فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

صدام بعد از آزادسازی خرمشهر چه گفت؟

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

صدام به افسران و فرماندهان خود گفته بوده که کاش کشته می‌شدید و عقب‌نشینی نمی‌کردید.
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان گفت: خرمشهر را ایثار، اخلاص و توکل و شجاعت شهدا آزاد کرد.

به گزارش ایسنا، سردار حسنی سعدی و به نقل از یک فرمانده عراقی گفت: این فرمانده از عصبانیت صدام بعد از شکست در عملیات بیت‌المقدس سخن گفت. صدام به افسران و فرماندهان خود گفته بوده که کاش کشته می‌شدید و عقب‌نشینی نمی‌کردید.

او حتی به طرف فرماندهان خود تف انداخته و گفته چهره تاریخ را سیاه کردید. من آرام نمی‌شوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانکها ببینم.

 نظر دهید »

خاطره ای از شهید «آلبرت الله داديان» به روايت پدرش

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهيد «آلبرت الله داديان»، دومين فرزند «تادِئوس» و «هاسميك» در بهار 1345 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در مدارس ارامنه «آرارات» و «نائيري» گذراند.

بعد از اتمام تحصيلات راهنمايي در مجتمع تحصيلي «حضرت مريم مقدس» (انستيتو مريم)، به دنبال فراگيري حرفه فني رفت. وي در عين حال عضو تيم فوتبال «آرارات» نيز بود. با هوش ذاتي فوق العاده اي كه داشت، در كوتاه ترين زمان ممكن به مكانيك ماهري تبديل شد، به نحوي كه در تعميرگاه شماره (1) «ب.ام.و»، مشغول به كار گرديد. پس از رسيدن به سن خدمت، بلافاصله خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و دوره آموزشي را در «عجب شير» به پايان رساند. بعد از آن براي گذراندن دوره تكاوري به كرج منتقل گرديد. لازم به ذكر است كه «اِدوين شاميريان»، ديگر شهيد ارمني نيز در طي دوره تكاوري با او همراه بود. در اين مدت، به منظور ديدار از خانواده، دو نوبت به مرخصي آمد. پس از اتمام دوره، وي به جبهه «سومار» اعزام گرديد(1). سرانجام بعد از شش ماه خدمت، تكاور «آلبرت الله داديان» در اثر اصابت تركش توپ دشمن بعثي در منطقه جنگي «سومار» به شهادت رسيد.

خاطرات
شهيد «الله داديان» به روايت پدرش :
«من{پدر} هر چه از «آلبرت» بگويم، كم گفته ام. او پسر بسيار باهوش و زرنگي بود. علاقه زيادي به ورزش داشت. پست دروازه باني را دوست داشت. با گذشت 16-17 سال از شهادت پسرم، هنوز هم نمي‌توانيم اين مسئله را باور كنيم. ما دو پسر و يك دختر داشتيم كه «آلبرت» به شهادت رسيد. او فرزند بسيار فعال و دلسوزي بود و هميشه دوست داشت به ديگران كمك نموده و برايشان مفيد باشد. «آلبرت» مي‌گفت كه من بايد بروم سربازي و برگردم و زندگي خود را سروسامان بدهم. او چيز زيادي {از خدمت}براي ما تعريف نمي‌كرد. فقط مي‌گفت: وضعيت ما خوب است. در زمان آموزشي آن قدر از «آلبرت» راضي بودند كه به او گفته بودند: اگر بخواهي، مي‌تواني وارد كادر ارتش شوي. بسيار وظيفه شناس و مرتب بوده و دوست داشت چيزي را كه به او محول شده، بخوبي انجام دهد. آخرين باري كه«آلبرت» به «سومار» اعزام شد، ديگر هرگز برنگشت…

شبي، بعد از اينكه به خانه آمدم، سربازي آمد دم در و شماره تلفني را به ما داد و گفت تا با اين شماره تماس بگيرم. اطلاعات دقيقي نداد. من هم تماس گرفتم و فهميدم كه «آلبرت» شهيد شده و جنازه او را به پزشكي قانوني آورده اند. من پيكر پسرم را نديدم. روي كارت نوشته شده بود كه او بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيده است. روز دوم از شوراي خليفه گري ارامنه جنازه را به سردخانه قبرستان ارامنه بردند.
در روز چهلم «آلبرت» نامه اي با دست خط «آلبرت» به من دادند كه در آن «آلبرت» اسامي همه بستگانش را با شماره تلفن آنها يادداشت كرده بود. انگشترش هم بود. كيف و نامه او نسوخته و سالم مانده بود. من و مادرش هنوز اميدواريم كه آلبرت زنده باشد. ممكن است روزي برگردد…».

 

 نظر دهید »

خاطراتی جالب از یک رزمنده ؛

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

حتی نام سلاح ها را هم نمی دانستیم!

ما مانند برخی از خانواده ها در آن زمان تلویزیون نداشتیم و جایش را رادیو گرفته بود، در رادیو بخش اخبار حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: دزدی آمده است و سنگی انداخته است.

ورود به خانه ای یافتیم که تو را با وجود دوری زمانی ات از جبهه، اما با دل نزدیکت می کرد به حال و هوای آن! گویی میتوانستی عطر بخشی از صفای آن روزگار را استشمام کنی، خانه بود اما شبیه سنگری که با عکس های شهدا و صاحبان سنگر آذین شده بود، هر قدمی که دراین سنگر کوچک می گذاشتی با تصویر و لبخند یک تن ازاین شاهدین روبه رو می شدی، گویی این میزبانان به تو خوشامد می گویند.

اینجا منزل حاج قاسم صادقی است که متولد در شهر1338تهران است. می گفت این تصاویر و تزیینات را پسرم در اتاق ورودی خانه زده است و تمام عشقش همین است. این اتاق شبیه به موزه ی دفاع مقدس بود چراکه تا پوکه ی فشنگ هم در آن یافت می شد.

مصاحبه با این رزمنده آغاز شد و او لب به سخن گشود که؛

در خصوص شاهرخ ضرغام بگویم قبلا حسین همایونفر مستندی بلند درباره ی وی ساخته بود که البته هنوز وزارت ارشاد مجوز پخشش را نداده است.

درباره ی زندگی خود هم می گویم که در من سبزی فروش بودم و محله ی ما دارالمومنین یعنی سمت خیابان ایران و سقاباشی است که به خیابان آبشار می خورد که در حقیقت علماپرور هم هست، علمایی نظیر آیت الله ضیاآبادی، مکارم شیرازی ،شیخ حسین انصاریان و شهید محلاتی که روبه روی خانه ی ما سکونت داشت و بعد از انقلاب هم که امام خمینی به خیابان ایران آمد. پس ما در چنین محله ای زندگی می کردیم که این جو مناسب تمامی جوانان ان نسل نبود که اگر امام قیام نمی کرد که جو آنقدر آزاد و باز بود که در ذهن جوانان این بود” من را در قبر تو نمی گذارند".

بازی های قبل از انقلاب سنگ بازی، توپ بازی، سگ بازی و بند بازی بود اما آنهایی که بدنبال تحصیل بودند دو دسته می شدند افرادی که در مدارسی چون علوی و اسلامی مشغول تحصیل بودند که والدین باسواد هدایت گر داشتند و عده ای هم مانند ما بودند که والدینشان شغل آزاد داشتند یعنی اجباری در دین داری و پیدا کردن خود نبود.

در جوانی ما هیئت و کلاس قران می رفتیم و با توجه به اینکه کاسب بودیم و با انواع اعتقادات مشتریان سرو کار داشتیم لذا جزو نفرات نخست جامعه ی عام برای پخش اعلامیه و کلیشه انداز دیوار بودیم که مورد تهدید ساواک قرار گرفتم.

ما مشروب فروشی ها را آتش می زدیم، در زلزله ها داوطلبانه کمک می کردیم که از جمله ی آن زلزله ی طبس استکه 17 روز مغازه را رها کردم و من در بحبوحه انقلاب بودم که عکس حضرت امام را در دو طرف مقوا می گذاشتم و پس از جلد کردن با نایلون دو قلاب رویش می انداختم و به سمت سیم برق و کابل ها پرت می کردم تا به آنها گیر کند، تصویر را به سمت وسط خیابان می کشیدم که ساواکی ها و مامورین گارد شاه صبح که می دیدند تعجب می کردند و من یکی از افرادی هستم که در فیلم سعود برج آزادی که تصویر امام بدستشان هست،بودم.

هنوز تصویری که در خیابان طالقانی در نزدیکی ورودی دانشگاه زدم هست، تمامی شعارها و تصاویر رنگ شده است بجز آن یک عکس که در بالا هست.

حالا پس از پیروزی انقلاب با تحصیلات زیر دیپلم نقش من برای جامعه چیست؟ امام خمینی (ره)فرمودند سربازها، سربازخانه ها را پر کنند پس دیگر من سپاه نرفتم و به آنچه امام دستور داد عمل کردم که جزو اولین سربازان انقلاب اسلامی هستیم که البته دفترچه قبل از انقلاب اسلامی گرفتام اما به سربازی نرفتم چون مبارز شدم.

من از سربازانی بودم که 14 ماه خدمت کردم و 2 ماه به شروع جنگ مانده بود سربازی ام پایان یافت و در قسمت پخش یکی از روزنامه ها شروع به فعالیت کردم که ساعت دو شب برای انجام کار می رفتیم در یکی از این روزها بعداز خواندن نماز جماعت صدای قرشی را از بالای سر شنیدم که متوجه شدم این همان هواپیمای عراقی هاست که به سمت افسریه می رفت و از آن جا هدفش فرودگاه بود، پس جنگ جدی شده بود.

ما مانند برخی از خانواده ها در آن زمان تلویزیون نداشتیم و جایش را رادیو گرفته بود، در رادیو بخش اخبار حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: دزدی آمده است و سنگی انداخته است.

من یک سفر با برادر آقای حسینی به مشهد رفتم ودر زمانی است که هنوز خودم را پیدا نکردم و یک نیروی آزاد بارز هستم، بعد از اینکه بازگشتم در نماز جمعه هادی غفاری پیش از خطبه ها گفت: من از خوزستان آمده ام و نزدیک است که خرمشهر، اهواز و اندیمشک سقوط کنند، به مردم خوزستان قول داده ام که 2000 نفر کماندو با خود ببرم که بعد از نماز جمعه درمسجد الهادی کارت پایان خدمت را بردم و برای ثبت نام رفتم که گفتند باید رضایت پدر و عدم وابستگی به گروهک ها را بیاورید که با امضای امام جماعت، پدرم و چند شاهد فراهم شد، از مسجد الهادی به صورت گروه های صد نفره حرکت کردیم و به سوی میدان امام حسین (علیه السلام) آمدیم، نماز خواندیم و با شعار” نماز جمعه کربلا، امامت روح خدا” حرکت کردیم به سمت اهواز!

من هم جزو 2هزار نفر رفتم که برای اولین بار به دو کوهه رفتیم و شبانه راهی اهواز شدیم اما اولین صحنه ی جنگی که دیدم قطاری بود که در دو کوهه ی بالا در حال حمل مهمات برای کمک رسانی با جاسوسی منافقین لو رفت و هواپیمای دشمن مهمات را بمب باران کرد، قطار از ریل منحرف شد و مهمات بیرون پرتاب شد.

ما چون جزو نخستین گروه های کمکی بودیم و برخی از ما با سلاح ها آشنایی نداشتند این مهمات از دست رفته را با نامی که دوست داشتند صدا می زدند. یکی می گفت که بادمجان قلمی ها را نگاه کنید و دیگری می گفت بادنجان دلمه ای ها را ببین که در حقیقت نارنجک تفنگی ها را قلمی می گفتند و به تعبیر عامیانه بر روی آنها اسم می گذاشتند.

بعد از حرکت و رسیدن به اهواز چند روزی در حسینیه ها، مساجد و استادیوم ها متفرق شدیم و گروه های صد نفره هر کدام در یک از این مکان ها اسکان یافت که برخی آموزش چند روزه دیدند و هنوز هیچ کس خودش را پیدا نکرده بود که فرمانده ی جنگ کیست.

روحانی مسجد یک سید شجاع بود، با لهجه ی مشهدی گفت:” من الان می روم، اسلحه می گیرم، میام” رفت و وقتی برگشت همه با تعب دیدند که 60 عدد ام_1 گرفته و آورده!

منبع : فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 304
  • 305
  • 306
  • ...
  • 307
  • ...
  • 308
  • 309
  • 310
  • ...
  • 311
  • ...
  • 312
  • 313
  • 314
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 284
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس