فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آخرین لبخند یک مادر شهید به کودکانش

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 


روایت شهیده «زهرا کردی»، وصف شهیدی است که هنگام دفن پیکرش، چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار به کودکانش لبخند زد.
«زهرا کردی» در روستای «حیدر‌آباد» دامغان به دنیا آمد. در 20 سالگی و سال 1350 با «غلامرضا ملائی‌پور» ازدواج کرد. همسرش کارمند کارخانه ملامین‌سازی بود. پس از تولد دومین فرزندشان به یک منزل استیجاری در تهران رفتند و زهرا کردی برای کمک به معیشت خانواده، با خیاطی و لحاف‏‌دوزی به همسرش کمک می‌کرد.

زهرا کردی با شروع جنگ تحمیلی به مساجد لولاگر،حجت،صادقیه و … می‌رفت و کمک‌های مردمی را برای جبهه‌های جنگ جمع‌آوری می‌کرد. در همان ایام فرزند سوم آنها نیز متولد شد.

وی همواره در تشییع پیکرهای شهدا شهدا شرکت می‌کرد. دوم اردیبهشت‌ماه سال 61 که از تشییع پیکرهای شهیدان گمنام مسجد لولاگر همراه با صاحبخانه و دوستان خود به خانه برمی‏‌گشت، افسوس زیادی می‌خورد و می‌گفت که من به حال شهدا غبطه می‌خورم. کاش من هم به جای آنها بودم.

دوستانش نقل می‌کنند که ما او را سرزنش کردیم و گفتیم: با وجود این کودکان کوچکت، چطور دلت می‌آید این حرف را بزنی که وی در جواب گفت: خدای آنها بزرگ است.

چند روز بعد از این صحبت‌ها، صبح زود بود که برای خرید از منزل خارج شد. همسرش تازه از شیفت کاری شب برگشته بود و خواب بود. زهرا فرزند 10 ماهه خود را در آغوش گرفته و به همسایه‌اش گفته بود که من وحید را با خود می‌برم، اگر دیر کردم به دنبالم بیایید. زهرا در بین راه دید گروهی از منافقین قصد ترور حجت‌الاسلام کافی امام جماعت مسجد امام علی(ع) را دارند. در آنجا بود که با ندای «الله اکبر» و سر و صدا کردن و «منافق منافق» گفتن، آنها را لو داد و همین مسئله موجب شد که منافقین به سمت او شلیک کرده و او را به شهادت برسانند و حجت‌الاسلام کافی هم زخمی شد.

همسایه‌اش نقل می‌کند که طبق سفارش شهیده، وقتی دیدیم دیر کرد، با یکی از فرزندانش به دنبالش رفتیم و در بین راه با تجمع مردم روبه‌رو شدیم. فرزندش گفت: لیلا خانم این چادر مادرم است. من ابتدا به حرفش گوش نکردم اما وقتی جلو رفتم دیدم درست است و زهرا در راه انقلاب و دفاع از روحانیون انقلابی در خون خود غلطیده است.

همراه مأموران به منزلش رفتیم و به همسرش خبر دادیم و پیکر پاکش را در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپردیم.

خواهر شهید نقل می‌کند که هنگام تشییع پیکر زهرا، فرزندانش بسیار بی‌تابی می‌کردند و التماس می‌کردند که بگذارید یک بار دیگر مادرمان را ببینیم. وقتی بچه‌ها را بر سر قبر مادرشان بردیم تا آخرین بار او را ببینند، مادر چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار به کودکانش لبخند زد.

خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)

 نظر دهید »

شهید همت از گزارش کدام عملیات راضی نشد

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

حاج همت همیشه به فرمانده گردان‌ها می‌گفت: «شما چشم‌های من هستید توی عملیات و نماینده‌ی من. یعنی اگر دیدید چی شده، و راهی نیست، سریع تصمیم بگیرید.»
عملیات خیبر یکی از عظیم‌‌‌‌ترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس است که در آن حجم انبوهی از نیروها و ادوات نظامی حضور داشتند. شهید محمد ابراهیم همت از جمله فرماندهانی بود که نقش به سزایی در پیشبرد این عملیات داشت و در پایان هم به آرزوی دیرینش یعنی شهادت رسید. این خاطره بخش‌هایی از اتفاقات عملیات خیبر است:

قرارگاه تاکتیکی را می‌امد در نقطه‌ی رهایی می‌زد. این کار از نظر نظامی غلط‌ است. باید اول گردان و بعد تیپ بزند تا برود برسد به لشکر. با این کار فرمانده گردان حساب دستش می‌امد، یا فرمانده تیپ، که دیگر قرارگاه تاکتیکی ندارند باید بروند کنار بچه‌هاشان باشند. قرارگاهش هم ثابت نبود، سیار بود. یک جیپ داشت، که بهش بی‌سیم می‌بست، باش می‌رفت جلو، پیش نیروهاش. دیگر لازم نبود که گردان گزارش بدهد به تیپ و تیپ گزارش بدهد به تیپ و تیپ گزارش بدهد به لشکر و لشکر گزارش بدهد به بالا. حاجی خودش مستقیم با گردان و تیپ ارتباط داشت و گزارش را خودش مستقیم به بالا می‌داد.

اگر هم نمی‌توانست، یا زمان و مکان بهش اجازه ی تحرک نمی‌داد، به فرمانده‌اش اعتماد می‌کرد و ازش راهنمایی و اطلاعات می‌خواست. مدام می‌گفت: «عمل دست توست. من فقط عکس هوایی جلوم‌ست، کالک جلوم‌ست، گزارش اطلاعات جلوم‌ست. اینها هر لحظه ممکن ست تغییر کند. تو باید این تغییر را ببینی و سریع به من گزارش کنی.»

توی عملیات والفجر یک بود که بعد از شکست آمد نشست به بررسی و فهمید بعد از گذشتن از جاده‌ی آسفالت کسی به او چیزی نگفته. برگشت به فرمانده گردانی که آنور جاده‌ی آسفالت بود گفت: «چرا به من نگفتی؟»

داد زد: «تو آنجا چی کاره بودی پس؟»

چشم‌هاش حتی قرمز شد وقتی گفت: «تو مگر فرمانده گردان من نبودی؟»

فرمانده گردان گفت: «تقصیر من نبود. ارتباط قطع شد. بی‌سیم کار نمی‌کرد.»

حاج همت گفت: «یکی را می‌فرستادی می‌آمد به من می‌گفت.»

فرمانده گفت: «کسی نبود»

حاج همت گفت: «معاونت را می‌فرستادی. یا اصلا خودت پا می‌شدی می‌آمدی و می‌گفتی جاده‌ی آسفالت را رد کرده‌اید، یا وضع عراقی‌ها این ست، تا من بهتر بتوانم تصمیم بگیریم باید چه خاکی به سرمان بریزیم.»

همیشه به فرمانده گردان‌ها می‌گفت: «شما چشم‌های من هستید توی عملیات. و نماینده‌ی من. یعنی اگر دیدید چی شده، و راهی نیست، سریع تصمیم بگیرید.»

تنها جایی که گزارش فرمانده گردان و تیپ نتوانست راضی‌اش کند عملیات خیبر بود، در طلایه، مستقیم آمد رفت توی خط.

دستواره و چند نفر دیگر عصبانی شدند. رفتند بش گفتند: «اینجا آمده‌ای چی کار؟ برگرد برو عقب! خطرناک ست. آتش را نمی‌بینی مگر؟»

بیم جانش را داشتند که نکند تیری ترکشی چیزی بخورد.

گفت: «چی می‌گویید شماها؟ چه می‌فهمید شماها؟ این جا اگر از دستمان برود، یا عملیات اگر شکست بخورد، آبروی همه‌مان رفته. آبروی من هم رفته. وقتی قرارگاه جواب می‌خواهد فقط از فرمانده لشکرش می‌خواهد. فرمانده لشکرش هم منم. مجبورم بیایم جلو بفهم چی به سرمان آمده.»

یک جاده‌ی آسفالت بیشتر نداشتیم و عراق تمام حجم آتشش را ریخته بود روی آن جاده و دستمان را بسته بود. دو طرف منطقه را هم آب انداخته بود. باید از کنار دژ می‌رفتیم. آتش آنجا سنگین بود. نمی‌شد رفت. همین جا که حاج همت به گزارش‌ها اکتفا نکرد، آمد جلو، رفت عراقی‌ها را پس زد برگشت.

شب بعدش هم باز رفت. این بار با لشکر امام حسین رفت. با حسین خرازی و بقیه ما نبودیم. رفته بودیم جزیره‌ی جنوبی مجنون. چاره‌یی نداشتیم. دو تا فرمانده لشکر زدند به خط رفتند کانال دوم را هم گرفتند و حتی ازش گذشتند. عراق هم بیکار ننشست. هر چه نیرو داشت آورد آنجا و طلائیه را از چنگ بچه‌ها در آورد. جنگ در طلائیه تعطیل شد و بچه‌ها رفتند متمرکز شدند توی جزیره‌ی مجنون. عراق راه طلایئه را بست و تمام نیروهاش را از طلائیه و کوشک جمع کرد آورد آنجا، مقابل ما. به خصوص کماندوهاش و نیروهای گارد ریاست جمهوری‌اش را. می‌دانست هر جا که لشکر 27 باشد تک اصلی همان جاست و اصلا عملیات از آنجا شروع می‌شود. مثل فتح‌المبین و بیت‌المقدس و بقیه. عراق خودش را حسابی تقویت می‌کرد و در عوض ما تحلیل می‌رفتیم.

از آن طرف دستور رسید که «جزیره بایدحفظ شوند.» حتی خود آقای هاشمی آمد توی جزیره و تأکید کرد که به هر ترتیبی شده باید جزایر را حفظ کنیم. زخمی و شهید زیاد داشتیم. روحیه نداشتیم از هر گردانی یا یک گروهان مانده بود یا یک دسته یا فوقش دو دسته نیرو. وقتی حاج همت آمد به فرمانده گردان‌هاش دستور داد عمل کنند همه شروع کردند به آیه‌ی یأس خواندن.

ـ نیرو نداریم.

ـ فرمانده گروهانم شهید شده.

ـ جانشین ندارم.

ـ با این تدارکات؟

ـ کو روحیه؟

ـ اگر راست می‌گویند بیایند خودشان بروند بجنگند.

به حاج همت خیلی سخت گذشت. یعنی واقعا خیلی سخت گذشت. خط را تحویل داد به کسی دیگر و آمد دو کوهه. همه را جمع کرد آورد توی میدان صبحگاه، ایستاد براشان حرف زد. از همه چیز و همه جا حرف زد. و این که اگر در عملیات پیروز نشویم باید فاتحه‌ی خیلی چیزها را بخوانیم. بچه‌ها گریه می‌کردند زار می‌زدند فهمیده بودند چه اشتباهی کرده‌اند. حتی به زبان می‌آوردند که باید دست فرمانده لشکر را گرفت. حاج همت خیلی گرم صحبت می‌کرد. آخرش شروع کرد به دعا و این که «خدایا! این بچه‌ات را از من نگیر!»

شوری در نیروها به وجود آمد که سریع رفتن تجهیز شدند، سازماندهی کردند، باز بلند شدند و رفتند جزیره‌ی مجنون.

سه تا کانال پنجاه متری آنجا بود. حاج همت رفت کانال اول را دید. بقیه‌شان هم از روی کالک مشخص بودند. فکرش این بود که از آنجا تک فرعی بزند و حواس عراقی‌ها را پرت آنجا کند و تک اصلی‌اش را در طلائیه بزند.

یکی از فرمانده گردان‌ها را توجیه کرد و گفت: «بایدبا تمام قدرتت بروی کار را تمام کنی. دلم می‌خواهد رو سفیدم کنی. دلم می‌خواهد همه‌مان را رو سفید کنی.»

بهش نگفت تک آنها تک فرعی‌ست. هر چی هم خواست بهش داد. پل خیبری و تدارکات و هر چی. ولی نتوانست موفق عمل کند. تردید داشت. از بی‌سیم گفت: «نمی‌شود.»

حاج همت هم پشت بی‌سیم سرش داد زد که: «نمی‌شود نداریم باید بشود. آنجا را تا نگرفته‌ای نمی‌‌آیی عقب.»

فرداش آمد عقب. حاج همت رفت بش گفت: «نتوانستی؟»

فرمانده گفت «نشد دیگر. سخت بود.»

حاج همت گفت:«از اولش هم اشتباه کردم تو را فرستادم.»

فرمانده گفت: «چرا؟»

حاج همت گفت: «تو لیاقت فرمانده گردانی را نداری. از امروز باید پستت را تحویل بدهی به یکی دیگر.» کار به بن‌بست خورده بود. بی‌سیم‌ها جواب نمی‌دادند. گاهی تپه‌ ماهورها نمی‌گذاشتند ارتباط برقرار شود و گاهی ارتباط از آن طرف قطع می‌شد. حاج همت خود‌ خوری می‌کرد. می‌ترسید بچه‌ها شهید شده باشند یا اسیر یا زخمی. بی سیم را ول می‌کرد، از قرارگاه می‌زد بیرون، می‌رفت از نزدیک ببیند چی شده. بارها از بالا سفارش می‌کردند: «مواظبش باشید. نگذارید بزند برود بیرون قرارگاه» نمی‌گذاشت. حتی داد می‌زد هر چی از دهانش در می‌آمد به هر کس که جلوش را می‌گرفت می‌گفت.

می‌گفت: «خبر از بچه‌ها ندارم. نمی‌توانم بنشینم دست روی دست بگذارم.»

فکر کنم ارتباط 112 قطع شده بود که بلند شد رفت ببیند چی شده. همان قسمتی بود که لشکر عاشورا هم عمل کرده بود. راهکارش باز بود. عراق آتش سنگینی می‌ریخت حاجی بعد آمد گفت حاضر‌ست قسم بخورد که دیده هر ثانیه هزار و دویست گلوله‌ی توپ به زمین می‌خورده آنجا.

می‌گفت «همین که زنده برگشته‌ایم معجزه‌ست. نمی‌دانید. نبودید ببینید آنجا چه خبر بود. جهنم را با چشم خودتان می‌دیدید اگر بودید.»

روی عملیات خیبر، از نظر اطلاعاتی، خیلی کار شده بود. حتی خود آقا محسن رفته بود در عمق جزیره کار کرده بود. تنها جایی که نیروهای اطلاعاتی می‌توانستند نفوذ کنند همین جزیره مجنون بود.

طلائیه را دیده بودند و آن سه کانال پنجاه متری را و سمت چپش پاسگاه زید را و مثلثی‌های رمضان را. تصمیم این طور گرفته شد که «تک اصلی در طلائیه باشد و تک‌های فرعی در پاسگاه زید و کوشک.»

قرار شد لشکر امام حسین و نجف بروند برای سمت چپ و راست و آن تک فرعی که گفتم. تک اصلی هم که در طلائیه بود. حالا چرا طلائیه؟ چون اگر می‌گرفتیمش تا بصره را راحت می‌رفتیم می‌گرفتیم و عراق این را می‌دانست.

کارشناسان و مستشاران نظامی هم کمک‌شان می‌کردند. می‌گفتند: «اینها هر کاری بخواهند بکنند فقط در شب می‌کنند. اگر به صبح بکشد برگ برنده دست شماست.»

آن سه کانال و میدان‌های مین و سیم‌خاردارها را برای همین جلو ما چیده بودند که زمان را از ما بگیرند. تک‌های فرعی موفق عمل کردند. حتی رفتند چند تا روستا را هم گرفتند. که اگر می‌توانستیم از کنار آن پد رد شویم، برویم به جاده‌ی آسفالت برسیم و برویم مثلثی‌های رمضان را بگیریم، می‌توانستیم دو لشکر کامل عراق را محاصره کنیم منتها نشد. لو رفته بودیم. این را خود عراقی‌هایی گفتند که اسیر ما شده بودند.

گفتند «ما منتظرتان بودیم. با تمام قوا منتظرتان بودیم.»

تنها راه‌گذر ما پد کنار دژ بود. فقط می‌توانستیم از آنجا رد شویم برویم. حرکت کند بود. عراق خبر داشت و درست همان جا تیربار کار گذاشته بود. باورتان می‌شود که با دو لول پدافند داشت نفر را می‌زد؟

ولی می‌زد. بدجور هم می‌زد گلوگاه را کاملاً بست. یعنی دستمان از سمت چپ کاملا بسته شد. کل لشکر خلاصه شد در سمت راست. که باید گردان به گردان می‌رفتیم خط‌ شکن می‌شدیم. همین کار زمان می‌برد.

همین جابه‌جایی را می‌گویم. بیشترین تلفات و ضایعات به همین دلیل بود. این طور که من شنیدم عراقی‌ها از دو یا سه روز قبل از عملیات از همه چیز خبر داشتند. حتی خبرنگار آورده بودند آنجا و از همه چیز فیلمبرداری کرده بودند و گفته بودند: «ما اینجا را گورستان ایرانی‌ها می‌کنیم.»

هر لشکر دیگری هم که می‌آمد موفق نمی‌شد. مثلا رزمندگان لشکر امام حسین آمدند و خط را بشکند. پشت سرش هم لشکر 27 رفت. موفق هم شد.

یعنی یکی از نفربرها را ضد زره کرد فرستاد جلو رفت از میدان مین و اینها گذشت. خط را هم شکست، منتها دو ساعت بعد مجبور شد هرچی را که گرفته به عراق پس بدهد. بس که حجم آتش زیاد بود و دست همه بسته.

عراق جزیره را، روستاها را از دست داده بود. ولی براش مهم نبود. تمام تمرکزش را گذاشته بود روی طلاییه که از دستش ندهد. نداد هم. نه بصره را نه آن دو لشکری را که باید اسیر می‌شدند و نشدند.حالا شما حسابش را بکن. تمام این سختی‌ها و تحملش روی دوش کیه؟ حاج همت. بچه‌ها هرحرفی دارند می‌آیند به او می‌زنند. ازکمبودها و مشکلات و خستگی و محاصره تا خیلی چیزهای دیگر.

فقط او جواب‌شان را می‌داد. حتی قانع‌شان می‌کرد. منتها می‌رفت دعواش را با بالاتری‌ها می‌کرد. جواب می‌خواست. جواب‌های قانع کننده و سرراست. اینها را بعد فهمیدیم.

بارها در آن روزها آمد به من گفت «نمی‌دانم چه گناهی کرده‌ام که باید این طوری تقاصش را پس بدهم».

گفت«تا دم رفتن می‌روم، ما یک تیر و ترکش نمی‌اید بزنم راحتم کند.»

آرزوی یک ترکش کوچک داشت. باور می‌کنید؟

شاید به خاطر همین بود که می‌زد به دل آتشی که توی طلاییه بد.

ما گردان ویژه بودیم. همه‌مان سپاهی.

همت می‌گفت «ما روی شما خیلی حساب باز کرده‌ایم. این حساب را روی گردان‌های دیگر…»

می‌گفتم «می‌فهمم»

بار آخری که درست و حسابی همدیگر را دیدیم داشتیم با هم می‌رفتیم شناسایی طلاییه. توی امبولانس نشسته بودیم. مخفیانه می‌رفتیم. ماشین استتار کامل داشت. حاج همت نشسته بود جلو داشت با من حرف می‌زد. من عقب بودم. صداش را درست نمی‌شنیدم. تا این که گفت «راست می‌گوید؟»

همین طوری گفتم «اره»

بدون اینکه بدانم چی گفته. اخم خنده‌داری کرد و چیزی نگفت.

بعدش سعید مهتدی آمد به من گفت «فهمیدی حاجی بت چی گفت؟»

گفتم «نه»

گفت «پس چرا تاییدش کردی؟»

گفتم «مگر چی گفت؟»

گفت «گفت یکی آمده پیشش گفته اکبری گرا داده می‌خواهیم فلان‌جا عمل کنیم. گفته اکبری، یعنی خود تو، گفته اگر خوب کار کنید مسوولیت روی شاخ‌تان ست.

گفتم «من گفته‌ام؟ من که اولین بار ست دارم می‌ایم اینجا.»

گفت «ازت پرسید. گفتی آره. نگفتی؟»

گفتم «به جان تو نفهمیدم حاجی چی گفت. هیمن جوری گفتم آره تو را خدا برو بش بگو من نگفته‌ام.»

رفتم پیش حاج همت، خودم بش گفتم.

گفتم «از خودش حرف در آورده، حاجی. من حاضرم رو دررو کنیم قسم بخوریم کی راست می‌گوید»

خندید. آمد صورتم را بوسید گفت «زیاد جدی نگیر. من هم حرفش را قبول نکردم. چون می‌شناختمت حرفش را قبول نکردم. حالا هم برو به کارت برس، به این چیزها هم اصلا فکر نکن.»

آخرین دیدارمان همان جا بود، در سه راهی فتح، مقر لشکر یا قرارگاه یا هر چی. بچه‌های اطلاعات جمع شده بودند آنجا داشتند گزارش می‌دادند.

بعد هم که رفتیم درگیر شدیم دیگر ندیدمش. سه روز توی جزیره بودیم. بمباران یک لحظه قطع نمی‌شد. عقبه نداشتیم. یعنی بسته بود.

هیچ کدام‌مان امید برگشت نداشتیم. چه برگشتی؟ اگر هم می خواستیم بیاییم باید سیزده کیلومتر را با قایق بر می‌گشتیم. آن هم چه قایقی فقط چند نفر توش جا می‌شد و اگر زیاد سوار می‌شدیم می‌رفت زیر آب.

دستور رسیده بود که «فکر برگشت را از کله‌تان بیاورید بیرون. باید بایستید آنجا تا اخرین فشنگ‌تان بجنگید»

غذا به ما دیر می‌رسید اگر هم می‌رسید غذای خوب و کافی نبود. لشکر علی‌بن ابی طالب و عاشورا و حضرت رسول عمل کرده بودند و باید به هم می‌رسیدند و نمی‌شد. دو روز بود غذا نخورده بودیم. اسیر هم می‌گرفتیم و نان خورمان بیشتر می‌شد. لای‌نی‌ها پر بود از عراقی که اگر نمی‌گرفتیم‌شان می‌آمدند کار دستمان می‌دادند. آب هم که قربانش بروم. آب شور جزیره را نمی‌شد خورد. اگر هم خودمان را راضی می‌کردیم برویم بخوریم، جنازه‌های توی آب پشیمان‌مان می‌کردند.

راوی :نصرالله اکبری

خبرگزاری فارس

 نظر دهید »

من فرمانده لشگرم

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

آخرین مرتبه شهید رضا دستواره جلوی همت را گرفت، تا مانع رفتن او شود. حاج همت وقتی اصرار زیاد دستواره را دید، بر سرش فریاد زد: من فرمانده لشگرم!
شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.

شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.

پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت می‌کرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا…(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.

*عملیات خیبر در ساعت 21:30 در تاریخ 3/12/62 با رمز یا رسول‌الله آغاز شد. نقش گردان‌های محمد رسول‌الله(ص) در این عملیات بسیار حساس و ظریف بود همان گونه که بعدها معلوم شد و مسئولان رده بالای جنگ- همین عملیات- اعلام کردند تصرف محوری که به لشگر واگذار شده بود تاثیری مستقیم در سرنوشت عملیات خیبر داشت و پیش روی سایر یگان‌‌هایی که از ضلع‌های مختلف به سوی جزیره هجوم آوردند در گرو محوری بود که گردان‌‌های لشگر حضرت رسول (ص) عهده‌دار تصرف بود.

در نخستین حرکت لشگر به سوی دشمن، قرار بر آن بود تا گردان‌ کمیل از سمت چپ و گردان مالک از سمت راست جزیره وارد عمل شوند. خود را به یک جاده خاکی که به پاسگاه طلائیه قدیم متصل می‌شد برسانند. اما پیش از حرکت به آنها گفته شد تمامی نیروها را به وسیله قایق از روی اسکله شهید حسن باقری به جزیره مجنون -محلی که دو پد هلی‌کوپتر وجود داشت و در واقع پایان جاده خاکی بود که از وسط هور می‌گذشت و به پاسگاه طلائیه قدمی می‌رسید- منتقل خواهند کرد. از سوی دیگر مقرر شد گردان مقداد از روی جاده آسفالته‌ای که از طلائیه جدید به سوی طلائیه قدیم می‌رفت، حرکت کرده و یک گروهان آن از روی جاده و گروهان دیگر آن از پشت یک سیل‌بند(دژ) خود را به پاسگاه طلائیه قدیم رساند تا گردان‌های کمیل و مالک الحاق یابند.

فرض حاج همت و فرماندهان دیگر بر این بود تا پس از بازشدن جاده آسفالته گردان مسلم و گردان حمزه نیز به سوی پاسگاه طلائیه قدیم پیش‌روی کرده و در مجموع وقتی پنج گردان به پاسگاه قدیم که کانال سرتاسری منطقه بود رسیدند دارای یک پل بشوند. دیگر گردان‌ها، از جمله گردان حبیب‌بن مظاهر، گردان میثم و گردان ابوذر هم برای احتیاط در نظر گرفته شد.

حرکت دوم لشگر پس از شکستن خط و تثبیت پاسگاه طلائیه قدیم (به عنوان سرپل) توسط سایر گردان‌های باقی‌مانده آغاز می‌شد. در این رابطه گردان عمار موظف شد تا قسمت پاسگاه طلائیه جدید به طرف کانال سرتاسری و کانال پنجاه متری -که پیش‌تر بنابر آن بود توسط تیپ الغدیر خط آن شکسته شود برود و با عبور از کنار نیروهای تیپ الغدیر خود را به میدان‌های مین و سیم خاردار دشمن بزند و پس از رسیدن به کانال سرتاسری و کانال پنجاه‌ متری در محل مستقر شود. رضا دستواره می‌گوید: «از اول گفته می‌شد این حرکت موفق نیست، اما می‌تواند دشمن را به خود مشغول کند.»

پیش از شروع عملیات همه چیز به نظر آسان می‌آمد؛ زیرا با عبور گردان‌های کمیل و مالک با قایق و دور زدن دشمن در سمت پاسگاه طلائیه قدیم و همچنین گذشتن سایر یگان‌های عمل‌کننده از نقطه دیگر جزیره و رسیدن آنها به «پل نشوه»، دشمن به محاصره نیروهای خودی در می‌آمد و برای پیش‌روی بعد آن‌چنان مشکلی وجود نداشت.

بازشدن جاده‌ای که به گردان‌های لشگر واگذار شده بود از آن رو اهمیت داشت که وقتی لشگرها و تیپ‌های دیگر از جمله لشگرهای نجف اشرف، عاشورا، علی‌بن ابیطالب و تیپ‌های امام رضا و قمر بنی‌هاشم از هور الهویزه و هورالعظیم، با قایق ترابری می‌شدند و خود را به جاده بغداد-بصره می‌رساندند و پل استراتژیک نشوه را تصرف می کردند، راه را برای پشتیبانی مهمات، سلاح سنگین و آذوقه نیروهایشان باز شده بود و مجبور نبودند ساعتها روی آب رفت ‌و آمد کنند؛ زیرا با پیش‌روی گردان‌‌های حضرت رسول(ص) و بازشدن جاده طلائیه به کوشک از یک عقبه مطمئن برخوردار بودند، اما دشمن با اطلاعاتی که پیش از شروع عملیات به دست آورد، استحکامات و موانع فراوانی را در روی یک جاده طلائیه-کوشک و جاده خاکی پاسگاه طلائیه قدیم ایجاد کرده بود و از آن جا که عقبه دشمن خشکی بود توانسته بود از توپخانه‌اش به خوبی استفاده کند. متاسفانه با نزدیک شدن شب عملیات تردد نیروها و خودروهای نظامی و جابه‌جایی ادوات جنگی و کم توجهی بعضی از یگان‌های عمل‌کننده و از سوی دیگر به اسارت درآمدن سه تن از نیروهای شناسایی یکی از لشگرها به دست دشمن، در عمق منطقه عملیاتی، عراقی‌ها توانستند اطلاعات ناقصی را که کمابیش از قبل داشتند کامل نمایند و از این رو توانستند به استحکامات و نیروهای خود بیفزایند.

نبرد لشگر حضرت رسول(ص) در منطقه عملیاتی خیبر و ایستادگی، مقاومت، تلاش و جان‌فشانی همت از برجسته‌ترین مراحل نبرد آن لشگر و این سردار غیور در جنگ است. گردان‌ها و فرماندهان لشگر، بویژه حاج همت، در بخش نخست نبرد خود با دشمن هفت‌شبانه روز جنگیدند و در مقابل سنگین‌ترین حملات دشمن مقاومت کردند.

از روز نهم نبرد خیبر (1362.12.11)، پس از آخرین شبی که لشگر محمد رسول‌الله(ص) در طلائیه وارد عمل شد، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح، عملیات در محور طلائیه و کوشک متوقف گردید و ماموریت آن دسته از نیروهای لشگر که در این محور با دشمن می‌جنگیدند به پایان رسید و گردان‌های ابوذر، عمار، سلمان و دیگر گردان‌هایی که در طلائیه عمل کرده بودند برای بازسازی و رفع خستگی عازم دوکوهه شدند. حاج همت و رضا دستواره نیز به جزایر مجنون رفتند تا با بررسی موقعیت جزیره و ارزیابی گردان‌هایی که در آن محور حضور داشتند، طرح دیگری بریزند.

حاج همت پس از ورود به جزیره، رضا دستواره را به دو کوهه فرستاد تا بازسازی شش گردانی را که در پادگان به سر می‌بردند بر عهده بگیرد. باقی‌مانده نیروهای لشگر به طور کلی در دو محور جنوبی و مرکزی جزیره مجنون مستقر شده بودند و همچون یگان‌های دیگر، از کمبود مهمات، تاخیر در رسیدن آب و آذوقه، نداشتن سنگرهای محکم و همچنین از بمباران مداوم هواپیماها و هلی‌کوپترها، آتش توپ و خمپاره‌های فراوان دشمن که بر سرشان می‌ریخت در تنگنا قرار داشتند.

در چنین شرایطی وجود حاج همت برای فرماندهان لشگرها، تیپ‌ها و گردان‌هایی که وی را از نزدیک می‌شناختند و با روحیه پرصلابت و صدای گرم و آرام او آشنا بودند می‌توانست بسیار ارزشمند و موثر باشد؛ زیرا در هیچ عملیاتی حتی در بدترین اوضاع کسی او را ندیده بود، سر بر زانو و یا دست روی دست بگذارد و بانگ ناامیدی و شکست سر بدهد. تاثیر چنین رفتاری آنچنان در دل نیروهای دیگر عمیق بود که می‌گویند شهید کارور زمانی که نیروهای دشمن از هر سو به گردان‌ وی که در جزیره بود فشار وارد کرده بود، از بی‌سیم‌چی خود خواست تا با حاج همت تماس حاصل کند. او گفت: از حرف زدن با همت روحیه می‌گیرد. می‌گویند قوت قلبی که حاج همت ایجاد می‌کرد حتی در فرماندهان لشگرها و تیپ‌های دیگر نیز موثر بود. زمانی که او وارد جزیره شد، فرمانده لشگر نجف اشرف خطاب به وی گفت: «خوب شد که آمدی حاجی! حالا اگر نیروهایت نرسیدن، لااقل تو خودت باش، می‌تونی واسه ما تقویت روحیه‌ای باشی.»

هنوز برای بسیاری از بازماندگان جنگ، به ویژه فرماندهان و نیروهایی که در روزهای نبرد خیبر به طور مستقیم با حاج همت سر و کار داشته‌اند چهره مردانه و استخوانی وی، که در اثر بی‌خوابی و خستگی زیاد زرد شده بود، یک تصویر ماندگار است.

حاج همت با کوهی از اندوه وارد جزیره شده بود. دیگر از غم یاران از دست رفته خود طاقتش طاق شده بود. داغ دریادلانی همچون (شهیدان) عباس ورامینی، علی‌اصغر رنجبران، حسن زمانی، محمدرضا کشاورز، علی موحد، مهدی خندان، رضا چراغی و بسیاری از بسیجیان دلاور لشگر را در دل داشت، اما دم بر نمی‌آورد. در گوشه‌ای از دفتر یادداشت او می‌خوانیم: «گمشده‌ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می‌بینم.»

در همین باره جعفر جهروتی می‌گوید: «حاجی همیشه می‌گفت: من دوست دارم خیلی عمر کنم و برای اسلام خدمت کنم، اما در عملیات خیبر او حرف خود را عوض کرد.»

با تمام این اوصاف می‌توان گفت حاج همت از چنان غرور و صلابتی برخوردار بود که هر کس قادر نبود غمها و رنجهایی که می‌برد از خطوط چهره‌اش بخواند وی در آن روزهای پر از اندوه، هرگز حاضر نبود برای نجات خود دست به کاری بزند و برای آرامش جسم و جانش منطقه را ترک کند. او پیوسته می‌گفت: «حقیقت اینست که هرچه بگوییم خسته شدیم، بریدیم، اسلام دست از سر ما برنمی‌دارد. اینست که ما باید بمانیم و کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم باید مشغول یک مطلب بود و آن عشق است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی، به طور قطع هیچ‌وقت بریدن و عمل‌زدگی و خستگی برایت مفهوم پیدا نمی‌کند.»

زمانی که حاج همت در جزیره سرگرم بررسی اوضاع نیروهای لشگر و محور عملیاتی گردان‌ها بود، از دوکوهه پیغام رسید که هرچه زودتر خود را به آن پادگان برساند. حاج همت بعدازظهر روز چهاردهم اسفند جزیره مجنون را ترک کرد و پیش از غروب آفتاب وارد دوکوهه شد. اکبر زجاجی به پیشواز او رفت و خبر ناگواری را به وی داد: زجاجی گفت: «نیروها خسته شده‌اند و چون دوره ماموریت‌‌شان به اتمام رسیده است، قصد دارند به شهرهای خود باز‌گردند.»

حاج همت از این خبر متاثر شد. او وضعیت دشوار جنگ را در جزیره و همچنین شرایط روحی گردان‌ها را به خوبی درک می‌کرد، اما اوضاع به گونه‌ای بود که رها کردن جزیره به قیمت جان بسیاری از نیروهای دیگر تمام می‌شد، لذا در فاصله میان نماز مغرب و عشا میدان صبحگاه دو کوهه به پا خاست و خطاب به نیروهایی که عزم بازگشت به خانه‌هایشان را کرده بودند چنین گفت:

«ما هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب خون‌بار ما حاصل خون این عزیزان است. در تمام طول تاریخ بشریت، چه در لیست استکبار و چه در جنگ‌های اسلامی و صدر اسلام و تمامی غزواتی که پیامبر (ص) شخصا در آنها حضور داشت، همیشه این مشخص بوده که جنگ حالت سکه چند رو را دارد.

در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ، استراتژی جنگ و تاکتیک جنگ هیچ سی یا هیچ گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا پیروز نیست پیامبر (ص) در جنگ نگفته است پیروز است یا نه!… تنها حرکت در راه خدا مهم است. خداوند شکست می‌دهد، پیروزی هم می‌دهد. همه باید اتکاء به خدا داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است.

پیروزی با خداست. عملیات به دست دیگری است. دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاه‌های ما مادی است. تا حد توان کار می‌شود و بقیه‌اش با خداست. ما زیربنای جنگمان معنویت است. ما این جنگ را با خون پیش می‌بریم.»

سخنرانی حاج همت که در واقع آخرین سخنرانی ایشان پیش از شهادت وی بود چنان تاثیری بر نیروها گذاشت که با چهره‌های باز و آغوش گشاده و چشم‌های اشک‌آلود یک صدا فریاد بر می‌آورند:

هرچه دلم خواست نه آن می‌شود

آنچه خدا خواست همان می‌شود

حاج همت برای آخرین شب در دو کوهه ماند و صبح روز بعد، بی‌آنکه بداند چه سرنوشتی در انتظار اوست، با خانواده‌اش در شهرضا تماس تلفنی گرفت و گفت: به احتمال زیاد برای عید نوروز به خانه باز خواهم گشت. سپس عازم جزیره مجنون شد.

پس از چند روز رکود، صبح شانزدهم اسفند، دشمن حمله جدید و سختی به جزیره جنوبی کرد. عراقی‌ها از زمین و آسمان و با استفاده از توپ، تانک، هواپیما و هلی‌کوپتر و نیروهای پیاده به مواضع یگان‌های مستقر در جزیره حمله کردند. در این بخش از جزیره مواضع گردان‌های لشگر محمد‌رسول‌الله (ص) یکی از هدفهای عمده دشمن بود. این حمله سه روز تمام به شدت ادامه داشت و این در حالی بود که یکی از فرماندهان قرارگاه کربلا، زمانی که از جزیره به قرارگاه بازگشت صحنه رزم و موقعیت نیروهای دشمن و وضع یگان‌های خودی را چنین گزارش کرد:

«وضع خراب است، در محور تیپ سید‌الشهدا، دشمن رخنه کرده و هر شب در حال پیش‌روی است. عراق دائما نیرو می آورد و شدت عمل به خرج می‌دهد. نیروهای ما در خط خسته شده‌اند. آتش دشمن به شدت زیاد است. جاده، آب، غذا و نیرو کم است. پلیت و الوار برای ساختن سنگر نیست. و لودر و بولدوزر برای احداث خاکریز وجود ندارد.

نیروها در خط، آر.پی‌.‌جی و کلاشینکف ندارند. از شدت حمله دشمن، بچه‌ها دیگر قادر نیستند فکر کنند. این جزیره طلسم شده و ما هر کاری می‌کنیم با مشکل مواجه می‌شویم.»

حاج همت در قرارگاه تاکتیکی لشگر نجف اشرف که دو کیلومتر با خط مقدم نیروهای درگیر با عراق فاصله داشت مستقر شده بود. او تمام وقت کنترل نیروهای مستقر در ضلع شرقی و ضلع مرکزی را که فرماندهی آن به عباس کریمی و اکبر زجاجی واگذار شده بود از طریق بی‌سیم برعهده داشت و علی‌رغم آن که بی‌خوابی شدید و پایین آمدن فشار خون حاج همت، وی را زیر سرم برده بود، لحظه‌ای از رجز‌خوانی در برابر دشمن دست بر نمی‌داشت.

در هر حال با مقاومت و جوانمردی نیروها، ضلع شرقی جزیره که در معرض سقوط کامل بود تثبیت شد. این بار فشار دشمن روی ضلع مرکزی جزیره به چند برابر رسیده بود و در این منطقه نیروهای خودی به طور کامل در محاصره عراقی‌ها قرار گرفته بودند. جعفر جهروتی می‌گوید: با حاج همت در سنگر فرماندهی لشگر نجف اشرف بودیم که خبر رسید در خط درگیری شدید است. مرتضی قربانی به حاج همت گفت: هر کس را که به خط فرستاده‌ایم خبر بیاورد، برنگشته است. حاجی گفت: مثل این که خدا ما را طلبیده است. سپس با معاون یکی از گردانها سوار موتور شدند و به سوی خط رفتند. نیم‌ساعت بعد من هم وارد خط شدم. عباس کریمی مسئولیت نیروها را برعهده داشت. کمی بعد از آن که ما رسیدیم، درگیری شدیدی میان ما و نیروهای دشمن از سرگرفته شد. نیروهای خودی شروع به تیراندازی کردند. از یک سو هواپیماها و از سوی دیگر نیروهای پیاده و تانکهای عراقی نیروها را هدف قرار می‌دادند. شرایط دشواری بود. بچه‌ها در حین درگیری قمقمه‌های خود را به آب جزیره می‌زدند و از سر عطش و تشنگی می‌خوردند. حال آنکه آب آلوده به خون و جنازه‌های دشمن بود، اما هیچ کس جرات نداشت از سنگر بیرون برود و چند متر آن طرف‌تر آب تمیز بردارد! حاجی این صحنه را که دید بسیار ناراحت شد. قمقمه‌های نیروها را جمع کرد و از سنگر بیرون زد. تکه‌ای از بدنه یک پل شکسته را پیش کشید و قمقمه‌ها را روی آن چید، نزدیک ده قمقمه بود. روی بدنه شکسته پل رفت و زیر رگبار گلوله‌های دشمن وارد آب هور شد و تا جایی رفت که آب صاف و زلال می‌شد.

دقایقی بعد وقتی برگشت قمقمه ها را پر از آب کرده بود. این کار حاجی به نیروها روحیه داد. یکی از آنها کمی کسالت داشت، می گفت قرصش را به دلیل بی‌آبی نخورده است. وقتی حاجی آب آورد، همه با خیال آسوده خوردند.» سپس حاجی رو به آنها کرد و گفت: «این شاخ شکسته‌ها را نباید مهلت بدین، باید همه را از بین ببریم، هر نیرو که سرش را پایین بیندازد و به سنگر پناه ببرد، دشمن روی او تسلط پیدا می‌کند، اما وقتی ما بایستیم و روی سر دشمن آتش بریزیم یقین داشته باشید آنها هستند که سرشان را پایین می‌اندازند و سر ما بالا می‌ماند.»

پس از آن که حاج همت برای نیروها صحبت کرد، همه آنها برخاستند و با جدیت بیشتر به حمله دشمن پاسخ دادند. خود همت نیز آر. پی. جی برداشت و با تانکهای عراقی مقابله کرد.

شاید از تلخ‌ترین خبرهایی که حاج همت روزهای پایانی عمر خود در جزیره شنید شهادت اکبر زجاجی بود. پس از نبرد روز شانزدهم اسفند‌ماه در قرارگاه، انتظار آمدنش را می‌کشید. وقتی نیروهای دیگر می‌آمدند و می‌رفتند، سراغ اکبر را می‌گرفت. هر کس چیزی می‌گفت. هیچ کس راضی نبود خبر شهادتش را به همت بگوید و چون شنید که زخمی شده است، باور نکرد وقتی این خبر را به او دادند، بیرون از قرارگاه ایستاده بود. صورتش را به سمت هور برگرداند و تنها یک جمله گفت: خوشا به حالش! به طور حتم همت در فراغ اکبر زجاجی هم گریست، اما هیچ کس اشکهایش را ندید.

حجت‌الاسلام حاج محمد‌رضا پروازی از معدود کسانی است که روزهای آخر عمر حاج همت توانسته است حال و هوای او را دریابد و با وی به درد دل بنشیند. وی در این باره خاطره‌ای را نقل می‌کند:

«مرحله پنجم یا ششم عملیات بود، بعد از آن که حسین خرازی دستش قطع شد و به عقب برگشت، دیدم حاج همت گرفته و عصبانی است. می‌دانستم خمپاره کنار ایشان خورده و ایشان صدمه‌ای ندیده است. به او گفتم: تو چرا ناراحتی حاجی؟ احساس می‌کنم حاج همت چند روز پیش نیستی! همت دستم را گرفت و از کنار خاکریز پنج تا شش متر آن طرف‌تر بود. می‌خواست از فرودگاه تاکتیکی که آن جلو، لب آب زده بود، فاصله بگیریم. نشست روی زمین. من هم در کنار او نشستم.

حاجی یک نفس عمیق کشید و سپس مشت گره کرده‌اش را بر روی خاک جزیره کوبید و گفت: این آخرین عملیات من است که دیگر دارم می‌جنگم! گفتم: نه، این طور نیست. ان‌شاء‌الله که سالها زنده هستی و … و او باز حرف خود را تکرار کرد و گفت: این عملیات، آخرین عملیات من است.»

حاج همت روزهای آخر به ندرت در قرارگاه حضور داشت. حضور مداوم وی در بین گردان‌های لشگر که در جزایر مجنون با دشمن مقابله می‌کردند، همه نیروها و فرماندهان لشگر را نگران ساخته بود تا جایی که احساس می‌شود، همت فرماندهی لشگر، تیپ و گردان را کنار گذاشته است و هر زمان و در هر شرایطی که پیش می‌آید راهی خط مقدم می‌شود. می‌گویند آخرین مرتبه شهید رضا دستواره جلوی همت را گرفت، تا مانع رفتن او شود. حاج همت وقتی اصرار زیاد دستواره را دید، بر سرش فریاد زد: من فرمانده لشگرم!

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 275
  • 276
  • 277
  • ...
  • 278
  • ...
  • 279
  • 280
  • 281
  • ...
  • 282
  • ...
  • 283
  • 284
  • 285
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 733
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس