فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

با یتیمی بزرگش کردم

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

گفت: تورو خدا بگذار بروم

با یتیمی بزرگش کردم

مرتضی سال 1366 شهید شد، 19 -20 ساله بود. مادرشان فقط دو پسر داشته؛ پسر کوچک‌تر، همین آقا مرتضای چرمی است که حالا عند ربهم روزی می‌خورد و پسر بزرگ‌ترهم، جایی در نزدیکی خانه مادر، با زن و بچه‌اش زندگی می‌کند. مادر تازه رسیده و دارد به کمک پدر همسایه پسرش روی مزار را آب و جارو می کند.

می‌گوییم: تنها شدید با رفتن مرتضی؟ می‌گوید: تنها که بودم، تنها‌تر شدم، 6ساله بود که پدرش مرد. بغضی می‌کند و آرام می‌گوید: با یتیمی بزرگش کردم. درسخوان بود. دیپلمش را گرفت. دانشگاه هم قبول شد. آن یکی، یک سال و نیم از مرتضی بزرگ‌تر بود. 17 ساله بود که برایش زن گرفتم. یک دختر داشت وقتی به سربازی رفت. مرتضی هم مدام می‌گفت من جبهه نرفتم، ناراحتم، نمی‌توانم درس بخوانم.

می‌گفتم مادر برو دنبال درس و زندگی‌ات. برادرت هم سرباز است. می‌خواهی سه تا ناموس را بی‌کس و کار کنی؟ من و زن برادر و برادرزاده‌ات بی‌سایه یک مرد، بی‌سرپرست، چطور زندگی کنیم؟ گفت: خدا سرپرست‌تان است. اجازه بده من بروم، حداقل 45 روز بروم و بیایم. تو رو به خدا بگذار بروم

گفت: تورو خدا بگذار بروم

« دروازه شمیران، خیابان هدایت زندگی می‌کردیم. هنوز هم آنجا هستم. خودش بچه‌های محله را در مسجد تعلیم می‌داد. آخرهای جنگ بود که خیلی نیرو می‌خواستند.‌‌ همان موقع‌ها رفت. شب میهمان داشتیم، صبح زود از خواب بیدار شد. نگاه می‌کرد تا ببیند من خوابم یا بیدار؟ گفتم: چه می‌خواهی مرتضی؟ گفت: هیچی. می‌خواهم لباس‌هایم را بپوشم و بیرون بروم. بلند شدم و گفتم: مرتضی کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: مادر تو رو خدا بگذار بروم. 45 روز بیشتر نمی‌مانم. الان هم حمله نیست. می‌روم و بسیجی‌ها را تعلیم می‌دهم.

رفت، یک ماه ماند، بعد از یک ماه آمدند و گفتند داشت با نارنجک آموزش می‌داد، دور تا دورش هم بسیجی‌ها نشسته بودند. یک دفعه نارنجک به حالت انفجار در می‌آید. اگر پرت می‌کرد، خیلی از دور و بری‌هایش مجروح می‌شدند، نارنجک را می‌چسباند به سینه خودش و … خیلی تنها شدم.»

پیرزن باز تکیده می‌شود، انگار که دیگر با خودش حرف می‌زند، زیرلب می‌گوید: «حالا من یک درد که ندارم، هزار و یک درد دارم. می‌گفت مادر زحمت‌هایت را جبران می‌کنم، تو در بی‌پدری، برای من خیلی زحمت کشیدی. اما رفت و برنگشت. می‌آیم اینجا و می‌گویم با من حرف بزن. من خیلی تنهایم. نه دختر دارم، نه خواهر دارم» به خودش می‌آید و جعبه شیرینی را تعارف می‌کند: «بفرمایید، بخورید تو رو خدا، مرتضام الان خوشحال است که شما آمدید، بچه‌ام میهمان دوست بود. روز مادر که می‌شد گل می‌خرید و می‌آورد، می‌گفت تو هم مادر ما بودی و هم پدر ما، خیلی برای ما زحمت کشیدی،…

پیرزن دارد اذیت می‌شود. حتما این خاطره‌ها دلش را به درد می‌آورد. باز لحنش تغییر می‌کند، می‌خواهیم حرفی بزنیم که مثلا دلش آرام شود، می‌گوید: وقتی که بود، هر وقت تلویزیون شهید‌ها را نشان می‌داد گریه می‌کردم، می‌گفت: هر وقت خودت هم شهید دادی، آن وقت گریه کن. تماشا که گریه ندارد. حالا باید گریه کنم…» و آرام گریه می کند.

خدا دختری برایم رسانده

یک شمعدان از قفسه بالای سر مرتضی بیرون می‌آورد و بین عکس و اسم پسرش می‌گذارد. شمع را روشن می‌کند و می‌گوید: خدا دختری برای من رسانده، با مادرش می‌آید. هر هفته می‌آید. با هم دوست شدیم. خیلی بامحبت هستند. خدا ان شالله به حق خون شهدا هر حاجتی در دلش دارد، برایش برآورده کند. دختر خیلی خوبی است. این شمعدان را او آورده. نذر کرده برای مرتضی. خودم دوست ندارم شمع روشن کنم، چون آب می‌شود و می‌ریزد و خانه بچه‌ام را کثیف می‌کند، اما چون آن دختر گفته، روشن می‌کنم. خدا خیرش بدهد، خیلی دختر خوبی است.

پیرزن باز کمی درددل می‌کند و بین حرف‌ها مادرانگی هم یادش نمی‌رود؛ چند دقیقه یک بار شیرینی تعارف می‌کند و نگران است که ما سرپا خسته نشویم. موکتی را نشان می‌دهد که؛ آن را بیاورید و رویش بنشینید که چادرتان خاکی نشود و… باز از تنهایی و درد و مریضی می‌گوید که این روز‌ها به جانش افتاده.

همین طور که حرف می‌زند، چشم از شمع هم برنمی‌دارد، تا یک قطره از آن آب می‌شود و روی سنگ می‌افتد، با نوگ انگشت‌هایش آن را جدا می‌کند و برمی‌دارد که نماند و سفت و پاخورده نشود و خانه پسرش تمیز بماند…

حاج منصور روضه‌های اول مجلس را خوانده و حالا به «سلم لمن سالمکم» زیارت عاشورا رسیده، حاجیه خانم قمر نوری، مادر 70 ساله مرتضی چرمی، حالا دیگر آرام شده، انگار همه درددلی که می‌گفت از تنهایی مدام توی دلش می‌ماند، بیرون ریخته و حالا فقط چند دقیقه یک بار آهی می‌کشد و دستی روی قبر و باز تعارف می‌کند از جعبه شیرینی که پیش پایش هست به ما و رهگذرهایی که از حوالی خانه پسرش رد می‌شوند.

خبرگزاری دانشجو

 نظر دهید »

فرمانده ای كه امام سرش را بوسید

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

همه اونایی كه روزگاری در لشكر ۲۵ كربلا به سر می بردند ناصر بهداشت رو می شناسند مخصوصاْ گردان حمزه ای ها كه همه خودشون رو یه جورایی مدیون آقا ناصر می دونن…

به تاریخ ۲۵ تیر ماه ۱۳۴۰ در خانه ای محقر ولی پر از مهر وصفا و یكرنگی و در سید محله قائمشهر، كودكی دیده به جهان گشود كه «ناصر» نام گرفت.

او از همان كودكی در رفتارش متواضع و با وقار بیشتری نسبت به بچه های هم سن وسالش برخورد می كرد و مسائل را خوب درك می كرد و حتی در بازی های كودكانه از دروغ گریزان بود.

«ناصر» در سن شش سالگی پا به مدرسه نهاد و همواره متانت در رفتارش زبانزد اولیاء مدرسه بود. پس از طی این دوران وارد هنرستان شده در رشته راه و ساختمان مشغول به تحصیل شد و به دلیل علاقه زیاد به این رشته «شاگرد ممتاز» محسوب می شد.

ایشان در سال های اوج مبارزه ملت مسلمان ایران با رژیم منحوس پهلوی همواره در راه این مبارزات تلاش می كرد و یك لحظه آرام نمی نشست تا اینكه انقلاب شكوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید و او كه عاشق امام (ره)بود،همراه با اولین گروه به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در صف سبز پوشان انقلاب اسلامی قرار گرفت.

ناگفته نماند كه شهید همپای انقلابیون گرمابخش مبارزات در مسجد پرطپش صبوری قائمشهر بود. پس از پیروزی انقلاب نیز، با توجه به موقعیت ویژه شهرستان قائمشهر و فعالیت گروه های ضد انقلاب، شهید بهداشت یكی از عناصر اصلی مبارزه با این گروه ها بوده است.

ایشان در فاصله زمانی ۶۰- ۵۹ مسئول یكی از تیم های عملیاتی در سپاه قائمشهر بود. فعالیت در پادگان شیرگاه جز كارهای اصلی و ویژه شهید در این ایام بود.

آموزش نیروهای تحت امر و آماده سازی آنها برای مقابله با گروه های معاند و همچنین اعزام به جبهه دغدغه شبانه روزی شهید بهداشت در این سالها بود.

«سردار شهید ناصر بهداشت» با آغاز جنگ تحمیلی به مناطق عملیاتی اعزام شد و در مسئولیت های مختلف با دشمن بعثی به مبارزه پرداخت و در این راه بارها مجروح شد اما جراحات وارده مانع از ادامه مبارزه نشد و همچنان در خط مقدم جبهه، حضوری چشم گیر داشت.

ناصر نماینده منطقه۳ در مریوان بود. ایشان پس از مدتی، بدلیل نشان دادن لیاقت، شجاعت و درایت نظامی، از سال ۱۳۶۱فرماندهی گردان حمزه سید الشهداء لشكر ویژه ۲۵ كربلا علیه السلام را پذیرفت و عاشقانه در مسئولیت جدید با نیرو های تحت امرخویش حماسه ای بزرگی را رقم زد.شهید همزمان با فرماندهی گردان حمزه، مسئول محور چنگوله – مهران نیز بود.

اوج دلاوری شهید در عملیات والفجر۶ با گردان حمزه به ثبت رسیده است.شهید در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۴ در ارتفاعات قلاویزان در كمین دشمن به شهادت رسید و جنازه ایشان حدود ۱۰ روز مفقود بود و با تفحص همرزم و دوست دیرین شهید، سردار شهید جعفر شیرسوار، شناسایی شد.

غصه دار مادر پهلو شكسته

در سال ۱۳۶۳، یك روز كه با تویوتای گردان، به همراه سردار شهید «بهداشت» بطرف خط مقدم حركت كردیم، از من سؤال كرد: حاجی! برای دخترت چه اسمی انتخاب كردی؟گفتم «كوثر» چشمان او با شنیدن نام «كوثر» پر از اشك شد و مخفیانه گریه می كرد.گریه های مخفیانه اش پس از چند لحظه ای آشكار شد و در حالی كه زمزمه «یا زهرا یا زهرا !…» بر لب داشت، اشك می ریخت و گاهی نیز چنین می گفت :«حاجی !چه اسم قشنگی!»و آنجا بود كه برای مظلومیت زهرای اطهر سلام الله علیها گریه می كرد و مرثیه می خواند وعاشقانه برای مادر پهلو شكسته اش اشك می ریخت.

عروس شهادت را در آغوش گرفت

شب خواستگاری وقتی پای صحبت به جزئیات مراسم و ازدواج كشیده شد مادرم از ناصر پرسید كه برای مراسم عقد عروس چه لباسی بر تن كند؟ شهید بزرگوار در جواب مادرم فرمودند: لباسی كه بتواند در روز تشیع جنازه من هم همان را بپوشد.

امام سر ناصر را بوسید

علاقه زیادی به حضرت امام داشت.بعد از ازدواج ما، ایشان به تهران رفتند تا با امام ملاقات كنند اما در آنجا به او اجازه دیدار را از نزدیك ندادند ولی او با این وجود دو روز تمام در پشت درب بیت رهبری بدون آب و غذا نشستند تا اینكه یكی از یاران امام نزد امام رفتند وبه او گفتند كه یك بسیجی برای دیدن شما آمده و دو روز است كه برای ملاقات خصوصی پافشاری كرده و پشت درب می نشیند.

امام دستور داد: كه او را نزد امام ببرند. ناصر موفق شد با امام ملاقات خصوصی داشته باشد. امام سر ناصر را بوسید و سخنی زیر گوشش گفت: كه شهید آن را به هیچكس نگفت.

ناصر بهترین رزمنده در جبهه معرفی شد و از امام جمعه اهواز انگشتری هدیه گرفت كه روی عقیق آن نوشته بود:روح منی خمینی بت شكنی خمینی.

اول كربلا بعد مكه

وقتی برای رفتن به حج او را انتخاب كردند معاونش شهید شیر سوار را به جای خود روانه كرد زمانی كه دلیلش را پرسیدم گفت:دوست دارم اول كربلایی شوم عشق حسین دست بردار نیست اول كربلایی بعد اگر خدا خداست حاجی شوم و چه زیبا به دیدار مولایش حسین (ع) شتافت و به ندای «هل من ناصر ینصرنی» پاسخ داد.

روزی ژاكت پشمی تازه ای راكه مادر برایش بافته بود و برای اولین بار به تن كرده بود به دوستش هدیه كرد. وقتی به خانه آمد خودش خیلی سردش شده بود از مادر عذر خواهی كرد و گفت دیدم او لباس گرم و مناسبی ندارد لذا این ژاكت را كه دوستش داشتم به او دادم من باز هم لباس گرم دارم و آنها را می پوشم.

كلاس سوم بود كه از پدرش خواست تابستانها را سر كار برود و كار یاد بگیرد از بیكاری و بطالت وقت بیزار بود و نزد آشنایان پدركاشی كاری و بنایی و غیره را آموخت و مزدی راهم كه می گرفت دوست داشت به افراد بی بضاعت بدهد.

روایتی از سردار حاج اكبر خنك دار از نحوه شهادت ناصر

نماینده منطقه ۳ در مریوان بود همزمان با عملیات محرم بود كه بعنوان فرمانده گردان حمزه در لشكر بودند تا زمانی به شهادت رسیدند.

در چندین عملیات همراه شهید حضور داشتم. در عملیات والفجر ۴ بود كه شهید به مجروحیت رسیدند.در عملیات والفجر ۶ هم با شهید حضور داشتم و بحث پیدا كردن جنازه شهید هم پیش آمده بود.

در عملیات والفجر ۴ بود كه ما در شیاری در پایین تپه ای حضور داشتیم. تپه ای بود كه می خواستیم از دشمن باز پس بگیریم شهید بهداشت با شهید محمودی راد و… حضور داشتند.

فرمانده گردان شهید بهداشت بود.دشمن بوسیله مكالمات بی سیم بود كه متوجه حضور ما در پایین تپه شده بود.به وسیله یك گلوله توپ آنجا را منفجر می كند دو الی سه نفر از بچه های ما، در آن منطقه به شهادت می رسند. شهید بهداشت هم از ناحیه دست مجروحیت پیدا می كنند.

از نحوه شهادت شهید بهداشت كه در جاده مهران - چنگوله مسئول تأمین جاده بودند و یك جلسه در ایلام برای فرماندهان گردان می گذارند در تیپ امیر المؤمنین این جلسه بود.شهید همراه چند تا از همراهانش آقایان عسگری نژاد و یزدانی به سمت مهران حركت می كنند و در مقر فرماندهی مهران شب را می مانند.در نیمه های شب بود كه در ارتفاعات قلاویزان چند نفر با نور چراغ قوه مشاهده می شوند.

شهید برای شناسایی به همراه چند نفر از دوستانش به آنجا می رود و چون در مقر نیرویی نبود بماند مقر هم خالی از نیرو می ماند. هنگامی كه به تپه و ارتفاعات قلاویزان می روند گروه های (كرد) آنجا را محاصره كرده و در درگیریهایی كه با آنها مواجه می شود دوباره دست دیگر شهید تیری می خورد خودش را زیر جیپ فرماندهی دشمن قرار می دهد و در همانجا به شهادت می رسد آقا محسن زخمی می شود و اسیر می گردد ما چون اطلاعاتی از آنها نداشتیم همه جا را دنبال آنها گشتیم تا آنها را پیدا كنیم.

نیرو های ثابت گردان حمزه را در گرو های ۱۰ نفره تقسیم كردیم تا آن ها را پیدا كنند بعد از سه روز بود كه (مهران پرستش) در مقر مهران دوربین می زند و بالای ارتفاعات قلاویزان یك چیزی شبیه چهار گوش مشاهده می كند مثل ماشین بود تصمیم گرفتیم كه به آنجا برویم و در آنجا بود كه جنازه شهید بهداشت و دیگران را مشاهده كردیم.

تصمیم گرفتیم كه پلاستیك بزرگ گرفته و شهید را در داخل آن بگذاریم تا به پایین ببریم چون جنازه ها را كرم گرفته بود در اثر تكان دادن امكان داشت جنازه تكه تكه شود.

جنازه ها سمپاشی هم شد.ماشین را هل دادیم تا جنازه داخل پلاستیك افتاد. بعد از سه الی چهار روز بود كه جنازه را به پایین انتقال دادیم .در حمل جنازه شهید گلزاده خیلی زحمت كشید.

فرازی از وصیتنامه

پروردگارا با قلبی خالی از علائق دنیا به سویت آمده ام می خواهم همچون عاشقانت به لقائت بپیوندم خدایا بار گناهانم زیاد است از تو عاجزانه درخواست می كنم كه از سر چشمه لطف و كرمت بر من ببخشایی، ببخش بر من كه در زندگانی نتوانستم آنگونه كه شایسته است، تو را پرستش كنم.

و اینك می روم كه با رزم بی امان با كفار از ارزشهای انسانی دفاع كنم و گوش به ندای قرآن بدهم. می روم تا امام زنده بماند و همچنان جلودار كاروان باشد. می روم تا قلب خود را از عشق خدا پر كنم و با یاد او روحم را آرامش دهم.

آری به جبهه می روم، جبهه ای به وسعت تمام اسلام در مقابل تمام كفر، جبهه ای كه سراسر نور است و ذكر خدا و دعا، جبهه ای كه هر گاه در آن به افق نگاه می كنم بیاد صحرای كربلا می افتم و بیاد مظلومیت حسین (ع)، جبهه ای كه همه چیزش انسان را عاشق خدا می كند و به زندگی محتوی می بخشد و خالص می كند انسان را جایی كه روح خدایی حاكم است و همه در اعمال خیر سبقت می گیرند و نماز شبهای آنها سنگرها را نورانی می كند و شهادت ها آنها را مقاوم تر و استوارتر می كند.

و با آمدن به جبهه است كه انسان مؤمن و انسان حریص شناخته می شوند آنانكه برای جهاد در راه خدا قیام نكنند و برای دفاع از حق سستی كنند باید بدانند كه موجبات ضلالت دنیوی و شقاوت اخروی خویش را پدید آورده اند.

از معیار زندگی و مرگ در ملكیت توحید ،هدایت به سوی خدا و گمراهی از حق است اما از نظر وابستگان به دنیا مرگ و زندگی متعلق به جسم خاكی است، اگر چه جسم خاكی اش در حركت باشد یا زیر خاك و آن كس كه به كافران و ملحدان پرست انسانیت خویش را هلاك كرده است اگر چه به ظاهر زنده باشد و متحرك آری آری ،مسئولیتی بس سنگین بر دوش دارد و تا زنده است این امانت را بر دوش می كشد.

سخنی دارم با امت امام كه البته از خودشان یاد گرفته ام و آن اینكه توجه داشته باشند كه مبادا سست شده و دست از امام عزیز بكشند و همیشه پیشتاز رهروان حق باشند و دست از یاری امام برندارند و از آزمایش خداوند هرگز غافل نباشند و شما پدر ومادر عزیزم كه عمر خود را برای پرورش من صرف نمودید و در راه تربیت من زحمت ها كشیده اید از شما تشكر می كنم عذر می خواهم كه هرگز نتوانسته ام گوشه ای از زحماتتان را جبران كنم فقط از خدا می خواهم كه به شما اجر عظیم عنایت كند. از شما می خواهم كه صبر را پیشه كنید و از خداوند طلب عمر طولانی برای امام نمائید.

 نظر دهید »

یادی از علمدار لشکر ویژه 25 کربلای مازندران

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 

به نام خد

 

آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار می‌آورند، مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند.
خورشید عاشورا در کرانه افق ناپدید شد و در غروب روز 24 دی ماه سال 1322 در شهر فریدونکنار از دیار علویان مازندران در دامان مادر سیده‌ای ماهی به نام «حسین جان» متولد شد. علمداری را در مکتب پر مهر سیدالشهدا(ع) آموخت، سرانجام پس از 45 سال خمپاره‌ای درب‌های بهشت را به رویش گشود و حاج بصیر «قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا» از قله‌های ماووت برای خود کربلایی ساخت و در عملیات کربلای 10 روز دوم اردیبهشت ماه 1366 به ایوان ملائک پرواز کرد و اندوهی بزرگ بر دل جاماندگان سایه افکند.

مطالب زیر به مناسبت سالروز عروج ملکوتی این فرمانده دلیر سپاه اسلام برای مخاطبان نگاشته شده است.

در آرزوی شیب‌الخضیب شدن

همسر شهید از آخرین دیدارش با حاج بصیر می‌گوید: آخرین روزی که پیش ما بود، به او گفتم:

- «حاجی! موهای سر و محاسنت خیلی بلند شده، کمی آن را اصلاح نمی‌کنی!؟»

او گفت:

- «می‌خواهم سر و صورتم را حنا بریزم، برایم آماده می‌کنی؟»

گفتم:

- «من اصلاً از رنگ حنا خوشم نمی‌آید.»

دوباره گفتم:

- «حاجی! محاسنت بلند است. نمی‌تراشی‌اش؟»

در جواب حاجی گفت:

- «نه. اصلاً می‌خواهم که خون سرم با محاسنم درهم آمیخته شود».

این را گفت و از همه خداحافظی کرد و برای دختر دو ماهه‌اش دعای وداع خواند و بعد به منزل مادرش رفت.

جانماز مادر پهن شده بود وسط اتاق و مادر می‌خواست نماز بخواند. حاج حسین به مادر گفت:

- «مادر جان! حاجتی دارم، بگذار اول من نماز بخوانم بر روی سجاده‌ات».

او نمازی که بوی شهادت می‌داد را به پایان رساند و برای حاجتش دعا و گریه کرد. به مادر گفت:

«دو رکعت نماز حاجت خواندم. چون سر سجاده تو نماز خواندم، خدا حاجتم را می‌پذیرد».

مادر هم برای او دعا کرد که پسر به حاجتش برسد.

حاجتِ پسرش شهادت بود و مادر این را نمی‌دانست. او خداحافظی کرد و رهسپار جبهه شد و بعد از مدت کوتاهی غروب بهاری اردیبهشت ماه، غروب غم‌باری برای همه دلداده‌گانش شد.

وقتی پیکر غرق به خون حاجی را آوردند تمامی سر و صورت حاجی به خون خضاب شده بود.

این بار به اربابم می‌رسم

یکی از هم‌رزمان حاج‌بصیر نقل می‌کند: حاجی همیشه قبل از عملیات یکی از 14 معصوم(ع) را در عالم رویا می‌دید و برای روحیه گرفتن رزمندگان آن خواب را برای آنها روایت می‌کرد و بعد ذکر مصیبتی می‌خواند تا رزمندگان به سلاح معنویت نیز مجهز شوند. شب عملیات کربلای10 به حاجی گفتم:

- «چرا در این عملیات برای ما خوابی تعریف نکردید؟»

در جواب گفت:

- «من قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیده‌ام و این نشانه آن است که این بار می‌خواهم به کنار امام حسین(ع) بروم و برای رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کنم».

چهره زیبای حاجی، لحظه به لحظه زیباتر می‌شد و او همان شب به اربابش رسید.

آرزو دارم خانوادگی به شهادت برسیم

در پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانه‌ای سازمانی به ما داده بودند. ما با بچه‌ها در آنجا زندگی می‌کردیم، شاید فکر کنید حاجی همیشه به ما سر می‌زد ولی این‌طور نبود و خیلی کم او را می‌دیدیم. علت اینکه حاجی ما را به آنجا برد، این بود که می‌گفت:

- «آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار می‌آورند مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند».

دوست دارم دیرتر به شهادت برسم

سردار کمیل کهنسال خاطره‌ای خواندنی از حاج بصیر روایت می‌کند: حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم:

- «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است».

اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمی‌کند و در روحیات‌اش هم تغییرات زیادی به وجود آمده است.

مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت:

- «خداوندا به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»

پس از شنیدن این صحبت‌ها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم:

- «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی می‌کردید که چرا از دوستان شهیدت عقب مانده‌ای و به شهادت نرسیده‌ای و همیشه آرزوی شهادت می‌کردی اما مدتی است که می‌بینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا می‌کنی بیشتر زنده بمانی.»

حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت:

- «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحابش سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت می‌کرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمی‌پذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سئوال از ایشان دارم. او گفت: هر سئوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برای‌تان جواب بگیرم. من در برگه‌ای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید می‌شوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید می‌شوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت می‌رسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم.»

اجرت را ضایع نکن

حاج بصیر در نامه‌ای به فرزندش «مهدی» می‌گوید: مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسئولیت تو حالا سنگین است.

خوشا به حال تو که در این سن و سال مسئولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می‌کنم. طوری رفتار کن که هیچ کس خیال نکند پدرت در جبهه است و تنها هستی به کسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نکن.

وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت کن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر کرده و انشاء‌الله راه کربلا باز می‌شود و پدرتان، مادرتان، همسر و فرزندان‌تان به پیش امام حسین(ع) می‌روند و زیارت می‌کنند. اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت کن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار کن که او احساس کمبود نکند.

به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می‌شوند و انتقام خون شهدای ما را می‌گیرند.

دست‌نوشته مقام معظم رهبری در خصوص حاج بصیر

دست‌نوشته‌ای از امام خامنه‌ای در مورد سرلشکر شهید حاج حسین بصیر موجود است که ایشان چنین نوشته‌اند: «علو درجات و مقامات شهید عزیز آقای حاج حسین بصیر و دیگر شهیدان آن خطه مبارک را از خداوند مسئلت می‌کنم و یاد و نام شکوهمند آنان را گرامی می‌دارم».

فارس

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 288
  • 289
  • 290
  • ...
  • 291
  • ...
  • 292
  • 293
  • 294
  • ...
  • 295
  • ...
  • 296
  • 297
  • 298
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • پارلا
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ

آمار

  • امروز: 108
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس