فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایتی از مردان کوچک جنگ

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه می‌کند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد

عی اصغر رجبی کلاس سوم راهنمایی از مدرسه راهنمایی ابوذر، منطقه هفده، آخرین نفری است که در این سفر با او مصاحبه می‌کنم. وقتی می‌پرسم چه چیز باعث شد که به جبهه بروی؟ جواب می دهد: صحبت امام در مورد اینکه هر کس می‌تواند به جبهه برود، باید برود.

- محل خدمتت کجا بود؟

- بستان، سه راه عبدالخان.

- پادگان بود؟

- نه، پاسگاه بود.

- آنجا، کارتان چه بود؟

- دو ساعت روز، دو ساعت شب، نگهبانی می‌دادیم. داخل و اطراف پاسگاه را تمیز می‌کردیم.

- وقت‌های استراحتتان چطور؟

- قرآن می‌خواندیم، نرمش می‌کردیم، والیبال بازی می‌کردیم.

- وقتی تنها می‌شدی، بیشتر چه چیز فکرت را به خود مشغول می‌کرد؟

- یاد یکی از دوست‌های شهیدم به نام ذبیح الله ابراهیمی (چه اسم بامسمایی قربانی خدای ابراهیمی! شاید پدر و مادرش با همین نیت، اسم او را ذبیح الله گذاشته بوده‌اند. مثل حضرت اسماعیل که به دست پدرش حضرت ابراهیم، قرار بود در راه خدا قربانی شود و چنین پدری که با میل خود، فرزندش را راهی قربانگاه می‌کند، به راستی که ابراهیمی است. این قربانی به درگاه خدا، پذیرفته باد.

شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلی‌هایشان اسیر شدند

- ذبیح الله کجا شهید شد؟

- توی خط. همراه برادرم بود. با برادرم با هم زخمی شدند؛ اما ذبیح الله شهید شد. ترکش خورده بود.

ما با هم خیلی دوست بودیم. با آنکه برادرم هم زخمی شده بود، اما آن قدر که در فکر ذبیح الله بودم فکر برادرم نبودم.

- چطور شده که داری برمی‌گردی؟

- مسموم شده‌ام.

- مسمویت غذایی؟

- نه! هر چند روز یک بار وسایلمان را سمپاشی می‌کردند. مقداری از سم، وارد غذایی که گوشه اتاق بود، شده بود. من نمی‌دانستم غذا را که خوردم مسموم شدم.

- از اینکه داری برمی‌گردی پیش خانواده‌ات، چه احساسی داری؟
روایتی از مردان کوچک جنگ

- ناراحتم. دوست داشتم خط باشم. این اتفاق که افتاد، احساس می‌کنم کوچکتر از آنم که شهید بشوم.

- از جبهه خاطره‌ای هم داری؟

- بله. آنجا بچه‌ها امداد های غیبی زیاد می‌بینند مثلا همین پریشب روز یکشنبه، شب دوشنبه، تک عراق، بود. همان موقع باد شروع شد و خاک زیادی به آسمان بلند شده بود. افراد عراقی همدیگر را گم کرده بودند. بر اثر همین گرد و خاک، خیلی‌هایشان اسیر شدند.

- فکر می‌کنی جبهه با پشت جبهه چه فرقی دارد؟

- خیلی! آنجا خیلی چیزها می‌بینیم که پشت جبهه از آنها خبری نیست؛ مثلا همین امدادهای غیبی. جبهه، برای خود سازی و تزکیه جای خیلی خوبی است. آنجا، روحیه‌ها به کلی با پشت جبهه فرق می‌کند. آنجا فکر کسی اطراف مسائل مادی و پول و این جور چیزها نبود «من»، ی و «تو»یی نبود؛ هر کس هر کاری از دستش بر می‌آمد، می‌کرد. نمازها به جماعت و سر وقت خوانده می‌شد؛

- با کتاب و قصه، میانه‌ات چطور است؟

- زیاد حوصله قصه خواندن را ندارم بیشتر دوست دارم برایم بخوانند.

- راستی یادم رفت بپرسم از خانواده‌ات آیا کسی هم در جبهه هست؟

صدای رفت وآمد‌های داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان می‌دهد که به تهران رسیده‌ایم از بچه‌ها خداحافظی می‌کنیم و وسایل‌مان را بر می‌داریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدم‌هایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند

- برادرم ارتشی است پدرم یک بار جبهه رفته، باز هم می‌خواهد برود. دامادمان هم الان جبهه است.

صدای رفت وآمد‌های داخل راهرو و کند شدن حرکت قطار، نشان می‌دهد که به تهران رسیده‌ایم از بچه‌ها خداحافظی می‌کنیم و وسایل‌مان را بر می‌داریم تا پیاده شویم. باز هم تهران دود آلود است و زندگی یکنواخت در کنار آدم‌هایی که بسیاری از آنها، زمین تا آسمان، با راهیان کربلا فرق دارند.

 نظر دهید »

عنایت حضرت زهرا در عملیات عاشورا

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پس از 3 روز تشنگی در محاصره عراق، یکی از همرزمانمان که بعدها شهید شد،‌ گفت «بروید پایین نیزارها و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید»؛ با اصرار او و زیر نگاه ناباورانه ما یکی از بچه‌ها شروع به کندن زمین کرد. بعد از لحظاتی تبسمی روی لب‌هایش نشست؛ از ته گودال آب می‌جوشید.

میمک منطقه‌ای است که در زمان جنگ تحمیلی مانند دیگر نقاط مرزی به اشغال ارتش عراق درآمد؛ این منطقه به خاطر ارتفاع بلند و تسلط در دشت‌های وسیع عراق، همیشه به عنوان نقطه استراتژیک مورد توجه فرماندهان عراق و ایران بود.

پس از اشغال منطقه، 19 دی ماه سال 59 سپاه و نیروی زمینی ارتش طی عملیاتی مشترک با نام «ذوالفقار» موفق شدند دشمن را به عقب برانند اما عراقی‌ها پس از 15 روز پاتک مداوم و تلاش برای بازپس‌گیری منطقه با تحمل تلفات در خور توجهی توانستند قسمتی از منطقه را مجدداً اشغال کنند. البته رزمندگان اسلام، نیروهای مردمی و هوانیروز به خصوص شهیدان شیرودی و کشوری با مقاومتی که داشتند اجازه ندادند دشمن مناطق موردنظر خود را به اشغال درآورد بنابراین به سختی توانست تنها به قسمت محدودی از اهداف خود دست یابد.

مهرماه سال 1363 طرح عملیاتی برای آزادسازی میمک به اجرا درآمد؛ از سویی دیگر به علت اینکه دیده‌بان‌های عراقی روی جاده‌ها و راه‌های اصلی اشراف داشتند، باید رفت و آمد در آن منطقه به سختی و با رعایت مسائل امنیتی انجام می‌شد؛ بنابراین این مسئله نگرانی فرماندهان را در پی داشت اما لطف خداوند شامل حال رزمندگان شد چرا که صبح روزی که مقرر شده بود نیروها به منطقه وارد شوند، طوفانی شدید و بی‌سابقه در منطقه راه افتاد به طوری که هیچ کس قادر به مشاهده 100 متری خود نبود بدین ترتیب نیروها توانستند در نقطه رهایی‌شان قرار بگیرند و دیده‌بان‌های عراقی هم توانایی مشاهده تحولات داخل منطقه را پیدا نکردند.

در آنجا به محاصره دشمن افتادیم و نیروهای عراق نیز بدون اینکه متوجه حضور ما باشند در فاصله 10 متری ما مستقر شدند، حتی صدای آنها را می‌شنیدیم، گاهی به توپخانه گرا می‌دادیم تا آنجا را زیر آتش بگیرند که با این روش بسیاری از عراقی‌ها به هلاکت رسیدند

«حیدر حسنی» از رزمندگان گردان «خیبر» تیپ نبی اکرم (ص) بخشی از رویداد عظیم و امدادهای الهی را در این عملیات روایت می‌کند:

«میمک» منطقه‌ای بود که عراق آنجا را به عنوان منطقه «سیف سعد» می‌شناخت؛ به دلیل اشرافیتی که نیروهای عراقی از این نقطه روی جاده مواصلاتی ایلام ـ مهران داشتند، برایشان حائز اهمیت بود و از این جهت که ایران می‌توانست از میمک به منطقه وسیعی از منطقه خانقین تا هرمزیه عراق، اشرافیت داشته باشد، اهمیت بالایی داشت. به همین دلیل عراق از همان روزهای اول جنگ، این نقطه را مورد تهاجم قرار داد و اشغال کرد.

«میمک» با سازماندهی نیروهای مردمی و عشایر منطقه به خصوص «ایل خزل» و همکاری ارتش جمهوری اسلامی در 19 دی سال 59 بازپس گرفته شد؛ اما دوباره بخشی از منطقه به اشغال عراق درآمد. 23 مهرماه سال 63 عملیات «عاشورا» با حضور یگان‌هایی از سپاه پاسداران برای انهدام نیروهای دشمن و نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران برای پشتیبانی آغاز شد.

پس از طرح‌ریزی عملیات قرار شد که تعدادی از نیروهای گردان «خیبر» تیپ نبی اکرم(ص) ـ به فرماندهی آقای طالبی که امروز فرمانده انصار حزب‌الله کرمانشاه هستند ـ قبل از اجرای عملیات پشت نیروهای عراق مستقر شوند که بنده هم جزو این گردان بودم؛ پس از باز کردن معبر، پشت نیروهای عراقی مستقر شدیم تا اینکه با وارد عمل شدن رزمندگان اسلام، نیروهای عراق را محاصره کنیم. شب عملیات بعد از اینکه نیروهای عمل کننده به ما ملحق شدند، به منظور تصرف یکی از یگان‌های عراق به سمت جلو حرکت کردیم در تپه‌ای نزدیکی‌های عراق، دشمن با ریختن آتش، اجازه بالا رفتن نیروها را نداد و تپه سقوط نکرد.

این شهید به ما گفت «یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید» زمین خشک بود و ما گفتیم «این کار بی‌فایده است» شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچه‌ها به پایین نیزارها رفت با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول کندن زمین شد؛ بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لب‌هایش نشست
* در فاصله 10 متری با عراق محاصره شدیم

صبح شد و مجبور به عقب‌نشینی شدیم؛ به دلیل ریختن آتش نیروهای خودی کمی عقب کشیده بودند و ما هم که از خاک عراق برمی‌گشتیم با نیروهای عراقی مواجه شدیم؛ درگیری تن به تن رخ داد و بنده با تیر مستقیم از ناحیه کتف مجروح شدم؛ بنابراین مجبور شدیم به نیزارهای رودخانه خشک «تپه رحمان» برگردیم؛ در آنجا به محاصره دشمن افتادیم و نیروهای عراق نیز بدون اینکه متوجه حضور ما باشند در فاصله 10 متری ما مستقر شدند، حتی صدای آنها را می‌شنیدیم، گاهی به توپخانه گرا می‌دادیم تا آنجا را زیر آتش بگیرند که با این روش بسیاری از عراقی‌ها به هلاکت رسیدند.
* توپخانه ارتش می‌خواست با گلوله برایمان خوراک بفرستد

مقدار کمی غذا و آب شب عملیات همراه بچه‌ها بود؛ روز اول خوردیم و تمام شد؛ بچه‌ها اکثراً مجروح بودند، خون زیادی از بدنشان رفته بود و روز دوم و سوم گرسنگی و تشنگی همه ما را از پا درمی‌آورد. به وسیله بی‌سیم با یگان‌ها در ارتباط بودیم؛ در آن برهه از زمان قرار شد که توپخانه ارتش با قرارگاه عملیاتی سپاه پس از اینکه گرا دادیم و آنها گلوله‌های فسفری منطقه را پیدا کنند و سپس با گلوله توپ، نخود و کشمش و مواد خوراکی برای ما بفرستند؛ با توجه به اینکه به نیروهای عراق خیلی نزدیک بودیم، عراقی‌ها به صورت «ن» شکل دور ما بودند و ما منتهی الیه نیروها بودیم، اعلام کردیم امکان این کار وجود ندارد اما به دلیل فشار گرسنگی مجبور به انجام کاری شدیم.
میمک
* آتش نیزارها با توسل به حضرت زهرا (س) خاموش شد

بنابراین توپخانه ارتش گلوله‌ای پرتاب کرد، آن گلوله به طرف نیزار اصابت کرد و از جایی که نیزارها خشک بودند، آتش گرفت؛ نیزارها تنها جان پناه ما بود؛ آتش نیزارها به طرف ما در حرکت بود و اگر آتش به ما می‌رسید چاره‌ای جز تسلیم در برابر عراقی‌ها نداشتیم؛ 15 نفر بودیم و فقط صدای آتش را می‌شنیدیم که به طرف ما می‌آمد؛ با دعا و توسل به حضرت زهرا (س) آتش نیزارها به ما نرسیده، خاموش شد. پس از این اتفاق به قرارگاه عملیاتی اعلام کردیم که برای رساندن غذا دیگر این کار را ادامه ندهند.
* برای رفع تشنگی شربت قلب می‌خوردیم

روز سوم محاصره، تشنگی خیلی به ما فشار آورد؛ یکی از رزمنده‌ها شربت ناراحتی قلبی خود را همراه داشت؛ از شدت تشنگی مجبور شدیم مقداری از آن را بخوریم تا کمی تشنگی‌مان رفع شود؛ آن شربت هم به خاطر خشک شدن گلویمان به ته حلق‌مان چسبیده بود و به سختی از گلوی ما پایین می‌رفت؛ به دلیل حضور عراقی‌ها حتی نمی‌توانستیم سرفه کنیم با مصیبت از شر آن شربت خلاص شدیم.
* جوشیدن آب از زمین

شهید «غلام رزلان‌فری» پایش از ناحیه مچ در شب اول عملیات «عاشورا» به دلیل رفتن روی مین، قطع شده بود؛ در 5 روز اول محاصره، پای او را از مچ بسته بودیم و برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت پایش و جاری شدن خون، بند را باز می‌کردیم و خون از پایش فواره می‌زد.

این شهید به ما گفت «یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید» زمین خشک بود و ما گفتیم «این کار بی‌فایده است» شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچه‌ها به پایین نیزارها رفت با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول کندن زمین شد؛ بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لب‌هایش نشست؛ با حسرت از لای نیزارها او را نگاه می‌کردیم، برای ما جالب بود که بدانیم چه خبر است؛ او با دستش به حالت لیوان اشاره کرد یعنی آب از زمین جوشیده است. او بعد از یک ساعت با قمقمه‌ای پر از آب به ما ملحق شد.

تا مدتی که در آن نیزارها بودیم، آب در آن نقطه، فقط در حد رفع عطش، نه کمتر و نه بیشتر جمع می‌شد و بچه‌ها هر دوساعت یک بار، به آنجا می‌رفتند و آب می‌آوردند و به این ترتیب با عنایت مادرمان حضرت زهرا (س) از عطش رهایی یافتیم.

حدود نیم ساعت زیر پای عراقی‌ها ماندیم و چون چاره‌ای نبود حرکت را ادامه دادیم؛ با خواندن آیه «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» از جلوی عراقی‌ها عبور کردیم و آنها ما را ندیدند؛ و تیراندازی‌ها تمام شد
* اگر نروید فردای قیامت شکایت شما را به حضرت زهرا (س) می‌برم

روز پنجم و شب ششم دیگر مقاومت بچه‌ها تمام شد؛ قرار بود قرارگاه، عملیاتی انجام دهد تا ما هم از محاصره بیرون بیاییم؛ آنها ضمن گفتن التماس دعا اعلام کردند «اگر کسی توان دارد بیاید و اگر نمی‌توانید بیایید، نمی‌توان کاری انجام داد».

سخت‌ترین لحظات سپری می‌شد و بچه‌ها از همدیگر دل نمی‌کندند؛ نمی‌خواستیم برویم و گفتیم می‌مانیم تا با هم شهید شویم اما شهید «غلام رزلان‌فری» گفت «اگر نروید و فردای قیامت رضایت نمی‌دهم و شکایت شما را به محضر حضرت زهرا (س) می‌برم؛ شما که می‌توانید، باید بروید، شاید راهی پیدا کردید و ما هم برگشتیم» 4 نفر از ما به دلیل مجروحیت شدید، در نیزارها ماندند.
میمک
* آیه‌ای خواندیم و عراقی‌ها ما را ندیدند

حدود 11 نفر از بچه‌ها راه افتادیم؛ عراقی‌ها در یال دوم ما را دیدند و تیراندازی آنها شروع شد. 7 نفر از بچه‌ها مجروح و شهید شدند؛ حدود نیم ساعت زیر پای عراقی‌ها ماندیم و چون چاره‌ای نبود حرکت را ادامه دادیم؛ با خواندن آیه «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» از جلوی عراقی‌ها عبور کردیم و آنها ما را ندیدند؛ و تیراندازی‌ها تمام شد.

پس از عبور از آن منطقه به میدان مین برخورد کردیم؛ میدان مین را به سمت عراق دور زدیم؛ معبری پیدا کردیم و پس از عبور از آنجا به منطقه عملیاتی رسیدیم؛ در مسیر یکی از مجروحان شب عملیات را دیدیم که از 5 روز گذشته در آنجا مانده بود؛ لحظات آخرش بود؛ او موتوری داشت و دائماً می‌گفت «موتورم را بیاورید می‌خواهم برگردم» اما چند لحظه بعد به شهادت رسید.

بالاخره ساعت 4 و 5 صبح توانستیم به خط خودی برسیم؛ از بین 15 نفر، 4 نفر توانستیم از آن محاصره و درگیری برگردیم. زمانی که به قرارگاه برگشتیم، به قدری گلویمان خشک شده بود که حتی نمی‌توانستیم آب کمپوت بخوریم؛ و تا سه روز فقط به ما سرم تزریق شد تا بدنمان بتواند مواد غذایی دیگر را بپذیرد.

بالاخره ساعت 4 و 5 صبح توانستیم به خط خودی برسیم؛ از بین 15 نفر، 4 نفر توانستیم از آن محاصره و درگیری برگردیم. زمانی که به قرارگاه برگشتیم، به قدری گلویمان خشک شده بود که حتی نمی‌توانستیم آب کمپوت بخوریم؛ و تا سه روز فقط به ما سرم تزریق شد تا بدنمان بتواند مواد غذایی دیگر را بپذیرد
* نحوه شهادت مجروحان در نیزارها

«آقای میرمعینی» یکی از 4 نفری که در نیزارها مانده بود و بعد به اسارت عراق درآمد، برای ما تعریف می‌کرد «عراقی‌ها پس از پیدا کردن ما در نیزارها در ابتدا ما را به رگبار گرفتند؛ سپس تیر خلاص به ما زدند؛ بنده دستم را جلوی تیر گرفتم و فقط کف دستم سوراخ شد؛ زمانی که می‌خواستند دوباره تیر خلاص بزنند یکی از فرماندهان عراقی با دیدن صحنه به خاک و خون کشیدن بچه‌ها، از راه رسید و گفت «چرا این کار را کردید؟» سربازان عراقی پاسخ ‌دادند «اینها یک هفته در اینجا در محاصره و مخفی شده بودند؛ الان هم می‌خواستند فرار کنند که آنها را به رگبار بستیم» فرمانده عراقی دستور داد که بنده را نزنند و به عنوان مجروح به بغداد منتقل کنند.

 

 نظر دهید »

دو جعبه فشنگ ژ-3 و یک آبادان

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

همه در پایگاه منتظران شهادت، که امروز به عنوان قرارگاه کربلا شناخته می شود، منتظر دستور حرکت به طرف آبادان بودیم. در این پایگاه چند اتفاق افتاد. اول این که شهید بزرگوار حسن باقری، معاون اطلاعات و عملیات، در صحبت هایی که انجام داد اعلام کرد که…

عراقی ها از رودخانه کارون عبور کرده بودند و در جاده های منتهی به آبادان یعنی اهواز - آبادان و ماهشهر - آبادان، یک جبهه را تصرف کرده و به نزدیکی جاده اتصال به ماهشهر رسیده بودند. مردم و مدافعان میهن از اقصی نقاط کشور خود را به منطقه رسانده بودند. من هم که به همراه تعدادی از بچه ها در منطقه غرب بودم، در دارخوین پیامی رادیویی از امام خمینی(ره) شنیدیم که ایشان در آن پیام اعلام کردند حصر آبادان باید شکسته شود. بنابراین خود را برای این مهم آماده کردیم. در آن زمان سرلشکر«رحیم صفوی» بعد از قضایای کردستان فرمانده عملیات دارخوین شده بود. به همراه وی به اهواز رفتیم تا از آن جا به سمت آبادان حرکت کنیم. آن روز حدود 250 نفر از پاسداران و بسیجیان از چندین استان کشور به منطقه آمده بودند. گروه های اعزامی حداکثر 20 یا 50 نفره بودند. دو، سه جعبه فشنگ ژ-3 و نیم جعبه نارنجک و چند بی سیم همه تجهیزات ما بود!
قرار شد بنی صدر با نیروها دیدار و گفت وگویی داشته باشد

همه در پایگاه منتظران شهادت، که امروز به عنوان قرارگاه کربلا شناخته می شود، منتظر دستور حرکت به طرف آبادان بودیم. در این پایگاه چند اتفاق افتاد. اول این که شهید بزرگوار حسن باقری، معاون اطلاعات و عملیات، در صحبت هایی که انجام داد اعلام کرد که بستان و خرمشهر سقوط کرده، هویزه در معرض سقوط قرار گرفته است، در سوسنگرد عراقی ها وارد شهر شده اند و در حمیدیه مردم دیوار به دیوار شهر در حال دفاع هستند. این در حالی بود که همان منطقه ای که ما در آن حضور داشتیم هم از گلوله های عراقی بی نصیب نبود. اتفاق دوم این بود که قرار شد بنی صدر با نیروها دیدار و گفت وگویی داشته باشد. قبل از ظهر بنی صدر به پایگاه آمد و از همان ابتدا با نوعی تکبر و نفاقی که به مرور آشکارتر می شد، نیروها را تحقیر کرد. بنی صدر به بچه ها می گفت: دست خالی جبهه آمده اید که چه بشود؟ شما نه آموزش نظامی دیده اید و نه آرایش و تجهیزات نظامی دارید، برای چه به منطقه آمده اید؟!

این در حالی بود که او از تجهیز بچه ها به سلاح و مهمات خودداری می کرد. در آن جلسه بچه ها به لحاظ روحی و روانی به هم ریختند. به همین دلیل قرار گذاشتیم وقتی بنی صدر از سالن خارج می شود همدیگر را هل بدهیم شاید در این هل دادن او آسیب ببیند و لااقل دست و پایش بشکند! هنگامی که بنی صدر قصد خروج از پله ها را داشت بچه ها همدیگر را هل دادند اما پس از آن که او از دو، سه پله افتاد، محافظانش او را گرفتند و…

ساعت 14 پیام امام خمینی(ره) پخش شد. در بخشی از این پیام ایشان تاکید کردند که آن چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر نتواند از جایش بلند شود

لحظاتی بعد خبر رسید که امامت نمازظهر آن روز بر عهده شهیدبهشتی خواهد بود. بعد از پخش اذان و اقامه نماز ایشان در بخشی از بیاناتشان گفتند: ای کاش می شد من هم مثل شما در دفاع از اسلام و امام و انقلاب سلاح به دست می گرفتم و در سنگر با دشمن می جنگیدم. این سخنرانی چنان روحیه بچه ها را ارتقا داد که قابل وصف نیست. خبر بعد این بود که قرار است در اخبار ساعت 14 پیامی از امام پخش شود. ساعت 14 پیام امام خمینی(ره) پخش شد. در بخشی از این پیام ایشان تاکید کردند که آن چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر نتواند از جایش بلند شود.
سردار فضلی
نکند اخبار شهیدباقری به دست حضرت امام نرسیده باشد!

جوان بودم و در عالم جوانی فکر می کردم نکند اخبار شهیدباقری مبنی بر سقوط یکی پس از دیگری شهرها به دست حضرت امام نرسیده باشد. بعد از مدتی به خود آمدم و فکر کردم که آیا ایشان غیر از بیان آیات و مفاهیم قرآنی مطلب دیگری گفته بودند. بعد از پیام امام خبر رسید که باید تجهیزات ترابری را آماده کنیم تا فردا صبح خود را به این شهر برسانیم. ولی قبل از آن لازم بود یک تیم اطلاعاتی وارد شهر شود و فضا را بررسی کند. شهید حاج داود کریمی، فرمانده عملیات سپاه در استان خوزستان، حجت الاسلام صادقی و بنده به نمایندگی از 250 بسیجی از جاده ماهشهر عازم آبادان شدیم. عصر به آبادان رسیدیم. در آبادان فرمانده سپاه شهر، اعلام کرد که ما فقط سه نقطه مقاومت داریم.
برادران، آبادان سقوط کرد

تصمیم این بود که از برادران ارتش کمک بخواهیم بنابراین وارد قرارگاه ارتش شدیم. سرهنگ «شکرریز» فرمانده عملیات ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران در آبادان بود. آن ها هم اعلام کردند فقط دو گردان آماده دارند. شب قرار شد در آبادان بمانیم و صبح بعد از نماز عازم ماهشهر شویم تا به اتفاق نیروها به آبادان برگردیم. ساعت 11 شب در نمازخانه سپاه استراحت می کردیم که ناگهان یکی از برادران از داخل محوطه فریاد زد: «برادران، آبادان سقوط کرد.» ما هم هراسان از نمازخانه خارج شدیم تا شرایط را بررسی کنیم. گوینده این خبر «دریاقلی» بسیجی بود که خبر از ورود عراقی ها به آبادان می داد.

در خط آبادان 19 نفر بیشتر نبودیم. هر چه به خط نزدیک تر می شدیم، صدای درگیری ها و حجم آتش بیشتر می شد. در یک طرف خط درگیری ها عراقی هایی بودند که سوار بر تانک های زرهی، مغرور از قدرت جلو می آمدند و در طرف دیگر مدافعان شهر بودند که فقط برای خدا می جنگیدند و تجهیزاتی هم نداشتند. برخی از بچه ها حتی با سلاح سرد می جنگیدند و حتی دست به یقه با عراقی ها می شدند. خیلی از بچه ها آن روز به شهادت رسیدند
تقویت خط با 19 نفر !

تصمیم گرفتیم با همان تعدادی که داخل سپاه آبادان بودیم که 19 نفر بیشتر نشدیم، خط دفاعی شهر را تقویت کنیم. هر چه به خط نزدیک تر می شدیم، صدای درگیری ها و حجم آتش بیشتر می شد. در یک طرف خط درگیری ها عراقی هایی بودند که سوار بر تانک های زرهی، مغرور از قدرت جلو می آمدند و در طرف دیگر مدافعان شهر بودند که فقط برای خدا می جنگیدند و تجهیزاتی هم نداشتند. برخی از بچه ها حتی با سلاح سرد می جنگیدند و حتی دست به یقه با عراقی ها می شدند. خیلی از بچه ها آن روز به شهادت رسیدند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 247
  • 248
  • 249
  • ...
  • 250
  • ...
  • 251
  • 252
  • 253
  • ...
  • 254
  • ...
  • 255
  • 256
  • 257
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 737
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس