فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مروری بر زندگی‌ چند شهیده زن استان سمنان

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

زنان سمنانی نیز همچون دیگر زنان کشور در طول این سال‌ها رشادت‌های بسیاری داشتند و با تقدیم 13 شهیده، دین خود را به انقلاب، اسلام و کشورمان ادا کرده‌اند.
منطقه سمنان، آنچه در ادامه می‌آید، مروری بر زندگی و شهادت شماری از این شهدا است.
«زیبا شریعتی» در فعالیت‌های انقلاب و کمک به جبهه‌های حق بر ضد باطل از وجودش مایه می‏گذاشت و در ستادهای پشتیبانی جبهه فعالیت می‏‌کرد. او رخت خواب می‌دوخت و به جبهه اهدا می‌کرد و در ستادهای پشتیبانی جبهه، در شستن لباس رزمندگان، خیاطی و پخت نان کمک می‌کرد. سواد قرآنی داشت و شاگردانی را تربیت کرد. تاکید بسیار می‌کرد که پشتیبان اسلام باشید و حجاب خود را رعایت کنید.
این شهید در مکه مکرمه و هنگام برائت از مشرکان (1366)، شهادت را با آغوش باز پذیرا شد.
پیکر پاک این شهیده در گلزار شهدای شاهرود به خاک سپرده شده است.
***
«سکینه‏‌خاتون ناظمیان» هم از جمله شهیدان استان سمنان است. او از شهیدان مراسم برائت از مشرکان در سال 1366 است. تنها دختر خانواده بود و چهار برادر داشت.
با آنکه زندگی چندان مرفه و راحتی نداشت؛ اما بی‌نهایت در انجام رسالت خانوادگی و زندگی و بندگی‌اش سخت‌کوش و وارسته و از هرگونه اسراف و تبذیر رویگردان بود.
در روزهای انقلاب پیرو امام بود و در راهپیمایی‌ها و در تمام سخنرانی‌های مسجد محله خصوصاً مسجد مهدیه شرکت می‏‌کرد و آرزو داشت امام را زیارت کند و خداوند این توفیق را نصیب ایشان کرد و در مسجد فیضیه قم به دیدار امام خمینی نائل آمد.
سیره و روش حضرت امام را الگو و سرلوحه زندگی‌اش قرار داده بود و به ‏کسی جرأت و اجازه نمی‌داد تا نسبت به فرمایشات امام و مسئولان، خصوصاً شهید بهشتی، شهید چمران و دیگر بزرگواران خرده بگیرد.
برادر شهیده ناظمیان نقل می‏‌کند: زمانی که جنگ شروع شد همیشه غبطه و حسرت می‌خورد که شما مرد هستید و به جبهه می‌روید و ما نمی‌توانیم بیاییم و خدمت کنیم.
***
«صدیقه رودباری» هم از زنان شهیده استان سمنان است که به بانوان کار با سلاح می‏‌آموخت.
«صدیقه رودباری» هجدهم اسفند 1340 به دنیا آمد. هرچه زمان می‌گذشت، وی دقیق‌تر و کامل‌تر در خط اسلام اصیل و انقلاب قرار می‌گرفت و به سبب ضرورت کار جمعی و تشکل و انسجام، با شرکت در انجمن اسلامی محل تحصیل، به فعالیت‌های صادقانه و خستگی‌ناپذیر خویش اوج بیشتری می‌بخشید.
ساده می‌زیست و در عوض با استفاده از حقوقش به خانواده‌های مستحق کمک می‌کرد. وی از استعداد و ذوق نویسندگی سرشاری برخوردار بود. نمونه‌های نشر بسیار قابل توجه داستان و شعرهای خوبی حتی از سال‌های پیش از انقلاب از او به جای مانده که با توجه به سن و تجربه‌اش درخور ستایش است. جالب‌تر اینکه این اشعار در عین زیبایی، همواره از محتوای حماسی، شهادت‌طلبی و فداکاری برخوردار است.
او به پیشنهاد خود و با موافقت سازمان، به کردستان رفت تا مردم رنج‌دیده آن سامان را مددی برساند. «صدیقه رودباری» با توجه به شرایط بسیار سخت کردستان در آن زمان دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می‌کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اقدام به تأسیس انجمن اسلامی در دبیرستان خود کرد و فعالیت‌هایش منسجم‏‌تر شد.
وی از طریق انجمن اسلامی مخابرات به سنندج رفت و بعد از مدتی به همراه چند تن از دانشجویان به ساماندهی امور کتابخانه‌های شهر پرداخت. 27 خرداد به تهران آمد و دوباره به سنندج رفت. از آنجا به بانه شتافت و در رابطه با جهاد سازندگی به فعالیت‌های آموزشی و فرهنگی پرداخت و روز 28 مرداد 58 ، حین آموزش به شهادت رسید.
مردم بانه او را خواهر سیاه‏پوش و زینب زمانه می‌خواندند و برادر شهید محمود خادمی، فرمانده سپاه پاسداران بانه می‌گفت: آن قدر این خواهر فعال بود که جای خالی‌اش را شاید چندین نفر نتوانند پر کنند.
مردم بانه خصوصاً بزرگان این شهر، مراسم تشییع و ختم بسیار چشمگیری برای این شهید برگزار کردند.
وی در آخرین تماس تلفنی با خانواده‌اش اظهار کرده بود که هیچ‏گاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است.
***
«کبری میرزایی» به همراه جنین هشت ماهه و همسرش شهادتی جهادگونه را برگزید.
«کبری میرزایی» در سال 1341 در روستای حسین‏آباد پشت بسطام متولد شد. در سن 20 سالگی با «برات‏الهی رودکی» ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد.همسرش جهادگر بود و برای جاده‌سازی به جبهه می‌رفت و سفرش هر بار حدود شش ماه طول می‌کشید تا اینکه طی ماموریتی برای احداث جاده سیدالشهدا، با یکی از دوستانشان (حسین نصرتی) خانوادگی به کردستان و شهرستان مهاباد رفتند.
بعد از مدت دو سال دوست و رفیق خانوادگی آنها، حسین نصرتی به درجه رفیع شهادت رسید. آنها برای خاک‏سپاری پیکر پاکر شهید نصرتی به شاهرود برگشتند.
وقتی می‌خواستند به مهاباد برگردند، «کبری میرزایی» هشت ماهه باردار بود و به همین دلیل قرار شد تا همسرش تنها به مهاباد برگردد و قول داد که بعد از به دنیا آمدن فرزندشان به حسین‌آباد آمده و خانواده را با خود ببرد اما «کبری میرزایی» اصرار داشت تا همراه وی به آنجا برود.
سرانجام دوباره همه با هم به مهاباد رفتند و این آخرین خداحافظی آنها با خانواده‌اشان بود. در راه برگشت به مهاباد با دیدن کومله‌ها وارد مسیر فرعی شدند اما با «مین» برخورد کردند و کبری میرزایی به همراه همسر و جنین هشت ماهه‌اش که نامش را «رقیه» گذاشته بودند، به شهادت رسیدند و پیکرهای‌شان کنار هم و در مزار شهدای روستای حسین‌آباد شاهرود به خاک سپرده شدند.
***
آژیر قرمز، پیام‌‏آور گلوله و خون و نویددهنده پروازی سرخ به شهیده «سیده‌ منور علوی» بود.
«سیده‌ منور علوی» آموختن علم را تا پایان سال پنجم ابتدایی در زادگاهش، سمنان ادامه داد. چندی بعد ازدواج و به تهران مهاجرت کرد.سال‏ها بعد صاحب سه فرزند شد و سرانجام نهم اسفند ماه سال 1367 آژیر قرمز، پیام‌آور گلوله و خون و نویددهنده پروازی سرخ برای شهید «سیده‌‏منور علوی» بود.
موشکی به خیابان پیروزی شهر تهران اصابت کرد و روح پاک او در سن47 سالگی از پهنه کره خاکی پر کشید.
****
«ناهید فولادی» از بانوان مهندس استان سمنان بود که یاد شهید «ناهید فاتحی‏‌کرجو» را برای مردم دیار قومس زنده می‏‌کند.
«ناهید فولادی» در سال 1335 در تهران متولد شد. پس از اخذ دیپلم، در رشته مهندسی متالوژی و ذوب فلزات دانشگاه علم و صنعت تهران مشغول تحصیل شد.
در سال 1366 همراه با کاروان جانبازان به مکه مکرمه مشرف شد و از آنجا که خون اسماعیل و هاجر در رگ‏‌هایش جریان داشت، گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب، پس از استماع پیام تاریخی رهبرانقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره)، با شعار «الله اکبر، لا اله الا الله» و «مرگ بر آمریکا» برای ادای نماز مغرب روانه حرم شد.
پس از طی مسافتی، در حالی که مقابل جمعیت عظیم راهپیمایان، زنان و گروهی از جانبازان در حرکت بودند، ناگهان ستون‏‌هایی از نظامیان آل سعود هویدا شدند و لحظه‌ای بعد، به طرف صفوف حمله کردند و با باطوم بر سر و روی زائران بی‌‏گناه کوبیدند.
«ناهید فولادی» به جرم اعلام برائت و بیزاری از آمریکا، اسرائیل و ایادی ناپاک آنها در خاک و خون غلتید و پیکر پاک آسمانی‏‌اش عروج یافت و به شهادت رسید.
****
«نرگس قصابان» هم از شهیدان استان سمنان محسوب می‌شود. در سال 1308 در شهر شاهرود متولد شد و پس از مدتی به گرگان هجرت کرد. دوره نوجوانی را در گرگان سپری و پس از چندی ازدواج کرد. هم‏زمان با اوج‌‏گیری ‏درگیری مردم با دژخیمان شاهنشاهی، وی همراه با آنها حرکت می‏‌کرد و نمی‏‌توانست جدای از مردم انقلابی باشد.
در روز پنجم آذر 1357 که عمال شاه مردم را تعقیب می‌کردند،عده‏‌ای هم به خانه وی پناه آوردند. وی در منزلش را باز کرد و در همان هنگام مورد اصابت گلوله مزدوران شاه واقع شد و پس از مدتی به شهادت رسید.
«نرگس قصابان» هم از شهیدان استان سمنان محسوب می‌شود. در سال 1308 در شهر شاهرود متولد شد و پس از مدتی به گرگان هجرت کرد. دوره نوجوانی را در گرگان سپری و پس از چندی ازدواج کرد. هم‏زمان با اوج‏‌گیری ‏درگیری مردم با دژخیمان شاهنشاهی، وی همراه با آنها حرکت می‏‌کرد و نمی‏‌توانست جدای از مردم انقلابی باشد.
در روز پنجم آذر 1357 که عمال شاه مردم را تعقیب می‌کردند، عده‏‌ای هم به خانه وی پناه آوردند. وی در منزلش را باز کرد و در همان هنگام مورد اصابت گلوله مزدوران شاه قرار گرفت و پس از مدتی به شهادت رسید.

 نظر دهید »

یادکردی از سنگرسازان بی‌سنگر

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

زندگی جهادگری که بعد از ولادت، دور حرم امام‌رضا(ع) طواف کرد …
دنیا که آمد دور حرم اما رضا علیه السلام طوافش دادند. از این طواف تا به آن، راهی بود پر از زندگی، دانستن، رنج، جهاد جهاد جهاد …
اگر می گفتی مهندس محمد تقی رضوی، شاید خیلی ها نمی دانستند چه کسی را می گویی، اما آتقی را همه می شناختند؛ همه بچه های جنگ…توی عملیات ها پشتشان به او گرم بود.
جمعه وقت اذان ظهر به دنیا آمد. بچه‌ ای اول بود و اولین نوه‌ای پدربزرگ و مادربزرگ. هم وزنش شیرینی خریدند و توی حرم امام رضا(ع) دادند به مردم

کلاس پنجم بود، عکس‌ها و نوارهای امام را می‌برد مدرسه می‌داد به دوست‌هاش. نه به همه. تا مطمئن نمی‌شد به کسی چیزی نمی‌داد. حواسش جمع همه چیز بود.
عشق فوتبال بود. توپ گیرش می‌آمد با بچه های محل تیم راه می‌انداختند. پای ثابت فوتبال‌های مدرسه بود. آخر هم از همین بازی‌های توی کوچه شد عضو تیم جوانان ابومسلم خراسان. تیمشان توی جام پاسارگاد اول شد. بعد از فینال ولی عهد آمده بود به شان مدال بدهد، یکی یکی دست می‌داد و مدال‌ها را می‌انداخت توی گردن بازیکن‌ها. محمد تقی نه دست داد، نه گذاشت ولی عهد مدالش ار بیندازد گردنش. مدال را از خودش گرفت و انداخت گردنش.
دانشگاه مشهد قبول شد؛ رشته راه و ساختمان. هر چه اصرار کردیم بفرستیمش خارج، قبول نکرد. می‌گفت باید بمونم همین جا توی کشور خودم. هر چی بشم واسه‌ای مرم خودمون بشم.
زنگ زد و گفت هر کی با لباس سربازی اومد اسم من رو گفت به‌ش لباس بده، جا بده، ازش پذیرایی کن. توی پادگان به دوستانش که فرار می کردند آدرس خانه را داده بود.

شب‌ها ماشین پدرش را بر می‌داشت می‌رفتیم پای منبر آقای هاشمی نژاد و آقای خامنه‌ای. بعد هم دنبال چاپ و پخش اعلامیه و نوارهای امام بودیم تا نصف شب. ساواک مشهد را که گرفتند، اسمش توی لیست اعدامی‌ها بود.

بعد از انقلاب ادامه‌ای سربازیش را رفت کمیته، بعد هم تربت حیدریه، توی تربت بین مردم دو دستگی بود. سر زمین‌هایشان، محمد با کمک خود مردم برایشان مسجد و مدرسه و حمام ساخت، راه درست کرد، زمین‌هایشان را تقسیم کرد. جهاد سازندگی تربت را با چند نفر از دوستانش راه انداخت.

توی تربت یک جیپ درب داغون زیرپایش بود. باهاش همه کار می‌کرد سنگ می‌برد، آجر، سیمان، خراب می‌شد تعمیرش می کرد. چند روز بعد، باز گوشه‌ای تعمیرگاه می‌دیدمش. یکی دوباره هم چپ کرد بس که ازش کار می‌کشید، بچه‌ها به‌ش می‌گفتند ماشین از دستت خسته شده، خودت نمی‌ری مرخصی، لااقل دو سه روز به ماشینت مرخصی بده.

بیستم مهر پنجاه و نه غیبش زد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. چند روز بعد تلفن کرد. جبهه بود.

دختر داییش را برایش عقد کردیم. دلم خوش بود به خاطر او هم که شده بیش‌تر می‌ماند، نماند. فردای عقدشان رفتند تربت حیدریه. با هم.

قبل از عقد گفت: تو زندگی با من باید صبور باشی، زندگیت باید رو دوشت باشه از این شهر به اون شهر. زندگی با یه جهادگر یعنی همین. جنگم نبود من یه جا نبد نمی‌شدم. چیزی نگفتم سر سفره بله را که گفتم سرش را بلند کرد و به‌م خندید. نیمه‌ای شعبان عروسی کردیم. ساده

امروز عروسیمان بود. فردا چند تکه اثاث برداشتیم رفتیم تربت. دو تا اتاق اجاره کردیم. محمد صبح می‌رفت جهاد، آخر شب بر می‌گشت ماه رمضان حسابی تنها بودم. می‌رفتم دوره‌ای قرآن. یک ماه بعد همان چند تکه اثاث را فرستادیم مشهد. خودمان رفتیم اهواز؛ بی اثاث.

عید با بچه‌ها رفتیم اهواز دیدنشان. بعد از مدت‌ها، خشکم زد. ناخودآگاه زدم زیرگریه. یک اتاق داشتند توی ساختمان‌های کیانپارس. دو تا پتو از جهاد گرفته بودند یکی را می‌انداختند زیرشان، یکی را رویشان. محمد اورکتش را تا می‌زد می گذاشت زیرسرش و خانمش چادرش را. دو تا بالش برده بودم توی راه استفاده کنیم همان جا گذاشتم.

دشت صاف صاف بود جان پناهی نبود. بچه‌ها راحت تیر می خوردند بلندوزر را برداشت خاک را جمع کرد، چند تا تیغه زد. دید عراقی‌ها کمتر شد. تیغه‌ها را وصل کرد به هم شد خاکریز.

می‌خواستیم جاده بزنیم. شب رفتیم شناسایی محل. برگشتیم به‌ش گزارش دادیم قبول نکرد. گفت: دقیق نیست فردا شب خودش با دو نفر رفتند شناسایی.

یک شرکت خارجی شش ماه وقت خواسته بود با کلی امکانات یک سایت پدافندی راه بیندازد. آتقی دوازده روزه همان سایت را ساخت، با امکانات و هزینه‌ای کم‌تر. بالای بلندی های اهواز.

پشت کاروان خاکریز زد. دید دشمن روی کل منطقه کور شد همین شکست حصر آبادان را تضمین کرد. امام گفته بود. باید می‌شد.

مسئولیت مهندسی عملیات فتح را دادند به جهاد. منطقه وسیع بود.رضوی توی هر قرارگاه دو تا مقر جهاد راه انداخت. قبل از عملیات سیصد کیلومتر جاده زد که نیروها را مستقیم می‌رساند پشت خط دشمن. چند تا درمانگاه صحرایی ساخت. روی رودخانه اروند هم پل زد. همه‌ای این کارها را یک ماه و نیمه کرد. عملیات هم که شد بیشتر منطقه را خاک‌ریز زد و سنگر ساخت.

بعد از عملیات هم برای تثبیت نیروها جایی درست کرد تعمیرگاه، تدارکات، همه چیز سر جای خودش بود. کار بزرگ بود. رضوی هم مرد کارهای بزرگ بود. توی تمام این مدت نه خواب داشت نه خوراک درست و حسابی.

روی جاده‌ها و پل‌هایی که می‌ساختند اسم می‌گذاشتند عملایت فتح المبین اسم جاده را گذاشته بودند عشق آباد. خبر پیروزی فتح المبین را که شنید، افتاد روی خاک، سجده کرد. خدایا شکرت توی عملیاتی شرکت کردم که فتح الفتوح بود.

به‌ش گفتم: تو دنیا بهترین نعمت چیه؟ گفت: امام

عاشق امام بود.

عملیات خیبر سه شیفت بالای سر بچه‌ها بود. پابه‌پایشان کار می کرد. چشم‌هایش از خستگی قرمز شده بود تا جاده‌ای سیدالشهداء را تمام نکرد، نخوابید.

با آن همه کار و دردسر،حواسش به عشایر بین راه سیدصالح تا پاوه هم بود. اوضاعشان خوب نبود. فرستادمان آن جا برایشان کلاس درس و قرآن و ورزش راه انداختیم. دام‌هایشان را واکسینه کردیم هر کاری از دستمان بر می آمد. خودش هم به‌مان سر می‌زد.

به‌اش ده روز مرخصی می‌دادند خیلی که می‌توانستیم پنج، شش روز نگه‌اش می‌داشتیم. لیست مرخصی‌ها را نگاه می‌کردیم. توی یکسال فقط دوازده روز رفت مشهد.

طله بودم. توی خط من را دید، گفت: درس و مشقت رو چی کار کردی؟

گفتم: این جا واجب تره.
گفت: اگه حوزه‌ها خالی بشه، راحت می‌شکنیم.
دوماه به دوماه طلبه‌ها را جابه‌جا می‌کرد که به درس‌هایشان برسند.
می‌گفت: طلبه هر چی خونده بالاخره ته می‌کشه، باید اطلاعاتش به روز باشه.

…..

قبل از انقلاب رفته بود سیستان و بلوچستان. امکانات نبود با بیل و کلنگ و غلتک برای مردم راه ساخته بود. برایش فرقی نداشت توی جنگ هم همین طور. با دست خالی جاده می‌کشید خاک ریز می‌زد سختی کشید تا مهندسی رزمی را راه انداخت.

گفتند: این جا برای تو کاری نداریم. رفتم پیش رضوی گفت: کار فرهنگی می‌کنی؟
گفتم: هرکار بگی می کنم، فقط تو جبهه باشم. من را برد چادر تبلیغات.سفارشم را به بچه‌ها کرد. پلاکاردها و نقاشی‌ها را می‌بردم می‌زدم توی مسیر. برایشان از شهر رنگ و کاغذ و قلم‌مو می‌آوردم. هیچوقت کسی را رد نکرد.

مدت‌ها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار می‌کردم. پایین نامه‌ها امضای رضوی بود. نمی‌شناختمش. از ماشین پیاده شد. سرتا پای خاکی. گفتم: رضوی رو ندیدی؟
گفت: رضوی رو می خوای چی کار؟
گفتم می‌خواهم این رو امضا کنه.
گرفت، امضا کرد. خودش بود. محمدتقی رضوی.

آمد خانه. خوشحال بود. سهمیه‌ای کارت‌های ملاقات با امام را به‌ش داده بودند. خوش حال شدم، گفتم: برای ما هم هست؟

خندید گفت: اول راننده‌های لودر و بلدوزر، بعد شما. می‌دانستم خیلی هوای راننده‌های جهاد را داشت. به‌شان می‌گفت: سنگرسازان بی‌سنگر.

وقتای عملیات دیر به دیر به‌مان سر می‌زد. آمد خانه. چشماش کاسه‌ای خون بود. گفتم: محمد چند شبه نخوابیدی؟ دستم را گرفت، نشاندم. گفت: می‌خواهیم بریم مشهد.
گفتم: حالا؟

گفت: داداشت رو می‌بریم. عطیه صبوری کن. تا برسیم مشهد، اشک می‌ریختم. آرام و بی‌صدا. محمد دل داریم می‌داد. وقتی رسیدیم به‌م گفت: تو باید محکم باشی، به بقیه هم دل‌داری بدی، عطیه از خدا برام بخواه، نه جراحت، نه اسارت، فقط شهادت.

تهران را دوست نداشت. می‌گفت: عطیه! جای من این جا نیست. نمی‌تونم پشت میز بشینم و امضا کنم. بی‌خود دلم را خوش کرده بودم باز هم تنها بودیم من و حمزه، خودش بیش‌تر منطقه بود تا تهران توی دفتر کارش.

تهران تنها بودیم. هر شب جمعه می‌رفتیم گلزار شهدا، بعد هم دیدن دوستان. وقتی هم می رسیدیم مشهد، اول می‌رفتیم زیارت شهدا. بعد هم همه را جمع می‌کرد خانه‌ای پدرش، اگر کسی مشکلی داشت مشکلش را حل می‌کرد اختلافی، کدوری بین خانواده‌ها بود برطرف می کرد. حواسش به همه بود.

مادرش دوست داشت اسم بچه را بگذاریم جواد. خودش دوست داشت اسمش را بگذاریم حمزه. می‌گفت: می‌خوام حمزه‌ای اسلام باشه.

محمد که خانه بود حمزه روی زمین نبود، بغلش می‌کرد، باهاش حرف می‌زد، بازی می‌کرد، می‌گفت: حالا که من هستم توی بیش‌تر استراحت کن. از تشییع شهید ساجدی برگشته بودیم. ساکت بود. حمزه را گوشه‌ای اتاق خواباندم. رفت بالای سرش نشست. بوسیدش. دست کشید روی سرش گفت: عطیه امشب بچه‌های ساجدی بی‌نوازش پدر می خوابن. صدایش می‌لرزید، بلند شد از اتاق بیرون رفت. گفت: اگه من شهید شدم نذاری حمزه بیاد بالای سرم. می‌خوام خاطره‌ای زنده بودنم برایش بمانه.

می‌خواست مسئولیت یکی از قسمت‌های جهاد را توی مقر بده دست یکی. پرسید جبهه بودی؟ گفتم: کار اداری جبهه نمی‌خواد که.
گفت: کسی می‌تونه مشکلات این بچه‌ها رو حل کنه که خودش زیر آتیش زندگی کرده باشه.

ازش خواستند بماند تهران، کم‌تر برود منطقه، جای خودش نیروهایش را بفرستد خط. به‌شان گفت: وجود این بچه‌ها حضور من رو معنا می‌کنه، من بدون اونا نمی‌توانم نفس بکشم.

رفت؛ خط مقدم کنار بچه‌ها. به‌اش مرخصی داده بودند بروند حج. نرفت، گفت: ما اگه نصیبمون بشه می‌ریم پیش خود خدا.

خانه‌امان دو تا اتاق تنگ و تاریک بود. طبقه‌ای چهارم. باران که می‌آمد از سقف آب می چکید. اهواز را پشت هم می‌کوبیدند آژیر قرمز که می‌کشیدند. حمزه را بغل می‌کردم، چهل وهشت تا پله را دو تا یکی می‌رفتم پایین. یک شب پشت خانه‌امان را زدند. سه روز آب و برق نداشتیم. شب‌ها شمع روشن می‌کردم. آب هم از منبع زنگ‌زده‌ای روی پشت بام بر می‌داشتم. محمد آمد. بردمان هتل فجر. آن جا را هم می‌زدند. هر شب. محمد می‌خندید و می‌گفت: شما هر جا برید صدام همون جا رو می‌زنه.

…..

مثلاً مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی جنگ بود. باید بیش‌تر تهران می‌ماند اما منطقه را ول نمی‌کرد. تهران هم که بود پشت میزکارش نمی‌دیدیمش.

…..

سال تحویل شصت و شش. من و محمد و حمزه با هم بدیم. کنار خانواده‌هایمان، مشهد. هر روز برایش تلفن می‌زدند. کارش داشتند با اصرار و التماس من سه چهار روز ماند، کنار من و حمزه. آخرین عیدمان بود.

به عکس بچه‌ها نگاه می کرد، به عکس بچه‌ها کنار خودش. بچه‌هایی که شهید شده بودند. می‌گفت: من که کاری نکردم شاید به خاطر اینا راهم بدن، آخرای بهشت. حالا من نگاه می‌کنم به عکس خودم کنار او.

راضی نمی‌شد ازش عکس بگیریم. به‌ش گفتم: شهید می‌شی بی عکس می‌مونی‌ها. گفت: ما کجا و شهادت کجا

لباس شخصی تنش بود. ازش عکس گرفتم. نفهمید.

توی جاده می‌رفتیم. هواپیماها جاده را بمباران کردند. آتقی رانندگی می‌کرد. ماشین چپ کرد همانطور که خودش را بیرون می کشید عکسش را درآوردم. نشانش دادم. زد زیرخنده، گفت: کارامون اشکال داره، خدا قبولمون نمی کنه که نمی‌کنه. یک ماه بعد همان عکس را دیدم. روی اعلامیه، جلوی ستاد.

ماه رمضان بود. نزدیک شب قدر آمد خانه، خواست ساکش را ببندم.

گفتم کجا؟
گفت: غرب.
گفتم: ما هم باهات می‌آییم.
گفت: اگه موندنم طولانی شد، می‌آم دنبالتون.
طولانی نشد روز بیست و سوم برش گرداندند.

از قرارگاه زنگ زدند، گفتند: آقای رضوی چند بار تماس گرفتن، جواب ندادید. عصبی بودم. داد زدم من از صبح منتظرم، کسی تماس نگرفته. دست خودم نبود. نگرانش بودم. هیچ وقت این طور نگرانش نشده بودم. بعد از افطار، تلفن زنگ زد. دویدم طرف گوشی محمد، دوستش بود گفت: خانم رضوی، آتقی زخمی شده، الان هم بیمارستانه. حمزه خواب بود، بغلش کردم، رفتیم سمت قرارگاه، می‌خواستم ببینمش. سال‌ها بود می‌خواستم ببینمش اما جنگ نمی‌گذاشت.

می‌آمد طرف خانه، روی دست مردم، آمد تا جلوی در حیاط، آمد توی حیاط، رویش را کنار زدند. چه غوغایی شد. به خودم آمدم. اطرافم را نگاه کردم. دنبال حمزه گشتم. ندیدمش. دویدم طرف اتاق. خوابیده بود، راحت. همان شد که محمد می‌خواست. ….

خبرگزاری دانشجو

 نظر دهید »

نجاری که سوسنگرد را نجات داد

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فتح‌الله همتی پیرامون خاطرات خود از سال‌های دفاع مقدس می‌گوید: با حمله عراق به همراه یکی ـ دو نفر از بچه‌های کارگاه خودمان را به اهواز رساندیم، در خط و پشت خط نیز بر سر زبان‌ها افتاد و معروف شدم به «دایی همتی جبهه‌ها».
نیاز، آدم را می سازد و غنی می کند و سختی ها وا می دارد که بهترین تفکرها را انجام دهی.

لحن مهربانی دارد و همه دایی همتی صدایش می کنند، جلو می روم، می گوید: خوبی دایی جان؟ روزگارچطور است؟ با خود اندیشیدم شاید با کسی یا آشنایی مرا اشتباه گرفته است که از تعجب من به خنده می آید و می گوید: من دایی همتی ایرن هستم و همه دختر و پسرهای ایران زمین خواهرزاده های من می شوند، اطرافیانش هم شروع به خنده می کنند و از من هم دعوت می کنند تا همراه جمع آنها خاکی شوم، واقعا این همه خاک را از جبهه ها آورده اند؟ صمیمی و مهربانند و تقریبا همگی گویشی از جنوب کشور دارند، دایی همتی با لهجه لُری خود می گوید اینها بچه های سوسنگرد و دشت آزادگان هستند. منم از بروجرد، سال 59 خودم رو قاطی آششون کردم، می خندد و ادامه می دهد: عجب آش خوشمزه ای هم است.

دایی می گوید: قبل از انقلاب از بروجرد به تهران آمدم و در مغازه خواهرزاده ام به حرفه نجاری مشغول شدم، چشمکی و نیش خندی می زند و می افزاید: چون خیلی دوست داشتنی بودم، همه داخل کارگاه برایم جان می دادند به پیروی از خواهر زاده ام من را دایی صدا می کردند، سالها گدشت و با حمله عراق به همراه یکی دونفر از بچه های کارگاه خودمان را به اهواز رسانیدم، در خط و پشت خط نیز بر سر زبانها افتاد و معروف شدم به دایی همتی جبهه ها!

دایی همتی در سال‌های دفاع مقدس

سوسنگرد در محاصره

«فتح الله همتی» معروف به «دایی همتی» پل چوبی جاده سوسنگرد ـ بستان را ساخت. این پل 85 متری در عملیات امام مهدی (عج) مهمترین راه محسوب می شد، این پل که اولین راه بین رودخانه در جبهه بود به پل «دایی همتی» معروف شد.

فتح الله همتی با بیان اینکه عراقی ها در ماه های ابتدایی جنگ تحمیلی سوسنگرد را محاصره کرده بودند می گوید: ما پشت رودخانه در پدافند بودیم و عراقی ها مقابل ما بودند؛ برای انجام برخی مأموریت ها باید با قایق به آن طرف رودخانه می رفتیم، قبل از اجرای عملیات امام مهدی(عج) در اسفند 1359 و حضور گسترده نیروها در منطقه، امکان عبور از رودخانه با قایق وجود نداشت و باید برای جابجایی گسترده نیروها کاری می کردیم.

پلی که دایی ساخت!

دایی همتی می افزاید: گفتم باید یک پل روی رودخانه بزنیم؛ عرض رودخانه تقریبا 85 متر بود و برای ساخت پل، سیم بوکسل آوردم و از این طرف رودخانه به آن طرف کشیدم و با کمک رزمنده‌ها با ریختن بتن روی زمین، سیم بوکسل را محکم در زمین نگه داشتیم. آب رودخانه بالا آمده بود و بچه ها با قایق می رفتند و سیم بوکسل را جابه جا می کردند. هنگام کار، دشمن بمب و گلوله به طرف ما می ریخت؛ هنوز سیم بوکسل کاملاً وصل نشده بود که خمپاره ای در اطراف ما به زمین خورد و تعدادی از رزمنده ها مجروح شدند؛ یک سرباز هم از ناحیه دستش مجروح شد اما همت بچه ها این سیم به دو طرف وصل شد.

برای ساختن پل، تخته های سه متری درست کردیم و بچه ها این تخته ها را با سیم به هم وصل کردند؛ بالاخره این پل 85 متری ساخته شد و برای اینکه روی آب خیلی تکان نخورد، غواص هایی داخل رودخانه رفتند و این پل را از پایین با سیم بوکسل به کف رودخانه وصل کردند.

مهندس دایی همتی!
فردای آن شب فرمانده آمده بود و پرسید مهندس این پل کیست؟ بچه با خنده گفته بودند: مهندس دایی همتی طراح آن است . فرمانده خواسته بود تا من راببیند. یکی از رزمنده ها دوان دوان آمد نفس زنان گفت مهندس دایی! مهندس دایی! خنده ای تحویل خوش مزگیش دادم گفتم: مگر سر آوردی؟ محمد جواب داد: به جان خودم فرمانده گفت برو و مهندس دایی همتی را صدا کن. همه بچه زدند زیر خنده! به آنها تشری زدم و با محمد رفتم ببینم چه خبر است. وقتی پیش فرمانده رسیدم گفت: مهندس دایی همتی شمایید؟ که من هم زدم زیر خنده و گفتم: من نجار دایی همتی، دایی رزمنده ها هستم امری هست در خدمتم. فرمانده ادامه داد: پل را شما طراحی کردید؟ گفتم: نظر من بود که اینگونه ساخته شود و همت بچه ها آن را ساخت و استوار کرد.

نیاز، آبستن زایش تفکر است

دایی رو به من ادامه می دهد: دخترم در طول جنگ از این ابداعات کم نبود، نیاز آدم را می سازد و غنی می کند و سختی ها وا می دارد که بهترین تفکرها را انجام دهی و من از این مقوله مستثنی نبودم، وقتی نیاز نداری دنبال راه حل برای رفع آن نیستی.

وی بیان می کند: پل های دیگری در زمان جنگ با ابزار ساده و همچنین پیچیده ساخته شد که از بین آنها می توانم به پل های پل بشکه ای، پل ضربتی، پلهای دوبه ای، پلهای متحرک و معلق، فرش باتلاقی و باتلاقروی جبل و همچنین پل های تانک رو اشاره کنم.

پلی از بشکه
این رزمنده بیان می کند: طرح پل بشکه ای در عملیات ثامن الائمه (ع) ساخته شد که برای ساخت آن بشکه های 220 لیتری خالی را جمع آوری کرده و با متصل کردن آنها به یکدیگر کار جابه جایی نیروها و امکانات در عملیات شکست حصر آبادان انجام شد.

پل برای عبور تانک

وی ادامه می دهد: تقریبا هیچ رودخانه ای نتوانست بچه های مهندسی جهاد را شکست بدهد. طراحی و اتصالات قطعات پل های تانک رو آن قدر استادانه بود که دو نفر نیروی معمولی می توانستند آن را روی رودخانه نصب کنند. البته این پل که ساده مونتاژ می شد، کاملا بر اساس محاسبات مهندسی طراحی و ساخته شد تا جایی که کاروان تانک های 60 تنی روی آن عبور می کردند. عراق مدت ها نفهمید ایران چطور بدون پل ، فاو را پشتیبانی می کند. خضر، این وسیله عظیم الجثه که نه خروش اروند حریفش شد، نه حملات هواپیماهای عراقی، با یک ایده مهندسی و اجرای ساده، بین دو ساحل اروند حرکت می کرد. یک موتور تراکتور روی یک قطعه پل شناور نصب شد و یک سیم بکسل که در دو طرف اروند محکم شده بود، به رینگ چرخ این تراکتور متصل بود. روی این خضرها همه چیز قابل جابه جایی بود حتی تانک و کامیون های پر از بار.

ساخت پل ضربتی
دایی درباره رودخانه های غرب کشور می گوید: بر عکس رودخانه های جنوب به دلیل دره های شیب دار و عمیق، خروشان و نا آرام هستند که روش ساخت پل ضربتی در عملیات در این دو منطقه متفاوت است. در این رودخانه ها با لوله های بسیار بزرگ بسترسازی و بعد روسازی می شد تا در برابر سیلابهای خروشان مقاوم باشند.

ساخت پل دوبه ای

وی به یاد می آورد: شهید هزاردستان که طراح بسیاری از پل‌ها و سازه های جهاد در جنگ تحمیلی محسوب می شود توانست با طراحی پلهای دوبه ای (قطعات فلزی شناوری که در بنادر جنوب برای تخلیه و بارکشی استفاده می شود) نام خود را به عنوان یکی از جهادگران دفاع مقدس ثبت کند و در طول سه سال حضور در جبهه ها تا زمان شهادتش 12 پل روی کارون و بهمنشیر ساخت.

پلهای متحرک و معلق

پل خیبر، پل بعثت، پلهای متحرک و معلق در جنوب و غرب کشور ازجمله شاخص ترین پلهای ساخته شده در دوران دفاع مقدس است. پلهای معلق در کوهستانهای صعب العبور مناطق غرب کشور از ویژگیهای منحصر به فردی برخوردار بود به گونه ای که همچنان پس از گذشت سالها از پایان جنگ این سازه ها کاربری دارد.

دایی اظهار می کند: پل خیبر که از آن به عنوان یکی از شاهکارهای مهندسی جنگ نام برده می شود، بزرگترین پل شناور دنیا به طول 14 کیلومتر است که بر روی هور زده شد. برای شناورسازی آن از مواد پلیمری استفاده شد تا در صورت حمله هوایی دشمن به سرعت قابل تعمیر و تعویض باشد و در فواصل معینی از طول پل پارکینگ و محل توپ ضد هوایی تعبیه شد و قطعات یدکی نیز در طول مسیر به پل اصلی متصل شد تا در صورت نیاز به سرعت عوض شود. ساخت پل بعثت در عملیات والفجر8(فتح فاو) ساخته شده که برای در امان ماندن از آتش شدید دشمن و اتصال ایران به فاو بر روی اروند خروشان در حالی کلید خورد که اکثر نظامیان با آن مخالف بودند اما جهادگران با محاسبات دقیق و شبانه روزی خود بر روی اروند این پل را در ماه رمضان و در گرمای طاقت فرسای جنوب ساختند و با لوله هایی با قطر 156 اینچ دو ساحل اروند را یه یکدیگر متصل کردند.

ساخت پل بروی باتلاق

وی در انتها می گوید: جهادگران علاوه بر ساخت “فرش باتلاقی” که یک سازه مهندسیی و ساخته شده از پروفیل های محاسبه شده آلومینیوم است،"باتلاقروی جبل” را برای عبور از باتلاق و نیزارها ساختند؛ این دستگاه بزرگ با چرخهایی با قطر بیش از 4 متر برای یدک کشی، بازکردن راه و موانع در باتلاقها و نیزارهای جنوب ساخته شد. در کل نو آوری و تلاش بچه برای رسیدن به پیروزی کم نبود و این تنها گوشه ای از آنچه بود توسط من روایت شد.

خبرگزاری فارس

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 273
  • 274
  • 275
  • ...
  • 276
  • ...
  • 277
  • 278
  • 279
  • ...
  • 280
  • ...
  • 281
  • 282
  • 283
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 808
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس