فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مسئولیت تمرّد از دستور رئیس‌جمهور، با من!

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

هنگامی که شنید بنی‌صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود، از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبان همراهش گفت: «ما می‌مانیم و با همین دو هلی‌کوپتری که داریم، مهمات دشمن را می‌کوبیم و مسئولیت تمرد را می‌پذیریم.»
بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلی‌کوپترش باز هم سرسختانه می جنگید. در دامن شیرزنی پرورش یافته بود که منزل شخصی‌اش را پایگاه کمک‌رسانی به مناطق جنگی کرده بود؛ شش ماه بعد از شهادت علی‌اکبر هم همراه با تعدادی از مادران شهدا با کاروانی از کمک‌های مردمی به جبهه‌های جنگ رفت و با حضور در بین رزمندگان به آنها روحیه داد.

چند سال قبل که مادر به دیدار رهبر انقلاب رفته بود، آقا از ایشان می پرسند: «چه خواسته‌ای دارید؟» مادر پاسخ داد: «سلامتی شما»، آقا فرمودند: «چند سال قبل هم که در منزل شما مهمان بودیم، شما همین را گفتید»، مادر گفت: «ما شهید ندادیم که خواسته‌ای داشته باشیم.»

علی اکبر شیرودی با بیش از 2000 ساعت پرواز و نجات یافتن از 360 خطر مرگ، سرانجام در آخرین پرواز خود در هشتم اردیبهشت 1360در منطقه بازی دراز هنگامی که عراق لشکر 250 تانک و پشتیبانی توپخانه و خمپاره‌انداز و چند فروند جنگده روسی و فرانسوی را برای باز پس‌گیری ذهاب گسیل داشت، به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک، از پشت سر مورد اصابت گلوله‌های تانک قرار گرفت و به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت علی اکبر را به حضرت امام رساندند، ایشان شدیداً منقلب و متاثر شدند و پس از آن که اشک از چشمانشان سرازیر شد، فرمودند: «شیرودی آمرزیده است.»

بهتر است که ما را بزرگ نفرمایید!

بهتر دیدیم تا معرفی این شهید بزرگوار را به خودش بسپاریم؛

من علی اکبر شیرودی، فرزند دهقان زاده شهسواری هستم. من روستازاده افتخار می کنم که در خدمت شما هستم و این قدر هم که از من تعریف می کنید، می ترسم خودم را گم کنم، فکر می کنم واقعاً هم لیاقتش را ندارم. خواهش می کنم من را بزرگ نکنید، من لیاقت این همه بزرگی را ندارم، من یک سرباز ساده اسلام هستم که هنوز نتوانسته ام خودم را در حد کمال قرار دهم، یک سرباز ساده باشیم تا روزی که به شهادت برسیم و در آن روز خداوند بزرگترین درجه افتخار را به ما عنایت می فرماید. تا آن روز ما سرباز ساده ای هستیم، پس بهتر است که ما را بزرگ نفرمایید تا خودمان را گم نکنیم.

من نوکر آن کسی هستم که طرفدار امام باشد، من نوکر کسی هستم که مطیع و مقلد امام است و در غیر این صورت سرور آن کس هستم.

مسئولیت تمرد را می‌پذیرم

علی اکبر با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور سال 1359 به منطقه کرمانشاه رفت. هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود، از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبانی که با او همفکر بودند، گفت : «ما می مانیم و با همین دو هلی کوپتری که در اختیار داریم مهمات دشمن را می کوبیم و مسئولیت تمرد را می پذیریم.»

در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک، این شهید به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد. شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد.

بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقای درجه داد، اما خلبان شیرودی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش این بود که کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند.

در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقا یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت: «اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام، برگردانید.»

خانه خراب شد، اما به خانه برنگشت

مهر ماه 1359 یک فروند از هواپیماهای عراقی که قصد بمباران پایگاه را داشت، مورد هدف پدافند هوایی مستقر در پایگاه قرار می گیرد و هنگام سرنگونی، به یکی از واحدهای مسکونی هوانیروز برخورد می کند و باعث ایجاد خساراتی می گردد. در این واحد مسکونی خانواده شهید شیرودی سکونت داشتند. تمام وسایل خانه شیرودی از هم متلاشی و به اطراف ریخته شده بود. خوشبختانه در آن روز خانواده اش در منزل نبودند. وقتی به او خبر دادند خانه اش خراب شده و وسایلش از بین رفته است، خم به ابرو نیاورد و فرمود: «فدای سر امام» فقط پرسید؛ خانواده اش سالم هستند یا نه. دوستان وی از او خواستند به کرمانشاه برگردد و سری به خانه اش بزند. ایشان خیلی خونسرد رو کرد به همه و گفت: ما باید در منطقه عمل باشیم نه اینکه با انفجار بمبی به خانه برگردیم.

ما برای خاک نمی‌جنگیم

شیرودی در کنار هلی کوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال می کردند. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید، سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان های مختلف از هم می پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده، شیرودی همان طور که می رفت، برگشت، لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید، وقت نماز است.

بانک خون اومده، خون نمی‌خواهید؟

آن روزها ما در بیمارستان پادگان ابوذر در سر پل ذهاب مستقر بودیم. شیرودی هر روز می آمد آنجا برای اهدای خون. کادر بیمارستان به ایشان می گفتند که این خون ها چندان خاصیتی ندارد و باید فاصله لازم میان دو خونگیری رعایت شود، اما ایشان گوشش بدهکار این حرف ها نبود. ما حتی گاهی «سرم» نداشتیم تا جایگزین خون به بدنش تزریق کنیم، ولی او خونش را می داد. یادش به خیر. با آن هیکل مردانه اش می آمد داخل و می گفت: بانک خون اومده، خون نمی خواهید؟

با همین دست خالی، نابودتان می کنیم

در اوایل سال 1360 مرحله طرح ریزی و آمادگی برای اجرای عملیات بازی دراز آغاز شد و تصمیم نهایی برای اجرای عملیات در دوم اردیبهشت 1360 گرفته شد. در آن روزهای عملیات، تعداد زیادی از خبرنگاران خارجی و ایرانی به پادگان ابوذر که محل استقرار قرارگاه عملیات و گروه هوانیروز هم بود، آمده بودند. در همان موقع به تیم هوانیروز ابلاغ شد که نیروهای عراق پاتک سنگین دیگری را با تعداد زیادی تانک شروع کرده و در حال پیشروی به سمت مواضع نیروهای ایران هستند که بلافاصله تیم آتش هوانیروز به فرماندهی شهید شیرودی به سمت نیروهای دشمن پرواز نمود.

در یکی از بازگشت ها از محل درگیری، یکی از خبرنگاران خارجی که با زبان انگلیسی صحبت می کرد با مترجم همراهش به سمت خلبانان تازه رسیده از منطقه آمد و اولین سؤال خود را از شهید شیرودی که در کنار بالگردش ناظر بر بارگیری مهمات بود با این عنوان مطرح کرد که: در این عملیات که الان انجام دادید چه کار کردید؟ شهید شیرودی در جواب خبرنگار گفت: به یاری خداوند ما پنج دستگاه تانک دشمن را منهدم کردیم و حالا هم در حال بارگیری مهمات هستیم و تا پنج دقیقه دیگر برای انهدام بقیه تانک های دشمن راهی منطقه هستیم. باور کردن این خبر (انهدام پنج دستگاه تانک در آن مدت کوتاه) برای خبرنگاران خارجی بسیار سخت بود، لذا با زبان انگلیسی به مترجمش گفت: «من باور نمی کنم.»

چون همه خلبانان با زبان انگلیسی آشنایی کامل دارند، شهید شیرودی هم صحبت خبرنگار خارجی را شنید و منظور او را فهمید و بسیار ناراحت شد و در حال عصبانیت یقه لباس خبرنگار را گرفت و او را کشان کشان به سمت بالگرد خودش برد و به او گفت: «اگر باور نداری با من بیا تا به شما نشان دهم که ما چگونه این کار را انجام می دهیم.»

خبرنگار خارجی که بسیار ترسیده بود چندین بار پشت سرهم به شهید شیرودی گفت: «من باور می کنم» علی اکبر که در حال سوار شدن به بالگرد جهت پرواز و حمله بعدی به دشمن بود، به خبرنگار اشاره کرد و با صدای بلند به او گفت: برو به سران امپریالیسم بگو ما خلبانان هوانیروز جمهوری اسلامی ایران با رهبری امام و همین وسایل که از خودشان گرفته ایم، آنها و دست نشاندگانشان را مانند صدام نابود خواهیم کرد.

کینگ کُنگ تمام شهر را به هم می‌ریخت

وقتی به منطقه و مأموریت می رفتیم، هر یک از بچه ها اسمی داشت. آن زمان تلویزیون کارتونی پخش می کرد که در آن کارتون، موجود درشت و قوی هیکلی به نام کینگ کُنگ بود که تمام شهر را به هم می ریخت. شیرودی هم وقتی روی سر عراقی ها می رسید، زمین و زمان را به هم می ریخت و هر چه بود، مورد هدف خود قرار می داد که ما هم اسمش را کینگ کنگ گذاشته بودیم.

شهید احمد پیشگاه هادیان هم که اسمش از همان ابتدا آقا شیره بود، فقط من مانده بودم که اسمم به ناچار روباه مکار شد. وقتی روی سر عراقی ها می رفتیم و عملیات انهدام وسایل و هلاکت آنان را آغاز می کردیم، طبق معمول در رادیو با هم هماهنگ می کردیم. به شیرودی می گفتم: کینگ کنگ چپ رو داشته باش، منم راست رو دارم. آقا شیره تو چه خبر؟ وقتی می گفتیم آقا شیره، پیشگاه با سردادن خنده می گفت: آقا روباهه! چه کسی رو باید بخورم؟

بچه های نیروی زمینی و سپاه، وقتی روی موج ما قرار می گرفتند و مکالمات مان را شنود می کردند، می گفتند: «کینگ کُنگ کیه؟ آقا شیره و آقا روباهه چه کسانی هستند؟!»آنان با تعجب می گفتند که خدایا آنها چه می گویند. آن بالا دارند با دشمن می جنگند یا بازی می کنند؟

شما هم شیرودی شوید
خبر شهادت عقاب بلندپرواز آسمان غرب، تمام پادگان ابوذر را در ماتم فرو برد. بچه‌های هوانیروز با دیدن پیکر شهید شیرودی، غمگین و حتی دلسرد شده و روحیه پرواز را از دست داده بودند. عراق با پی بردن به این مسئله، فشار خود را زیاد کرده و هر آن احتمال می‌رفت پادگان سقوط کند. طوری که افسر رابط در بی‌سیم گفت: «اگر تا یک ساعت دیگر هوانیروز و نیروهای عمل‌کننده وارد عمل نشوند، پادگان سقوط خواهد کرد.»

در این لحظات، یکی از خلبانان شروع به صحبت کرد و گفت: «بچه‌ها، مگر همین شیرودی نبود که می‌گفت برای ما مملکت و اسلام مهم است؟ چرا راهش را ادامه نمی‌دهید؟ چرا اجازه می‌دهید دشمن تا اینجا پیش‌روی کند؟ شما باید راه او را ادامه دهید که روح او شاد شود. شما هر یک شیرودی هستید. پس از این همه زحمت و پیروزی‌های ارزشمند، باید از دستاوردهای این عملیات دفاع کنید و نگذارید دشمن پیشروی کند و مملکت به دست دشمن بیفتد.»

 نظر دهید »

ذکری که شهید کشوری را نجات داد

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید صیاد شیرازی می‌گوید: سوخت هلی‌کوپتر احمد کافی نبود؛ به او گفتم: «هر جا هستی بشین»؛ جواب داد: «نمی‌شه هلی‌کوپتر رو می‌زنن. سوختم داره تموم می‌شه، اما با ذکر یا زهرا(علیها السلام) خودم رو می‌رسونم قرارگاه».
ذکر «یازهرا(س)» کارگشاست، حتی اگر دستی خالی باشد، خانم مدد می‌کند به کسانی که امیدشان به خداست و راه حق را پیش می‌گیرند.

در ایام ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) یکی از خاطرات شهید «علی صیاد شیرازی» پیرامون توسل شهید کشوری به بانوی دو عالم را می‌خوانیم:

توی کردستان با ضدانقلاب درگیر بودیم؛ از هوانیروز کمک خواستم؛ شهیدان کشوری و شیرودی با هلی‌کوپتر اومدن؛ نقاط آتش رو براشون مشخص کردم؛ مهماتشون که تموم شد، متوجه شدم شهید کشوری منطقه رو ترک نکرده. باهاش تماس گرفتم، با اینکه سوختش کم بود گفت: «من باید کارمو تموم کنم» با دوربین که نگاه کردم، دیدم افتاده دنبال یه ماشینه پر از ضدانقلاب. اونقدر بهشون نزدیک شد که با اسکیته هلی‌کوپتر کوبید به ماشین و فرستادش ته دره. نگرانش بودم. دوباره تماس گرفتم، گفتم: «احمد! سوختت کافی نیست. هر جا هستی بشین».

جواب داد: «نمی‌شه هلی‌کوپتر رو می‌زنن. سوختم داره تموم میشه، چراغ هشدار دهنده سوخت هم روشن شده، ولی با ذکر یا زهرا(علیها السلام) خودم رو می‌رسونم قرارگاه».

چیزی نگذشت، دل تو دلم نبود، با ناامیدی تماس گرفتم قرارگاه سراغ گیری احمد رو کردم، گفتند: «اومده، به سلامت و با ذکر یا زهرا(علیها السلام)».

فارس

 نظر دهید »

مرا بکشید ولی چادرم را بر ندارید

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

این روزها، آسمانِ فکرمان را ابرهای باران‌زا فرا گرفته است و رعدِ بغض، گاهی وجودمان را می لرزاند و برقش در چشم های ماتم گرفته ی ما خود نمایی می کند و گاه گاهی، چکه ای اشک، زمین صورتمان را نمناک می کند. اما آه و ماتم، در سوگ مادر، کفایت نمی کند. باید آستین ها را پایین آورد و چادر بر سر کرد و به میدان رفت و نبردی زنانه کرد! سخت نیست! خیلی ها این چنین پروانه وار خود را در آتش شمع عشق به ایزد انداخته اند و ندای یا فاطمه سرداده اند. باور نمی کنید؟! یکی از آن ها «طیبه» بود.
شهیده طیبه واعظی دهنوی یکی از روستا زادگان یک دِهات از نصفه جهان خودمان یعنی اصفهان بود. چند کیلومتر دور تر از ما، در سال 1337 خداوند به او نعمت زندگی و فرصتی برای بستن توشه آخرت داد و او با زیرکی تمام، قدر این نعمت و فرصت را دانست و آن را پر از یاقوت های معنوی کرد و در نهایت، یک الماس بزرگ و درخشان به نام شهادت را به کوله ی خود افزود و به دیار باقی پر کشید. طیبه، اگرچه از ابتدا در خانواده ای مذهبی متولد شده و از هفت سالگی قرآن خواندن را آموخته بود، اما بعد از ازدواج با پسرخاله مجاهدش، ابراهیم جعفریان گام های اصلی زندگی اش را برداشت. بعد از ازدواج و با کمک ابراهیم، کتاب های مذهبی و تفسیر قرآن را مطالعه کرد. ابراهیم به خاطر صداقت و ایمان طیبه، او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و این گونه طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد و به این ترتیب بیش از گذشته در مسیر الگو گیری از فاطمه زهرا(س) گام برداشت؛ یعنی هم علم خود را زیاد کرد و هم با شوهر خود در راه حق همراهی و او را دلگرم کرد و هم به میدان نبرد در جامعه آمد.

زندگی زناشویی دو مبارز

هجده ساله بود که به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر و کودک شیرخواره خود زندگی مخفی را انتخاب کرد. اما بعد از مدتی شوهرش دستگیر شد و روزهای بدون ابراهیم آغاز شد.یک روز که با برادرش مرتضی قراری داشت، ساواک به آن ها حمله کرد و در این درگیری مرتضی به شهادت رسید. طیبه دست از مبارزه نکشید و به تیراندازی پرداخت؛ اما پس از اتمام فشنگ ها، دستگیر شد. پس از چند روز شکنجه، او همسر و فرزند را به کمیته تهران منتقل کردند.فرزندش را به شیرخوارگاه فرستاده شد والبته پس از مدتی توسط خانواده اش شناسایی و به آغوش اقوام بازگشت. اما طیبه و ابراهیم یک ماه تمام به سختی شکنجه شدند.

حجابِ مهمتر از جان

می گویند که در زمان دستگیری با التماس از ساواکی ها می خواهد که کتکش بزنند و او را بکشند اما چادر از سرش بر ندارند. صاحب خانه طیبه درباره او می گوید: «او که به خانه ما آمد، ما بی حجاب بودیم. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر نگذاشتیم یک تار موی مان پیدا شود.»

عشق به ساده زیستی

طیبه قالی های زیبایی می بافت ولی درآمدش را برای خودش خرج نمی کرد؛ بلکه برای دختر های فقیر جهیزیه و یا برای بچه ها قلم و دفتر می خرید. حتی جهیزیه خود را هم به دختر دم بختی داد. شاید این کارش از هم از حضرت فاطمه (س) الگو گرفته بود که ایشان لباس عروس خود را هم به زنی که نیازمند لباس بود داده بودند. هر چه بود، گویا، دخترک روستایی سرزمین ما، قصد کرده بود تا یاقوت های معنوی درشتی را برای توشه آخرتش دست چین کند. مادر شهیده واعظی دهنوی تعریف می کند که: « وقتی بچه بود، یک دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ به خاطر عید برای او خریده بودم. روز عید لباسش را پوشید و بیرون رفت؛ اما وقتی برگشت درش آورد و کنار گذاشت. پرسیدم :« چرا شب عیدی لباس نوت رو در آوردی ؟ » گفت: « وقتی پیش بچه ها بودم، با این لباس احساس خیلی بدی داشتم. همش فکر می کردم نکنه یکی از این بچه ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره … دیگه نمی پوشمش!»

طیبه واعظی دهنوی سرانجام در سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه ساواک الماس شهادت را نیز به توشه اش افزود و به دیدار معلم خود، فاطمه زهرا(س) شتافت تا از ایشان نمره خود را سوال کند.

گفتنی است، نشر شاهد درباره او کتابی به نام ” کفش های جامانده در ساحل” به قلم فریبا انیسی به چاپ رسانده است که علاقه مندان می توانند با تهیه آن بیشتر از این شاگرد دخت نبی، بخوانند و بدانند.

روحش شاد و راهش پر رهرو انشا الله.

“هدیه به روح طیبه اش صلوات”

حیات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 293
  • 294
  • 295
  • ...
  • 296
  • ...
  • 297
  • 298
  • 299
  • ...
  • 300
  • ...
  • 301
  • 302
  • 303
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نرجس خاتون محمدي
  • سامیه بانو
  • پارلا
  • فائزه ابوالقاسمی
  • 0marziyeh

آمار

  • امروز: 91
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس