فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

کرامت شهدای گمنام بوشهر

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یک روز خیلی دل‌مرده و ناامید از این اتفاق پیش آمده به حرم شهدای گمنام آمدم و با حالت تضرع ایشان را واسطه قرار دادم تا اگر فرزندم شفا پیدا کند…

زمستان سال 1389 هنگامی که ما مشغول نصب سرامیک کف حسینیه حرم شهدای گمنام بودیم ،زنی با حالت ادب و تضرع به همراه پسر بچه ی 5ساله اش وارد حرم شد و به سمت ما آمد و از کیسه کهنه ای که همراه داشت، قطعه النگوی طلا را بیرون آورد و اصرار داشت که به عنوان نذر برای شهدای گمنام تحویل ما دهد. امتناع ما از گرفتن آن طلا باعث شد که او علت نذر خود را چنین بیان کند:

چندی پیش پسرم دچار بیماری ناشناخته ای شد که پزشکان تنها راه درمان او را عمل جراحی تشخیص دادند، که هزینه عمل بیش از توانم بود. یک روز خیلی دل‌مرده و ناامید از این اتفاق پیش آمده به حرم شهدای گمنام آمدم و با حالت تضرع ایشان را واسطه قرار دادم تا اگر فرزندم شفا پیدا کند تنها دارایی ام را نذر حرمشان کنم. پس از مدتی به دکتر مراجعه کردم و با کمال تعجب گفتند که هیچ اثری از آن بیماری نیست و هیچ نیازی به جراحی دیده نمی شود و این را جز کرامات شهدا نمی دانم…

پس از مدتی به دکتر مراجعه کردم و با کمال تعجب گفتند که هیچ اثری از آن بیماری نیست و هیچ نیازی به جراحی دیده نمی شود و این را جز کرامات شهدا نمی دانم…

راوی: رزمنده بسیجی عباس نادری (از خادمین حرم شهدای گمنام شهر بُنک بوشهر)

شایان ذکر است ، در چهارم آبانماه سال 87 مردمان شهید پرور شهر بنک، میزبان سه شهید گمنامی بودند که از مناطق عملیاتی میمک، شرهانی و جزیره مجنون طی عملیات تفحص کشف شده بودند.

 نظر دهید »

وصیت نامه ای که از شلمچه رسید

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خدا را شکر میکنم که با حالتی به دیدارش می رسم که با ذلت و زبونی جان من گرفته نشده است بلکه آگاهانه و با شور و عشق جانم را و همه سرمایه ام را به خاطر اسلام و انقلاب وعزت امام عزیز در راه خدا داده ام

شهید سیدعلی اکبر سامع

نام پدر : ابوالفضل

استان محل تولد : اصفهان

تاریخ تولد : 19/12/1345

دانشگاه : صنعتی شریف

رشته تحصیلی : مهندسی برق

مدرک تحصیلی : کارشناسی

شهادت در عملیات : کربلای 5

محل شهادت : شلمچه

تاریخ شهادت : 20/10/1365

وصیت نامه شهید سیدعلی اکبر سامع

بسم الله الرحمن الرحیم

الف : خطاب به پدر :

پدر جان خدا را شاهد می گیرم که قصدم از نوشتن این جملات فقط کسب رضایت شما و اطمینان قلبی شماست و در ضمن بدانید فرزندی که 20 سال برایش زحمت کشیدید و از فراهم کردن هر گونه امکانات و شرایط برای راحتی زندگی و تحصیل و درس خواندن مضایقه نکردید و جوانی خود را بر سر این‌کار گذاشتید ، چه حرفی برای گفتن دارد. همین جا فرصت را مغتنم می شمارم وخدا را گواه می گیرم و با صدای بلند می گویم"الحق شما وظیفه پدری خود را به نحو احسن بجا آوردید و از تحمل هیچ رنج و مشقتی برای آرامش خاطر وآسودگی من دریغ ننموده اید” و من خدا را شکر می کنم که چنین پدری داشتم و به وجود شما افتخار می کنم. یادم نمی رود درروزهای بچگی و نوجوانی مان که دستمان را می گرفتید و به جلسه قرآن مجید و نماز جماعت می بردید و از همان اول ما را قرآن خوان و نمازخوان و عاشق خدا و پیامبر و اهل بیت تربیت نمودید و من به صراحت می گویم که هر چه دارم مایه اش از تربیت صحیح و اسلامی شماست. خدا را به حق امام حسین(ع) قسم می دهم که به شما صبر و اجر عنایت کند و در دنیا به شما آبرومندی و صحت و سلامتی و در آخرت رو سفیدی نزد پیامبر و حضرت علی (ع) عنایت فرماید . بابا ما که از سادات هستیم و خود را منسوب به پیامبر می دانیم باید بیش از دیگران خود را مقید به دستورات آنها بدانیم و بیش از دیگران زندگی و اعمال و حرکات آنها را سرمشق قرار دهیم. امام حسین (ع) هم روز عاشورا علی اکبر خود را از دست داد، علی اکبری که به پیامبر بیش از دیگران شبیه بود و یادگار او بود. بابا امام حسین (ع) هم علی اکبر خود را دوست می داشت و من هم یقین دارم و مطمئنم که محبت شما به من بود که گاهی باعث عصبانیت و ناراحتی شما می شدم. ولی امام حسین(ع) گفت راضیم به رضای خدا و شاهد شهادت جوان خود در صحنه کربلا بود. چون اسلام در خطر بود و امام حسین(ع) اسلام را عزیزتر از فرزند خود می دانست، انشاالله شما هم چنین هستید. درست است که زحمت کشیدید و با هر بدبختی و رنجی که بوده است مرا به اینجا رساندید، درست است که غم نبودن وشهادت من برای شما خیلی سنگین و گران است،ولی بدانید شما مورد نظر و عنایت خدا بوده اید که خدا چنین فیض عظیمی را به من عطاکرده است. من هم به اذن الهی در روز قیامت جواب این خدمت بزرگ شما به اسلام عزیز و انقلاب و ابراز وفاداری به امام عزیز را خواهم داد و شما را به صف انبیا و اولیای الهی خواهم برد، ما که در دنیا نتوانستیم حق فرزندی را بجا آوریم. انشاالله در قیامت و در روزی که پای همه به غیر از مومنان و بندگان خالص خدا بر صراط خواهد لرزید جبران خواهم کرد.

نیکی و ایثار آن است که انسان از عزیزترین چیز در راه خدا بگذرد و این آیه به خوبی در مورد شما صدق میکند که : “لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون"زیرا که شما از بهترین چیزتان یعنی جوانتان و حاصل عمر و ثمره جوانیتان در راه خدا و به خاطر انقلاب و وفاداری به امام عزیز دارید و من هم از بهترین چیزم یعنی جانم و موقعیت زندگی و شرایط تحصیل و درسم فقط و فقط به خاطر خدا و ادای وظیفه گذشتم

می دانم که شما آنقدر روشن هستید که بدانید حق کدام است وکدام باطل، ولی چند جمله ایست که می خواهم از ته دل بیان کنم و یقین دارم که شما هم آنرا به گوش جان خواهید شنید.

گریه کردن حق مسلم شماست و شما در این مصیبت هر چه بکنید حق دارید چون داغ فرزند خیلی گران است ، ولی بدانید که با راحت طلبی و خوش گذرانی و در خانه ماندن و فقط شعار دادن انسان عزیزخدا نمی شود و خدا تا انسان را در بوته آزمایش قرار ندهد و او را به رنج و سختی و دوری از خانه و خانواده امتحان نکند و صدق و اخلاص او را ظاهر نکند تا هم خود او و هم دیگران نفهمند و عزت و شرف برای جامعه و امت هم از همین راه بدست می آید.

پس بابا جون صبور باشید و از خدا بخواهید که شما را از صابران قرار دهد همانطوری که امام حسین (ع) در غم شهادت علی اکبر خود صبرکرد و گفت :"خدایا این قربانی را از من قبول کن ” و بدانید که خدا به شما نظر دارد پس کاری نکنید که موجبات ضرر و خسران و غضب الهی را فراهم آورید ،محکم و استوار در مقابل طعن منافقان و ریشخند رفاه طلبان بایستید و فقط خدا را در نظر داشته باشید که شما چیزی را از دست نداده اید ، سعادت و رستگاری جاودانی نصیب شما شده است و نکند خدای نکرده با بیتابی و گریه زیاد موجبات تمسخر و دلخوشی دشمنان اسلام و انقلاب و امام را بوجود آورید و دل آنها را خوش کرده و دل دیگر خانواده شهدا را ناراحت و شکسته کنید .
شهید سیدعلی اکبر سامع

بدانیدکه من این راه را مشتاقانه و با چشمی باز طی نمودم و نگاه به سالار شهیدان نمودم و این راه را از او یاد گرفتم و خدا را شکر میکنم که با حالتی به دیدارش می رسم که با ذلت و زبونی جان من گرفته نشده است بلکه آگاهانه و با شور و عشق جانم را و همه سرمایه ام را به خاطر اسلام و انقلاب وعزت امام عزیز در راه خدا داده ام. از اینکه نتوانستم به دانشگاه بروم و تحصیل کنم ناراحت نباشید زیرا قصد و آرزوی قلبی من از تحصیل این بودکه به اسلام خدمتی بکنم . حالاکه خدا صلاح و مصلحت دانسته است من هم راضی هستم به رضای الهی .

نیکی و ایثار آن است که انسان از عزیزترین چیز در راه خدا بگذرد و این آیه به خوبی در مورد شما صدق میکند که : “لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون"زیرا که شما از بهترین چیزتان یعنی جوانتان و حاصل عمر و ثمره جوانیتان در راه خدا و به خاطر انقلاب و وفاداری به امام عزیز دارید و من هم از بهترین چیزم یعنی جانم و موقعیت زندگی و شرایط تحصیل و درسم فقط و فقط به خاطر خدا و ادای وظیفه گذشتم.

شما هم راضی به رضای خدا باشید،شاید خود همین حکمتی دارد که به همه بفهماند اینها که شهید می شوند فقط برای مردن وکشته شدن ساخته نشده اند وعده دیگری برای درس خواندن.من وظیفه خود را انجام دادم و اگر وظیفه ام درس خواندن بود به حول و قوه الهی به هدف خدمت به اسلام و مسلمین و اعتلای کلمه حق،با جدیت و تلاش مشغول درس خواندن می شدم ولی چه کنم که دشمن اجازه نداد و تقدیر الهی این بودکه مرگ ما مایه نصرت و پیروزی باشد نه حیاتمان.

مادرم،پس از شهادت من هیچ سستی و تزلزلی به خود راه مده و محکم و استوار با توکل به خدا مشغول زندگی باش و همینطور که ما را عاشق اسلام و اهل بیت تربیت کردی،دیگر برادران و خواهرانم را با قوت قلب و دل مطمئن تربیت کن.

هرگاه ناراحتی ها و مصیبت ها بر تو سنگینی کرد، قرآن بخوان تا روحت تازه شود.هرگاه دلت برایم تنگ شد به تکیه شهدا برو و عقده دلت را خالی کن ولی جلوی منافقان راحت طلب و آنهاکه زخم زبان می زنند،محکم و استوار باش و بگو این قربانی را به خاطر خدا و دین خدا و پایداری انقلاب و سلامتی امام دادم و به این قربانی افتخار میکنم.مادرم، خدا را شاهد می گیرم که به وجود شما افتخار میکنم وخدا را شکر میکنم که چنین مادری داشتم.

مادرم بدانیدکه حج شما از همین الان مقبول درگاه الهی است زیرا شما قربانیتان را زودتر فرستادید و خدا آنقدر مرا لایق دانسته است که این فیض عظیم شهادت را نصیبم فرموده است ،نعمتی که نصیب همه کس نمی شود.

من به قرآن خواندن خیلی علاقه داشتم و صوت قرآن را که می شنیدم روحم تازه می شد پس شما هر وقت ناراحت شدید و خواستید گریه کنید، قرآن بخوانید تا ثواب و رحمت و برکت آن به روح من نایل شود.

ج - خطاب به برادران و خواهران خود:

در آخر چندکلمه ای با برادران وخواهرانم دارم که شما الان مورد عنایت خدا هستید و بدانیدکه خدا به شما نظر دارد پس کاری نکنید که موجب سرشکستگی اسلام و انقلاب را فراهم آورید خدا خواسته است من با خونم به خدا خدمت کنم شما انشاءالله محکم درس بخوانید تا عزت برای اسلام و مسلمین فراهم آورید. خدا را در نظر داشته باشید و ذره ای از خط اسلام و انقلاب و امام عزیز منحرف نشوید و نسبت به مسائل انقلاب حساس و هوشیار باشید که وارث انقلاب شمایید.

مادرم بدانیدکه حج شما از همین الان مقبول درگاه الهی است زیرا شما قربانیتان را زودتر فرستادید و خدا آنقدر مرا لایق دانسته است که این فیض عظیم شهادت را نصیبم فرموده است ،نعمتی که نصیب همه کس نمی شود

د - در پایان نامه:

“والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا”

شهادت می دهم بر وحدانیت خدای یکتا و شهادت می دهم بر رسالت انبیا و ختمیت آخرین آنها حضرت محمد ابن عبدالله(ص) و امامت امامان برحق که اول آنها علی ابن ابیطالب امام بلافصل شیعیان و آخر آنها حضرت حجت(عج) قائم بالقسط و عدل و شهادت می دهم که قیامت حق است و روز جزا حق است ،حساب وکتاب و میزان حق است.

همه را به خدای بزرگ می سپارم و پیروزی و نصرت اسلام و انقلاب و امام عزیز را از خدا می خواهم.

“والسلام علیکم و رحمه الله وبرکاته”
زندگی نامه شهید سیدعلی اکبر سامع

شهید سید علی اکبر سامع در روز نوزدهم اسفند 1345 در اصفهان بدنیا آمد . پدر و مادرش او را نیکو پرورش دادند و از کودکی با قرآن آشنا کردند به طوریکه یکی از معلمین او می گوید : از بهترین و درس خوان ترین دانش آموزان کلاس مدرسه بود و صدای قرآنش هر روز در فضای صبحگاه مدرسه هراتی شور و نشاط خاصی ایجاد می کرد. در سال 64 مدرک دیپلم را دریافت کرد و پس از آن دو وظیفه مهم برایش مطرح شد: جبهه و دانشگاه.

فرمان امام مبنی بر اینکه جبهه ها را پر کنید، او را به نبرد حق علیه باطن دعوت می کرد و تشویق امام بر خودکفایی او را به دانشگاه می کشاند.

سید اکبر سرانجام سال 64 و 65 را بطور متوالی در جبهه حضور داشت و در این بین خود را برای شرکت در کنکور آمده می کرد. محل خدمت شهید اکبر سامع ابتدا گردان یا زهرای لشکر امام حسین (ع) و سپس در جبهه های غرب و در جنوب در خط پدافندی کارخانه نمک بود.
آخرین لحظات شهید از قلم دوستش

شهید سید اکبر در شب دوم عملیات کربلای 5 در تاریخ 20/10/65 در منطقه شلمچه در حالیکه قصد کمک و یاری مجروحی را داشت، هدف گلوله قرار گرفت و در حالیکه زمزمه یا زهرا بر زبانش جاری بود آخرین لحظات عمر را به آماده ساختن خود جهت دیدار با خدای خود می گذراند تا اینکه شهد شهادت را سر کشید.

او در حالی به شهادت رسید که در رشته مهندسی مخابرات دانشگاه شریف پذیرفته شده بود و قرار بود از مهر ماه 65 در کلاسها شرکت کند.

در تاریخ 20/10/65 در منطقه شلمچه در حالیکه قصد کمک و یاری مجروحی را داشت، هدف گلوله قرار گرفت و در حالیکه زمزمه یا زهرا بر زبانش جاری بود آخرین لحظات عمر را به آماده ساختن خود جهت دیدار با خدای خود می گذراند تا اینکه شهد شهادت را سر کشید

پدر سیداکبر پس از شهادت فرزندش در حالی که از شهادت او خبری نداشت خوابی می بیند.

من خواب دیدم که یک نفر به تهران آمد چند سکه به من داد و گفت که اینها در جیب اکبر بوده بگیرید. پرسیدم خود اکبر کجاست؟ گفت اکبر شهید شده. من فریادی زدم و از خواب پریدم.

در گذری از تاریخ این مرز و بوم آدمهایی بودند که شهامت تمامی بشر را در خود خلاصه داشتند.

در سینه این آدمها دلهایی بود که عشق را افتخار می دانستند. عشقی داشتند که جز به خون رنگین نمی شد و جز به اشک سیرا ب نمی گشت.

دلی به وسعت دریا و عشقی به شکوه کهکشانها و چهره هایی به تازگی گلهای بهاری.

عطر نفسشان مثل شب بوها هوا را پر می کرد.

و شب از آنها پر بود. از سایه هایشان، از صدایشان، از عطرشان، از اشکشان و از…. خدایشان.

ماه با آنها اشک ریخت و مهتاب در نگاهشان درخشید، ستاره ها در اشکهایشان چکیدند و ابرها حریرهایی شدند تا گونه های ژاله پوش آنها را پاک کنند اما در کوهپایه استوار قامتشان چون مه نشستند و محو شدند.

و اکنون روزهایی که دفتر این تاریخ بسته شده ولی هنوز در باغ شهادت باز است .

روحشان شاد و یادشان گرامی

 نظر دهید »

چه کسی از برادر شهیدم طلبکار است؟

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید

جانعلی سالیکنده؛ از فرمانده هان شهید گردان یا رسول الله(ص)؛ «عضو رسمی سپاه پاسداران شهر بندرگز گلستان» می باشد. خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید.

این را که گفت از خواب پریدم. از فردای این ماجرا، پریشان و دلواپس به همه جا سرک کشیدم. به همه دوستان جانعلی مراجعه کردم که چه کسی از ایشان طلبکار است و این مبلغ چقدر می باشد.

خیلی پرس و جو کردم و برای برادرم که شهید شده و حالا نگران طلبیدن حلایت از بهترین دوستش هست، غصه خوردم. آخر برادرم که اهل پول قرض کردن از کسی نبوده! پس این شخص یکی از نزدیکترین رفقای داداشم می باشد. بیشتر دوستان نزدیک و دورش را می شناختم. نشستم و تمام بچه هایی که نامشان را می دانستم، روی کاغذ یکی یکی نوشتم و راهی شهر شدم.

به هر مشقتی بود آنها را پیدا کردم. یکی جبهه بود. یکی جانباز شده بود. یکی تازه زخمی شده و افتاده بود توی بیمارستان، یکی موج خورده بود رفته بود توی کما. ته قصه رسیدم به یک پاسدار که بیشترین رفاقت را با داداشم داشت. «معاونت تخریب لشکر 25 کربلا؛ قربان فرجی» آخرین امید من شد.

نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده…

رفتم سراغ خانواده اش، گفتند: ایشان رفته اند جبهه، یعنی همیشه جبهه هستند، خانه قربان خاکریزهای جبهه است. توی دلم گفتم انشالله سلامت باشند، در پناه خدا… گفتم: راستش من یک خوابی دیدم که داداشم مبلغی بدهی دارد به یکی از دوستانش، ما همه را پیدا کردیم. شما که می دانید رفاقت قربان و جانعلی چقدر زیاد است. مثل دوتا برادرند. بغض گلویم را چسبیده بود و داشت یواش یواش می ترکید.

گفتم: غم نبینید، سرخی چشمان من از داغ برادر است. انشالله هیچ وقت داغ برادر نبینید. سرشان را انداختند پائین، آخه من تازه برادر از دست داده بودم. گفتند: خدا بهت صبر زینب بدهد. راجع به این موضوع هم غصه نخورید. انشالله قربان از جبهه همین روزها مرخصی می آید. ما که هیچ اطلاعی نداریم، ولی قربان که بیاد، می گوئیم بیاید منزلتان، اصلا همه ما مزاحمتان می شویم.
فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)

گفتم: قدم تان روی چشم، بیائید داداشم خیلی خوشحال می شود.

خدا حافظی کردم و رفتم منزل. یکی دو هفته ائی گذشت، من هی غصه خوردم و نشستم یک گوشه برای دل داداشم گریه کردم. داداش گلم یک نشانی کوچک بهم بده، تا جانم را فدایت بکنم، خاطر برادرم را بیشتر از جانم می خواستم.

شهید که شد من پژمرده شدم. کم حرف شدم، گوشه گیر شدم. دلم را برده، روحم را برده، آنقدر زار زدم تا اینکه آمد بخوابم. توی همان خواب گفتم: قربان قد وبالات بروم داداش من؛ یک نشانی بده تا خواهر بلاگردانت بشود.

داداش شهیدم گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من.

نیمه شب بود، بیدار که شدم، ذوق زده رفتم سراغ گنجه و گشتم و گشتم، دفترچه را طبق نشانی هایی که داده بود پیدا کردم. دفترچه را بوسیدم و اشک ریختم،از صدای هق هق گریه ام، همه خانه بیدار شدند.

«سه هزار تومان» منگنه شده بود. وسط دفترچه، برگ برگ دفترچه را که بوی برادر می داد هی بوسیدم و بغض کردم و اشک ام حلقه حلقه چکید روی برگه های دفترچه…

تا صبح دیگر خوابم نبرد. نماز صبح را که خواندم، نشستم روی پله ها تا آفتاب در بیاد. زمستان بود، آفتاب بی رمق و خسته دل، مثل دل خسته من، نیش زد و گم شد. راه دور بود و کوچه ها پر پیچ و خم، من مضطرب و پریشان.

خودم را پیچیدم لای چادر و چارقد، دویدم سمت خانه قربان فرجی. دل تو دلم نبود. خدا کند قربان از جبهه مرخصی آمده باشد.

توی راه بلندگوی مسجد محل مارش عملیات می زد، نام شلمچه را هی تکرار می کرد. قتلگاه بردارم، شلمچه، هوا هی ابری می شد، هی آفتاب می زد، من داغ می شدم و یخ می کردم.

گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من

پیچیدم توی کوچه، دلم هوری ریخت. تمام اهالی محل ریخته اند توی کوچه و صدای گریه و زاری، چشم ها همه اول صبحی سرخ بودند. گیج و مضطرب و خسته، وارد حیاط خانه شان شدم.

خواهرای قربان، مثل حضرت زنیب(س) برای داداش شهیدشان زبان گرفته بودند، من بیحال تکیه کردم به دیوار… تشنگی داشت خفه ام می کرد.

بعد چشمم افتاد توی نگاه خواهر کوچکتر قربان، بغض ام ترکید و های های گریه افتادم. بخودم که آمدم دنبال تابوت شهید قربان بودم که داشت می رفت مهمان برادرم بشود.

نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده…

ماه دی/ زمستان سال 1365 بود…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 244
  • 245
  • 246
  • ...
  • 247
  • ...
  • 248
  • 249
  • 250
  • ...
  • 251
  • ...
  • 252
  • 253
  • 254
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 1756
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)
  • شهیدی که در عید قربان به قربانگاه رفت (5.00)
  • عید قاصدک ها (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس