به نام خدا
پس از 3 روز تشنگی در محاصره عراق، یکی از همرزمانمان که بعدها شهید شد، گفت «بروید پایین نیزارها و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید»؛ با اصرار او و زیر نگاه ناباورانه ما یکی از بچهها شروع به کندن زمین کرد. بعد از لحظاتی تبسمی روی لبهایش نشست؛ از ته گودال آب میجوشید.
میمک منطقهای است که در زمان جنگ تحمیلی مانند دیگر نقاط مرزی به اشغال ارتش عراق درآمد؛ این منطقه به خاطر ارتفاع بلند و تسلط در دشتهای وسیع عراق، همیشه به عنوان نقطه استراتژیک مورد توجه فرماندهان عراق و ایران بود.
پس از اشغال منطقه، 19 دی ماه سال 59 سپاه و نیروی زمینی ارتش طی عملیاتی مشترک با نام «ذوالفقار» موفق شدند دشمن را به عقب برانند اما عراقیها پس از 15 روز پاتک مداوم و تلاش برای بازپسگیری منطقه با تحمل تلفات در خور توجهی توانستند قسمتی از منطقه را مجدداً اشغال کنند. البته رزمندگان اسلام، نیروهای مردمی و هوانیروز به خصوص شهیدان شیرودی و کشوری با مقاومتی که داشتند اجازه ندادند دشمن مناطق موردنظر خود را به اشغال درآورد بنابراین به سختی توانست تنها به قسمت محدودی از اهداف خود دست یابد.
مهرماه سال 1363 طرح عملیاتی برای آزادسازی میمک به اجرا درآمد؛ از سویی دیگر به علت اینکه دیدهبانهای عراقی روی جادهها و راههای اصلی اشراف داشتند، باید رفت و آمد در آن منطقه به سختی و با رعایت مسائل امنیتی انجام میشد؛ بنابراین این مسئله نگرانی فرماندهان را در پی داشت اما لطف خداوند شامل حال رزمندگان شد چرا که صبح روزی که مقرر شده بود نیروها به منطقه وارد شوند، طوفانی شدید و بیسابقه در منطقه راه افتاد به طوری که هیچ کس قادر به مشاهده 100 متری خود نبود بدین ترتیب نیروها توانستند در نقطه رهاییشان قرار بگیرند و دیدهبانهای عراقی هم توانایی مشاهده تحولات داخل منطقه را پیدا نکردند.
در آنجا به محاصره دشمن افتادیم و نیروهای عراق نیز بدون اینکه متوجه حضور ما باشند در فاصله 10 متری ما مستقر شدند، حتی صدای آنها را میشنیدیم، گاهی به توپخانه گرا میدادیم تا آنجا را زیر آتش بگیرند که با این روش بسیاری از عراقیها به هلاکت رسیدند
«حیدر حسنی» از رزمندگان گردان «خیبر» تیپ نبی اکرم (ص) بخشی از رویداد عظیم و امدادهای الهی را در این عملیات روایت میکند:
«میمک» منطقهای بود که عراق آنجا را به عنوان منطقه «سیف سعد» میشناخت؛ به دلیل اشرافیتی که نیروهای عراقی از این نقطه روی جاده مواصلاتی ایلام ـ مهران داشتند، برایشان حائز اهمیت بود و از این جهت که ایران میتوانست از میمک به منطقه وسیعی از منطقه خانقین تا هرمزیه عراق، اشرافیت داشته باشد، اهمیت بالایی داشت. به همین دلیل عراق از همان روزهای اول جنگ، این نقطه را مورد تهاجم قرار داد و اشغال کرد.
«میمک» با سازماندهی نیروهای مردمی و عشایر منطقه به خصوص «ایل خزل» و همکاری ارتش جمهوری اسلامی در 19 دی سال 59 بازپس گرفته شد؛ اما دوباره بخشی از منطقه به اشغال عراق درآمد. 23 مهرماه سال 63 عملیات «عاشورا» با حضور یگانهایی از سپاه پاسداران برای انهدام نیروهای دشمن و نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران برای پشتیبانی آغاز شد.
پس از طرحریزی عملیات قرار شد که تعدادی از نیروهای گردان «خیبر» تیپ نبی اکرم(ص) ـ به فرماندهی آقای طالبی که امروز فرمانده انصار حزبالله کرمانشاه هستند ـ قبل از اجرای عملیات پشت نیروهای عراق مستقر شوند که بنده هم جزو این گردان بودم؛ پس از باز کردن معبر، پشت نیروهای عراقی مستقر شدیم تا اینکه با وارد عمل شدن رزمندگان اسلام، نیروهای عراق را محاصره کنیم. شب عملیات بعد از اینکه نیروهای عمل کننده به ما ملحق شدند، به منظور تصرف یکی از یگانهای عراق به سمت جلو حرکت کردیم در تپهای نزدیکیهای عراق، دشمن با ریختن آتش، اجازه بالا رفتن نیروها را نداد و تپه سقوط نکرد.
این شهید به ما گفت «یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید» زمین خشک بود و ما گفتیم «این کار بیفایده است» شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچهها به پایین نیزارها رفت با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول کندن زمین شد؛ بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لبهایش نشست
* در فاصله 10 متری با عراق محاصره شدیم
صبح شد و مجبور به عقبنشینی شدیم؛ به دلیل ریختن آتش نیروهای خودی کمی عقب کشیده بودند و ما هم که از خاک عراق برمیگشتیم با نیروهای عراقی مواجه شدیم؛ درگیری تن به تن رخ داد و بنده با تیر مستقیم از ناحیه کتف مجروح شدم؛ بنابراین مجبور شدیم به نیزارهای رودخانه خشک «تپه رحمان» برگردیم؛ در آنجا به محاصره دشمن افتادیم و نیروهای عراق نیز بدون اینکه متوجه حضور ما باشند در فاصله 10 متری ما مستقر شدند، حتی صدای آنها را میشنیدیم، گاهی به توپخانه گرا میدادیم تا آنجا را زیر آتش بگیرند که با این روش بسیاری از عراقیها به هلاکت رسیدند.
* توپخانه ارتش میخواست با گلوله برایمان خوراک بفرستد
مقدار کمی غذا و آب شب عملیات همراه بچهها بود؛ روز اول خوردیم و تمام شد؛ بچهها اکثراً مجروح بودند، خون زیادی از بدنشان رفته بود و روز دوم و سوم گرسنگی و تشنگی همه ما را از پا درمیآورد. به وسیله بیسیم با یگانها در ارتباط بودیم؛ در آن برهه از زمان قرار شد که توپخانه ارتش با قرارگاه عملیاتی سپاه پس از اینکه گرا دادیم و آنها گلولههای فسفری منطقه را پیدا کنند و سپس با گلوله توپ، نخود و کشمش و مواد خوراکی برای ما بفرستند؛ با توجه به اینکه به نیروهای عراق خیلی نزدیک بودیم، عراقیها به صورت «ن» شکل دور ما بودند و ما منتهی الیه نیروها بودیم، اعلام کردیم امکان این کار وجود ندارد اما به دلیل فشار گرسنگی مجبور به انجام کاری شدیم.
میمک
* آتش نیزارها با توسل به حضرت زهرا (س) خاموش شد
بنابراین توپخانه ارتش گلولهای پرتاب کرد، آن گلوله به طرف نیزار اصابت کرد و از جایی که نیزارها خشک بودند، آتش گرفت؛ نیزارها تنها جان پناه ما بود؛ آتش نیزارها به طرف ما در حرکت بود و اگر آتش به ما میرسید چارهای جز تسلیم در برابر عراقیها نداشتیم؛ 15 نفر بودیم و فقط صدای آتش را میشنیدیم که به طرف ما میآمد؛ با دعا و توسل به حضرت زهرا (س) آتش نیزارها به ما نرسیده، خاموش شد. پس از این اتفاق به قرارگاه عملیاتی اعلام کردیم که برای رساندن غذا دیگر این کار را ادامه ندهند.
* برای رفع تشنگی شربت قلب میخوردیم
روز سوم محاصره، تشنگی خیلی به ما فشار آورد؛ یکی از رزمندهها شربت ناراحتی قلبی خود را همراه داشت؛ از شدت تشنگی مجبور شدیم مقداری از آن را بخوریم تا کمی تشنگیمان رفع شود؛ آن شربت هم به خاطر خشک شدن گلویمان به ته حلقمان چسبیده بود و به سختی از گلوی ما پایین میرفت؛ به دلیل حضور عراقیها حتی نمیتوانستیم سرفه کنیم با مصیبت از شر آن شربت خلاص شدیم.
* جوشیدن آب از زمین
شهید «غلام رزلانفری» پایش از ناحیه مچ در شب اول عملیات «عاشورا» به دلیل رفتن روی مین، قطع شده بود؛ در 5 روز اول محاصره، پای او را از مچ بسته بودیم و برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت پایش و جاری شدن خون، بند را باز میکردیم و خون از پایش فواره میزد.
این شهید به ما گفت «یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید» زمین خشک بود و ما گفتیم «این کار بیفایده است» شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچهها به پایین نیزارها رفت با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول کندن زمین شد؛ بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لبهایش نشست؛ با حسرت از لای نیزارها او را نگاه میکردیم، برای ما جالب بود که بدانیم چه خبر است؛ او با دستش به حالت لیوان اشاره کرد یعنی آب از زمین جوشیده است. او بعد از یک ساعت با قمقمهای پر از آب به ما ملحق شد.
تا مدتی که در آن نیزارها بودیم، آب در آن نقطه، فقط در حد رفع عطش، نه کمتر و نه بیشتر جمع میشد و بچهها هر دوساعت یک بار، به آنجا میرفتند و آب میآوردند و به این ترتیب با عنایت مادرمان حضرت زهرا (س) از عطش رهایی یافتیم.
حدود نیم ساعت زیر پای عراقیها ماندیم و چون چارهای نبود حرکت را ادامه دادیم؛ با خواندن آیه «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» از جلوی عراقیها عبور کردیم و آنها ما را ندیدند؛ و تیراندازیها تمام شد
* اگر نروید فردای قیامت شکایت شما را به حضرت زهرا (س) میبرم
روز پنجم و شب ششم دیگر مقاومت بچهها تمام شد؛ قرار بود قرارگاه، عملیاتی انجام دهد تا ما هم از محاصره بیرون بیاییم؛ آنها ضمن گفتن التماس دعا اعلام کردند «اگر کسی توان دارد بیاید و اگر نمیتوانید بیایید، نمیتوان کاری انجام داد».
سختترین لحظات سپری میشد و بچهها از همدیگر دل نمیکندند؛ نمیخواستیم برویم و گفتیم میمانیم تا با هم شهید شویم اما شهید «غلام رزلانفری» گفت «اگر نروید و فردای قیامت رضایت نمیدهم و شکایت شما را به محضر حضرت زهرا (س) میبرم؛ شما که میتوانید، باید بروید، شاید راهی پیدا کردید و ما هم برگشتیم» 4 نفر از ما به دلیل مجروحیت شدید، در نیزارها ماندند.
میمک
* آیهای خواندیم و عراقیها ما را ندیدند
حدود 11 نفر از بچهها راه افتادیم؛ عراقیها در یال دوم ما را دیدند و تیراندازی آنها شروع شد. 7 نفر از بچهها مجروح و شهید شدند؛ حدود نیم ساعت زیر پای عراقیها ماندیم و چون چارهای نبود حرکت را ادامه دادیم؛ با خواندن آیه «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» از جلوی عراقیها عبور کردیم و آنها ما را ندیدند؛ و تیراندازیها تمام شد.
پس از عبور از آن منطقه به میدان مین برخورد کردیم؛ میدان مین را به سمت عراق دور زدیم؛ معبری پیدا کردیم و پس از عبور از آنجا به منطقه عملیاتی رسیدیم؛ در مسیر یکی از مجروحان شب عملیات را دیدیم که از 5 روز گذشته در آنجا مانده بود؛ لحظات آخرش بود؛ او موتوری داشت و دائماً میگفت «موتورم را بیاورید میخواهم برگردم» اما چند لحظه بعد به شهادت رسید.
بالاخره ساعت 4 و 5 صبح توانستیم به خط خودی برسیم؛ از بین 15 نفر، 4 نفر توانستیم از آن محاصره و درگیری برگردیم. زمانی که به قرارگاه برگشتیم، به قدری گلویمان خشک شده بود که حتی نمیتوانستیم آب کمپوت بخوریم؛ و تا سه روز فقط به ما سرم تزریق شد تا بدنمان بتواند مواد غذایی دیگر را بپذیرد.
بالاخره ساعت 4 و 5 صبح توانستیم به خط خودی برسیم؛ از بین 15 نفر، 4 نفر توانستیم از آن محاصره و درگیری برگردیم. زمانی که به قرارگاه برگشتیم، به قدری گلویمان خشک شده بود که حتی نمیتوانستیم آب کمپوت بخوریم؛ و تا سه روز فقط به ما سرم تزریق شد تا بدنمان بتواند مواد غذایی دیگر را بپذیرد
* نحوه شهادت مجروحان در نیزارها
«آقای میرمعینی» یکی از 4 نفری که در نیزارها مانده بود و بعد به اسارت عراق درآمد، برای ما تعریف میکرد «عراقیها پس از پیدا کردن ما در نیزارها در ابتدا ما را به رگبار گرفتند؛ سپس تیر خلاص به ما زدند؛ بنده دستم را جلوی تیر گرفتم و فقط کف دستم سوراخ شد؛ زمانی که میخواستند دوباره تیر خلاص بزنند یکی از فرماندهان عراقی با دیدن صحنه به خاک و خون کشیدن بچهها، از راه رسید و گفت «چرا این کار را کردید؟» سربازان عراقی پاسخ دادند «اینها یک هفته در اینجا در محاصره و مخفی شده بودند؛ الان هم میخواستند فرار کنند که آنها را به رگبار بستیم» فرمانده عراقی دستور داد که بنده را نزنند و به عنوان مجروح به بغداد منتقل کنند.