فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

رکورددار شکار بیشترین تانک دشمن که بود

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در عملیات بیت‌المقدس شروع به تیراندازی و انهدام تانک‌ها و نفربرهای مسلح کردم و تعداد 14 دستگاه تانک و نفربر منهدم شد و بقیه تانک‌ها ‌فرار کردند. ‌
در طول دفاع مقدس مردان بزرگی بودند که با مهارت خود خالق شگفتی‌های زیادی شدند. یکی از این رزمندگان سرهنگ جانباز «رفیع غفاری» متولد سال 1326 روستای آچاچی شهرستان میانه است که در طول جنگ و عملیات های بزرگی مثل فتح المبین و بیت المقدس افتخارات بزرگی به ارمغان آورد.

او منهدم کننده 142 تانک، 51 نفربر زرهی و غنیمت گیرنده 50 دستگاه تانک سالم از دشمن است و در این زمینه درطول جنگ رکورددار است.

«سرهنگ رفیع غفاری» در یکی از خاطرات مربوط به عملیات بیت المقدس این چنین روایت می کند.

***
پس از گذشت چند روز از پایان عملیات پیروزمندانه فتح‌المبین، روزی دستور دادند که بایستی تیپ به اطراف اهواز حرکت کند. این خبر تقریباً باور نکردنی بود. چون بعد از عملیات به آن وسیعی، به این زودی‌ها امکان عملیات جدید نبود و اگر هم می‌بایست عملیات جدیدی صورت گیرد چرا به این ضرب‌الاجلی؟ این مسئله قدری سؤال‌برانگیز بود ولی کسی درست نمی‌دانست که قرار است عملیات بیت‌المقدس شروع شود.

به هر ترتیبی بود حرکت کردیم و به اهواز رسیدیم و به زودی در تأسیسات شرکت پیروز مستقر شدیم. پس از استقرار، اکثر پرسنل به مرخصی اعزام شدند. پس از مراجعت از مرخصی جهت عملیات جدید به پشت رودخانه کارون روبه‌روی ایستگاه حسینیه اعزام شدیم.

بعد از چند روز آمادگی و شناسایی محورها در شب 10 اردیبهشت 61 با گذشتن از پل شناور که روی رودخانه کارون احداث شده بود عملیات بیت‌المقدس را شروع کردیم.

در آغاز عملیات، یگان‌های تیپ 55 هوابرد زودتر از یگان‌های دیگر به هدف رسیده بودند و توانستند پس از درگیری شدید تعداد زیادی از پرسنل دشمن را به هلاکت برسانند و با گرفتن تعدادی اسیر، مواضع اولیه قبل از جاده اهواز ـ خرمشهر را به تصرف خود درآورند که خود شاهد بودم این خبر را خیلی سریع به وسیله بی‌سیم جهت اطلاع و روحیه دادن به یگان‌ها مخابره کردند.

یگان‌های دیگر با تلاش فراوان به هدف‌های اولیه خود دست یافتند. ما با سلاح‌های ضدتانک همگی منتظر دستور حرکت بودیم. با نزدیک شدن به صبح هرچه با فرماندهی تماس گرفتم، به علت دور بودن نتوانستیم صدای آنها را دریافت کنیم و اگر آنها هم می‌خواستند با ما تماس بگیرند صدایشان به ما نمی‌رسید.

همین که هوا روشن شد با تمامی سلاح‌های ضدتانک گردان که زیر امر من بودند حرکت کردیم که خودمان را به یگان‌های پیاده برسانیم، اما هرچه رفتیم یگان‌های خودی را ندیدیم، تا اینکه به نزدیک جاده اهواز ـ خرمشهر رسیدیم.

از دور تانک‌ها و نفربرهای مسلح به مالیوتکای دشمن را دیدم که مدام تیراندازی می‌کنند.

نفرات پیاده‌ خودی هم چندکیلومتری سمت چپ ما سعی داشتند به جاده اهواز ـ خرمشهر نزدیک شوند. اما حرکت تانک‌های مستقر در روی جاده آسفالته به سختی صورت می‌گرفت و پیشروی آنها کند شده بود.

دستور دادند تفنگ‌های 106 م م که 10 قبضه بودند به صورت دشتبان آرایش گرفته و با آتش و حرکت پیش بروند تا در برد موشک تاو قرار بگیرند، همین کار انجام گرفت. با 10 قبضه تفنگ 106 و با دو قبضه موشک به صورت خط زنجیر حرکت کردیم و یک در میان سلاح‌های تفنگ 106 تیراندازی می‌کردند و پیش می‌رفتیم تا به برد موشک رسیدیم.

در این هنگام من شروع به تیراندازی و انهدام تانک‌ها و نفربرهای مسلح به موشک مالیوتکا کردم. وقتی تعداد 14 دستگاه تانک و نفربر را در روی جاده منهدم کردم بقیه تانک‌ها از روی جاده عقب‌نشینی کردند و نیروهای پیاده توانستند خودشان را به جاده برسانند.

البته باز هم کمک و یاری خدا بود که ما بدون آسیب به آن صورت در مقابل آن همه تانک دشمن که بی‌وقفه سعی می‌کردند ما را مورد هدف قرار دهند، ایستادیم و آنها را منهدم کردیم.

در همان زمان وقتی می‌خواستم تانکی را مورد هدف قرار دهم، پشت دوربین موشک تاو نشستم، یکی از خدمه‌ها فریاد کشید: غفاری مواظب باش موشک می‌آید. ولی من تا بیایم از خود حرکتی نشان دهم دیر شده بود.

خدا شاهد است، موشک مالیوتکا که دشمن شلیک کرده بود از چند سانتی‌متری از کنار گوشم رد شد و چند متر پشت سر من به زمین خورد و منفجر شد.

حتی سیم موشک مالیوتکا بین آنتن بیسیم پی آر سی 46 که روی جیپ نصب بود و قبضه موشک تاو که روی جیپ سوار بود قرار گرفت که به وسیله سوزاندان توانستیم آن را پاره کنیم و تغییر مکان دادیم.

حدوداً 200 الی 300 متر به چپ رفته و آن یک نفربری را که تیراندازی می‌کرد، منهدم کردم. آن روز بعد از تصرف جاده اهواز ـ خرمشهر، تیراندازی دشمن شدت گرفت و بعد از دیدبانی گزارش شد که عراقی‌ها با تعداد زیادی تانک شروع به پاتک کرده و از سمت راست به گردان ما نزدیک می‌شوند تا خود را به جاده برسانند.

به من نیز خبر دادند که خودم را به یگان سمت راست برسانم. با دیگر خدمه موشک سوار جیپ شدیم و به طرف جلو حرکت کردیم در آنجا دیدم تا چشم کار می‌کند تانک عراقی است.

ما شروع به تیراندازی کردیم. چهار تانک منهدم کرده بودم که بقیه تانک‌ها شروع کردند به عقب‌نشینی، فقط یک موشک دیگر داشتم، دنبال تانک می‌گشتم، در همین زمان یک تانک را که ایستاده و تیراندازی می‌کرد انتخاب نمودم و به طرف آن شلیک کردم. اما یک اتفاق باور نکردنی رخ داد، وقتی موشک را به سمت هدف هدایت می‌کردم، درست در زمانی که موشک می‌خواست به هدف بخورد یک تانک که عقب‌نشینی می‌کرد و تعداد زیادی از نفرات دشمن روی آن سوار بودند، در مسیر موشک و هدف قرار گرفت و موشک به آن اصابت کرد. آن تانک با نفراتی که روی آن بودند منهدم شد.

وقتی موشک‌های ما تمام شد، با هماهنگی که با جناب سرهنگ مهرپویا فرمانده گردان 158 کردم تعدادی موشک تاو از گردان آنها گرفتم و به گردان خودمان منتقل کردم. در این هنگام سربازی سراغ مرا گرفت. وقتی پیش من آمد در حالی که اشک شوق می‌ریخت و دعا و ثنا می‌کرد، گفت: ما چند نفر بودیم. رفته بودیم جلو و از داخل سنگرهای عراقی، غنائم جمع می‌کردیم و آنها پاتک کردند و ما را اسیر کردند. حتی تفنگ‌های ما را گرفتند. می‌خواستند دست‌های ما را ببندند که ناگهان دیدند که تعدادی از تانک‌هایشان منهدم می‌شود و بقیه هم عقب‌نشینی می‌کنند چون با نفربر آمده بودند بدون اینکه به ما کاری داشته باشند با عجله دویدند، سوار نفربرها شدند و عقب‌نشینی کردند و ما هم به یگان برگشتیم.

من هم با اظهار اینکه خواست خدای مهربان بود و مرا وسیله قرار داده بود که آنها اسیر نشوند صورت او را بوسیدم و دلداریش دادم. دیگر آن روز خبری از دشمن نشد.

فردای آن روز با یکی دو کیلومتر جلو رفتن به وسیله تفنگ 106 دو دستگاه نفربر منهدم کردیم و برگشتیم پشت جاده اهواز ـ خرمشهر. عصر روز 14 اردیبهشت ماه در حالی که روی جاده آسفالته پشت قبضه تیرانداز نشسته بودم، می‌خواستم تانکی را هدف قرار دهم که آن تانک زودتر از من شلیک کرد. گلوله تانک درست روبه‌روی من به لبه آسفالت اصابت کرد. ضمن اینکه موج انفجار مرا از روی جیپ به پایین پرت کرد، ترکشی هم به سمت چپ صورتم خورد وقتی دست روی صورتم گذاشتم احساس کردم قسمتی از صورتم رفته است، ترکش صورتم را شکافته بود. به طوری که فکر کردم کارم تمام است. با فریاد «یا حسین» تقریباً از هوش رفتم تا اینکه آمبولانس آمد و مرا تخلیه کرد. در بین راه از شدت درد کاملاً از هوش رفتم، ولی خواست خدا بود باز هم زنده بمانم و بیش از پیش در راه او و قرآن و اسلام و میهن اسلامی خدمت کنم.

پس از دو ماه بستری در بیمارستان و استراحت تا حدودی بهبودی نسبی به دست آوردم و با توجه به زمزمه‌هایی که در مورد مأموریت گردان ما در خارج از کشور یعنی لبنان بر سر زبان‌ها بود، به یگان خود در چنانه ملحق شدم. اما در حین این مأموریت به دستور امام رضوان‌الله علیه، مأموریت ما نیمه تمام ماند و لغو گردید.

 نظر دهید »

حتی دشمن هم ما را با عشقمان به حسین(ع) می‌شناسد...

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در روز تبادل پیکر شهدا،یکی از شهدایی که عراقی‌ها کشف کرده بودند، هویتش معلوم نبود.

سردار باقرزاده پرسید: از کجا می‌گویید این شهید ایرانی است؟

پاسخ عراقی‌ها جگرمان را حال آورد …

ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود که روی آن نوشته شده «یا حسین شهید».

از این پارچه مشخص شد که ایرانی است!

بله، حتی دشمن هم ما را با عشقمان به حسین(ع) می‌شناسد…

 نظر دهید »

جنایات عراقی ها در خرمشهر به روایت افسران حزب بعث

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

شنیدن جنایات نیروهای عراق در زمان اشغال خرمشهر چنان رنج آور است كه قلب هر انسانی را به درد می آورد، بخصوص اگر این جنایات از زبان عاملان آن یعنی افسران و سربازان حزب بعث نقل شود.
جنگ ها دورانی از تاریخ با حوادثی بسیار و متنوع هستند كه جنگ هشت ساله ایران نیز از آن استثنا نیست.
این جنگ صحنه وسیعی است كه هر كس از بخشی از آن خبر دارد، برخی بیشتر می دانند، برخی كمتر، شاید هم به ندرت كسی را پیدا كرد كه بر تمام اتفاقات آن مسلط باشد بنابراین مطالعه و بازخوانی حوادث آن دوران می تواند، علاوه بر آگاهی بخشی، به شناساندن تمام كسانی كه سهم اندك و یا قابل توجه در این دفاع تاریخی داشتند، كمك كند.
روایت تجاوزات به خاك میهن اسلامی از زبان متجاوز نیز بخشی از این آگاهی بخشی است؛ متجاوزینی كه برای تصرف خاك پاك ایران نقشه ها كشیدند اما همه آنها با جانفشانی جوانان و نوجوانان این مرز و بوم نقش بر آب شد.
مرور خاطرات صدامیان در زمان تصرف شهر خون و آزادی نشان از رفتارهای كاملا بی رحمانه آنها دارد.

** آنچه درباره خرمشهر می توانم، بگویم این است كه با ورود به این شهر متوجه شدیم همه چیز همانطور مانده بود، خانه ها با تمام اسباب زندگی رها شده بود البته بسیاری از افسران و گروهبان ها و افرادی كه درجه بالا داشتند تا می توانستند اسباب خانه ها را به غارت بردند یعنی چیزی نبود كه آنها به آن دست درازی نكرده باشند.

** چند هفته برای دیدن خرمشهر به این شهر آمدم و آنچه دیدم، باور كردنی نبود، خانه های مسلمانان ویران شده بود و شهر به آن بزرگی بیشتر به یك ویرانه شباهت داشت، من در بعضی از خانه ها دیدم كه قرآن و سایر كتب دینی پاره و اوراق آن پراكنده شده بود.
با دیدن این صحنه ها پی بردم كه تربیت افسران عراقی یك تربیت غیر اسلامی و غربی است و بسیاری از آنها افراد لاابالی هستند.

** در عملیات بیت المقدس پس از آنكه نیروهای ما در خرمشهر به محاصره درآمدند، عده زیادی فرار كردند به همین خاطر افراد گارد ریاست جمهوری به منطقه اعزام شدند تا از فرار نیروها جلوگیری كنند اما بسیاری از افراد ما خود را به اروندرود انداختند كه تقریبا همه آنها غرق شدند.
یك شعبه از این رود به داخل شهر بصره می آمد، مردم این شهر به اندازه ای از این رود جنازه نیروهای عراقی را گرفته بودند كه حد نداشت و تا مدتها آنها به خصوص زنها در كنار رود می نشستند و منتظر جنازه بستگان خود بودند.
عملیات بیت المقدس واقعا عملیات بزرگی بود.

** در همان روزهای اول جنگ وقتی كه قدم به خاك ایران گذاشتیم، شهر خرمشهر مثل سفره ای پیش رویمان باز شد، ما وقتی به خیابانها و كوچه های خالی از سكنه رسیدیم، هیچ چیز سرجایش نبود.
در یكی از همین محلات دستور استراحت داده شد، این محله آرامش خاصی داشت، هوا تاریك بود ولی من صدایی از همان نزدیكی ها به گوشم رسید، صدای یك بچه كه گریه می كرد، فكر می كنم همه آن ۵۰۰ نفر صدا را می شنیدند چون در آغاز آن صبح این تنها صدایی بود كه شنیده می شد.
یك سروان كه فرمانده ما بود برای یافتن صاحب صدا از نیروها جدا شد و بطرف خانه ها رفت، من و عده ای دیگر از سربازان به دنبالش راه افتادیم، وقتی به صدا نزدیكتر شدیم كه مقابل در یك خانه ایستاده بودیم.
در و دیوار خانه با تركش سوراخ سوراخ شده بود، از در بزرگ آهنی وارد حیاط خانه شدیم، زن جوانی كف حیاط افتاده بود و پسر بچه ای كه حتما پسرش بود تنها در كنار جنازه مادر گریه می كرد.
جلوتر رفتم، پیشانی این زن براثر گلوله ای كه خورده بود، سوراخ شده بود، آن زن لباس عربی بر تن داشت.
پسر بچه به اندازه ای گریه كرده بود كه وجود ما او را وحشت زده نكرد، صدای مادر! مادر! او هنوز هم در گوشهایم می پیچد، شاید تنها عاملی كه باعث شد در همان ساعت اولیه ورودم به جنگ، از جبهه فرار كنم، دیدن همین صحنه دلخراش بود.
سروان آن بچه را با خود بطرف نیروهای عراقی كه در حال استراحت بودند، برد و بعدها شنیدم كه او را به بغداد برده است.

ایرنا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 300
  • 301
  • 302
  • ...
  • 303
  • ...
  • 304
  • 305
  • 306
  • ...
  • 307
  • ...
  • 308
  • 309
  • 310
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • رهگذر
  • ندا فلاحت پور

آمار

  • امروز: 218
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس