فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آن شب تلخ

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دستور عقب‌نشینی صادر شد. تسلیم شدیم. بار و بندیلمان را برداشتیم برای بازگشت. تازه متوجه شدیم که چقدر جلوتر از بقیه‌ایم.

تا توانسته بودیم رفته بودیم توی مواضع دشمن، کنار یک جاده مواصلاتی اتراق کردیم و سه، چهار ساعت باقیمانده شب را همانجا ماندیم، پشت همان خاکریزی که خوابیده بودیم کامیون‌های عراقی رفت و آمد داشتند، وقتی سرک کشیدم دیدم روی بعضی از این کامیون‌ها دوشکا و تیربار کار گذاشته‌اند، گشت‌زنی، ماموریت این کامیون‌ها بود، صدای عراقی‌ها از پشت خاکریز می‌آمد و ما داشتیم برای صبح برنامه‌ریزی می‌کردیم که دستور عقب‌نشینی را از بی‌سیم به بچه‌ها اعلام کردند.

هنگام بازگشت صحنه‌های عجیب و غریبی جلوی چشمان همه مجسم می‌شد. توی همان گیر و دار که هر کسی جانش را برداشته بود ببرد عقب، مهدی سجادی که خودش بعدها به اسارت رفت یکه و تنها ستونی از نیروهای عراقی را به اسارت گرفته بود و به پشت جبهه نیروهای خودی منتقل می‌کرد، اجازه نمی‌داد کسی کمکش کند و مواظب عراقی‌ها باشد.

پاتک عراقی‌ها در آن سپیده‌دم صبح سنگین بود، زمین و زمان زیر آتش توپخانه و خمپاره‌اندازها و سلاح‌های سنگین قرار گرفت. چند قدمی که برگشتیم عقب، صحنه دلخراشی پاهایم را مثل بقیه بچه‌ها سست و در جای خود میخکوب کرد، چهار، پنج نفری از بچه‌های گردان فرورفته بودند داخل باتلاق.

آنها دیشب هنگام عملیات وارد باتلاق شده بودند. کسی نمی‌توانست کمکشان کند و حالا آنها تا گردن توی گل فرو رفته و غریبانه به شهادت رسیده بودند. پیکر پاک بعضی بچه‌ها افتاده بود روی زمین، همان‌ها که توی گردان سیدالشهداء(ع)‌ به «فلق» معروف بودند، همان‌ها که روز را با دعای عهد شروع و شب زیارت عاشورا زمزمه می‌کردند.

پیکر پاک شهید محمدعلی شکراللهی ، همان کسی که از واحد آموزش لشکر خودش را رسانده بود گردان و با تمنا و التماس در زمره نیروهای گردان قرار گرفت، پیکر بچه‌هایی که بدنی سوخته داشتند و روی خاک سرد آرام خفته بودند. عملیات والفجر مقدماتی، عملیات سختی بود، حرکت توی زمین رمل و ماسه نفسگیر بود، در شب سردی که زمین زیرانداز ما شد و آسمان روانداز، آن هم توی فصل زمستان و سرمای بهمن‌ماه!

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

درس خمپاره در کلاس رزمی

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
درس خمپاره در کلاس رزمی

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.

 

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

مظلوم ترین شخصیت جبهه

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر. آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.

عراقی‌هایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقب‌نشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم

لودر علیرغم قیافه قلدر و اسم نکره‌اش مظلوم ترین شخصیت جبهه است. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد. تانک‌ها اگر چه وقتی با آن هیبت صف‌شکن و پرطمطراق به راه افتند به شیرشرزه می‌مانند اما به هر حال زره بتن دارند و تا حدی امنیت بدنی و پیاده‌ها اگر چه بدون حفاظند و شغلشان چون آهن ربا قبول هر ترکش و تیرگلوله است اما به هر حال قبل از راه افتادن درس سینه خیز و خیز 5 ثانیه و 3 ثانیه را فرا گرفته و بی‌دلیل فراموش نمی‌کنند، آنها بالاخره کلاه خودی به سر دارند و وقتی می‌ایستند در سنگری پناه می گیرند. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر.

آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. آنهایی که «صفیر گلوله» را شنیده‌اند معنی دو متر و نیم بالای سر همه را بهتر می‌دانند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.

بعضی‌ها به کنایه می‌گویند: «لودرچی‌ها، سیبل‌ها و نشانه‌ها هستند.» بعضی‌ها به اشاره می‌گویند چه انسان‌های والایی، و بسیاری مواقع دیگر انسان از میان عظمت لحظه‌هایی که آنها می‌آفرینند به لکنت زبان می‌ا فتد و به این بسنده کرده که بگوید من چه بگویم آنها کیستند؟

به هر حال آنها با هیئتی که در جنگ آن را به راستی صریح باید گفت: همراه همه نه، پیشاپیش همه راه می‌افتند تا برای دیگران جان پناه بسازند. بعضی از آنها عینکی به چشم دارند.

یکبار با خودم گفتم که حتما این عینک را برای بخار و غبار کورکننده خوزستان زده‌اند اما بعد فهمیدم اشتباه بوده است. از قرار این عینک از نوعی دیگر است. از آن نوع که همه چیز را نشان می‌دهد به جز گلوله را. این حقیقت را یک روز از آسودگی و اطمینان قلبی یکی از همین لودرچی‌ها کشف کردم.

یک روز تیر مثل تگرگ از آسمان می‌بارید. همه به زمین چسبیده بودند و همه منتظر فرمان پیشروی.

آن طرف‌ بچه‌ها بودند و آن طرف‌تر لودرها. سواری با طمأنینه و بی‌خیال همراه تانک داشت می‌آمد. با خود گفتم چهره او باید دیدنی باشد. باید نور آن رخساره را به چشم دید و بالاخره توفیق حاصل شد. وه که چه آرامشی داشت. و چه آسوده بر اسب آهنین خود مهمیز می‌زد.

لودر علیرغم قیافه قلدر و اسم نکره‌اش مظلوم ترین شخصیت جبهه است. در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد. تانک‌ها اگر چه وقتی با آن هیبت صف‌شکن و پرطمطراق به راه افتند به شیرشرزه می‌مانند اما به هر حال زره بتن دارند و تا حدی امنیت بدنی و پیاده‌ها اگر چه بدون حفاظند و شغلشان چون آهن ربا قبول هر ترکش و تیرگلوله است اما به هر حال…

پیش از آنکه روزی دیگر در جایی دیگر سراغ حقیقت نابی دیگر را از خاکستر لودر سواری گرفته بودم. وقتی او داشت برای تانک‌ها سنگر می کَند دو سه تا از بچه‌ها که محو تماشایش شده بودند می‌گفتند به خدا خیلی نورانیست.

آرام و مطمئن مشغول کار خود بود، آرامشی که تنها در قلوب مومنین می‌توانی پیدا کنی. مظلومیت خاصی از صورتش هویدا بود. کینه وجود و ضمیر باطنش از حقیقتی که ادراک کرده بود و با آن درک دیگر نمی‌توانست دنائت این دنیا را تحمل کند. در تلاطم افکاری بی شمار بود. کسی نمی‌دانست به چه فکر می‌کند. چه بسا این آرامش و سکون خاطرش تراوش افکار درونش بود که تجلی بخش نورانیت صورتش بود. «از کوزه همان برون تراود که در اوست.»

همه داشتند آن چهره پرنور را نگاه می‌کردند که یک باره صدای مهیبی برخاست و لودر و اطرافش در گردو غبار گم شد و دودی سفید و غلیظ به هوا برخاست . خدایا … بچه‌ها به طرف آن ستون عظیم دود و آتش دویدند و به سرشان می زدند و یا حسین، یا مهدی‌شان را با فغان و آهی که از عمق وجودشان بلند می‌شد فریاد می‌کردند. لودرچی به یکباره دود شد و خاکستری از جسد مطهرش باقی نماند.

او خیلی مظلومانه شهید شد. شاید هر لحظه نیز انتظارش را هم داشت که خمپاره دودانگیز بر فرق سرش بخورد. دو سه تا تماشاچی شهادتش خوب معنی مظلومانه را می‌دانند.
مظلوم ترین شخصیت جبهه کیست؟

در جوف (درون) آن سر بر کف نهاده شده در دقایق قبل از حادثه چه می‌گذشت؟ وقتی پس از حادثه به خاکسترها نگاه می‌کردم گویی خاکستر وجودش باز نورافشانی می‌کرد و بازگوی این حقیقت بود که آی تماشاچیان تحمل دنائت دنیا ناممکن است. اگر به معرفت حقیقی و اطمینان قبلی دست پیدا کنید «یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک …»

برای شهادت آن پارسای « لودر سوار» شاید المثنی نتوان جست. زیرا خمپاره دودانگیز را برای کشتن نمی‌فرستند. این خمپاره تنها ستون غلیظی از غبار سفید می‌سازد تا دیده‌بان توپخانه بتواند نشانی دقیق هدف را بدهد. نه ترکش دارد ونه موج انفجاری آنچنان که باید. راستی که خداوند دعای آن بزرگمرد را اجابت کرد و راستی که لودر عجیب چیزی است عجیب…

یک روز دیگر به بهانه‌ای دیگر و در جایی دیگر یکی از این انسان‌ها در حین عملیات از خاکریزهای خودی عبور کرد. جلوتر رفت تا برای بچه‌هایی که پیشروی کرده بودند سنگر بکند. آنقدر جلو رفت که عراقی‌ها دیگر با چشم معلوم بودند مثل مورچه توی دل یکدیگر می‌لولیدند چه اضطرابی داشتند.

به سوی آن لودرچی مظلوم آنقدر شلیک کردند که دیگر علف‌های دشت از فرط بوی باروت پژمرده شدند. لودرچی نگاه پرمعنایی به گلوله‌ها می کرد و می‌گذشت، شاید صلوات می‌فرستاد. من دیده بودم بچه‌هایی را که یک لحظه ذکر خدا از زبانشان قطع نمی‌شد یا از مهدی فاطمه (س) کمک می‌خواستند یا از حسین (ع) با هر گلوله‌ آرپی‌جی با سرعتی تمام از کنار و از نیم متری بلدوزر می‌گذشت و آن طرف‌تر منفجر می شد. این برادرمان نیز با زمزمه‌ای که زیرلب داشت موجب شده بود تا گلوله‌ها از ملاقات با تن او استنکاف بورزند و بالاخره هم او را با گلوله تانک بر زمین زدند.

دو دست لودرچی از بازو قطع شد. تیر شقاوتمند تانک به او رحم نکرد و حرمت او را نگه نداشت و دوپایش هم به شدت جراحت برداشتند . بدن نیمه جان او به گوشه‌ای افتاد و دست‌هایش به گوشه‌ای دیگر و یکی از بچه‌ها به چهره زیبای او و دست‌های بریده شده‌اش نگاه می‌کرد و با قطراتی اشک زیر لب روضه حضرت ابوالفضل (ع) را می‌خواند. یکی دیگر به گریه افتاده و های های اشک می‌ریخت.

لودرچی با لحنی که خود بهتر می‌دانید گفت: برادر چرا گریه می‌کنی؟ چیزی نشده است بروجلو راه باز شده و بعد با نیم نایی که مانده بود فریاد زد: « برو برادر»

او نیز ابوالفضلی دیگر بود که با ایمان به راه و هدفش چنان پیش رفت تا آب حیاتی برای ما تشنگان باز آورد و در آخرین دم نفسش کلمه “برو” را بر زبان آورد به مصداق شعار اسوه‌اش عباس بن علی (ع) که فرمود «والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی» به خدا قسم اگر دو دستم جدا شود تا آخرین لحظه زندگی‌ام دست از دینم (که دین رسول خداست) برنخواهم داشت.

همه داشتند آن چهره پرنور را نگاه می‌کردند که یک باره صدای مهیبی برخاست و لودر و اطرافش در گردو غبار گم شد و دودی سفید و غلیظ به هوا برخاست . خدایا … بچه‌ها به طرف آن ستون عظیم دود و آتش دویدند و به سرشان می زدند و یا حسین، یا مهدی‌شان را با فغان و آهی که از عمق وجودشان بلند می‌شد فریاد می‌کردند. لودرچی به یکباره دود شد و خاکستری از جسد مطهرش باقی نماند

*****

یک بار در عملیاتی دیگر شنیدم 50 دستگاه لودر و بلدوزر برای راه سازی و کانال کشی شرکت داشتند، شاید 50 دستگاه چندان به نظر جلوه‌ای نکند اما برای یک محور اگر همگی با هم بخواهند کار کنند سرو صدای عجیبی به راه افتاده و تا حدودی مشکل خواهد شد اما در این قسمت عملیات هیچ یک از لودرها و بلدوزرها آسیبی ندیدند تنها در حین عملیات موقع سر و ته کردن یکی از بلدوزرها در باتلاق فرو رفته بود و دیگر بیرون نمی‌آمد. مسئول محور دستور داده بود همه به عقب برگردند اما ماندن آن دستگاه غول پیکر که منطقه وسیعی از جاده را نیز اشغال کرده بود چندان مناسب نبود. بیرون آوردنش نیز وقتی که در حدود چهار پنج ساعت می‌گرفت و در آن موقعیت هر لحظه‌اش حساس و خطرناک می‌نمود. بالاخره تصمیم بر این شد که همه برگردند یکی از بچه‌ها گفت: هر کس می‌خواهد برگرده عقب، برگرده. فقط یکی با من بیاد پشت خط تا سیم بکسل بیاریم.

توی تاریکی و ظلمات شب چهار پنج کیلومتر با چراغ خاموش با سرعت 10 کیلومتر تا پشت خط رفتن خیلی مشکل به نظر می‌رسد اما این برادر این کار را نیم ساعته کرده بود. خودش تعریف می‌کرد من اصلا برای این رفتم که راهگشای ماشین‌هایی که بعدا می‌‌آیند باشم شاید یک بلدوزر در جنگ چندان اهمیتی نداشته باشد (هر چند که یکدونه‌اش هم برای ما یک میلیون یا بیشتر می ارزد و کارساز جبهه‌های ماست) اما می‌دیدیم که اگر یک ماشین که پر از بچه‌های خوب بسیجی رزمنده ما است پشت این بلدوزر گیر کند اگر یک ساعت هم عملیات عقب بیفتد مسئولش من هستم که می‌تونستم این ماشین را برگردونم به عقب.

آن لحظه که داشتیم بلدوزر را بکسل می‌بستیم آنقدر منور می‌زد که هوا مثل روز روشن می‌شد و ما هر لحظه منتظر آمدن یک خمپاره یا یک گلوله توپ بودیم اما هیچ خبری نشد که اگر می‌خواستند نابودمان کنند برایشان هیچ کاری نداشت آنها با دوربین‌های مادون قرمزشان اگر یک پرنده روی هوا بپرد می‌بینند اما دو تا بلدوزر با آن هیکل درشت را نمی‌توانستند ببیند تا اینکه کارمان تمام شد و توانستیم بلدوزر را بیرون بیاوریم. آن وقت دیگر منور زدنشان تمام شد یعنی مطمئن شدند کار ما به انجام رسیده خلاصه اگر عنایت خدا نبود اصلا نمی شد.

باور کنید بعد که برگشتیم پشت خط انتظار دیدنمان رانداشتند.

او می‌گفت: این اولین باری نبود که من معجزه خداوندی را با چشم‌های خودم می‌دیدم. یکبار برای پاکسازی یک جاده بین‌المللی بین ایران و عراق با چندین دستگاه لودر و بلدوزر حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. سر و صدای ماشین‌ها بسیار زیاد بود اصلا زیادتر از حد معمولش شده بود همگی ترسیده بودیم که چه خواهد شد.

عراقی‌هایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقب‌نشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم

او می‌گفت: این اولین باری نبود که من معجزه خداوندی را با چشم‌های خودم می‌دیدم. یکبار برای پاکسازی یک جاده بین‌المللی بین ایران و عراق با چندین دستگاه لودر و بلدوزر حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. سر و صدای ماشین‌ها بسیار زیاد بود اصلا زیادتر از حد معمولش شده بود همگی ترسیده بودیم که چه خواهد شد.

عراقی‌هایی که جلوی ما بودند به نظرشان آمده بود که نیروی زرهی ما حمله کرده و بلافاصله خط پدافندیشان را ول کرده و بدون هیچ گونه مقاومتی فرار (عقب‌نشینی) کرده بودند و ما توانستیم مقدار مسافت زیادی را به سرعت پاکسازی کنیم. بعد از حدود یک ساعت بود که فهمیدند چه اشتباهی کرده‌اند و شروع کردند به منور زدن وخمپاره زدن و همانجایی را میز‌دند که ساعاتی قبل از آنجا در رفته بودند.

آتش گلوله‌هایشان نمودار شدت ناراحتی و عصبانیت‌شان بود مثل باران از هر طرف گلوله بود که می‌بارید.

حرف بسیار است و گفتنی فراوان هنوز زمینه دیگر مظلومیت دست نخورده باقی است و هنوز شکایت تاریخ از کج سلیقه‌ای که نام لودر و بلدوزر بر معبد آهنین جبهه‌ها گذاشت باقی. حقیقتی اصیل و نادر و عظیم هر روزه از هر گوشه جبهه می‌گذره و ما تنها به نمونه‌هایی از بسیار بسنده کرده‌ایم باشد تا یاد همه‌شان جاوید بر دل‌ها برقرار بماند.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 256
  • 257
  • 258
  • ...
  • 259
  • ...
  • 260
  • 261
  • 262
  • ...
  • 263
  • ...
  • 264
  • 265
  • 266
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 728
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس