هشت ماه و یک روز در اسارت
به نام خدا
اگر سربازی جلوی مافوقش بی احترامی می کرد ، بدون در نظر گرفتن اینکه جلوی ما است او را تنبیه می کردند .چند روز بعد مجروحها را از نظر شرایط چک کردند و تشخیص دادند من دوباره باید به بیمارستان برگردم
اگر سربازی جلوی مافوقش بی احترامی می کرد ، بدون در نظر گرفتن اینکه جلوی ما است او را تنبیه می کردند .چند روز بعد مجروحها را از نظر شرایط چک کردند و تشخیص دادند من دوباره باید به بیمارستان برگردم . حدود بیست نفر از مجروحها را به بیمارستان برگرداندند . چند روز که در بیمارستان بودیم نیروهای عراقی به جزیره مجنون حمله کرده و آنجا را گرفتند . تعداد زیادی مجروح را آوردند و بطور کلی وضعیت بیمارستان این بار بسیار بدتر از دفعه قبل بود . بعد از حدود ده روز مرا به همراه اسرای جزیره مجنون به اردوگاه شماره 13 رمادیه انتقال دادند . اردوگاه رمادیه در کنار شهر رمادیه یا اسم ایرانی آن انبار قرار دارد . ما را در اردوگاه پیاده کردند .حدود صد نفر می شدیم .از ما خواستند تمام لباس هایمان را درآوریم . دو تانکر آوردند و همه با آب تانکرها حمام کردیم .بعد به هر نفر یک دست لباس می دادند که بپوشد .لباسهای قدیمی مان را همان جا کف اردوگاه دفن کردند . وضع این ادوگاه در کل بهتر از اردوگاه شهر تکریت بود .اینجا بزرگترین مشکلات به ترتیب دستشویی رفتن ، حمام رفتن و کمی غذا بود .هیچ وقت سیر نمی شدیم .حتی وقتی تازه غذایمان را خورده بودیم باز گرسنه بودیم .تنها چند پیرمرد بودند تکه ای نان زیاد می آوردند .آشنایی با آنان نعمتی بود .شمارش اسرا هر روز چند بار انجام می شد و تعداد را به دقت و وسواس زیاد کنترل می کردند . موقع شمارش باید بسیار منظم درون اتاق ها می نشستیم تا آنها ما را شمارش کنند .کوچکترین حرکت یا بی نظمی گناه بزرگی بود و خاطی بشدت تنبیه می شد .
نهار را مهمان حرم حضرت ابوالفضل بودیم تنها روزی که توانستیم سیر غذا بخوریم . بعد از چند ماه گفتند عراق می خواهد تعدادی اسرای مجروح را یک جانبه آزاد کند ، به تعداد شخصیت هایی که در کنفرانس اسلامی در بغداد شرکت کرده بودند . بعد از معاینات از اسرا من هم یکی از کسانی تشخیص داده شدم که به وطن برمی گشتم . من بعد از هشت ماه و یک روز آزاد شدم
بعد از یک ماهی ایران قطعنامه را پذیرفت و آتش بس شد .عراقی ها هلهله می کردند و هزاران تیر هوایی در شادی و پایکوبی شان شلیک کردند .یکی توپ ضد هوایی تا سه روز و سه شب شلیک می کرد اما در بین اسرا بیاد شهدا و امام گریه و زاری بود .بعد از آتش بس مقدار شکنجه کمتر شده بود .بعد از مدتی صلیب سرخ به اردوگاه آمد و از ما ثبت نام کرد .کم کم داشتیم به اسارت عادت می کردیم .البته مهم ترین مشکلاتمان یعنی دستشویی و حمام سر جایش بود .شبها دور هم می نشستیم و بازی هایی از قبیل پر یا پوچ انجام می دادیم .آخرین مراسم هر شب شپش کشی بود . لباسهایمان را در می آوردیم و کلی شپش می کشتیم.
هشت ماه و یک روز در اسارت
اگر چه اسارت سخت بود اما دوستی و صداقت بین بچه ها آن را شیرین می کرد . چند ماه بعد به دستور صدام همه اسرا را به زیارت کربلا و نجف بردند .موقع سحر بود که ما را بادقت از داخل اطاق ها به حیاط آوردند . سوار اتوبوس های نویی کردند . داخل هر اتوبوس چند سرباز مسلح ، ابتدا و انتهای اتوبوس نشسته بودند .ابتدا ما را به بغداد بردند . شاید مخصوصا ما را از محله هایی که ساختمان های بلند داشت و شیک بود عبور می دادند .شهر بغداد خیلی زیبا بود .اول به نجف و بعد به کربلا برده شدیم .بر خلاف بغداد اینجا همه زنها محجبه بودند .در کربلا ابتدا به زیارت امام حسین (ع)مشرف شدیم ، بعد که از حرم بیرون آمدیم و بسوی حرم حضرت عباس حرکت کردیم انبوه مردم را دیدیم که دو طرف مسیر ایستاده بودند . بسیاری از زنها آرام گریه می کردند .بعضی از مردم با شیرینی استقبال می کردند .سربازان از نزدیک شدن مردم به ما جلوگیری می کردند .سربازانی که با تیر بار روی خودرو ایستاده بودند باعث می شدند کسی خیال حرکت غیر عادی را نکند . به حرم حضرت ابوالفضل رسیدیم .حرم امیرالمومنین و امام حسین(ع) بسیار در هم ریخته و داخل ضریحشان پر از گرد و غبار بود اما حرم حضرت ابوالفضل وضعیت بهتری داشت .
نهار را مهمان حرم حضرت ابوالفضل بودیم تنها روزی که توانستیم سیر غذا بخوریم . بعد از چند ماه گفتند عراق می خواهد تعدادی اسرای مجروح را یک جانبه آزاد کند ، به تعداد شخصیت هایی که در کنفرانس اسلامی در بغداد شرکت کرده بودند . بعد از معاینات از اسرا من هم یکی از کسانی تشخیص داده شدم که به وطن برمی گشتم . من بعد از هشت ماه و یک روز آزاد شدم .