فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطره ای از یك امدادگر زن

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

وقتی اسم شب فراموش می شود

یكی از زنان امدادگر كه در سال 60 در یكی از بیمارستان های مریوان خدمت می كرد، درباره فراموش شدن اسم شب به نقل خاطره ای از آن ایام پرداخت.

راضیه خلیلیان كه مانند دیگر زنان در دوران دفاع مقدس حضور و مشاركتی فعال داشت، درباره یكی از خاطرات خود می گوید: برادر احمد صلاح نمی دانست كه خواهران شب ها تنها نگهبانی بدهند، همیشه دو نفری نگهبانی می دادیم ولی زمان آن را دو برابر می كردیم، برای این كه سر پست حاضر شویم، اسم شب را می پرسیدیم، اسم خودمان را هم می گفتیم و زمان پست كه معمولا از ساعت 10 شب شروع می شد به نگهبانی می پرداختیم.

خواهرانی هم كه پست نداشتند، استراحت می كردند اما آنها هم باید اسم شب را می دانستند، اگر كسی می خواست از پست عبور كند، باید اسم شب و اسم خود را می گفت.

فاصله خوابگاه ما تا دستشویی طوری بود كه برای رفتن به آن باید از میان نگهبانان می گذشتیم، اگر یكی از خواهران شب هنگام می خواست دستشویی برود، سه ربع ساعت طول می كشید چون در تاریكی اتاق می بایست مانتو و روسریش را پیدا می كرد.

هر كدام از خواهران وقتی می خواستند از اتاق بیرون بروند، هر مانتو یا روسری كه دم دستشان بود، می پوشیدند و می رفتند و وقتی هم كه برمی گشتند، جای خاصی نمی گذاشتند.

بعد با گفتن اسم شب باید از میان نگهبانان می گذشت و باز به همین صورت به خوابگاه برمی گشت.

در بین راه هم باید مراقب بود تا در تاریكی محض محوطه بیمارستان میان درخت ها نرود چون اگر یك قدم كوتاه یا بلند برمی داشت به میان درخت ها می رفت و امكان داشت كه در لابلای آنها یكی از اعضای گروهك ها كمین كرده باشد و این كار سبب می شد او بی صدا در كمین آنها بیفتد.

گروهك ها شب ها لابلای درخت ها كمین می كردند، بعضی شب ها آنقدر خسته بودیم كه وقتی نیمه شب می خواستیم از اتاق بیرون بیاییم، اسم شب یادمان می رفت، از خواهری كه كنارمان بود می پرسیدیم.

او هم كه خواب آلود بود، اسم شب قبل را می گفت، از همه جا بی خبر به محوطه می آمدیم، وقتی نگهبانان اسم شب را می پرسیدند، اسم شب قبل را می گفتیم و اینجا بود كه دردسر شروع می شد و نگهبانان به شدت با ما برخورد می كردند.

این مساله چندین بار برای خواهران اتفاق افتاد و آنها با تمام خستگی تمام شب را برای سوال و جواب بیدار می ماندند و بدون هیچ استراحتی كار روزانه را شروع می كردند.

ایرنا

 2 نظر

بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

یکی از شکنجه های غیرانسانی عراقی ها با اسرای ایرانی، بستن دست های آنها از پشت و آویزان کردن شان از پا به پنکه سقفی بود.
در سال های جنگ و پس از آن ایران میزبان تعداد زیادی اسیر عراقی بود که با آنها مثل میهمان رفتار می شد.

بررسی خاطرات اسرا که بخش زیادی از آنها به صورت مکتوب موجود است، از رفتار انسانی و اسلامی ایرانیان با اسرای عراقی حکایت دارد.

در اردوگاه هایی که این افراد در آن نگهداری می شدند، متناسب با تعالیم اسلامی با سربازان و افسران عراقی رفتار می شد.

این در حالی است که عراقی ها در زندان ها و اردوگاه های مخوف خود با اسرای ایرانی با بدترین شکل ممکن رفتار می کردند و از هیچ آزار، اذیت، شکنجه روحی و جسمی به آنها دریغ نمی کردند.

اسرای ایرانی به پاس همین پایمردی و مقاومت هایشان بود که لقب آزاده را از آن خود کردند.

یکی از این اسرا که قبل از اسارت به تحصیل مشغول بود و در سال 62 به اسارت بعثیان عراقی درآمده است، درباره خاطرات خود از آن دوران می گوید: اوایل سال 63 در اردوگاه موصل 7 بودیم که اعتصاب دسته جمعی کردیم، دلیل آن هم این بود که مسئولان ما گفته بودند، باید اذان از بلندگو پخش شود اما عراقی ها این کار را انجام نمی دادند و بجای آن آهنگ های مبتذل پخش می کردند.

بنابراین ما چهار روز اعتصاب کردیم، در این چهار روز نه عذا خوردیم و نه آب، البته یک شهید دادیم، ماجرا هم چنین بود که به دلیل صرف نظر کردن ما از خوردن غذا آنها تصمیم گرفتند برای تنبیه ما به بچه هایی که در بیمارستان بودند نیز غذا ندهند.

ˈمحمدرضا خدادادیˈمی افزاید: عاشورای 64 بود، ما از قبل به بچه ها گفته بودیم که یک ˈسر جیبیˈ درست کنند و رویش ˈیا حسینˈ بنویسند.

در روز عاشورا در حیاط بودیم که ناگهان با اعلام آتش(کلمه رمز)، تمام بچه ها سر جیب هایشان را درآوردند و به پیراهن هایشان وصل کردند.

سربازان عراقی یکی دو نفر را صدا زدند و به آنها گفتند که اینها را بردارید، اول داد و بیداد کردند اما وقتی دیدند همه بچه ها با هم متحد هستند، دیگر حرفی نزدند.

به گفته این آزاده، بعضی تنبیهات عراقی ها بسیار وحشیانه بود، مثلا با دست های از پشت بسته پاها را به پنکه سقفی می بستند و پنکه را روشن می کردند، در حالی که پنکه می چرخید با کابل ضربه می زدند، شکنجه دیگر این بود که به بدن شوک برقی وارد می کردند تا بدین وسیله بچه ها را وادار به اعتراف به کارهایی کنند که انجام نداده بودند.

خدادادی ادامه داد: یکی از دوستانم به خاطر یک سیلی که از سربازان عراقی خورده بود، پرده گوشش پاره شد، هرچه به بیمارستان مراجعه کردیم، نتیجه ای نداد، به صلیب سرخ هم شکایت کردیم، گفتند، اتفاقی است که افتاده، شما نباید با آنها درگیر شوید.

وی اضافه کرد: ما با ایران تبادل نامه داشتیم، قبل از اسارتم به خانواده گفته بودم، اگر اسیر شدم و چیزی خیلی بد بود، می نویسم، وضع ما خیلی خیلی خوب است، یعنی اگر دو تا خیلی آوردم، بدانید برعکس است، یا مثلا اگر گفتم، فلان مساله خیلی خیلی بد است، یعنی خوب است.

عراقی ها گفته بودند که وقتی ما وارد آسایشگاه می شویم، شما باید برای احترام از جایتان بلند شوید، روزی موقع ناهار یکی از عراقی ها آمد داخل، ما از سرسفره بلند شدیم و او شروع به کتک زدن چند تا از بچه ها کرد.

گفتیم: چرا کتک میزنی ؟!

او گفت: مگر شما مسلمان نیستید که از سر سفره بلند می شوید. مسلمان هیچگاه نباید از سر سفره برخیرد.

بعد از 10 دقیقه، نگهبان دیگری آمد، این بار ما بلند نشدیم، او هم چند نفر از بچه ها را کتک زد، دلیلش را پرسیدم، گفت، چرا بلند نشدید؟ مگر ما نگفتیم، موقعی که یک عراقی می آید، باید برخیزید.

ایرنا

 1 نظر

وقتی پدر از پسر می گوید

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

زمانی که از فردوس به یزد آمدم، محمد کلاس سوم دبستان بود که در وسط سال نام او را در مدرسه اسلامی رمضانی که توسط مرحوم حجت‌الاسلام حاج سید علی محمد وزیری(ره) تأسیس شده بود نوشتم. وقتی خبر آوردند که در این مدرسه، سوره یاسین را به او یاد داده‌اند خیلی خوشحال شدم و یک تقدیرنامه برای معلم او فرستادم.
البته در منزل، خودم محمد را تعلیم می‌دادم و او خودش ذاتاً انس و علاقه عجیبی به نماز، قرآن و روزه داشت و به غیر از آن انس و علاقه‌ای نشان نمی‌داد. شاید ثلث سال را روزه بود و بدون اینکه ما بفهمیم، اول شب غذا می‌خورد و روزه می‌گرفت.

محمد همیشه در موقع غذا خوردن نرمه‌های نان و غذاهای بدتر را استفاده می‌کرد تا بهترش را دیگران و مخصوصاً من بخورم و هر چه اصرار می‌کردیم که غذای خوب بخورد، به نحوی صحبت را عوض می‌کرد و گاه با خنده و گاهی با رفتار مخصوصی که داشت کاری می‌کرد تا ما از اصرار دست برداریم و به این ترتیب خودش را عادت داده بود.

مدتی که در سپاه فرمانده بود طوری رفتار می‌کرد که اصلاً معلوم نمی‌شد فرمانده است و همیشه خودش را از هر پاسداری افتاده‌تر و کوچک‌تر حساب می‌کرد و هر چه زحمت و کارهای بدنی و جسمی پیش می‌آمد خودش با علاقه خاصی انجام می‌داد و به دیگران مهلت انجام کار نمی‌داد.

دوستانش نقل می‌کنند وقتی محمد در کردستان بوده است یک سواری آرد و چیزهای دیگر آورده بودند که بعداً متوجه می‌شوند که محمد خودش به تنهایی همه بار را تخلیه نموده است و آنها تعجب کرده بودند که یک فرمانده اینقدر متواضع است، همیشه غذاها را ابتدا به دیگران می‌داده و خودش به اندک چیزی قناعت می‌کرده است.

تواضع او خیلی خیلی عجیب بود. اصلاً اعتنایی به جسم و مادیات نداشت. یک معنویتی داشت که هر وقت من مشاهده می‌کردم، خوشحال می‌شدم و با خودم می‌گفتم چرا من قدر این فرزند را نمی‌دانم و مخصوصاً بعد از شهادتش برخی از خصوصیات او را که برایم نقل کردند خودم را مغبون می‌دانم که چرا بیش از این محمد را نشناختم. انشاءالله خداوند او را از ما راضی کند و من را نیز ببخشد که این ایمان محکم او را آنطور که باید تشخیص ندادم و حق او را ادا نکردم.

15 ماه در زندان بود و همه شکنجه‌گرها و ساواکی‌ها از شکنجه کردن او خسته و مأیوس شده بودند و حتی نتوانسته بودند یک کلمه از او چیزی به دست آورند تا جایی که مشهور شده بود که این یزدی چه استقامتی دارد!؟

همه متحیر بودند حال دیگر چطور شد که بعد از 15 ماه او را آزاد کردند، من نمی‌دانم مثل اینکه دیگر مأیوس شده بودند که او دیگر چیزی را اعتراف کند. در ملاقات‌هایی که با محمد داشتم، من بی‌اختیار گریه می‌کردم ولی او روحیة بسیار قوی‌ای داشت و مثل یک مرد چنان محکم و استوار بود که یک ذره اظهار عجز و ناتوانی در او دیده نمی‌شد و از همه عجیب‌تر اینکه او به ما تسلی می‌داد و می‌گفت چیزی نیست و شما راحت باشید.

درباره شکنجه‌های سختی که در زندان شده بود، ما نتوانستیم حتی مختصری از خودش درباره چگونگی شکنجه‌ها بپرسیم. هر چه می‌خواستیم گوشه‌ای از شکنجه‌های دلخراش دوران زندان اوین را بگوید یا از گفتن خودداری می‌کرد یا با خنده موضوع دیگری را مطرح می‌کرد تا ما منصرف شویم و از آن مطلع نشویم و حقیقت اینکه بدین ترتیب ما دیگر مأیوس شدیم.

محمد تقریباً سومین شهید یزد بعد از انقلاب است. او در بسیاری از مسایل پیشتاز بود. اولین خبری که از کردستان رسید در آنجا گروهک‌ها و کمونیست‌ها وجود دارند، برای دفع اشرار با تعدادی از پاسداران یزد، به آنجا رفت و به تعقیب دشمنان پرداخت و البته به من نگفت که کردستان رفتم. واقعاً او هیچ وقت در مقابل انقلاب جان خود را درنظر نمی‌گرفت و هدفش شهادت بود. او همیشه چیزی در فکرش بود که پنهان می‌کرد و عوالم و سیر خاص خودش را داشت.

قبل از شهادت محمد، برای مقدمات ازدواج مهدی (فرزند کوچکم) رفته بودیم تهران، ناگهان مهدی که زودتر از همه مطلع شده بود، به خانه آمد و اظهار کرد حسن گفته است که محمد در یزد تصادف کرده است. آن موقع، من خبر از طبس رفتن محمد نداشتم. وقتی به یزد رسیدم و دیدم جلو کوچه مشکی آویزان کرده‌اند، گفتم، پسر من عاشق شهادت بود و نباید پارچه مشکی زد. او هم ‌اکنون به آرزوی خود رسیده، باید این پارچه را عوض و پارچه سفید آویزان کنید و گفتم که ملحفه او را هم سفیدپوش کنید و این کار هم سنت شد و بقیه شهدا را هم سفیدپوش کردند. برای آنکه آنها خودشان به استقبال شهادت رفتند.

در خصوص شهادت محمد باید بگویم به طور قطع و یقین بنی‌صدر ملعون، به وسیله سرتیپ باقری که الحمدلله در زندان است، باعث شهادت محمد شدند، تا اسرار امریکا را فاش نکنند. چون محمد رفته بود داخل هلی‌کوپتر امریکایی تا صندوق اسناد را بیرون آورد که از بالا به دستور اشخاص هدف قرار گرفته و به شهادت می‌رسد.

محمد به سعادت شهادت نائل شد و ما هم به شهادت او مفتخر شدیم. هر چند یاد او که در خاطره می‌آید، یک رقت قلب و تحولی در من ایجاد می‌شود. خداوند او را با شهدا محشور کند و رنج‌های او در راه اسلام و قرآن، قبول درگاهش باشد و امیدوارم که مرا هم در روز قیامت دستگیری و شفاعت کند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 292
  • 293
  • 294
  • ...
  • 295
  • ...
  • 296
  • 297
  • 298
  • ...
  • 299
  • ...
  • 300
  • 301
  • 302
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهشید ديانت خواه
  • زفاک

آمار

  • امروز: 132
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس