فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

برادر چهارم را هم بردیم جبهه!

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت

خانواده ما یک خانواده مذهبی و انقلابی بود. ما پنج پسر بودیم و من هم پسر سوم خانواده. دو برادر بزرگ تر قبل از من به جبهه رفته بودند و در جنگ حضور داشتند. من هم سال 66 توفیق شد که به جبهه بروم. در یک زمان ما سه برادر در جبهه بودیم. یک بار که از جبهه برگشتم و در مرخصی بودم، برادر کوچک ترم که پسر چهارم بود را صدا زدم و به او گفتم: تو هم می خواهی به جبهه بیایی که او پاسخ مثبت داد.

در جبهه قسمت های مختلفی وجود داشت؛ از قسمت های عملیاتی که مستقیم در خط درگیر بودند تا قسمت هایی مثل تدارکات، بهداری، تعاون و تبلیغات. بارها در جبهه دیده بودم که نوجوانان کم سن و سالی می آمدند و در قسمت تبلیغات مشغول می شدند. من هم گفتم برادر دوازده ساله من که کمتر از اینها نیست. امام گفته هر کس توان دارد برود جبهه، او هم که می تواند حداقل پشت بلندگو یک نوار سرود، مداحی، مناجات یا اذان پخش کند. مگر برادر کوچک من چه چیزش کمتر از این بچه هایی است که در جبهه حاضرند. با برادر کوچک خود هماهنگ کردم که صبح وقتی که از خواب بیدارش کردم، او به بهانه گرفتن نان برود سر کوچه بایستد و بعد من هم وسایل او را داخل ساک خود بگذارم و طوری که پدر و مادرم نفهمند که می خواهم او را ببرم خداحافظی کنم و بعد با هم رهسپار جبهه شویم.

گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش

صبح که او را بیدار کردم او هم طبق برنامه بی سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بیرون و من هم چند دقیقه بعد وسایلم را زدم روی کولم و آمدم که خداحافظی کنم و بیایم بیرون که بابام دستم را محکم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود که رفتید جبهه، حالا داری چهارمی را هم می بری؟ آخه این بچه که دوازده سال بیشتر ندارد و این یعنی اینکه، قضیه لو رفت.

من هم گفتم: آخه امام گفته هر کسی که توان داره باید بره جبهه تا جبهه ها خالی نمونه. داداش ما هم این قدر می تونه که توی واحد تبلیغات کار کنه و حداقل یک نوار رو بذاره توی ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش.

این شد که برادر چهارم را هم بردیم جبهه. اما برادر پنجم را دیگر نمی شد چون فقط هفت سالش بود و از دنیا چیزی نمی فهمید و تا می خواست سنش به اندازه ای شود که او هم بتواند بیاید جبهه، جنگ تمام شده بود.

به نقل از جانبازبسیجی اکبر جان بزرگی

 نظر دهید »

خواب شهید مقدم، قبل از شهادت

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

یکی از فرماندهان سپاه اخیرا برای ارائه گزارشی در محضر رهبر معظم انقلاب حاضر می شود که در بخشی از این دیدار به خواب جالبی از سردار سرلشکر شهید تهرانی مقدم هم اشاره و آن را برای رهبر انقلاب بیان می کند.

یکی از فرماندهان سپاه اخیرا برای ارائه گزارشی در محضر رهبر معظم انقلاب حاضر می شود که در بخشی از این دیدار به خواب جالبی از سردار سرلشکر شهید تهرانی مقدم هم اشاره و آن را برای رهبر انقلاب بیان می کند.

این فرمانده سپاه می گوید: شهید مقدم یک هفته پیش از شهادت، خوابی در رابطه با عالم قبر دیده بودند و آن را برای من تعربف کردند.

وی گفت سردار مقدم تعریف می کرد که “من در عالم خواب دیدم از دنیا رفته ام و مردم پس از تشییع جسم مرا در قبر گذاشتند و تشریفات دفن را بجا آوردند. وقتی خودم را درون تنگی قبر احساس کردم ناگهان دنیایی از اضطراب و نگرانی مرا فرا گرفت و ترس از فشار و عذاب قبر وجودم را برداشت.”

به ناگاه این بر زبانم جاری شد که من عزادار و هیئتی اباعبدالله بوده ام و در مجالس عزای ایشان اشک ریخته ام. حب و دلبستگی ام به امام حسین(ع) را که بیان کردم، گویا مقبول افتاد و ناگهان فضای قبر دگرگون شد

این فرمانده به نقل از شهید مقدم افزود: نمی دانستم چه باید بکنم. فقط دنبال پیدا کردن و عرضه چیزی بودم که مرا از آن فضای ترسناک و زجرآور قبر نجات دهد. به ناگاه این بر زبانم جاری شد که من عزادار و هیئتی اباعبدالله بوده ام و در مجالس عزای ایشان اشک ریخته ام. حب و دلبستگی ام به امام حسین(ع) را که بیان کردم، گویا مقبول افتاد و ناگهان فضای قبر دگرگون شد. فضا پر از نور شد و قبر چنان مزین به انواع تزئینات و اشکال زیبا شد که من شگفت زده شدم.”

 نظر دهید »

یک صندلی پر از نارنجک

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود.

خدیجه میر شکار، همسر شهید حبیب شریفی فرمانده سپاه سوسنگرد از مشاهدات خود گفته است:«همسرم آقای شریفی آن زمان پاسدار بود و قرار بود با خودرو مهمات را به نیروها برساند. این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود. همسرم گفت:امشب اینجا خیلی خظرناک است. عراقی‌ها دارند پل می‌زنند و هر وقت احداث آن به اتمام برسد، همه به سمت شهر سرازیر می‌شوند، بنابراین صلاح نیست شما در شهر حضور داشته باشید. حبیب گفت باید تو را به اهواز ببرم و بعد خودم به سوسنگرد بروم.

او گفت:منتظریم تا گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران برسد.هنوز هیچ نیروی کمکی برای‌مان نرسیده بود و همان چند نفری که قبلا بودیم، هستیم. آن ها هم با تعداد کمی آر.پی.جی مقابل عراقی‌ها ایستاده‌اند و نمی‌گذارند عراقی‌ها پل احداث کنند. از آن روستا سوار خودروی همسرم شدیم و آمدیم به طرف شهر سوسنگرد.

به برادرم اطلاع دادم که به اهواز می‌روم. او هم گفت:شهر امشب خیلی خطرناک است و معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد.حس می‌کنم که عراقی‌ها به شهر نزدیک شده‌اند. از برادرم خداحافظی کردم و با خودروی همسرم به طرف جاده حرکت کردیم.یک مقدار که از شهر فاصله گرفتیم، نفربرهای عراقی را مشاهده کردیم. دیگر فرصت فرار و یا برگشتن به سمت شهر را نداشتیم. خودروی‌مان را به رگبار بستند و هر دو نفر ما مجروح شدیم و خودرو هم از کار افتاد.

عراقی‌ها آمدند بالای سرمان. دو طرف جاده پر از تانک و توپ و نیروهای عراقی بود. شاید در کمتر از یک ساعت آن جا پر از نیرو شد. در بین آن ها نیروهایی به چشم می‌خوردند که شبیه عراقی‌ها نبودند. وقتی که سوار آمبولانس شدیم، سربازهای عراقی گفتند این‌ها از کشورهای دیگر هستند و برخی اردنی هستند که به کمک عراقی‌ها آمده‌اند.

وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحه‌ام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند این‌ها پاسدار خمینی هستند و مسلح‌اند. دوباره با اسلحه جلو آمد. می‌خواست تفتیش کند. گفتم…

قبل از اینکه به دست نیروهای عراقی بیفتیم، همسرم به من اسلحه ای داده بود.همان موقع که ما مجروح شدیم، اسلحه هم کنارم بود اما نتوانستم شلیک یا حتی آن را از خود دور کنم.وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحه‌ام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند این‌ها پاسدار خمینی هستند و مسلح‌اند. دوباره با اسلحه جلو آمد. می‌خواست تفتیش کند. گفتم من چیزی ندارم و هر چه هست در خودرو است.

من از چند قسمت مجروح شده بودم و همسرم هم از قسمت ساق پا به شدت جراحت برداشته بود.زمانی را در همان جاده ماندیم.سپس ما را سوار آمبولانس‌شان کردند. پرسیدم ما را کجا می‌برید؟ گفتند:به عراق. هیچ کاری برای‌مان نکردند و از همان پلی که احداث کرده بودند، ما را عبور دادند. آمبولانس چند ساعتی حرکت کرد. خیلی درد داشتیم، آن‌ها گفتند: به ما دستور داده اند که هیچ مداوایی برای‌تان انجام ندهیم.»

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 241
  • 242
  • 243
  • ...
  • 244
  • ...
  • 245
  • 246
  • 247
  • ...
  • 248
  • ...
  • 249
  • 250
  • 251
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 1899
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس