فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آخرین لحظات عمر یک امدادگر

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

قیچی را از داخل کوله پشتی‌ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.

امدادگران از آن دسته افرادی هستند که نقش بسزایی در روند جنگ داشتند. فراز و نشیب‌های بسیار زیادی را تحمل کردند که این خود باعث شده آن‌ها راویان خوبی از خاطرات جنگ باشند:

از آخرین پیچ پنهان کوهستان که گذشتیم، غرش تیر بار عراقی شروع شد. تا یک منور پرتاب کنیم و گرای تیر بار به دست آرپی‌جی زن بیاید و شلیک کند، سه چهار دقیقه طول کشید. با اولین شلیک آرپی‌جی، تیر بار و تیر بار چی تکه تکه شد ولی تا این لحظه چندین نفر از بچه‌ها زخمی روی زمین افتادند.

من و مجید بالای سر اولین مجروح نشستیم. مجید رو به من کرد و سریع کوله پشتی را باز کرد تا …

ناگهان صدای سنگین و ضعیفی از ته سینه‌اش بیرون آمد : آخ قلبم! و در آغوش من افتاد!

گفتم : مجید چی شده؟

چیزی نگفت. دوباره گفتم: مجید چی شده؟

چیزی نگفت. از روی پاهایم بلندش کردم و روی زمین نشاندمش و قیچی را از داخل کوله پشتی‌ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است! دست و پایم را گم کردم. دور و برم را نگاه کردم مجروح زیادی روی زمین بود. به خود آمدم.

مجید گفت : تنفسم بده، تنفسم بده.

روی سینه‌اش افتادم و نفس مصنوعی را شروع کردم و به کمک یک پزشک‌یار، کمر و سینه مجید را بستم که زخم؛ مجید را خفه نکند.

- مجید جان چیز مهمی نیست من پیشت هستم.

به چهره‌اش که نگاه کردم صورتش سفید و نورانی شده بود، چشمانش از حدقه در آمده بود و قدش کشیده شده بود.

گفت : سردمه، سردمه.

من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروح‌های دیگر رفتم، چند دقیقه‌ای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :

- مجید جان حالت چطوره؟

مجید جان تنفس نمی‌خواهی؟

چیزی نشنیدم

من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروح‌های دیگر رفتم، چند دقیقه‌ای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :

- مجید جان حالت چطوره؟

مجید جان تنفس نمی‌خواهی؟

چیزی نشنیدم.

گفتم: آقا مجید سردت نیست؟

چیزی نگفت!

چراغ قوه را برداشتم، چشمان آرام و بسته‌اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم، هیچ عکس‌العملی نشان نداد!

چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چیز بی نیاز شده است.

با خود کار روی پیراهنش نوشتم :

شهید مجید رضایی از بهداری لشکر امام حسین (ع).

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

کیسه خواب در عملیات ثامن الائمه

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سریع به علیرضا گفتم، بگرد دنبال یک گونی دیگر او هم همان اطراف گونی دیگری پیدا کرد و کمپوت ها را خالی و از گونی ها مثل کیسه خواب استفاده کردیم. آن گونی های کمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستیم تا صبح یک استراحت مختصری داشته باشیم.

اولین روزهای عملیات ثامن الائمه(ع) بود. عملیات سه محور داشت که یکی از این محورها، پل حفار شرقی نام داشت و نقطه الحاق سایر محورهای عملیاتی هم بود. در این منطقه باید پیشروی عراقی ها از کارون پس زده می شد و آنها را که از کارون گذشته بودند و تا جاده اهواز - ماهشهر رسیده بودند به پشت کارون می فرستادیم و با الحاق نیروها در منطقه حفار شرقی، پشت عراقی ها را کامل می بستیم و آنها کامل به آن طرف کارون ریخته می شدند.

من و یکی از دوستانم به نام «علیرضا خوش چهره» و تعداد دیگری از بچه ها با هم بودیم و نقطه ای که برای ما مشخص کرده بودند، همان پل حفار شرقی بود. به منطقه که رسیدیم، تمام روز درگیری داشتیم و تا غروب همین طور درگیر عملیات بودیم و با رسیدن شب دیگر تقریباً صدای درگیری خوابیده بود و تک و توکی صدای شلیک می آمد. وانت غذا سررسید و به سرعت غذای بچه ها را که از لطف خدا غذای گرمی هم بود تقسیم کرد. آن موقع غذا را در کیسه های پلاستیکی می ریختند و به اولین نفری که صدا می زدند برادر بگیر، مابقی دیگر آماده بودند و سریع غذا تقسیم می شد. غذای آن شب برای ما که خسته بودیم، خیلی لذت بخش بود. منطقه ای که در کنار رودخانه بود، شب ها سرد می شد. ما هم که بچه خوزستان بودیم و تجربه عملیات ها به ما نشان داده بود که باید سبک عملیات کنیم با کمترین لباس و وسایل ممکن برای عملیات مهیا می شدیم و اگر شب هوا سرد می شد می دانستیم که سرمای دو- سه ساعتی است و صبح بلافاصله با طلوع خورشید هوا خیلی گرم می شود. در این عملیات هم همین طور آمده بودیم با لباس کم.

اتفاقاً آن شب غیرمنتظره خیلی سرد شده بود. من و علیرضا خوش چهره لرزمان گرفته بود. سرما مثل قبل نبود. قبلاً تا صبح یک جوری سر می کردیم و دم صبح که هوا گرم می شد دو- سه ساعتی می خوابیدیم، اما این بار دیگر دنبال این بودیم که اگر کسی پیراهن اضافه دارد به ما بدهد تا کمی گرم شویم. از سر اجبار…

اتفاقاً آن شب غیرمنتظره خیلی سرد شده بود. من و علیرضا خوش چهره لرزمان گرفته بود. سرما مثل قبل نبود. قبلاً تا صبح یک جوری سر می کردیم و دم صبح که هوا گرم می شد دو- سه ساعتی می خوابیدیم، اما این بار دیگر دنبال این بودیم که اگر کسی پیراهن اضافه دارد به ما بدهد تا کمی گرم شویم. از سر اجبار دور و بر را گشتیم. تا این که به گونی کمپوت برخوردیم. تدارکات چی ها گونی ها را که تحویل می گرفتند و می آوردند در سنگرها می گذاشتند و هر کس می آمد و برمی داشت. سریع به علیرضا گفتم، بگرد دنبال یک گونی دیگر او هم همان اطراف گونی دیگری پیدا کرد و کمپوت ها را خالی و از گونی ها مثل کیسه خواب استفاده کردیم. آن گونی های کمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستیم تا صبح یک استراحت مختصری داشته باشیم.

راوی:هادی نخلستانی

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

وقتی حاتمی کیا در جبهه بود

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مرصاد عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطع‌نامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها با یک سراسیمگی خاصی از شهر و کاشانه‌شان دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمگی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آن‌ها دید.

مرصاد عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطع‌نامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها با یک سراسیمگی خاصی از شهر و کاشانه‌شان دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمگی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آن‌ها دید.

«عملیات مرصاد» شباهت زیادی با اوایل جنگ داشت. آدم‌هایش هم این‌طوری بودند. حتی فرمانده لشکر هم با لباس شخصی به منطقه آمده بود.

من تفنگ برنو را برای اولین بار در ابتدای جنگ دست بچه‌ها دیده بودم. از این تفنگ‌های خیلی قدیمی در مرصاد هم بود. تفنگ‌هایی که داخل ماشین جا نمی‌گرفت. بعضی‌ها حتی با ماشین ژیان آمده بودند توی خط و داخل ماشین‌ها پر از آدم بود. هر کس به نوعی خودش را کشیده بود به منطقه. انگار تقدیر این‌طور بود که این دفتر این‌گونه بسته شود که ما دوباره یاد حال و هوای روزهای اول جنگ بیفتیم. شرایط عجیبی بود. مثل اول انقلاب سرودهای ایران، ایران از رادیو پخش می‌شد. یک فضای ملی ایجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند. حتی افرادی که برای اولین بار در درگیری حضور داشتند.

فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم گفت: «دوستم برای اولین بار آمده شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد!؟»

عملیات مرصاد پس از فضای یأس‌آور قطع‌نامه یک فرصت طلایی و بهانه‌ی حضور از قافله عقب مانده‌ها بود.

وقتی به منطقه درگیری رسیدیم هنوز در منطقه «تنگه پا تاق» کو زران به نوعی منافقین متوقف شده بودند و به شدت مقاومت می‌کردند. شب که شد ما عملاً مجبور شدیم برویم به طرف باختران. شهر باختران یک شهر خیلی غریب و به قول بچه‌ها حالت وسترن پیدا کرده بود. از قبل هم اعلام شده بود که شهر آلوده است و یک عده دیگر از منافقین داخل آن هستند و قیافه‌های آن‌ها شبیه بچه‌های ما است. حتی دوستان به من می‌گفتند که لباس خاکی‌ات را عوض کن و ریشت را بزن، یعنی تا این حد از لحاظ قیافه به این‌ها شباهت داشتیم.

وقتی در شهر راه می‌رفتیم حس می‌کردیم همه به هم مظنونیم. چند نفر از منافقین را هم که دستگیر کرده بودند دیدیم، آن‌ها کاملاً خودشان را از لحاظ ظاهری شبیه ما کرده بودند و عملاً آدم از دیدن این وضعیت گیج می‌شد.

فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم گفت: «دوستم برای اولین بار آمده شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد!؟»

ماشین «لندرور» آقا مرتضی (آوینی) برای ما دردسر شده بود. چندین بار نزدیک بود بچه‌های خودی ما را اعدام کنند! که فریاد زدیم، نزنید ما خودی هستیم. بعداً مجبور شدیم در و بدنه ماشین را پر کنیم از نوشته «گروه روایت فتح».

به هر حال صبح زود که به سمت تنگه پا تاق برگشتیم ظاهراً دو ساعتی بود که مقاومت منافقین شکسته شده بود و ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که به عنوان فیلم‌بردار وارد آن‌جا می‌شدیم و طبق عرف خودمان که عادت داشتیم برای فیلم‌برداری مستقیم به خط اول برویم و تصورمان این بود که حتماً خط مقدمی این‌جا باید باشد. گاز ماشین را گرفتیم و به سمت سر پل ذهاب رفتیم، به جایی رسیدیم که دیدیم هیچ‌کس نیست، از بالای تپه شروع کردیم به فیلم‌برداری ِ نفربرهای منافقین که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند به سمت شهر و عراق هم به شدت از آن‌ها به وسیله توپخانه حمایت می‌کرد تا آن‌ها بتوانند فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها برایم خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها، این عایشه‌های زمان را برای تحریک دیگران در خط مقدم گذاشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر!

وقتی خط شکست بیش‌تر جنازه‌ها زن بود. آن‌ها به قصد تهران حرکت کرده بودند، حتی باک‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. آدم این قدر مسخ می‌شود!؟ برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یک چنین چیزی (کانالیزه شدن و یک‌سویه دیدن) دچار نشویم.

از گفتنی‌های دیگر این بود که وقتی به محل رسیدیم صحنه‌ای را دیدیم که حیرت‌آور بود. انگار همه اسلاید و ثابت شده بودند! مثل گاز شیمیایی که همه را خشک کرده باشد، هر کس در حالتی مانده بود، عده‌ای نقش بر زمین، عده‌ای در حال پیاده شدن بی‌حرکت مانده بودند. عده‌ای اسلحه به دست در حال یورش و گارد. بعد فهمیدیم که هلیکوپترهای کبرای بچه‌های ارتش این‌ها را کوبیده بود. حدود یک کیلومتر غنایم و ماشین‌های نو از آن‌ها بجا مانده بود که برو بچه‌های هر لشکر هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودرو می‌زدند تا هنگام برگشت به نفع لشکر خود تصاحب کنند. گاهی می‌دیدی آرم چند لشکر به اطراف یک خودرو خورده است!

یادم هست در آسمان، هواپیمای تک موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی بالای شهر سر پل ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم، آن قدر ادامه دادم که خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است چیز خاصی ندارد. بال‌هایی پهن و حرکتی یکنواخت! در همین حال یک مرتبه دیدم جهتش به گونه‌ای تغییر کرد و به سمت بالای تپه‌ای که ما بودیم سوق پیدا کرد. تا آمدم به خودم بیایم بمب‌های کوچکش را در آسمان رها کرد.

حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی، و بدون جان پناه.

ماشین «لندرور» آقا مرتضی (آوینی) برای ما دردسر شده بود. چندین بار نزدیک بود بچه‌های خودی ما را اعدام کنند! که فریاد زدیم، نزنید ما خودی هستیم. بعداً مجبور شدیم در و بدنه ماشین را پر کنیم از نوشته «گروه روایت فتح».

هواپیما داشت جلو می‌آمد (مثل فیلم‌هایی که شاید بعضی‌هایش هم دروغ باشد) بمب‌ها در یک خط با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و زمین را می‌دوخت و احتمال این که به ما هم اصابت کند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه کردم ببینم کجا می‌توانم جان‌پناه بگیرم، جایی به چشم نمی‌خورد. فقط پایین تپه یک جاده بود و کنار آن یک پل، پلی کوچک که برای آب راه گذاشته بودند. شروع کردم به سمت آن پل دویدن، شاید زمان دویدنم پانزده یا بیست ثانیه بیش‌تر طول نکشید ولی آغاز که شد حس کردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد. باور کنید لحظه لحظه‌ی طول زندگی‌ام را یکی یکی دیدم. یعنی کودکی‌ام، مادرم، همسرم، حتی آینده را دیدم که قبری است و بالا سرم نشسته‌اند و…

وقتی به خودم آمدم به این نتیجه رسیدم که در این فرصت و با سرعتی که هواپیما دارد من نمی‌توانم به پل برسم. یک آن نشستم. دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی که داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا گرفت و دیگری مقداری جلوتر از من منفجر شد و همین‌طور ادامه پیدا کرد تا این که هواپیما کاملاً دور شد.

دنیایی در این چند لحظه بر من گذشت که توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی خودش می‌بیند همه چیز در مقابلش مرور می‌شود. این که اگر بمیرد، زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر… وقتی از جایم بلند شدم دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبک.

حالا وقتی به آن زمان در شرایط بعد از سال 67 به این طرف که دیگر جریان زندگی عادی شده فکر می‌کنم می‌بینم دوران جنگ یک برکتی بود. اگر در آن وقت مرگ پیش می‌آمد، انسان چیزی را نباخته بود و این احساسی است که در روزمرگی زندگی امروزی دارم.

در آن عملیات پیروزمند، یکی از بچه‌های ما به نام «شریعتی» شهید شد و آقا «مصطفی دالایی» هم دو شب در اسارت منافقین بود که معجزه‌آسا جان سالم به در برد. می‌بایست یک روز ماجرای شنیدنی‌اش را از زبان خودش بشنویم. انشاء الله توانسته باشم گوشه‌ای از این عملیات را برایتان گفته باشم.!

نام عملیات: مرصاد

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 265
  • 266
  • 267
  • ...
  • 268
  • ...
  • 269
  • 270
  • 271
  • ...
  • 272
  • ...
  • 273
  • 274
  • 275
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی
  • یاضامن آهو
  • سلام

آمار

  • امروز: 1594
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس