فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نگاهی بر زندگی شهید فرض الله گوهری شیراباد

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

میگفت کاش میتوانستم شمارا ازنزدیک زیارت کنم ای امام ای رهبرم ای بزرگوار کاش صدتاجان داشتم تافدای شما ومیهنم میکردم کاش میشد دستان مبارکتان رابوسه میزدم…
متولد:1322
تاریخ شهادت:1365
محل شهادت:شلمچه عملیات کربلا 5
نام پدر:اسماعیل
محل تولد:شیرآباد

زندگی نامه آن شهید

درسال 1322درروستای شیرآباد دریک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود نام اورافرض اله گذاشتند.اوازهمان کودکی وخردسالی مهربان بود وهمیشه کمک کردن به دیگران رادوست داشت.حتی درموقع بازی کردن بادوستان وهم سن وسالهایش این رفتارازاوبه چشم میخورد بخاطرکمک کردن به خانواده زیاد نتوانست تحصیل کندازانجایی که همیشه دوست داشت سربارکسی نباشد وزحمتی برای کسی درست نکند بعدازپایان دوران ابتدایی دنبال کار رفت.¨بعدازچندسال با دخترکدخدای محل ازدواج کرد.که حاصل این ازدواج هفت فرزندکه 4دخترو3پسرمیباشد.طبق گفته های مادرم اوبه دوچیزیکی خانواده ودیگری نسبت به خاک و وطن وسرزمین ایران تعصب زیادی داشتند.بطوریکه هروقت ازتلوزیون یارادیودرموردجنگ وحمله عراق به ایران خبری میشنید به شدت ناراحت وغمگین میشدند ومیگفت چطوراین نامردان وازخدابی خبران جوانان این مرزبوم رابابی رحمی به شهادت میرسانند ویا می شنیدجوانی شهید شده باچشمانی اشک آلودمیگفت:خوش بحال کسی که جان خود را درراه وطنش فداکندعشق شهادت داشت وآرزوی قلبیش شهیدشدن بود.میگفت سعادت شهیدشدن نصیب هرکسی نمیشود وعشق شهادت ازچشمانش موج میزد.هروقت کلمه شهادت به گوشش میخورد ضربان قلبش تندمیشد وگونه هایش سرخ ودعامیکرد خدایاخودت خوب میدانی و آگاهی که چقدرکشته شدن ومردن درراه دین واسلام ووطن برایم باافتخار است کاش صدتاجان داشتم تادرراه امامم وخاک ایرانم این سرزمین مهد شهیدان فدامیکردم واشک ازچشمانش سرازیرمیشد.طبق گفته های مادرم ما یک تلوزیون سیاه وسفیددرمنزل داشتیم روزی تلوزیون خبری رادرمورد حمله عراق اعلام کرد.درحالیکه بچه هاسرصدامیکردند وهرکدام ازپدرخواسته ای داشتندیکی میگفت بابامیای باهم بازی کنیم ودیگری سفارش چیزی رامیداد اما تمام حواس پدربه خبری که ازتلوزیون شنیده بود انگارفقط جسم اودرمنزل بود اماروح ازجای دیگریا بهتربگویم درمیدان جنگ بودانگاراصلاصدای بچه هارانمی شنید.
¨جندروزبعد تصویرحضرت امام خمینی راتلوزیون نشون داد که میان بسیجی ها سخنرانی میکرد.طبق گفته های مادرم هروقت تصویران بزرگواررا ازتلوزیون یامجله وروزنامه میدید اول برای سلامتی وطول عمرحضرت امام دعامیکرد بعدش باچشمانی اشک آلود
¨
میگفت کاش میتوانستم شمارا ازنزدیک زیارت کنم ای امام ای رهبرم ای بزرگوار کاش صدتاجان داشتم تافدای شما ومیهنم میکردم کاش میشد دستان مبارکتان رابوسه میزدم
گویااو ساله اتلوزیون ورادیوودیگرمطبوعات زیاد درموردجبهه وجنگ مطالب منتشرمیکردند وهربارم باشنیدن این اخبارها گویا روح ازبدن آن شهیدبزرگوار جدامیشده رنگ ازچهره میپرید یک حال هوای عجیبی به اودست میداد و وقتی مادرم اورا در این حال میدند نگران میشدند که نکند اوتصمیم بگیرد که به جبهه برود و او را باهفت فرزند قدونیم قد که بزرگترینش 11ساله وکوچکترینش 6ماهه تنهابگذارد. مدتی وضع به همین حال گذشت تا اینکه یک شب تلوزیون ساعت 9خبری درمورد پیروزی برادران رزمنده را اعلام کرد او بقدری ازاین خبرشاد میشود که اشک شوق میریزد و اول خد ار اشکرمیکند و میگوید خوش بحال آن برادرانی که سهمی دراین پیروزی دارند خوشا به سعادت جوانانی که شیرینی وپیروزی این جنگ رابانثار جانشان جشن گرفتند کاش من هم آنجابودم وازنزدیک شاهد پیروزی برادرهایم بودم وبه آنهاتبریک میگفتم ودستانشان رامیبوسیدم طبق گفته های مادرم هروقت این حرفارا از اومیشنیدم نگرانتر از روز قبل میشدم که نکند تصمیم اوبرای رفتن به جبهه جدی باشد ومنو با7فرزند کوچک دریک خانه که فقط یک اتاق آن بطورکامل ساخته شده بود و بقیه نیمه کاره بود تنهابگذارد وبرودهرچقدر مادرم نگرانتر میشد اما مشتاقتر از روز قبل برای رفتن به جبهه میشدیک روزآن شهیدبزرگوار دورازچشم مادرم تحمل خودرا ازدست میدهد ودرپایگاه محل خود برای جبهه ثبت نام
میکند درحالیکه مادرم وبچه ها ازچیزی خبرنداشتیم یک شب
باهیجان منزل آمد وبچه ها که درحال بازی کردن بودند روکرد به مادرم وگفت:خانم،بچه ها خدا را شکر دیگر بزرگ شدند پسربزرگترکه 10ساله است برای خودش مردی شده من تصمیم گرفتم بروم جبهه دیگرطاقت ندارم دوست دارم آنجا باشم کنار برادرهای رزمنده ام وکمک حالشان باشم ومنم سهمی دراین جنگ داشته باشم چندروز پیش درپایگاه محل ثبت نام کردم اگرخدا بخواهد فرداپس فردا اعزام خواهیم شد.ناگهان سرصدای بچه ها باشنیدن این خبربه یکباره خاموش شد واشک ازچشمان همه سرازیرشد.هریک با زبان کودکانه سعی دراین داشتیم تاپدر را ازاین سفرمنصرف کنیم ومادربیچاره که ازشنیدن این خبرشکه شده بودوباخودزمزمه میکرد ازچیزی که میترسیدم بسرم آمد بعد باناراحتی ونگرانی رومیکند به پدرم ومیگوید من برای تصمیمت احترام قاعلم اما من دست تنها با 7بچه قدونیم قدچکارکنم نه خانه امان بطور کامل ساخته شده نه پس اندازی نه درآمدی آخرمن چگونه زندگی کنم به من فکرنمیکنی به بچه ها فکرکن .طبق گفته های مادرم هرچقدر من زیاد گفتم اوکمترشنید او تصمیم خود را دیگر گرفته بود انگارهیچ چیزنمیتوانست او را ازتصمیم خود منصرف سازد تنها چیزی که ازآن لحظات بیاد دارم شب قبل رفتن همه ما را دورهم جمع کرد در حالیکه برادرکوچکم که 6ماهش بیشترنبود را دربغلش گرفت وخواهربزرگترم را که11ساله بودکنارش نشاند و روکرد به برادربزرگم که 10سال بیشترنداشت وگفت:پسرم اگرخد ابخواهد فرداصبح قراراست ازطرف پایگاه به جبهه اعزام شومپسرم یادت باشه ازاین به بعد مرد خانه توهستی توباید مواظب مادر وخواهر و برادرات باشی علاوه براینکه درست راخوب بخوانی باید کمک حال مادرت وبچه ها باشی بعد به خواهربزرگم روکردوگفت:سعی کنید نمازتان رابه موقع وسروقت بخوانید ومن و تمام برادرهای رزمنده را دعا کنید و یک توصیه اینکه همیشه مواظب حجابتان باشید ودعا برای سلامتی رهبربزرگوارمان رافراموش نکنید چرا که خداوند دعاهای بچه ها را مستجاب میکند.
درحالیکه دست برسرم میکشید گفت بچه های خوبم میدانید که شما ها نورچشم من هستید وچقدردوستتان دارم فکرنکنید از شما ها خسته شده ام یا دوستتان ندارم بخدا قسم که چنین نیست لاکن اگرمیروم این وظیفه من است وآن برادرهایی که تصویرشان را ازتلوزیون میبینیم آنها هم مثل ما خانواده زن وبچه دارند اما بفرمان امام الان درمیدان جنگند و برای دفاع ازمیهنشان با دشمن میجنگند پس شماهم صبورباشید درهمه کاربخدا توکل کنید یادتان باشد که ما خدایی داریم که نظاره گر ما وتمام بنده هایش است چرا که اگر خدا نخواهد حتی یک برگ ازدرخت برزمین نمی افتد فرزندانم نورچشمانم اگرشهادت نصیبم شد برایم گریه نکنید ونگذارید مادرتان هم زیادغصه بخورد به یاد شهدای کربلا بیفتید مگرجلوی چشمان مبارک حضرت رقیه پدروعموی بزرگوارش رابه شهادت نرساندند؟ پس بجای غصه خوردن گریه کردن به آنها فکرکنید وقرآن بخوانید نمازتان رافراموش نکنید کمک به دیگران را فراموش نکنید چراکه هیچ کار خیروشری از چشم حضرت حق پنهان نیست.با اینکه زیاد از آن زمان گذشته و میگذرد هنوز آن عطرو حال و هوای کودکی وآن حرفهای شیرین و قشنگ پدر را به یاد دارم که با چشمان اشکبار میگفت:دخترانم حضرت فاطمه را الگو خود قرار دهید و با مطالعه زندگینامه آن بزرگوار سعی کنید او را الگو خود قرار دهید.تمام شب را همه گریه کردیم اگر بگویم نخوابیدیم شاید دروغ نگفته باشم تمام شب را پدر از کربلا و حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابولفضل(ع) برای ما بچه ها قصه ها گفت.گویی او میخواست ذهن ما را با کلمه شهادتاشنا سازدبرادرکوچکم که 6ماه بیشترسن نداشت وچشم به دهان پدر دوخته بود و میخندید یا یکی ازبرادرهایم که 4سال بیشترنداشت ونمیدانست که پدرم اصلا در و موردچی حرف میزند او که همه فکرش بازی کردن با پدروبه آرامش رسیدن دربغل مهربان پدرچشم به دهان پدردوخته بود.هرکدام بانگرانی ازصبح شدن که مباداصبح شود وپدرما را تنها گذاشته وبه جبهه برود بلاخره هرطورشده بود شب باهمه غصه هایش جایش راباصبح عوض کرد.باطلوع خورشید وصدای قوقولی قوقوی خروس همسایه همه بیدارشدیم.خوب بیاد دارم پدرم درحال خواندن نمازصبح بود.مادرم راصداکردم وبا نگرانی سوال پرسیدم آیا دیشب پدردرموردرفتن به جبهه حرف زد من خواب دیدم یاواقیعت بود؟مادرم درحالیکه موهای مرانوازش میکرد باچشمانی غمگین گفت نه دخترم خواب ندیدی اگرخدا بخواهد امروزساعت 9به جبهه اعزام خواهدشد.
برادرکوچکم که 6ماه بیشترسن نداشت وچشم به دهان پدر دوخته بود و میخندید یا یکی ازبرادرهایم که 4سال بیشترنداشت ونمیدانست که پدرم اصلا در و موردچی حرف میزند او که همه فکرش بازی کردن با پدروبه آرامش رسیدن دربغل مهربان پدرچشم به دهان پدردوخته بود.هرکدام بانگرانی ازصبح شدن که مباداصبح شود وپدرما را تنها گذاشته وبه جبهه برود بلاخره هرطورشده بود شب باهمه غصه هایش جایش راباصبح عوض کرد.باطلوع خورشید وصدای قوقولی قوقوی خروس همسایه همه بیدارشدیم.خوب بیاد دارم پدرم درحال خواندن نمازصبح بود.مادرم راصداکردم وبا نگرانی سوال پرسیدم آیا دیشب پدردرموردرفتن به جبهه حرف زد من خواب دیدم یاواقیعت بود؟مادرم درحالیکه موهای مرانوازش میکرد باچشمانی غمگین گفت نه دخترم خواب ندیدی اگرخدا بخواهد امروزساعت 9به جبهه اعزام خواهدشد. منکه کلمه جبهه برایم نامفهوم بود پرسیدم جبهه کجاست آخرچرا پدربه آنجا میرود وما را تنهامیگذارد؟مادرم گفت دخترم ما تنها نیستیم ما خدا را داریم که همیشه مواظب ما است برای اینکه ما وشما بچه هاراحت زندگی کنید وبرای دفاع ازخاک وطنمان ایران پدر و امثال او باید به جبهه بروند چون اگر پدر و امثال او دست روی دست بگذارند لشکرصدام روزبروز به خاک ایران حمله میکنند و تمام سرزمینمان رابه تصرف خود درمیاورند پس رفتن به جبهه ودفاع ازوطنمانوظیفه انسانی هرمسلمان است پدر بعد تمام شدن نمازش کنارما آمد و گفت دخترم حق با مادرت است بخدا قسم اگر برادرهایت کمی بزرگتر بودند آنها را هم برای دفاع سرزمینمان ایران عزیز به جبهه میفرستادم.اما افسوس که آنها کوچکند.با صدای پدرم بچه ها هم بیدارشدند از اینکه پدرهنوز کنارمان بود همه خوشحال بودیم.تااینکه پدر به ساعت روی دیوار نگاه کرد نزدیک ساعت 8صبح بود یواش یواش وسایل های خود را داخل ساک گذاشت بعدش قرآن خواند و خود را آماده رفتن کرد وبعد تک تک مارادرآغوش کشیدوباچشمانی اشک آلود ازما خداحافظی کرد و رفت. چندهفته ازرفتن پدرم گذشت ما دیگربازی نمیکردیم زیرپای تلوزیون بودیم تاخبری ازپدر و جنگ جبهه بشنویم فکر میکردیم که هرلحظه ممکن هست پدر را تلوزیون نشان دهد آخرهیج وقت تا این حد ازپدردورنمانده بودیم تحمل دوریش برایمان خیلی سخت و طاقت فرسا بود وقتی بچه های دیگر را در کنار پدرانشان میدیدیم هرکدام بابهانه های مختلف مادر را کلافه میکردیم طفلک مادرم که خود31سال سن نداشت چه سختیها را تحمل کرد چه شبها و روزها را دورازچشم ما بچه ها گریه ها کرد سعی میکرد هرکدام ازبچه ها را با چیزی آرام کند.خواهربزرگترم چون میتوانست نامه بنویسد هرکدام خواهش میکردیم تا ازطرف هرکدام نامه برای پدربنویسد یا اگر پدرنامه میفرستاد او برای ما و مادر میخواند.چند ماه بعد پدر برای مرخصی آمد ما خیلی خوشحال بودیم بعد چند روز دوباره رفت چندین باراین رفت وآمدها اتفاق افتاد تااینکه یک روزکسی برای ماخبری آورد که پدرم درجبهه تیرخورده وماخیلی ازشنیدن خبرناراحت بودیم تمام فامیل همسایه ها به منزل ما آمده بودند هرکس باحرفی میخواست ما را آرام کند که این خبرصحت ندارد مدتی ازپدرم خبری نشد تمام نامه های ما بی جواب مانده بودند حتی اوهم دیگر برای ما نامه نمی فرستاد بعد از چند هفته پدرم خودش آمد اما دست راستش ازقسمت بازو به شدت زخمی شده بود بخیه خورده بود وباند پیچی شده بود وقتی جریان را ازش پرسیدیم گفت:چیزمهمی نیست گلوله خورده اما الان بهتره.ولی ما میدانستیم که درد داشت اما بخاطر ما که نگران نشیم آن حرف ها را میزد.خوب بیاد دارم شبی درمورد جنگ وچگونه مجروح شدنش با مادرم حرف میزد و از شهیدشدن رزمنده ها حرف میزد هر دو با هم آرام بی صدا اشک میریختند و گریه میکردند.مثل هرشب منتظراخبار ساعت 9بود تاخبری درموردجنگ بشنود که اخبا ردرمورد حمله عراق به خاک شلمچه خبرداد پدرخیلی ناراحت شد گریه کرد و گفت چطورمن درمنزل در حال استراحت باشم درحالیکه برادرهای رزمنده درحال جنگیدنند تا یک وجب ازخاک سرزمینمان دست صدام وصدامیان نیفتدهمین فردا باید راه بیفتم.مادرم گفت اما تو دستت هنوزخوب نشده نمیتوانی تکانش بدی یا چیزی را برداری مهمترازهمه تو الان درمرخصی استعلاجی هستی اما تلاش بازبی فایده بود.شب قبل خواب همه ی ما را دور خود جمع کرد و باچشمان اشک آلود در مورد رشادتها و شجاعتهای رزمندها حرف زد و گفت بچه ها نمیدانم این رفتنم برگشتی دارد یا نه اما اجازه ندهید خون جوانان پایمال بشه شهیدان جانشان را فدا کردند تاشما بچه ها وامثال شما با ارامش زندگی کنید یادتان باشد مرگ باعزت بهتراست اززندگی پراز ننگ.سپس همه ما را درآغوش کشید انگارمیدانست آخرین شبی است که درکنارخانواده بسرمیبرد.هنوزچند روزی از رفتنش نگذشته بود که خبرشهید شدنش را ازطرف پایگاه محل بما دادند طبق گفته های هم سنگریهایش آن بزرگوار وقتی با دستان زخمی پیش بچه ها میرود همه ازدیدنش تعجب میکند که چرا با این وضع دستت باز برگشتی آن شهید بزرگوار فقط در جواب لبخند میزند و میگوید شما بدون من میخواستید صدام را شکست بدهید و به کربلا بروید مگرمن بمیرم که لشکر صدام یک وجب ازخاک سرزمینم را بتواند بگیرد.
آن شهید بزرگوار در سال1365یعنی در43سالگی در شلمچه زیارتگاه فرشته ها و ملائک ها درعملیات کربلای 5به آرزوی قلبیش که شهادت وکشته شدن درراه اسلام و امام بود رسید وغم بی پدری وغصه تنهایی را بما تا آخرین روززندگی هدیه داد.

فرستنده فرزند آن شهید بزرگوار:فریبا گوهری از تالش

 نظر دهید »

به مناسبت سالروز شهادت شهید «عباس صابری»

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

تفحص در فکه به عشق حضرت عباس(ع)

امیر جهروتی می‌گوید: با آمبولانس به منطقه رفتیم؛ دم میدان مین پیاده شدیم؛ عباس‌آقا در طول مسیر می‌گفت: «امروز به عشق حضرت عباس(ع) کار می‌کنیم»؛ او از قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود.

شهید تفحص «عباس صابری» هشتم مهر 1351 در تهران به دنیا آمد؛ او از سال 1364 در حالی که 13 سال بیشتر نداشت، به جبهه رفت و در عملیات‌های والفجر هشت، کربلای 5، بیت‌المقدس 2، بیت‌المقدس 4، بیت‌المقدس 7، تک عراق در سال 1367 و عملیات‌‌های بحران در خلیج فارس مأمور در گردان مقداد در سال 1369 و برون مرزی با لشکر بدر(انتفاضه) در سال 1370 شرکت کرد.

عباس که از جستجوگران نور بود و مسئولیت تخریب کمیته جستجوی مفقودین را بر عهده داشت، پنجم خرداد 1375 مصادف با 7 محرم 1417 طی انفجار مین در فکه، به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرام گرفت.

شهید عباس صابری

امیر جهروتی عضو گروه تفحص لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص)، نحوه شهادت عباس را در «دُردنوشان بلا» روایت می‌کند:

خرداد 1375 را در سرزمین داغ و تب‌دار فکه پشت‌سر می‌گذاشتیم، سرزمینی که روزگاری نه چندان دور شاهد حماسه آفرینی سربازان حضرت مهدی(عج) بود و جستجوگرانی تحت عنوان تفحص، سرزمین فکه را وجب به وجب می‌گشتند تا بسیجیان دلیرمردی که فکه در مقابل ایثار و مقاومتشان سر تعظیم فرود آورده بود را بیابند.

شهید «عباس صابری» یکی از این عاشقان بود؛ او قبل از شهادتش با روزهای قبل تفاوت داشت. بچه‌ها که پای کار رفتند بنده در مقر بودم، به خاطر شدت گرمی هوا معمولاً ساعت 11 برادران از پای کار باز می‌گشتند، من در حال استراحت بودم، عباس وارد سنگر شد و مرا بیدار کرد و گفت: «بلند شو بلند شو، امروز وقت خواب نیست. بنشینید تا همدیگر را زیاد ببینیم». به او گفتم: «عباس! بگذار بخوابم دیشب پست دادیم» هرکاری می‌کردم با خنده‌رویی نمی‌گذاشت بخوابم، تا ظهر که وقت نماز شد. در حسینیه کوچک‌مان با جمع با صفای همسنگران به صف نماز ایستادیم و سپس سفره پهن شد، دور سفره حلقه زدیم، بعد از صرف ناهار، یک دفعه عباس برای کار داوطلب خواست و گفت: «کی می‌آید برویم پای کار و با بیل کار کنیم».

از آنجایی که به بیل مکانیکی وارد بودم، فکر کردم بیل مکانیکی را می‌گوید، گفتم: «عباس من می‌آیم». حاضر شدیم برای رفتن. عباس یک بیل دستی به دستم داد و یکی را هم خودش برداشت، پرسیدم:‌ «مگر قرار نبود با بیل مکانیکی کار کنیم؟» گفت: «نه با همین بیل دستی کار می‌کنیم».

خلاصه با آمبولانس راهی محل کار شدیم؛ دم میدان مین پیاده شدیم و آمبولانس به مقر بازگشت. به طرف میدان مینی که از طرف رژیم بعث برجای مانده بود پیاده راه افتادیم، هدف عباس آقا زدن معبر بر کانالی که به علت زیاد بودن مین والمری نامش را کانال والمری گذاشته‌اند بود و عباس‌آقا خوب می‌دانست که پیکر بسیاری از عزیزان رزمنده در آن کانال به جای مانده است.

در طول مسیر عباس‌آقا می‌گفت: «امروز به عشق حضرت عباس(ع) کار می‌کنیم» و اصلاً او از قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود چراکه روز پنج‌شنبه برای غسل‌ شهادت به دوکوهه رفت، نوار کاست او اکنون موجود است که او از حالات خود می‌گفت و از شهدا حاج‌ابراهیم همت و حاج‌عباس کریمی استمداد می‌کرد و می‌گفت: آرزو دارم در عاشورای امسال در محضر حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) باشم.

با گفتن بسم‌الله وارد کار شدیم. عباس‌آقا جلو می‌رفت و من هم پشت سر او. پرسیدم: «اینجا خطری ندارد؟» او گفت: «نه اینجا برادر مجید پازوکی پاکسازی کرده است» بعد از کمی رفتن در میدان مین وارد معبر شدیم که محل شهادت شهیدان غلامی و شاهدی که از شهدای تفحص بودند و در دی‌ماه 1374 به شهادت رسیدند.

عباس‌آقا به من گفت: «تو اینجا بنشین تا من بروم وضعیت را ببینم و برگردم». نمی‌دانم چرا آن روز اصرار نکردم که کنارش باشم، حدوداً 6 دقیقه جلوی چشمان من مین‌ها را خنثی می‌کرد و به جایی رسید که به محل نشستن من مشرف بود و کم‌کم از روی کانال به سمت جلو می‌رفت دیگر من او را نمی‌دیدم، البته او می‌توانست مرا ببیند. 10 دقیقه‌ای نگذشته بود که ناگهان انفجاری زد که من اول فکر کردم حتماً عباس‌آقا سیم‌تله را کشیده و آن را منفجر کرده، از جایم برخاستم و چند بار صدایش کردم. جوابی نشنیدم خیلی نگران شدم، بچه‌ها که در مقر صدای انفجار را شنیدند و می‌دانستند که ما داخل میدان مین مشغول کار هستیم.

برادر رفیعی با آمبولانس آژیرکشان خود را به طرف ما رساند، به سوی آمبولانس دویدم و گفتم: «هر چه عباس را صدا می‌زنم جواب نمی‌دهد» بالاخره قسمتی از محل مشرف به محل انفجار را بالا رفتیم، عباس را دیدم که دست و پا قطع شده نیم خیز به زمین افتاده، 2 - 3 باری این کار را تکرار کرد، دیگر تاب ایستادن نداشتیم، برادر رفیعی اجازه نمی‌داد که وارد میدان مین شویم و می‌گفت: «تخریب چی نیستید».

مطمئن بودیم عباس هنوز زنده است، برادر رفیعی دنبال تخریب‌چی رفت، دلمان تحمل نداشت بسم‌الله را گفتیم و با برادر پزشکیار وارد میدان مین شدیم، بعد از دقایقی کوتاه و پر التهاب به بالای سر عباس‌آقا رسیدیم، صورت سوخته، بدنش پر از ترکش، دست و پا قطع شده که از شدت درد به دندان‌هایش فشار می‌آورد؛ دستش ریش‌ریش‌شده یکی از پاهایش هم کاملاً قطع شده بود و دیگری نصفه. پزشکیار سریع سرم وصل کرد و سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتری داشتیم؛ او را به پشت گذاشتیم تا به عقبه برسانیم، به طرف آمبولانس در حال حرکت بودیم، به کانال والمری رسیدیم، هنوز صدای خِرخِر عباس از گلوی او به گوش می‌رسید و ما خوشحال از زنده بودن او و عباس همچون مولا و سرورش با دستی قطع شده به شهادت رسید.

بعد از شهادت عباس، علی‌آقا محمودوند به محل آمد تا پای جا مانده‌اش را از میدان مین برداریم و به پیکر مطهرش برسانند؛ علی‌آقا پس از جویا شدن از وضعیت انتقال میدان مین، گفت: «به جاهایی رفتید که مین‌های والمری را به مین‌های گوجه‌ای بسته بودند».

فارس

 نظر دهید »

شهید شهناز حاجي شاه اولين زن شهيد مقاومت خرمشهر

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

خودم قبر دخترم را کندم!
نام : شهناز
نام خانوادگي : حاجي شاه
سمت : اولين زن شهيد مقاومت خرمشهر
نوع ايثارگر :خادمين عرصه ايثار وشهادت

حسينه ي اصفهاني ها شلوغ است. مجروحي روي زمين افتاده و آب ميخواهد.مادري مي گويد: «به اين جوان آب بديد » مجروحي كه خو نريزي دارد نبايد آب بخورد » مادر اشكش را پاك ميكند و ميگويد«آخر هوا خيلي گرم است؛و تشنه هستند.» آن گوشه بچه هايي هستند كه از تانكر، آب خورد ه اند. تانكر قبلاً مال گازوييل بوده، همه شان مسموم شد ه اند. مادر، شما مراقبشان باش، من به بيمارستان سري بزنم. خواهر اين را ميگويد و راه مي افتد. يكي از مجروحان مي گويد:«برويد استاديوم؛مقر تداركات آن جاستب.همه ي خواهرهاي مكتب قرآن وسپاه آنجا هستند.»دختر با عجله ميرود. خواهر كوچكش را هم ميبرد. مادر با مجروحان تنها ميماند. مادر ميماند بدون دخترهايش. غم دختر زير خاك خوابيده مثل ماري بر دلش چنبره مي اندازد. كسي با لباس سپاه مقابلش ميايستد. قيافه اش را تار ميبيند. محمد جها ن آرا است يا محمد نوراني؛ معلوم نيست. تاري چشمهايش نميگذارد او را بشناسد؛ فقط ميداند كه آشنا است.او مي گويد :«اين قرص را بخوريد.پل كه امن شد، مي برندتان دزفول.»كجا بروم؟پسرهايم اينجا هستند.خانه ام اين جاست.چهل سال زندگي ام اين جاست.
اينها را با خودش گفته است. ثانيه هايي است كه سبزپوش رفته است. روي زمين دراز ميكشد. اي زمين حسينيه من هم آماده رفتنم. امانت حضر ت زهرا را كه دادم؛ خيالم راحت است؛ بي بي جانم! خاطرات گذشته پيش چشمانش جان ميگيرند: كنار ديگ سمنو نشسته است. حرارت به صورتش ميخورد و دلش پر از درد و داغ است. چشمها و پلكهايش ميسوزد و اشك جاري ميشود. زيرلب مي گويد:«يا فاطمه، دستم به دامانت!خودت واسطه شو كه فرزندي كه در شكم دارم را در راه تو تربيت كنم.از خدا برايم دختر بخواه.براي سه پسري كه دارم،شكر.نذر مي ميكنم هر سال روز شهادت تو سمنو بپزم.اينها از من دختر مي خواهند و من از تو.»
مهين بانو دستهايش را گرفت و گفت:«از پاي ديگ پاشو.سمنو دم كشيده.بايد كاسه كاسه كنيم و بديم در خانه ي مردم.» چه قدر سنگين شد ه ام. اين روزهاي آخر چه قدر دير ميگذره. بچه ام تكان نمي خوره. نكنه دخترم خفه شده باشه!» صدايي او را از خاطرات شيرينش بيرون مي آورد. مادر… مادر… چي شده؟ بيدار شو. چشمها را باز ميكند. پسر بزرگش بالاي سرش نشسته است. حسينيه شلوغ است و هوا سنگين. ناله هاي مجروحان در انفجار و شليك هاي پياپي گم مي شود. « ناصرجان كجايي مادر؟ » - ناصر اسلحه را از شانه اش پايين گذاشت و عر قهاي روي پيشاني اش را پاك كرد. بچه ها كجا هستن؟ تو كه نمي داني؟ هيچ كدامشان يك جا بند نمي شوند، آن هم توي اين قيامت! شنيدم جلوي مكتب . قرآن دو نفر شهيد شدند. شايد رفته باشند آ نجا. نمي دانم كي بهم قرص داد؛ سرم گيج ميرود ناصر دستهاي مادر را در دست گرفت و بوسيد. مادر، من با بچه ها مي روم آن طرف شط. بهتره شما با بچه ها و آقا برويد دزفول؛ ما را هم به خدا بسپار. مي مانيم و مواظب شهر ميشويم.مادر با ناله گفت:« با كي مي ري؟ كجا مي ري؟ بچه هام همه رفتن؛ ناصر، شهناز، حسين » ناصر بلند شد و گفت مهدي هم با ماست. اگر كسي سراغش رو گرفت، بگو.»كدوم مهدي؟ مهدي آلبوغبيش. به بچه ها بگو. خداحافظ. ناصر مي رود و باز مادر ياد گذشته مي افتد: صبح زود است. بچه ها كيفشان را برداشته اند كه بروند مدرسه. شهناز دم گوش مادر مي گويد: «. مادرجان! ناصر صبحانه نخورده » ناصر با ناراحتي مي گويد:«لقمه ام را برداشته ام توي مدرسه بخورم.».
لقمه ام را برداشته ام توي مدرسه بخورم » مادر با نگراني به بچه هايش نگاه مي كند. ناصرجان، مواظب خواهرتان باشيد. نكنه توي آب بيفته! نه مادر. اين مواظب ماست! تا توي بلم تكان ميخوريم، ما را نگه ميدارد و جيغ وداد راه مي اندازد. ظهر كه از مدرسه تعطيل شديد، چهارتايي تان سوار بلم محمود قاسم بشويد. او مواظبتان است، بلمش ساي هبان هم دارد. آقات حسابش را داده تا آخر مدرسه. هوشنگ گفت:«بلمش كوچك است. از دست آبجي شهناز هم كه نمي توانيم تكان بخوريم. ما خودمان م آييم، شهناز با او بيايد» دختر من را تنها نگذاريدها! اين سال هم تمام بشود، مي رويم آن طرف شط كه مدرسه تان بي دردسر باشد. سه ساله كه بچه هايم توي آفتاب و بارون، با دردسر مي رن مدرسه! ناصر گفت:«اگر اين دختر ه ي فسقلي را مواظب ما نمي گذاشتي، بي دردسر مي رفتيم مدرسه » مادر، دخترش را بوسيد و گفت:«دردسر نيست اين دختر را از فاطمه زهراگرفته ام.» خيلي وقت بود كه ناصر از حسينيه رفته بود اما مادر صدايش كرد مكتب قرآن كدام دخترها كشته شد ه اند؟ مواظب باشيد. نكنه شهر دست عراقي بيافتد. ناموستان را مواظب باشيد، شهر را مواظب باشيد.چه قرصي بود اين! چه قدر گرمم شده! حسينيه ي اصفهاني ها پر از مجروح است، نمي شود پايم را دراز كنم. نكند سر راه كسي را بگيرد. حالا هم كه مي خواهم بروم بايد از كجا رد بشوم؟ مي خواهم از اينجا بروم. يا فاطمه ي زهرا! اينجا پر از تيغ و شيشه خرده و خار است. با نوك پنجه هم نمي شود رد شد. يازهرا كمكم كن. از آن طرف چه باد خنكي مي آيد. كنار شط و پل بلم هم هست. خدايا چطور رد شوم؟ مامان بيا، دستت را بده تا رد شي. كجايي مادر! گفتن جلوي مكتب قرآن توپ انداخته اند. تو كجا بودي؟ بيمارستان؟ جهاد؟ سپاه؟ كجايي شهنازم؟ مامان بايد از اينجا رد بشي. بيا. تو چطور رد شدي؟ از كجا رد شدي؟ از جلوي مكتب قرآن رفتم. شهنازم! من را هم ببر. دستم را بگير. چرا اينقدر پشت سرت را نگاه ميكني؟ چشم به راه ناصر و حسين هستم. صبر كنيم تا آ نها هم بيايند؟ آ نها خودشان رد مي شوند. اين راه را ناصر و حسين هم مي دانند! مادر چشم هايش را باز مي كند.«شيخ شريف»داخل حسينيه مي شود. عد ه اي دور او جمع ميشوند. كسي مي گويد:« توي اين شرايط چاره چيه؟ چه كار كنيم؟»شيخ شريف جواب مب دهد:« خواهرها را بفرستيد بروند. شهر ديگر امن نيست. عراقي ها از گمرك هم رد شده اند.با هر وسيله اي شده خواهرها را بفرستيد بروند.» توي بيمارستان چي؟ آنجا بايد باشند!
شيخ شريف آرام مي گويد:«عراقي ها چيزي سرشان نمي شود؛ صلاح نيست خواهري در شهربماند.» حسينيه پر شد از همهمه. ذهن مادر ميان گذشته و حال تاب خورد. خانه شان روضه خواني اما م حسين برپا كرده بودند. آقا ي سجادي بالاي منبر بود. هر سال دهه ي او ل محرم خانه ي حاجي شاه روضه خواني بود.آن سال گفته بودند «. هر كس مراسم دارد، بايد به شهرباني اطلاع بدهد » او گفته بود:«ما مراسم مي گيريم اما خبرنمي دهيم » مادر سيني چاي را دست شهناز داد تا براي ز نها ببرد. سيني چاي اتاق مردانه را هم دست ناصرداد و به او گفت:«تا روضه ي آقا تمام شد،ماشين را بياور دم در و آقا را به جاي امني برسان.ما كه به شهرباني خبر نداده ايم،حتماٌ تا حالا خودشان خبر دارشده اند، مي ريزند توي خانه و دستگيرش مي كنند.»ناصر سيني در دست ايستاده بود و مادر را نگاه مي كرد. پرسيد:«مادر اعلاميه هاي چي؟آن ها را كي پخش كنيم؟؟»
روضه كه تمام شد شهناز و حسين پخش مي كنند. آ نها ميتوانند؟ بگذار آقا را كه رساندم و برگشتم، چهارتايي پخششان ميكنيم. باشد. خدا پشت و پناهت. برو آقا ي سجادي را برسان. صبر ميكنم تا برگردي. اين اعلاميه ها را تازه از نجف آورد ه اند. قرآن يار و ياور آقاي خميني باشد. قرآن ياور شما هم باشد. مادر جابه جا شد. با سر و صداي مردم، پلكهايش را باز كرد. كسي گفت:بايد از جلوي همان مكتب قرآن تشيع بشوند.» ديگري آهسته گفت: «هيس! مادرش اينجا خوابيده » مادر زمزمه مي كند:«خواب؟مكتب قرآن! كسي كه دخترش در مكتب القرآن باشد، آن هم توي اين شرايط كجا خوابي است؟ دخترم خودش خواب ديده؛دو سال قبل،سه بار همين خواب را ديده بود.توي مكتب القرآن،توي جلسه ي قرآن،همه دورتادور نشسته بودند:مژده اومباشي،كبري نقدي زاده،خديجه عابدي،فاطمه جهان آرا،بهجت صالح پور،سهام طاقتي. رحلهاي قرآن جلويشان باز بوده. شهناز كه در را باز ميكند، صورت آ نها محو ميشود. صداي قرآن خواندن مي آيد. جلو ميرود. همه مي آيند طرفش و روي دست بلندش ميكنند. چرا سه بار اين خواب را ديد؟ چرا؟ براي همين اين همه ميرفت مكتب قرآن. رفت قرآن ياد گرفت. شد معلم قرآن. به من و بچه ها هم قرآن ياد داد. به بزر گترها، توي روستاها، توي شهر، توي نهضت. حرفش، حرف قرآن بود. راهش راه قرآن بود. از خانه شروع كرده بود. همه شاگردش بودند. معلم بود. معلم قرآن، معلم زندگي. هركس هر كاري مي خواست بكند باه اش مشورت ميكرد. همه شهناز را دوست داشتند. براي خود من هم مثل مادر بود.يك سال عيد بود.گفتم:شهناز،مادر!بچه ها لباس مي خوان.»گفت: « بريم بازار » گفتم:«تو كه بازار را زير و رو كردي.هلاك شدي توي اين گرما يك سال عيد بود. گفتم را زير و رو كردي. هلاك شدي توي اين گرما. همين شلوار را براي شهره بخريم، آن دامن را براي شهلا،آن شلوار را هم براي حسين.خوب است؟»نه مادر. پارچه ميگيريم، براي همه شان خودم ميدوزم. ارزا نتر در مي آيد. چرا بيخود پول بدهي. رفتم خياطي ياد گرفتم براي همين روزها. براي زمستانشان همين يك ژاكت ببافم، بس است. هوا كه خيلي سرد نمي شود» گفتم :«شهناز مادر! همين جوري هم كه اصلاً استراحت نداري، چه برسد بخواهي به فكر بافتن ودوختن لباس بچه هاهم باشي » گفت:«شما فقط مدلشان را ببينيد؛گلدوزي كه ياد گرفتم برايشان خوب و خوشگل مي دوزم.عزيز دل شهناز كه نبايد غصه ي چيزي را بخورد.فكر و خيال نكني ها،خودم هستم.» يكي آهسته گفت :«از كدامشان خبري نيست؟حسين،شهناز يا ناصر؟»يكي پاسخ داد :«فعلاً از دخترش شهناز.»مادر زير لب گفت:«من كه خواب نيستم؛ به من بگوييد چي شده.نگوييد دخترش،بگوييد مادرش! شهناز مادرمه!شهره هم بهش مي گه؛ مامان شهناز.براي من مادره براي خواهرها و برادرهاش هم مادره.خانم خانه،عزيز خانه.» شهنازجان پس چرا نمي آيي؟ كجا رفتي؟ هر جا كه مي رفتي زود مي آمدي. مي گويند از تو خبري نيست. تو كجايي كه نميب ينمت! مثل آن پرند ه اي هستي كه توي خوابم ديدم و هي از جلوم ميرفت. توي يك دشت سبز و قشنگ، خوشه هاي گندم آويزان بود؛ طلايي طلايي. هوا گرم نبود، انگار صبح بود؛ خنك بود. من تنهاي تنها سر زمين بودم. خسته شدم نشستم. از كوز هاي كه آ نجا بود، آب خوردم. يك دفعه سايه اي روي سرم افتاد. سرم را كه بالا كردم سه تا پرنده ديدم توي آسمان چرخ مي زدند. آمدند پايين و نشستند. طرفشان كه رفتم، پريدند. رفتند توي آسمان. رنگ خاصي داشتند؛ سبز نبودند، آبي بودند. يكي شان اول آمد پايين. دوتاي ديگر بعد آمدند. پرند ه ي اولي را ديدم؛ شهناز بود. به خودش آمد. شهلا دخترش، داشت شانه هاي او را مي ماليد. مادر بلند شو؛ قلبت ميگيره. رو به آنها كه دورشان جمع شده بودند،گفت: پنهان كردن فايده نداره،مادر، شهنارشهيد شده!» شده » مادر با ناله گفت:«كجا؟» جلوي مكت بالقرآن، يك گلوله توپ افتاد. شهناز ما با شهناز محمدي داشتند با وانت مي رفتند كه به بچه هاي خط غذا برسانند. يك گلوله جلوي ماشين خورد و هر دو شهيد شدند. بايد زودتر دفنش كنيم.مادر گفت:«صبر كن بچه هام جمع بشن؛آقات هم بياد.مگر غريبيم ما؟» صبح بود. نسيم گرمي مي وزيد. هوا آغشته از مويه هاي مادران و خواهران بود. گلوله هاي توپ امان نمي دادند؛ مدام زمين را شخم ميزدند. جنت آباد خونين شهر، سه تايي ايستاده بودند بالاي سر تابوت چوبي. مادر، دختر نُه ساله اش و يك دختر جوان. از ديروز ظهر تا امروز، تابوت با قالبهاي يخ سنگينتر شده بود. كدامشان توان داشت تابوت به آن سنگيني را كنار قبري بياورد كه خا كهايش با دست كنار رفته بود. اگر گلوله هاي توپ مهلت مي داد آن دم آخر، مادر مي خواست با دخترش يك وداع جانانه كند. مي خواست از دخترش حلاليت بگيرد. نه محرمي، نه خويش و قومي؛ هيچ كس نبود تا جنازه را در قبر بگذارد. چه تشييع جناز ه ي غريبي! كدامشان توان اين را داشت كه اين تابوت را حركت دهد؟ كدام از اين سه نفر! مادر اشك مي ريخت. دختر نُه ساله اش دست هايش را گذاشته بود روي گوشش كه صداي انفجار كمتر اذيتش كند. دختر جوان دلش در مسجد جامع بود، در حسينيه ي اصفهاني ها. آ نجا به كمك او نياز بود؛ بايد مهمات را به بچه هاي خط مي رساند. بايد وانت وسايل پزشكي را مي برد بيمارستان. بايد مي رفت و شهدا ي كوي طالقاني، بي سيم و كوت شيخ را شناسايي مي كرد. بايد مي رفت پيش زناني كه فقط مي توانستند شهدا را بشويند و كفن كنند. بايد مي رفت و وقتي آ نها اشك مي ريختندو قبر مي كندند،مي گفت:«اين ها همشهري هاي ما هستند.اين پيكرهاي غرق به خون،جايشان همين جاست.اشك براي مظلوميتحسين بريزيدآه براي تنهايي زينب بكشيد.» او اوبايد مي رفت؛ آ نجا كه بايد مي رفت. اما با رفتن او مادر تنها مي شد. مادر گفته بود «من بي مادر شده ام،نه بي دختر!»او به جاي برادرها كه در خط بودند، به جاي پدر كه در دزفول بود، مانده بود تا مادر تنها نباشد. مادرگفت: «بايد غسلش بدهم » دختر جواب داد:«آب براي خوردن هم نداريم مادر»مادر گفت:« لباس سپاه تنش، كفنش » دختر دستپاچه گفت «مادر در قبر كه مي گذاري بايد دعا بخواني.»اوگفت:« اللّهم صل علي مُحمّد و آ ل مُحمّد » دختر جلو رفت و گفت:«مادر بگذار من بيايم، دعاي…يادم نمي آيد.سوره ي …خدايا اين خواهر من است درون قبر؟خدايا،اللهم صل علي محمد وآل محمد.» آن دو سر قبر خم شد ه اند. گريه مي كنند، دعا مي خوانند، به هم دلداري مي دهند؛ معلوم نيست! دختر كوچكتر نگاهشان ميكند و گريه ميكند. گلوله ي توپي، چند متر آنطرفتر، مي خورد روي قبري كه تازه يكي را آ نجا گذاشته اند. پوتيني با يك پاي قطع شده روي هوا چرخ مي خورد و كنارشان به زمين مي افتد. دختر كوچكتر مي گويد:«تو را خدا بيا برويم مادر.» خواهر بغضش را فرو مي خورد. برويم. برويم حسينيه ي اصفهاني ها.مادر زير لب مي گويد:«بگذار سفارشي به شهناز بكنم.»سرخم مي كند و آرام مي گويد:«يك چيز از تو مي خواهم؛مي خواهم براي امام دعا كني!»
آن ها مي روند بي آن كه سنگي براي نشانه مزارش بگذارند.دل ها كنار قبر جا مي ماند؛اين نشانه!

خودم قبر دخترم را کندم!

خودم قبر شهناز را در محل ورودی پادگان دژ کندم… من از ترس اینکه جنازه دخترم به دست دشمن بیافتد او را به خاک سپردم.. داخل قبر او شدم و کفن را از رویش به کناری زدم..

خونین شهر تا هنگام آزاد سازی مدافعان بسیاری را از دست داد که هر کدام غیرتی بی نظیر به خرج دادند و اگر چشم خردمندی آنها را از لابه لای خاطرات خاک خورده روزهای دفاع مقدس می دید و مردانه یاد آوری می کرد اسطوره های با ارزشی بودند.

روایتی از یکی از بانوان غیور مدافع خرمشهر: خرمشهر در محاصره بود و جنگ تبدیل به نبردی تن به تن شده بود به نحوی که به دلیل حساسیت بالا و گزارش هایی که از وحشیگری سربازان بعثی در برخورد با زنان مسلمان ایرانی می شد از دختران امدادگر خواسته بودند هر چه سریعتر شهر را ترک کنند.
اما چند تن از دختران همچنان در شهر مانده بودند زیرا متوجه بودند حضور آنها به برادرانشان قوت قلب می دهد و موجب تلاش و تحمل بیشتر آنها در دفاع از شهر می شود.

شهناز به همراه خواهر دیگرش شهلا و برادرش در شهر مانده بود و همزمان هم امدادگری می کرد و هم اسلحه به دست گرفته بود.
شهناز دزفولی بود اما از کودکی در خرمشهر بزرگ شده بود و قدرت این را در خود نمی دید که شهر کودکی اش را که محله به محله در حال اشغال توسط نیروهای دشمن بود ترک کند. بنابراین تا آخرین نفس مقاومت کرد.

شهناز با دیگر مدافعان شهر محله به محله با اشغالگران روبرو می شد و سرانجام در جریان یکی از این نبردهای شهری در خیابان چهل متری خرمشهر مورد اصابت ترکش توپ قرار گرفت و به شهادت رسید.

شرایط به شکلی بود که حتی امکان تشییع پیکر وی نبود و مادر و خواهران شهناز، پیکر وی را در ورودی پادگان دژ دفن می کنند زیرا دشمن در حال اشغال شهر بود.

مزار شهناز حاجی شاه

شهلا حاجی شاه خواهر شهید:
روزی که خواهرم شهید شد و می خواستیم او را دفن کنیم جلوی مسجد جامع، برادرم حسین را دیدم. به او گفتم: بیا می خواهیم شهناز را دفن کنیم! گفت: من نمی آیم. عراقی ها داخل شهر شده اند و جنگ تن به تن شروع شده، آنجا به من بیشتر احتیاج است.
در بهشت شهدا آبی برای غسل دادن خواهرم نبود. برادری می گفت: احتیاج به غسل ندارد. گلوله های توپ در نزدیکی ما فرود می آمدند… مادرم با دستهای خودش خواهرم را غریبانه در قبر گذاشت. مدتی بعد خبر شهادت حسین را برای ما آوردند..!
مادر شهید:
خودم قبر شهناز را در محل ورودی پادگان دژ کندم… من از ترس اینکه جنازه دخترم به دست دشمن بیافتد او را به خاک سپردم.. داخل قبر او شدم و کفن را از رویش به کناری زدم. او را بوسیدم و بعد خاک ها را روی تازه گلم ریختم. اما پیکر حسین که به شهیدان کربلا پیوست هرگز پیدا نشد…!

‘گفتنی است چند روز بعد از شهادت شهناز برادر بزرگوار این شهید، حسین در روز دوم آبان ۱۳۵۹ در نزدیکی فرمانداری به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

سرانجام خرمشهر با غیرت همین جوانان و به یاری خدا آزاد شد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 302
  • 303
  • 304
  • ...
  • 305
  • ...
  • 306
  • 307
  • 308
  • ...
  • 309
  • ...
  • 310
  • 311
  • 312
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 112
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس