ایستگاه خاطره
به نام خدا
ما با او شوخی كردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما كه شهید نمی شوی.»گفت: «باور كنید من شهید می شوم و همین تویوتایی كه الان از اینجا عبور كرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!» ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یكدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.
فرمان با عصا
در خط بودیم. مسئول محور، «حاج علی موحد» همراه با برادر «حسن قربانی» به خط آمده بودند تا به نیروها سر بزنند. من بیرون سنگر ایستاده بودم كه با آنها برخورد كردم. حاج علی به من گفت: «فلانی برو داخل سنگر، اینجا در خطر هستی.»
گفتم: «الان می روم.»
ایشان یك عصا همراه داشت. با آن مرا مورد خطاب قرار داده و گفت: «به تو می گویم برو توی سنگر!» من بالاجبار تصمیم گرفتم به داخل سنگر بروم. هنوز چند قدمی داخل سنگر نشده بودم كه پشت سرم یك گلوله به زمین خورد. نگاهی به عقب انداختم، دیدم حاج علی موحدی و حسن قربانی هر دو بر زمین افتاده اند. هردوی آنها در اثر برخورد تركشهای آن گلوله به شهادت رسیده بودند. (راوی: اسماعیل عابدی)
نزدیك معشوق
یكی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می كنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می كنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می كنید! چرا این كار را می كنید؟»
تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!… (راوی: سیدابوالقاسم حسینی)
تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!…
بسته آجیل
عملیات «والفجر8» به پایان رسیده بود و ما برای پدافند منطقه در شهر فاو مستقر بودیم. یك روز از هدایای مردمی یك مقدار آجیل برایمان آوردند و به هركدام از بچه ها یك بسته دادند. چند دقیقه ای از پخش این آجیل ها نگذشته بود كه یكی از بچه ها آمد و گفت: «این بسته آجیل را یك نفر به نام ده نمكی به جبهه هدیه كرده است تو او را می شناسی؟» من ابتدا تصور كردم، قصد شوخی دارد، گفتم: بابا، تو هم ما را دست انداختی!
او گفت: «ببین، اینهم نامه اش.» و یك كاغذ كوچك را كه داخل بسته آجیل قرار داشت به من داد. من هم كاغذ را باز كردم و ازدیدن دستخط آن متعجب شدم….
نامه متعلق به برادر كوچك من بود كه در دبستان تحصیل می كرد. خوردن آجیلی كه برادرم فرستاده بود، برایم بسیار لذت بخش بود. (راوی: ابوالفضل ده نمكی)
خاطرات دفاع مقدس
خاطره نگار
شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینكه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط كوچكی كه داشت، با بچه ها مصاحبه كرده و خاطراتشان را جمع آوری می كرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یك بنده خدایی نبود كه با خودش مصاحبه كند؛ تا اینكه بالاخره او هم شهید شد!… (راوی: ناصر بسایری)
شما كه شهید نمی شی!
درمنطقه «ام القصر» در خط پدافندی بودیم. مسئول دسته مان برادری به نام «سیدجلیل میرشفیعیان» بود. او فرد مخلصی بود و نماز شبش ترك نمی شد.
روز آخری كه می خواستیم به عقب بیاییم، ایشان شبش در پست نگهبانی بود و مسئول شیفت ما به حساب می آمد. ما توی سنگر نشسته بودیم كه ایشان آمد و گفت: «بچه ها! بهتر است از همدیگر حلالیت بخواهیم چون من تا چند دقیقه دیگر شهید می شوم!»
ما با او شوخی كردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما كه شهید نمی شوی.»گفت: «باور كنید من شهید می شوم و همین تویوتایی كه الان از اینجا عبور كرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!» ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یكدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت. هنوز 7-8 منزل دور نشده بود كه یك خمپاره 60 كنارش به زمین خورد و ایشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنكه جنازه مطهر این شهید را به وسیله همان تویوتای مزبور به عقب منتقل كردیم! (راوی: حسین تواضعی)
شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینكه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط كوچكی كه داشت، با بچه ها مصاحبه كرده و خاطراتشان را جمع آوری می كرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یك بنده خدایی نبود كه با خودش مصاحبه كند؛ تا اینكه بالاخره او هم شهید شد!…
جلودار
تعدادی از نیروهای گردان زخمی شده و یا به شهادت رسیده بودند. به ما دستور رسیده بود كه به عقب بازگردیم. بجز یكی از برادران كه مسئولیتی در گردان داشت، كس دیگری راه را بلد نبود. این برادر هم زخمی شده بود؛ تیر به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بیرون آمده بود. چشم ایشان را بسته بودند؛ ولی چون كس دیگری راه را بلد نبود این برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حركت می كرد و نیروهای باقیمانده در گردان را راهنمایی می كرد. واقعا صحنه بسیار جالبی بود! (راوی: عباس جانثاری)