فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خلبانی که صدام دستور داد دو تکه‌اش کنند

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید اقبالی در حالی که یک نیروی ستادی بود و می‌توانست دیگر حتی یک ساعت هم در کابین جنگنده ننشیند، با شروع جنگ و حمله عراق به ۱۵ پایگاه نیروی هوایی، بلافاصله خودش را به پایگاه تبریز رساند.
«سیدعلی اقبالی دوگاهه» هفتم مهرماه 1328 در محله دوگاهه پایین‌بازار رودبار در خانواده‌ای مذهبی و متدین به دنیا آمد.

وی پس از گذراندن دوران کودکی برای ادامه تحصیل به تهران رفت و در دبیرستان امیرکبیر به ادامه تحصیل پرداخت و توانست از این دبیرستان مدرک تحصیلی دیپلم را اخذ کند.

اقبالی دوگاهه در 13 آذرماه 1346 به استخدام نیروی هوایی درآمد و پس از طی آموزش‌های نظامی و موفقیت در آزمون‌های زبان انگلیسی، مهارت‌های فنی و تخصصی، انجام دوره‌های پرواز و پرواز مقدماتی با هواپیمای پاپ و اف-33 در دانشکده پرواز در 25 مرداد 1347 برای تکمیل دوره خلبانی و پرواز با هواپیماهای پیشرفته جت شکاری به همراه دو نفر از دانشجویان به پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیکس ایالت آریزونای آمریکا اعزام شد.

وی پس از بازگشت از این دوره آموزشی در چهارم بهمن 1348 به عنوان افسر خلبان شکاری تاکتیکی فعالیت خود را آغاز کرد.

اقبالی ‌دوگاهه در سال 1354 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر به نام «افشین» یکی از پزشکان حاذق کشور و از افتخارهای ایران اسلامی است.

اقبالی عاشق پرواز بود و با توجه به مسئولیت‌های مهمی که به عهده داشت هرگز از فعالیت‌های پروازی دور نشد و جرات و جسارت در پروازهای عملیاتی از وی استادی ماهر و برجسته ساخته بود.

وی به دلیل آگاهی‌های بالای علمی، مهارت فنی و تخصصی در پروازهای تاکتیکی و عملیاتی در کمترین زمان توانست به سطح لیدری ارتقا یابد.

او مسئولیت‌هایی در پایگاه‌های بوشهر، دزفول، تبریز و ستاد نیروی هوایی تهران داشت و سرپرست و صاحب پست‌های راهبردی معلم خلبانی، رئیس شعبه اطلاعات و عملیات فرماندهی گردان 23 شکاری و افسر ناظر اجرای طرح‌های عملیاتی معاونت طرح و برنامه نهاجا (نیروی هوایی ارتش) بود.

اقبالی دوگاهه با پیروزی انقلاب اسلامی مدت کوتاهی از نیروی هوایی دور شد اما با آغاز جنگ عراق علیه ایران داوطلبانه به نیروی هوایی بازگشت و با انجام پروازهای شناسایی و آموزشی فعالیت‌های خود را آغاز کرد.

وی یکی از جوان‌ترین استادان خلبان شکاری در عملیات 140 فروندی بود و در آغاز جنگ، لیدر دسته پروازی چهار فروندی به شمار می‌رفت.

اقبالی‌ دوگاهه در یکم آبان‌ماه 1359 زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-5 را به عهده داشت، در یک ماموریت برون‌مرزی با هدف بمباران یکی از سایت‌های راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و مشاهده‌نکردن هدف بلافاصله به سمت هدف ثانویه که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد. اما در پایان این عملیات موفقیت‌آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت.

پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به 30 کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط و اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد.

خلبان جوان و دلیر ایران‌زمین پیشتر تلمبه‌خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح‌های عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین دلیل صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را دو نیمه کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد.

شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بی‌رحمانه‌ترین وضعیت به شهادت رسید. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بی‌شرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سال‌ها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌کرد و در مدت 22 سال هیچ‌گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اینکه در خرداد سال 1370 طبق گزارش‌های موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت وی و اظهارات دیگر اسرای آزادشده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد.

دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال 81 پس از 22 سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرای تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت.

سرلشکر خلبان شهید علی اقبالی دوگاهه جوان‌ترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش است که در سن 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 و در 27 سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد.

وی با بیش از 3000 ساعت پرواز عملیاتی و آموزش خلبانی به ده‌ها دانشجوی جوان خلبانی که تعدادی از آنها همچون شهیدان سرافراز سرلشکر خلبان عباس بابایی و سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی به مقام والای شهادت نائل شده‌اند و یا به رده‌های ارشد فرماندهی نیروی هوایی رسیده‌اند، کارنامه درخشان و پرافتخاری در طول عمر کوتاه و پربرکت خود به جای گذاشت.

این شهید بزرگوار فردی به تمام معنا صمیمی و مهربان بود؛ انسانی فروتن و خویشتن‌دار، گشاده‌رو، متین، آراسته و با اخلاق نیکو و منش بسیار انسانی که در نگاه اول هر کس را شیفته خود می‌کرد.

او روحی بلند و علاقه خاصی به قرائت قرآن مجید داشت و هر چند وقت، کل قرآن را دوره می‌کرد. او خلبانی جوان با دانش و معلومات فوق‌العاده گسترده بود که به تمام موضوعات و قوانین پروازی اشراف کامل داشت.

اقبالی با تکیه بر هوش و استعداد و حافظه بسیار قوی، با وجود تعدد منابع دانش پروازی و منابع تخصصی، به ویژه آیین‌نامه‌ها و دستورالعمل‌های نیروی هوایی، به طور خارق‌العاده‌ای به این منابع احاطه داشت؛ به نحوی که در مناظره‌ها بعضا مشاهده می‌شد با قید عنوان آیین‌نامه، صفحه و پاراگراف را دقیقا ذکر می‌کند!

به علت توانایی‌های بالایی که در امور فنی و پروازی داشت، در خیلی از موارد مورد مشورت همکاران و فرماندهان قرار می‌گرفت و تحلیل‌های وی همواره صائب بود؛ لذا از احترام خاصی نزد فرماندهان نیرو مخصوصا شهید فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی برخوردار بود.

آن شهید بزرگوار به دلیل برخورداری از هوش وافر، آگاهیهای بالای علمی و مهارتهای فنی و تخصصی توانست در کمترین زمان ممکن به سطح لیدری ارتقا یابد و سرانجام به ستاد نیروی هوایی در تهران منتقل شود.

طی خدمت در ستاد، وی طرحهای استراتژیک و تاکتیکی ویژه‌ای را علیه تمامی نقاط حساس و حیاتی دشمن طراحی کرده بود. شهید اقبالی در حالی که یک نیروی ستادی بود و می‌توانست دیگر حتی یک ساعت هم در کابین جنگنده ننشیند، با شروع جنگ و حمله عراق به ۱۵ پایگاه نیروی هوایی، بلافاصله خودش را به پایگاه تبریز رساند. در آن هنگام، این پایگاه در طرح کلان نیروی هوایی، مسئول بخشهایی از خاک عراق نظیر کرکوک، موصل و اربیل بود.

به یاد رشادت‌ها و دلاوری‌های آن شهید بزرگوار امیر سرلشکر خلبان سید علی اقبالی دوگاهه، بهمن سال ۱۳۸۸ بنای یادبود آن شهید والامقام شامل مجسمه شهید و ماکت هواپیمای F-5 تایگر در شهرستان رودبار و در ساحل سفیدرود طی مراسم باشکوهی با حضور جمعی از مقامات لشکری و کشوری و مردم قدرشناس رودبار و مناطق اطراف رونمایی شد.

 نظر دهید »

خاطره‌ای از عملیات خیبر

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پایی که تا آخر عمر زنده ماند
رئیس بیمارستان گفت: ما کاری به رضایت ایشان نداریم، اگر پایش قطع نشود به زودی عفونت به قلب می‌رسد. ما نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد ارسال می‌کنیم و آنها هم از پدر و مادرش رضایت خواهند گرفت.
خبرگزاری فارس: پایی که تا آخر عمر زنده ماند

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، عملیات خیبر در ساعت 21:30 روز 3/12/1362 با رمز یا رسول الله آغاز شد. هدف از این عملیات انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند بود. قرار شد خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.

دلایل متعددی باعث شد تا منطقه عملیات هور باشد که یکی از آن دلایل این بود که دشمن فکر نمی‌کرد نیروهای اسلام توانایی عملیات در این منطقه جغرافیایی را داشته باشند.

عملیات خیبر که به آزاد سازی منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلاییه انجامید، موجب افزایش عزم بین المللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید؛ به گونه ای که از تاریخ 3/12/1362 (زمان آغاز عملیات خیبر) تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارایه شد. شورای امنیت سازمان ملل نیز در تاریخ 11/3/1363 قطع نامه 552 خود را در خصوص پایان دادن به جنگ ایران و عراق تصویب نمود. این در حالی بود که هیچ یک از قطع نامه و طرح های مذکور نظر ایران را تامین نمی کرد.

هم چنین، در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تاثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.

این عملیات دستاوردهای خود را مدیون رزمندگانی است که شجاعانه جان خود را به کف گرفته و به مقابله با دشمن پرداختند. آنچه می‌خوانید خاطراه ای است از عباس پالیزدار یکی از رزمندگانی که در عملیات خیبر حضور داشته و می‌گوید:

*سه روز در بیمارستان اراک تنها برای معاینه و تشکیل پرونده سپری شد در حالی که روز به روز زخم پایم حادتر می‌شد و سیاهی آن توسعه پیدا می‌کرد به نحوی که حتی به مجرای تناسلی‌ام نیز رسیده بود و من همچنان در مقابل درخواست رضایت پزشکان مقاومت می‌کردم.

روز چهارم چند پزشک آلمانی پایم را معاینه کردند و به سرپرستار دستور دادند فردای آن روز من را (چک) و برای عمل جراحی آماده کنند. سرپرستار مسئله عدم رضایت من را برای دکترها یادآور شد. رئیس بیمارستان گفت: ما کاری به رضایت ایشان نداریم، اگر پایش قطع نشود به زودی عفونت به قلب می‌رسد و ایشان را از بین می‌برد، ما نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد به وسیله تلکس ارسال می‌کنیم و مرکز پزشکی هم به خانواده‌اش مراجعه و از پدر و مادرش رضایت خواهند گرفت.

از این که دیگر به عقیده من اهمیتی نمی‌دادند و خلع سلاح شده بودم سخت ناراحت بودم و آرام و قرار نداشتم. شب آن‌روز تا دیر وقت خوابم نبرد و آنچه را که در طی چند روز بر من گذشته بود در خاطرم مرور کردم و دلگیر بودم که چرا مثل محمدعلی به فیض شهادت نائل نشده‌ام شاید گناهی مرتکب شده‌‌ام که به چنین روزی گرفتار آمده‌ام یا …

نیمه‌های شب با همین افکار به خواب رفتم و در عالم رویا همان نور داخل نیزار را دیدم و این بار در حالی‌که گریه می‌کردم دست نیاز به طرف نور دراز کردم و از او خواستم تا مرا از این وضعیت نجات دهد.

عمو که از صدای گریه من بیدار شده بود مرا از خواب بیدار کرد و گفت: چرا گریه می‌کنی؟ من که تمام بدنم از عرق خیس شده بود ماجرای نور را آن‌طور که دیده بودم برایش تعریف کردم در حالی که گونه‌هایش از شادی گل انداخته بود با اطمینان و هیجان خاصی گفت: مطمئنم پایت خوب می‌شود آن شب تا صبح من و عمو نخوابیدیم و با هم زیارت عاشورا و دعای فرج آقا امام زمان(ع) را خواندیم.

ساعت هشت صبح بود که یک رزیدنت به همراه سرپرستار و دستیارش وارد اطاق شدند تا مرا (چک) و نتیجه را برای مرکز پزشکی بنیاد در تهران ارسال کنند. وقتی سرپرستار ملحفه را از روی پایم کنار زد و زخم پایم را دید با حالت شک و تردید به من و رزیدنت نگاه کرد. رزیدنت هم با دقت پایم را ورانداز کرد و با عجله از اطاق بیرون رفت و لحظه‌ای بعد به همراه پزشکان آلمانی بازگشت. پزشکان آلمانی هم با تعجب پایم را معاینه کردند و بدون اینکه چیزی بگویند همه از اطاق بیرون رفتند.

من که به حرکت‌‌های آنان مشکوک شده بودم پایم را که بی‌حس شده بود کمی تکان دادم و زمانی که پایم بدون درد به حرکت درآمد ملحفه را کنار زدم و دیدم سیاهی آن کاملا از بین رفته و درست مثل روزهای اول مجروحیت تازه پوست پایم شفاف است، بی‌اختیار با خوشحالی فریاد زدم: عمو من خوب شدم، من شفا گرفتم، من شفا گرفتم…

پزشکان آلمانی که به معجزه و این قبیل مسائل اعتقادی نداشتند، پرونده قبلی را کنار گذاشته و مجددا باگرفتن آزمایش و نوار پرونده جدیدی برایم تشکیل دادند، در نتیجه قرار شد از قطع‌کردن پایم صرف‌نظر کنند و با چند عمل جراحی شریان‌های قطع شده را به هم وصل و شکستگی پایم را نیز گچ بگیرند.

عمو که از بابت قطع شدن پایم خیالش راحت شده بود، پس از ملاقات با رئیس بیمارستان و سفارش من و همچنین مطرح نمودن مسئله (شفاگرفتن)، بدون اینکه به خانواده‌اش در تهران سری بزند، به منطقه بازگشت.

در طی مدت یک هفته چهار عمل جراحی با موفقیت بر روی پایم صورت گرفت و شکستگی آن نیز ترمیم شد و قرار شد پس از دو هفته از بیمارستان مرخص یا به یکی از بیمارستان‌‌های تهران منتقل شوم و این در حالی بود که روزانه عده کثیری از مردم اراک و حتی روستاهای اطراف که از موضوع شفا گرفتنم باخبر شده بودند به عیادتم می‌آمدند و من روزانه باید به سوال‌های بی‌شمار عیادت‌کنندگان پاسخ می‌دادم و آنچه را که از ابتدا بر من گذشته بود به تفضیل بازگو می‌کردم، به ویژه ایام مبارکه دهه فجر که دانش‌آموزان از سطح مدارس و دبیرستان‌ها به دیدنم می‌آمدند و نحوه شفا گرفتنم را جویا می‌شدند.

پس از دو هفته که با تجویز پزشک معالج از تخت پایین آمدم با عصا شروع به راه رفتن کردم، مرا جهت اعزام به یکی از بیمارستان‌های تهران آماده نموده و با یک دستگاه آمبولانس روانه فرودگاه کردند.

هواپیمایی که قرار بود با آن به تهران منتقل شوم مدت 20 دقیقه تاخیر کرد و من که همواره منتظر فرصتی بودم تا قبل از رفتن به تهران به منطقه بازگردم و قولی را که به محمدعلی داده بودم عملی کنم، به راننده آمبولانس که از بابت تاخیر هواپیما حرص می‌خورد، گفتم: شما بروید، من می‌توانم راه بروم، خودم سوار هواپیما می‌شوم. و او هم که منتظر چنین پیشنهادی بود با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. هواپیما چند دقیقه بعد در باند فرودگاه بر زمین نشست و مسافران سوار بر هواپیما شدند و وقتی که هواپیما به پرواز درآمد، از فرودگاه خارج شدم. و با تهیه بلیط به منطقه بازگشتم.

وقتی در اهواز از قطار پیاده شدم پایم به شدت درد می‌کرد اما بی‌توجه به آن به هر نحوی بود خود را به بنه و از آنجا به اسکله شهید عسگری که عمو و بچه‌ها در آنجا مستقر بودند رساندم.

وقتی عمو چشمش به من افتاد سخت عصبانی شد و با داد و فریاد گفت: تو اینجا چه کار می‌کنی با این وضعیت ناهنجار پایت چرا به منطقه برگشتی؟ توی این هوای گرم پایت چرک می‌کند و دوباره سیاه می‌شود.

در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد گفتم: می‌‌خواهم بروم و جنازه محمدعلی را بیاورم.

عمو که کمی آرام شده بود گفت: وضعیت منطقه مساعد نیست.

بغض انباشته شده در گلویم ترکید و با گریه گفتم: اگر هم کسی نیاید به تنهایی می‌روم.

عمو با لحن پدرانه‌ای گفت: خیلی خوب، لازم نیست تو بیائی، فقط مشخصه‌ها و گرای منطقه را به ما بده ما می‌رویم و او را می‌آوریم، ولی باید به ما قول بدهی که بعد از آوردن جنازه محمدعلی به تهران برگردی و درمان پایت را پیگیری کنی.

در حالی که اشک چشمهایم را پاک می‌کردم با خوشحالی گفت: چشم، شما این کار را انجام بدهید، قول می‌دهم بلافاصله منطقه را ترک کنم. بعد از این که عمو 5 نفر از نیروهای آشنا به منطقه را انتخاب نمود و با ستاد و نیروهای مستقر در منطقه هماهنگی کرد، مسیر و مشخصه‌های منطقه را به آنان گفتم آنها به راه افتادند و از خاکریز گذشتند.

دو ساعت بعد که عمو و نیروهایش بازگشتند با خود سه جنازه شهید به همراه آورده بودند که هیچ کدامشان محمدعلی نبود، در اصل همان جنازه‌هایی بود که من جابجا کرده و برای آنها شاخص گذاشته بودم و جنازه محمدعلی یک متر آنطرفتر زیر نی‌ها قرار داشت که آن را نیافته بودند.

عمو وقتی به محل دقیق جنازه محمدعلی واقف شد، بلافاصله برای بار دوم به همراه نیروهایش برگشت و پس از دو ساعت ‌و نیم در حالی که با دشمن درگیر شده بودند و یکی از نیروها نیز ترکش خورده بود جنازه محمدعلی را با خود به همراه آوردند.

وقتی چپیه را از روی صورت محمدعلی کنار زدم همان لبخندی را بر لب داشت که موقع رویت نور در نیزار بر لبانش نقش بسته بود، لبانم را بر گونه‌اش گذاشتم بوی دل‌انگیز عطر گل محمدی مشامم را نوازش داد و پیشانی‌اش را که با دست لمس کردم پوست بدنش گرم و تر و تازه بود و با این که نزدیک به یک ماه از شهادتش می گذشت انگار ساعتی قبل به لقای حق پیوسته بود.

خبرگزاری فارس

 1 نظر

خدمت تا روز شهادت/ مروری بر زندگی شهیده پروانه شماعی‌زاده

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پروانه شماعی‌زاده از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود.آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضوربهیاران است… وی پانزدهم مردادماه سال 1343 درقصرشیرین به دنیا آمد. 13 ساله بود که همراه با عده‌ای از دوستان و همکلاسی‌هایش به جلسات مذهبی- سیاسی راه یافت. پدرش نقاش بود و به خاطر بازار کار بهتر، مدتی به «سرپل ذهاب» مهاجرت کردند. پروانه آنجا هم به فعالیتش علیه رژیم شاه ادامه داد و به همین خاطر، مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت‌های سیاسی نداشته باشد؛ اما او در مخالفت با رژیم شاه، با استدلال با آن‌ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگر دانش‌آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.

پس از پیروزی انقلاب در کمیته امداد و جهاد سازندگی مشغول به کار شد. با تشکیل نهضت سوادآموزی،اولین دوره تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و 15 ساله بود که معلم روستای «دارتوت» شد.

با آغاز جنگ تحمیلی،ازروز پنجم مهرماه سال1359 در درمانگاه شهید نجمی واقع در بوستان شهر سرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد.پدرش هم خبرنگار روزنامۀ اطلاعات شده بود و وقایع مربوط به جنگ را برای روزنامه گزارش می‌کرد. هر چند خانواده‌اش شهر جنگ زده سرپل ذهاب را ترک کرده و به کرمانشاه رفته بودند اما به خاطرحملۀ دشمن،فرصت نکرده بودند هیچ وسیله‌ای برای زندگی با خودشان ببرند. پروانه یک بار که عده‌ای از مجروحان را با آمبولانس به کرمانشاه برده بود برایشان چند دست رختخواب برد.

نیروهای عراقی پیشروی به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیرزمینی منتقل شوند و پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه‌هایشان برگردند. دختران و زنان امدادگر و پرستار مشغول جمع‌آوری وسایل شخصی‌شان بودند اما آرامش پروانه آن‌ها را با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل،مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود.

یکی ازآنها به پروانه گفت:پروانه مگر دستور را نشنیده‌ای؟باید به عقب بگردیم.هیچ می‌دانی اسیرشدن به دست عراقی‌ها و تحمل شکنجه‌های آن‌ها کارهرکسی نیست؟. به فکر خودت و خانواده‌ات باش.

پروانه داروی یک مجروح بدحال را داد ونگاهی ازسردلسوزی به او انداخت و گفت: این‌ها را رها کنم و به فکرجان خودم باشم؟نمی‌توانم.

پزشکان هر قدر با او صحبت کردند، زیر بار نرفت. تعدادی فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت: حاضرنیستم به هیچ قیمتی شهر راترک کنم. یکی ازپرستاران به گفت: ما از شهادت نمی‌ترسیم. خبر آمد که عراقی‌ها نزدیک‌تر شده‌اند ولی پروانه همچنان مجروحان را مداوا می‌کرد.

حدود یک سال از شروع جنگ گذشته بود که پروانه خواستگارانش را یکی یکی به بهانۀ اینکه تمایلی به ازدواج ندارد،ردکرده بود.می‌خواست ازدواج ،دست و پایش را برای خدمت نبندد.

هفتم شهریورماه سال1360،علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش و بسیجی بود.داوطلبانه آمده بود جبهه و اعزامی از اسدآباد همدان بود. در پادگان ابوذر سرپل ذهاب ازپروانه خواستگاری کرد. از پادگان ابوذر تا خط مقدم فاصلۀ زیادی نبود. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند بنابراین از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند برای دوساعت با هم محرم شوند.

علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می‌گفت: قصد دارد تا پایان جنگ، سنگردفاع از اسلام و انقلاب را ترک نکند. آنچه او می‌گفت همان آرمان و اعتقاد پروانه بود.در همان صحبت کوتاه مطمئن شد علی‌اصغر همان مرد آرزوهایش است و به همین خاطر به خواستگاری‌اش جواب مثبت داد.

علی اصغروقت خداحافظی گفت: چند روز دیگر عملیاتی در پیش داریم و اگر شهید نشدم با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد وانشاالله پس ازجنگ به قم خواهیم رفت و درس طلبگی خواهیم خواند. علی‌اصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذر ماند. شب همان روز چاره‌ای نداشت. باید با خودش کنار می‌آمد که او ماندنی نیست.

چهار روز بعد خبر آوردند که علی اصغر و 12 نفر از دوستانش در حمله به ارتفاعات «قراویز» سرپل ذهاب به شهادت رسیده‌اند و پیکرهای آنان در فاصله بین نیروهای خودی و عراقی‌ها جا مانده است.

روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد. روزهای نامه‌های بی‌جواب.همه می‌گفتند که علی اصغر شهید شده است اما او به آمدنش امید داشت و به همۀ خواستگارانش جواب رد می‌داد.

به زیارت امام رضا(ع) رفت. همان جا خواب دید که شهید رجایی به دیداراو آمده است. درخواب به پروانه فرموده بود:علی اصغر پیش ما است.او در باغی سرسبز و خوش آب و هوا است.نگران او نباش.

11 ماه بی‌خبری پایان یافت. پیکرعلی اصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند. رفتن مردی که قرار بود مرد زندگی‌اش باشد، او را برای شهادت بی‌تاب‌ترکرد. نشست و وصیت‌نامه‌اش را نوشت.

درسال1361 همراه یکی دو نفر ازخانم‌های رزمنده به عنوان بهیار برای حضور در کاروان حجاج انتخاب شد. آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضوربهیاران است. پروانه مانند دیگران به جهاد رفت ولی دوستانش به حج.

پس ازآزادسازی قصرشیرین( زادگاهش) بر خاک پاکی که خون هزاران شهید آن را از آزاد کرده بود،سجده کرد. شهرپاکسازی شد و خط مرزی جلوتر رفت.درمانگاه نیز به جلوتر انتقال پیدا کرد. در شهر خانه‌ای نمانده بود تا بتوانند در آن استراحت کنند. پروانه را با گروهی ازخواهران به کرمانشاه انتقال دادند و او در بیمارستان آیت‌الله طالقانی کرمانشاه مشغول کار شد.

تا نیمه‌های سال1363 نیز همان جا ماند.بعد با عنوان مأمور به جهاد سازندگی تهران رفت و از آنجا دوباره به کرمانشاه منتقل و در گروه پزشکی جهاد عازم خدمت به روستاهای محروم شد.

رفت منزل یکی ازآشنایان که به او سربزند. مدتی بود که آن‌ها سرپرست خانواده‌شان را از دست داده بودند.می‌خواست دختر کوچک‌شان را ببرد و برایش چیزی بخرد. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی را برای آن‌ها خرید و عازم منزل دخترک شد که غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند.

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 274
  • 275
  • 276
  • ...
  • 277
  • ...
  • 278
  • 279
  • 280
  • ...
  • 281
  • ...
  • 282
  • 283
  • 284
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 719
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس