فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهیدی که امام خمینی(ره) از فرزندانش بیشتر دوست داشت

26 خرداد 1396 توسط مادر پهلو شکسته

سیر وصال شهیدی را مرور می کنیم که طلایه دار نهضت امام خمینی(ره) است.لطف و مهر الهی در یازدهمین روز از مهرماه سال ۱۳۱۱ هجری شمسی با به دنیا آمدن نوزادی در خانواده میر محمدعلی حسینی نمود عینی یافت و این خانواده را که با پیشه کشاورزی در بستری از تدین و دین‌داری در تهیدستی و فقر مادی روزگار می‌گذرانید، با تولد کودکی غرق در مسرت و شادمانی کرد.

میرمحمدعلی، این کشاورز رودباری با سپاس از الطاف الهی در اولین گام از تربیت و پرورش این فرزند او را همنام‌«یونس» یکی از پیامبران الهی نامید تا رهرو انبیاء، صدیقین و شهدا درراه اعتلای کلمه الحق و التوحید باشد.

سپس در عین عسرت و فشار اقتصادی از سرمایه‌گذاری درراه کمال و تعالی او هیچ نکته‌ای را فروگذار نکرد، همین اهتمام و توجه باعث شد سید یونس نه‌تنها برای خانواده و منطقه که بعدها برای اسلام و ایران افتخارآفرین باشد و موجبات سربلندی و عزت و مباهات شود.

سید یونس نوجوانی دوازده‌ساله بود که در مکتبخانه زادگاهش زیر نظر «میرزا بلال طالقانی» به فراگرفتن قرآن پرداخت و چون از هوش و استعدادی سرشار برخوردار بود در فراگرفتن این کتاب الهی به‌سرعت پیشرفت کرد.

استعداد سرشار او در این راستا توجه «سید رحمان سیاه‌پوش قزوینی» را که در ایام محرم، صفر و ماه مبارک رمضان به رودبار می‌آمد و در روستای آغوزبن به منبر می‌رفت، به خود جذب کرد و شیفته‌اش ساخت تا از میر محمدعلی با اصرار تقاضا کند که اجازه بدهد برای ادامه تحصیل سید یونس را با خود به قزوین ببرد.

اگرچه تنگدستی خانواده و عدم توان پرداخت هزینه تحصیلی نزدیک بود که او را از این فرصتی که برایش پیش‌آمده است، محروم سازد ولی کمک مردم روستا و مساعدت و پافشاری سید قزوینی بر این مهم غالب آمد و بدین ترتیب، سید یونس برای تحصیل به قزوین رفت.

آغاز فعالیت های انقلابی

دو سال دریکی از حوزه‌های علمیه قزوین به تحصیل علوم دینی همت گماشت و در این زمینه به پیشرفت بسیار چشمگیری دست‌یافت.

پس از سپری شدن این سال‌ها با «ضیاء باقری»، طلبه‌ای که هم‌حجره‌ای او بود و از روستای کلیشم رودبار به قزوین آمده بود، عازم مشهد مقدس شد تا در حوزه‌های علمیه آنجا به تحصیلات خود ادامه دهد و از محضر درس استادان آن حوزه‌ها استفاده کند.

نزدیک به دو سال در مشهد الرضا (ع) تحصیل خود را دنبال کرد، در این فاصله با بالا گرفتن معرفت علمی و ایمان قلبی‌اش فعالیت سیاسی‌اش، علیه نظام شاهنشاهی نیز شروع شد.

گستردگی فعالیت سیاسی او در این راستا باعث شد که توسط ساواک دستگیر شود و مورد شکنجه قرار گیرد، شدت شکنجه به‌اندازه‌ای بود که سید یونس حتی از نوشتن نیز برای مدتی محروم ماند.

گفته‌اند، سید یونس وقتی‌که جهت مداوا به پزشک مراجعه می‌کند، پزشک معالج خطاب به ایشان می‌گوید: شما به حکومت چه‌کار دارید؟ سید یونس پاسخ می‌دهد: «قرآن به ما دستور داده است که با ظلم و ستم مبارزه کنیم». یونس هنوز کاملاً بهبودی خود را به دست نیاورده بود که دوباره ساواک به سراغ او می‌آید و این بار به چابهار تبعید می‌شود.

پس از پایان اقامت اجباری او در بندر چابهار که سه ماه به طول می‌انجامد به زادگاهش بر می‌شود. مدت کوتاهی از بازگشتن او به رودبار نمی‌گذرد که برای ادامه تحصیل تصمیم می‌گیرد به قم عزیمت کرده و در مدرسه فیضیۀ، به‌مراتب علمی خویش بیفزاید. خانواده مخالفت می‌کند ولی او در تصمیم خود پابرجا و قاطع است.

در آستانه خروج از منزل، مادرش به او می‌گوید: “پسرم! شمارا می‌کشند و مردم، ما را سرزنش می‌کنند. سید یونس به مادر پاسخ می‌دهد: «هر کس بعد از شهادت من، شمارا سرزنش کرد مقاومت کنید و از اینکه چنین فرزندی داشتید که تقدیم اسلام و جامعه و مملکت کرده‌اید، خدا را شکرگزار باشید».

او حدود ۷ سال در مدرسه فیضیه قم زیر نظر استادان بزرگی چون حضرت امام خمینی، به کسب مراتب معنوی و تحصیل علوم دینی می‌پردازد و با توجه به روشنگری‌ها و افشاگری‌های بنیان‌گذار انقلاب اسلامی ایران، فعالانه به مبارزه علیه رژیم ستم‌شاهی برمی‌خیزد و در همین رابطه چندین بار توسط ساواک دستگیر، زندانی و شکنجه می‌شود.

مبارزات وی تا سال ۴۲ و حمله کماندوهای شاه به فیضیه، ادامه یافته تا اینکه روز حمله گارد به فیضیه، با نیروهای گارد درگیر می‌شود. شب بعد از حمله، سید یونس خیلی مضطرب به حجره می‌آید، او جوان شجاع و بی‌باکی بود و هیچ‌گاه دیده نشده بود که خوف و ترسی داشته باشد! اما آن روز آن‌قدر از کماندوها چوب خورده بود که حالت شوکه و ضعف اعصاب داشت. نه می‌توانست بخوابد و نه می‌توانست خود را کنترل کند.

پس از جریان حمله کماندوها به مدرسه فیضیه، یک روز با همان وضعیت به‌شدت آسیب‌دیده در قم ماند. فردای آن روز سایر طلبه‌ها چون می‌دیدند که اگر با این وضع در قم بماند از بین می‌رود چاره کار را در آن دیدند که سید یونس را به قزوین که نزدیک‌ترین شهرستان به زادگاهش هست بفرستند تا به‌وسیله آشنایان و نزدیکانی که او در آنجا دارد ترتیب درمان او توسط پزشکان در قزوین داده شود.

یکی دو نفر از طلاب داوطلب می‌شوند سید یونس را تا قزوین همراهی کنند ولی او نمی‌پذیرد و ترجیح می‌دهد که به‌تنهایی قم را به مقصد قزوین ترک کند. پس از رسیدن به قزوین در آنجا نیز نمی‌ماند و به‌سوی رودبار رهسپار می‌شود.

از مراجعت او به زادگاهش، چند روزی بیشتر سپری نشده بود که صدمات وارده کار خودش را می‌کند و سید یونس دار فانی را وداع گفته و به شهادت می‌رسد و پیکر مبارکش در گلزار امامزاده حسین آغوزبن (رودبار) زیارتگاه رهروان راه خدا می‌شود.

پس از شهادت سید یونس، خانواده او به دیدار امام خمینی (ره) نائل می‌شوند. امام پس از عرض تسلیت و تفقد و اظهار همدردی چون پدر شهید سید یونس را در حال گریه مشاهده می‌کند به ایشان می‌فرماید:”این گریه مال شما نیست! این گریه برای من است که بهترین عزیزم را از دست دادم! من، سید یونس رودباری را از فرزندانم بیشتر دوست داشتم .

 

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

مادر شهید منصور عیوضی از سالهای دلتنگی می گوید؛ ۹ سال چشم انتظاری برایم سخت بود/ افتخارم این است که فرزندم را برای انقلاب دادم

26 خرداد 1396 توسط مادر پهلو شکسته

باز هم من ماندم و خاطره شیرین یک شهید،شهیدی که تا امروز از نامش،یادش وخاطرهایش بی خبربودم.شهیدی که همانند سایر شهدا از قطره قطره خون خود گذشت تا من و امثال من در کشوری که امنیتش را مرهون خون شهداست بر دین خود پایدار بمانیم.شهید منصور عیوضی از روستای رشی رحمت آباد و بلوکات از جمله شهدایی است که از جان و خوانواده اش با ایثار گذشت تا میراث گرانبهای انقلاب به دست ما برسد.هوا بسیار گرم و سوزان است،اما باز به گرمی دلم نمی شود چون میخواهم حرف دل یک مادر شهید را بشنوم و نجواهای غمناکش را به رشته تحریر در بیاورم.راه خانه مادر شهید را که پیش می گیرم،نمی فهمم کی به در خانه اش رسیده ام.

پشت در هستم،قبل از اینکه دستم را روی زنگ بگذارم دلهره ای عجیب تمام وجودم را فرا می گیرد،چون قرار است با پرسش هایم داغ فرزند جوانش را تازه کنم که سالیانی نه چندان دور از او گذشت تا انقلاب بماند.

زنگ خانه را میزنم،با کمی تاخیر درب را باز می کند،چهره ای از مادری با صورتی پرچین نمایان می شود، سلام و احوالپرسی می کنم و به گرمی به استقبالمان می آید.

 

 

 

 

 

سؤال مصاحبه مان را با ایثارگری شهید منصور عیوضی از مادرش شروع می کنیم، با اینکه در نگاهش غم جاری است با لبخند می گوید: خوش آمدید بفرمایید منزل پاسخ شما را  می دهم. وارد خانه که می شویم انگار همه اهل فامیل جمع هستند و برادر، خواهر و پسر عموهای شهید را به من معرفی می کند.

می گویم حاج خانم چه سالی بود که پسرتان شهید شد؟ می گوید:ای کاش که از همان اول شهیدمی شد ولی پسرم شهید نبود!

کنجکاو می شوم تا ادامه حرف هایش را بشنوم…می گویم خب مادرجان ادامه بده!

شروع می کند و ازپاره تنش سخن می گوید:منصور من سال ۶۵مفقود الاثر شد و ۹ سال طول کشید تا پیکرش را تفحص کردند و سال ۷۴ تکه استخوان های فرزندم را برایم آوردند و پس از ۹ سال چشم انتظاری و حسرت پسرم را دیدم.

شنیدن از سالهای چشم انتظاری مادر شهید سخت است، بیان این حرفها مرور روزهای سخت انتظاری است که هر روز گوش به زنگ درب خانه بود که تا از پسرش خبری بیاورند. مادر شهید ادامه می دهد در این سالها منتظر بودم تا خبری از زنده بودن فرزندم بیاورند،روزها،ساعتها و عمرها چشمانم به درخانه خشک می ماند تا منصور درب را باز کند و وارد خانه شود، اما نشد.

 

 

 

 

 

سکوت می کنم تا مادر شهید از روزهای دلتنگی اش بگوید،ادامه می دهد:سال ۷۵ بود که پسرم علی با چشمان گریان به خانه آمد و درب خانه را زد،با دلهره رفتم و درب را بازکردم و دیدم پسرم چشمانش اشک بار است،گفتم چه شده علی جان؟ اما علی فقط سکوت کرد باز سوالم را  تکرار کردم و علی با کمی بغض گفت مادر،منصور شهید شده و سالهای چشم انتظاریت به سر آمد.

مادر شهید عیوضی می گوید: باورم نمیشد پسرم و جگرگوشه ام شهید شده،از ته دلم خوشحال بودم چون به آرزویش رسیده بود،ولی در دلم حسرت دیدار فرزندم شعله  ور شده بود به علی گفتم مبارکه،برادرت به آرزوش رسید.

حال این مادر شهید بود که صحبت می کرد و همه مان گوش می دادیم، وی لحظه شماری دیدار فرزندش را پس از سالها اینگونه بیان می کند: پس فردای آن روز قرار بود پیکر پسرم را بیاورند و تشییع و تدفین کنند. رفتم قزوین جایی که پسرم راخواستند درخانه ابدیش بگذارند، پیکر منصورم را آورندن بچه هایم را جمع کردم تا با برادرشان،با شهیدشان خداحافظی کنند.

عروسم، همسر شهید را می گویم شهرستان بود، خبر شهادت منصور را علی به او داد شهیدی که همسر و فرزندانش را رها کرد و از آنان گذشت برای انقلاب.

سخت ترین لحظه آن لحظه ای بود که نوه هایم، ثمره های شهیدم آمدند و خود را در آغوشم انداختند و شروع به گریه کردند،کمتر کسی بود که با شنیدن صدای ناله شان به گریه نیفتد.

صدای بابا بابا گفتن هایشان اشک همه را جاری کرده بود یاد آن روز افتادم که رضا نوه عزیزم که ۲ ساله بود در آغوش پدرش بازی می کرد و وقت خداحافظی و آخرین دیدارش با پدر،گفت: بابا می شه نری؟ اگه تو بری من با کی بازی کنم؟
پسرم منصور جواب داد: بابایی باید برم، وقتی به چشمان رضا نگاه می کنم شبیه چشمان شهید منصورم است.

 

 

 

 

 

سکوت می کند مادر باکمی بغض، رو به علی برادر شهید می کنم و می گویم اسم فرزندان شهید منصور را برایمان می گویید؟

میگوید: آزیتا، محمد، مریم، زینب و رضا پنج یادگار برادر شهیدم هستند.

مادر شهید که به ام الشهید بودنش افتخار می کند،ادامه می دهد: طی۳۰  روز برای شیرمردان شلمچه جوراب های پشمی میدوختم و می دادم به منصور تا برای آنها ببرد،چون عاشق کمک به رزمندگان بودم و این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد.
خلق و خوی شهید را از پسر عموی شهید جویا می شویم که می گوید: منصور خیلی مهربان و دلنواز بود در ۱۰ دقیقه هم شده بود باید از همه فامیل جویا می شد و خبرمی گرفت که حالشان خوب یا بد است.

خواهرشهید هم جمله کوتاهی با بغض می گوید که همیشه برادرم به من میگفت تو شیر زنی و خیلی با دل و جرأت هستی.

با گفتن این جمله چشمانش پز از اشک می شود و سکوت می کند.

به سرخی چایی که جلویم گذاشته اند نگاه می کنم و به حرفهای خوانواده ای فکر می کنم که همه افتخارشان شهیدی است که برای نظام، انقلاب و رهبرشان تقدیم کرده اند

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

کرمانشاه چهاردهمین شهید مدافع حرم را تقدیم اسلام کرد

26 خرداد 1396 توسط مادر پهلو شکسته

مجاهد اسلام فریدون احمدی هنگام دفاع از حرم حضرت زینب(س) در جنوب حلب شهر خان طومان سوریه به دست گروهک تروریستی «فیلق الشام» به اسارت درآمد و پس از مدتی توسط آنها به شهادت رسید و شهید مدافع حرم شد. مجاهد اسلام فریدون احمدی هنگام دفاع از حرم حضرت زینب(س) در جنوب حلب شهر خان طومان سوریه به دست گروهک تروریستی «فیلق الشام» به اسارت درآمد و پس از مدتی توسط آنها به شهادت رسید و شهید مدافع حرم شد.

شهید فریدون احمدی چهاردهمین شهید مدافع حرم کرمانشاه بود که پیش از این شهید مهدی نوروزی، شهید صادق یاری گلدره، شهید سعید قارلقی، شهید ابوذر امجدیان، شهید ستار عباسی، شهید اکبر ملکشاهی، شهید رضا عباسی، شهید سجاد حبیبی، شهید حمزه کاظمی، شهید اکبر نظری، شهید قدرت علیخانی، شهید خیرالله احمدی فر و شهید مراد عباسی فرد از استان کرمانشاه در دفاع از حرم اهل بیت (علیهم السلام) به شهادت رسیدند.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 23
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 27
  • ...
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نرجس خاتون محمدي
  • زفاک
  • نورفشان
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 46
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس