فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ایستگاه خاطره

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ما با او شوخی كردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما كه شهید نمی شوی.»گفت: «باور كنید من شهید می شوم و همین تویوتایی كه الان از اینجا عبور كرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!» ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یكدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.
فرمان با عصا

در خط بودیم. مسئول محور، «حاج علی موحد» همراه با برادر «حسن قربانی» به خط آمده بودند تا به نیروها سر بزنند. من بیرون سنگر ایستاده بودم كه با آنها برخورد كردم. حاج علی به من گفت: «فلانی برو داخل سنگر، اینجا در خطر هستی.»

گفتم: «الان می روم.»

ایشان یك عصا همراه داشت. با آن مرا مورد خطاب قرار داده و گفت: «به تو می گویم برو توی سنگر!» من بالاجبار تصمیم گرفتم به داخل سنگر بروم. هنوز چند قدمی داخل سنگر نشده بودم كه پشت سرم یك گلوله به زمین خورد. نگاهی به عقب انداختم، دیدم حاج علی موحدی و حسن قربانی هر دو بر زمین افتاده اند. هردوی آنها در اثر برخورد تركشهای آن گلوله به شهادت رسیده بودند. (راوی: اسماعیل عابدی)
نزدیك معشوق

یكی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می كنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می كنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می كنید! چرا این كار را می كنید؟»

تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!… (راوی: سیدابوالقاسم حسینی)

تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!…
بسته آجیل

عملیات «والفجر8» به پایان رسیده بود و ما برای پدافند منطقه در شهر فاو مستقر بودیم. یك روز از هدایای مردمی یك مقدار آجیل برایمان آوردند و به هركدام از بچه ها یك بسته دادند. چند دقیقه ای از پخش این آجیل ها نگذشته بود كه یكی از بچه ها آمد و گفت: «این بسته آجیل را یك نفر به نام ده نمكی به جبهه هدیه كرده است تو او را می شناسی؟» من ابتدا تصور كردم، قصد شوخی دارد، گفتم: بابا، تو هم ما را دست انداختی!

او گفت: «ببین، اینهم نامه اش.» و یك كاغذ كوچك را كه داخل بسته آجیل قرار داشت به من داد. من هم كاغذ را باز كردم و ازدیدن دستخط آن متعجب شدم….

نامه متعلق به برادر كوچك من بود كه در دبستان تحصیل می كرد. خوردن آجیلی كه برادرم فرستاده بود، برایم بسیار لذت بخش بود. (راوی: ابوالفضل ده نمكی)
خاطرات دفاع مقدس
خاطره نگار

شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینكه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط كوچكی كه داشت، با بچه ها مصاحبه كرده و خاطراتشان را جمع آوری می كرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یك بنده خدایی نبود كه با خودش مصاحبه كند؛ تا اینكه بالاخره او هم شهید شد!… (راوی: ناصر بسایری)

شما كه شهید نمی شی!

درمنطقه «ام القصر» در خط پدافندی بودیم. مسئول دسته مان برادری به نام «سیدجلیل میرشفیعیان» بود. او فرد مخلصی بود و نماز شبش ترك نمی شد.

روز آخری كه می خواستیم به عقب بیاییم، ایشان شبش در پست نگهبانی بود و مسئول شیفت ما به حساب می آمد. ما توی سنگر نشسته بودیم كه ایشان آمد و گفت: «بچه ها! بهتر است از همدیگر حلالیت بخواهیم چون من تا چند دقیقه دیگر شهید می شوم!»

ما با او شوخی كردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما كه شهید نمی شوی.»گفت: «باور كنید من شهید می شوم و همین تویوتایی كه الان از اینجا عبور كرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!» ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یكدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت. هنوز 7-8 منزل دور نشده بود كه یك خمپاره 60 كنارش به زمین خورد و ایشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنكه جنازه مطهر این شهید را به وسیله همان تویوتای مزبور به عقب منتقل كردیم! (راوی: حسین تواضعی)

شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینكه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط كوچكی كه داشت، با بچه ها مصاحبه كرده و خاطراتشان را جمع آوری می كرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یك بنده خدایی نبود كه با خودش مصاحبه كند؛ تا اینكه بالاخره او هم شهید شد!…
جلودار

تعدادی از نیروهای گردان زخمی شده و یا به شهادت رسیده بودند. به ما دستور رسیده بود كه به عقب بازگردیم. بجز یكی از برادران كه مسئولیتی در گردان داشت، كس دیگری راه را بلد نبود. این برادر هم زخمی شده بود؛ تیر به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بیرون آمده بود. چشم ایشان را بسته بودند؛ ولی چون كس دیگری راه را بلد نبود این برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حركت می كرد و نیروهای باقیمانده در گردان را راهنمایی می كرد. واقعا صحنه بسیار جالبی بود! (راوی: عباس جانثاری)

 نظر دهید »

تو را بیشتر از عروسکم دوست دارم

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

مامان به من گفته ساکت توی اتاق بنشینم و با اسباب‌‌بازی‌هایم بازی کنم تا او بازگردد. اما، مامان نمی‌داند که من تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایم که برایم خریدی، دوست دارم؛ حتی بیشتر از عروسکم.

ذات جنگ فی نفسه عملی خلاف انسانیت است اما زمانی که برای دفاع از میهن و کشورت سراز پا نمی شناسی و پهلوان وار به میدان می روی، آن زمان است که می شوی اسطوره که هیچ کس نمی تواند نامت را از تاریخ پاک کند. شهدای هشت سال دفاع مقدس دلاورانی هستند که فراموش ناشدنی خواهند ماند.

آنچه که در پی می خوانید نمی دانم نامش را بگذارم، مطلب ادبی، خاطره، دل نوشته و یا هر چه که نامش هست. ولی خوب می دانم که روایتی است از خلوت یک دختر شهیدی با پدرش…

بابای خوب و نازنینم! سلام.

خوشحالم که دوباره می‌بینمت. تو همیشه توی قاب کهنه نشسته‌ای و به من می‌خندی؛ پس بابا! کی بیرون می‌آیی، کی؟!

تو خیلی قشنگی و من تو را از همه کس بیشتر دوست دارم.

اتاق کمی تاریک است؛ اما من از تاریکی نمی‌ترسم؛ چون تو کنار من هستی. بابا، یادته این جا؟! این جا اتاقی است که تو همیشه آن گوشه‌اش می‌نشستی و من را در بغلت می‌گرفتی. زیر آن طاقچه کتاب ها، کنار میز. و بعد از بغلت زمین می‌گذاشتی و یک قلم و کاغذ دستم می‌دادی و می‌گفتی:

«مریم جان! نقاشی کن.»

و بعد من با خوشحالی شروع می‌کردم به نقاشی و خط خطی کردن کاغذ، یادته بابا؟! بابا؟! از وقتی که تو رفتی، دیگر کسی به من نقاشی یاد نمی‌ده.

بابا! از این که قاب عکس قشنگ را با اشکهایم خیس کردم، معذرت می‌خواهم. راستی از گریه کردن برای تو خوشم می‌آید. بابا! کاش می‌بودی و می‌دیدی که قاب چوبی عکست چطور اشکهایم را می‌خورد. بابا هیچ‌کس این جا نیست، می‌توانیم خوب با هم حرف بزنیم. مامان رفته خانه اکرم خانم گلابپاش بگیرد. به من هم گفته ساکت توی این اتاق بنشینم و با اسباب‌‌بازی‌هایم بازی کنم تا او بازگردد. اما، مامان نمی‌داند که من تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایم که برایم خریدی، دوست دارم؛ حتی بیشتر از عروسکم. من و عروسکم هر شب خواب تو را می‌بینیم. بابا! من تو را هر شب توی ماه می‌بینم، تو به من می‌خندی. من مامان را دوست ندارم؛ چون نمی‌گذارد تو را ببینم. نمی‌گذارد روی عکست دست بشکم و نازت کنم. مامان عکست را قایم کرده بود؛ اما من خیلی گشتم تا عکست را پیدا کردم.

آخر بابا جان! بهار کی می‌آید؟ بهار چه شکلی است؟ بابا اگر بدانم بهار چیست؟ چه شکلی است، هرچه اسباب‌بازی دارم، به او می‌دهم و می‌گویم برو به بابام بگو که بهار آمده، غم ها و غصه‌ها تمام شده، هوا گرم شده و باغچه‌ها سبز شده‌اند و درخت سیب‌مان شکوفه داده. آسمان صاف شده و برفها آب شده‌اند. بابا! بیا به خانه!

مامان دروغ می‌گوید. عمه و دایی و خاله هم دروغگو هستند. به من گفتند: «وقتی برفها آب شوند، بابات می‌آید. وقتی درختهای سیب شکوفه بدهند، بابات می‌آید. وقتی هوا گرم بشود و آسمان صاف و آبی شود، بابات با هواپیمایش می‌آید. تو را می‌برد توی آسمان. تو را می‌برد تا از آن بالا آمریکا را بکشی.»

مامان خودش قایمکی برایت گریه می‌کند؛ اما نمی‌گذارد من گریه کنم. نمی‌گذارد بگویم: «بابام کجا رفته؟» همه‌اش می‌گوید:‌ «بابات بهار که شود، می‌آید و مثل هر سال، به تو عیدی می‌دهد. برایت لباس نو می‌خرد. به عید دیدنی و گردش می‌بردت.» بابا! امشب، شب سال تحویله. مامان خیلی دیر کرده، نمی‌دانم تا به حال چرا برنگشته. اما خدا کند دیرتر بیاید.

بابا کی می‌آیی که دوباره شب ها برایم قصه بگویی؟ مامان هم شبها برایم قصه می‌گوید. اما قصه‌هایش مثل داستانهایی که تو می‌گفتی، خوب نیست. بابا! از همه پرسیدم که بابام کی می‌آید؟ هرکس چیزی گفت. بابا بزرگ گفت: «بابات وقتی می‌آید که باغچه‌هایمان سبز بشوند.» بی‌بی گفت: «بابا وقتی می‌آید که غم ها و غصه‌ها تمام شوند.» عذرا خانم گفت: «بابات موقع تمام شدن سرما می‌آید.» آخر بابا جان! بهار کی می‌آید؟ بهار چه شکلی است؟ بابا اگر بدانم بهار چیست؟ چه شکلی است، هرچه اسباب‌بازی دارم، به او می‌دهم و می‌گویم برو به بابام بگو که بهار آمده، غم ها و غصه‌ها تمام شده، هوا گرم شده و باغچه‌ها سبز شده‌اند و درخت سیب‌مان شکوفه داده. آسمان صاف شده و برفها آب شده‌اند. بابا! بیا به خانه!
بچه شهید

بابا! هر وقت می‌رویم بازار، بچه‌های کوچک را می‌بینم که دست بابا و مامانشان را گرفته‌اند و می‌خندند و خوشحالند. کاش تو هم می‌آمدی و دست مرا می‌گرفتی و با مامان می‌رفتیم پارک، بازار، همه‌جا.

بابا! هر روز به آسمان نگاه می‌کنم که با هواپیمایت از راه برسی. هر روز به درخت سیب‌مان و باغچه خشکمان زُل می‌زنم. هوا آفتابی می‌شود، ولی تو با هواپیمایت نمی‌آیی. درختمان هم‌همین‌طور خشک است و هنوز شاخه‌هایش لختند. باغچه‌مان هم سبز نشده. آخر این بهار کی می‌آید؟!

راستی بابا! نمی‌دانم چرا آقای پستچی برایمان دیگر نامه نمی‌آورد. هر وقت می‌آورد، می‌بردم به مامان می‌دادمش تا بلند بلند برایم بخواند، تا ببینم برایمان چه نوشتی. بابا! چند وقت است که همسایه‌ها، قوم و خویش‌ها، همه به من زیاد محبت می‌کنند، و دست به سرم می‌کشند. نمی‌دانم برای چه؟! بابا! یادته آن روز که می‌رفتی جبهه، درخت سیب‌مان همه میوه داده بود؟!

یادته یک سیب برایت کندم که ببری تو جبهه بخوری تا گرسنه نمانی؟!

یادته بابا تو گفتی: «زود دشمن را از بین می‌برم و بازمی‌گردم؟!» اما چرا این قدر دیر کردی؟!

خیلی خوابم می‌آید، اما نمی‌خواهم بخوابم. می‌خواهم باز هم بنشینم و با تو حرف بزنم؛ اما تو چرا اصلاً حرف نمی‌زنی؟ تو همیشه می‌خندی.

راستش از خنده‌ات خیلی خوشم می‌آید. دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. بابا! امشب که سال تحویل می‌شود، بغلت می‌کنم و با هم می‌خوابیم؛ مثل آن وقت ها…

مریم در حالی که با دستهای کوچکش عکس پدر را در بغل می‌فشرد، به خواب ‌رفت.

بابا! هر وقت می‌رویم بازار، بچه‌های کوچک را می‌بینم که دست بابا و مامانشان را گرفته‌اند و می‌خندند و خوشحالند. کاش تو هم می‌آمدی و دست مرا می‌گرفتی و با مامان می‌رفتیم پارک، بازار، همه‌جا.

خوابی خوش، خوابی کودکانه در دنیای کوچک و بی‌غم کودکی. اما غم از دست دادن پدر، غمی کوچک نیست؛ شاید انسانهایی خیلی بزرگتر از مریم را هم از پا درآورد. معصومه خانم اتاقها را یکی یکی می‌گشت تا مریم را پیدا کند. تا این که وقتی در اتاق کناری را باز کرد، دختر کوچکش را دید که قاب عکس پدرش را در بغل گرفته و به خواب رفته.

معصومه خانم در حالی که گریه می‌کرد، عکس را برداشت و روی قاب را که خیس بود، با گوشه چادرش پاک کرد و آن را سرجایش گذاشت.

بعد مریم را در بغل گرفته و سرجایش خواباند. و در آن شب سال نو، آن مادر و کودک داغ دیده، با چشمهایی اشکبار، به خواب رفتند.

شاید خواب عزیز از دست رفته و لاله پژمرده خود را در لاله‌زاران ببینند.

نرگس ساعتی

 نظر دهید »

وقتی ندای یاحسین در آسمان پیچید

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهر سومار در این روز بعد از سال‌ها مهمانانی را به سوی خود دعوت كرده بود، میزبانان را «عبدالله» فرزند «روح‌الله» می‌نامیدند

روز عرفه بود، سومار لبخند می‌زد، نفت‌شهر نفس می‌كشید و گیسكه لب می‌گشود و ندای «واغربتا» از شیارهای این منطقه به گوش می‌رسید، نسیم كربلا به تپه‌ها و صخره‌های گیسكه می‌وزید.

شهر سومار در این روز بعد از سال‌ها مهمانانی را به سوی خود دعوت كرده بود، میزبانان را «عبدالله» فرزند «روح‌الله» می‌نامیدند.

در این روز خادمین شهدایی كه از تیرماه، شبانه‌روز با ذكر «یا زین‌العابدین(ع)» و «یا مسلم بن عقیل» پرچم‌های سرخ و سیاه و سبز كه نام «یاحسین(ع)»، «یاابوالفضل‌العباس(ع)» و «یافاطمه‌الزهرا(س)» نقش بسته بود را به اهتزاز درآورده بودند، از شوق این مهمانی سر از پا نمی‌شناختند انگار تمام خستگی‌های شبانه‌روزی آماده كردن این مهمانی مرتفع شده بود. پس از اقامه نماز ظهر و عصر در گیسكه، پیكرهای مطهر بر شانه‌ها تشییع می‌شد اما نه، میزبانان گمنام ما را به مهمانی می‌بردند و پذیرایی از دل‌ها بود، اشك مهمان‌ گونه‌ها و هدیه این مهمانی آمرزش گناهان. پس از حضور حاجیان در محل برگزاری مراسم دعای عرفه بر بلندای شهر سومار، نماز عاشقانه‌ای بر پیكرهای نامداران آسمانی اقامه شد. سردار علی فضلی، جانشین سازمان بسیج مستضعفین در این مراسم سومار را اینگونه روایت كرد:

قبل از آغاز رسمی جنگ در جغرافیای سومار، یك گروهان و 13 پاسگاه مرزی در كنار نفت‌شهر شاهد هجمه‌ها و شكسته شدن مرزهای ایران اسلامی توسط رژیم بعث عراق بودند و این پاسگاه‌ها ماه‌ها قبل از آغاز رسمی جنگ با متجاوزان درگیر شدند و شاهد این ادعا شهادت مظلومانه یك‌هزار و 500 شهید قبل از آغاز رسمی جنگ است. زمانی كه مهیای نبرد شد فعالیت‌هایشان را در آن سوی مرز می‌شد مشاهده كرد. سپاهی به فرماندهی محمدعلی عبادی نفت‌شهری و مرحوم مالكی در فرماندهی سپاه قصرشیرین گروهی از رزمندگان به این دیار را عزیمت كردند.

با دیدنشان آنها را در آغوش گرفتیم و پرسیدیم «در این 12، 13 روز بعد از سقوط نفت‌شهر چگونه آب و نان به شما رسید؟» آنها گفتند «ما همه چیز داشتیم، بسته‌ای خرما و قمقمه‌ای آب اما در این مسیر هر شب دو بی‌بی ما را یاری و پشتیبانی می‌كردند.»

تیپ یك لشكر 81كرمانشاه به فرماندهی سرهنگ سهرابی در منطقه مستقر شدند سروان آقایی نیز جوان شجاعی بود كه فرماندهی ژاندارمری را در سومار بر عهده داشت؛ صدام در 31شهریور 1359 از زمین، آسمان و دریا به ایران اسلامی حمله‌ور شد تا ظرف یك هفته حكومت نوپای اسلامی را با 14 لشكر پیاده و زرهی و نیروهای دریایی و هوایی از پا درآورد. با تصرف سومار توسط عراقی‌ها رزمنده‌ها هم قدری عقب‌نشینی كردند. منطقه به مرور سازماندهی شد بعد از پل هفت دهانه و سه دهانه نیروهای ژاندارمری، ارتش و سپاه و رزمندگان بومی منطقه مستقر شدند، روز سیزدهم آغاز جنگ در حوالی رودخانه همین منطقه شاهد مددهای غیبی بودیم حدود 13 نفر از ارتفاعات به پایین نزدیك می‌شدند با خودمان گفتیم كه خدایا اینها چه كسانی هستند نكند دشمن می‌خواهد از غافلگیری استفاده كند؟! نزدیك‌تر آمدند، ما هم نزدیك‌تر رفتیم. رزمندگان عزیز اسلام بودند كه دو نفر از آنها مجروح بود كه از منطقه نفت‌شهر به عقب برمی‌گشتند.
شهدای گمنام

با دیدنشان آنها را در آغوش گرفتیم و پرسیدیم «در این 12، 13 روز بعد از سقوط نفت‌شهر چگونه آب و نان به شما رسید؟» آنها گفتند «ما همه چیز داشتیم، بسته‌ای خرما و قمقمه‌ای آب اما در این مسیر هر شب دو بی‌بی ما را یاری و پشتیبانی می‌كردند.» زخم یكی از مجروحان كه از شدت عفونت به كرم افتاده بود را پانسمان كردیم و كلی درباره روزهایی كه آنها در محاصره بودند،‌ صحبت كردیم. قرارگاه ظفر به فرماندهی شهید محمدابراهیم همت سعی بر بازپس‌گیری منطقه داشت. پنج تیپ از جمله تیپ 55 هوابرد به فرماندهی سرهنگ عبادت، تیپ 4 لشكر 81 كرمانشاه، تیپ 31 عاشورا به فرماندهی شهید باكری، تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی شهید رضا چراغی و در جناح چپ عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) به فرماندهی شهید چراغچی با رمز یاابوالفضل‌العباس(ع) اجرا شد. این منطقه جغرافیایی بعد از دو سال اشغال توسط عراقی‌ها به همت رزمندگان، ارتشیان و بسیجیان آزاد شد.

بعد از سخنرانی سردار فضلی دعای عرفه خوانده شد، نگاه‌ها به تابوت‌ها بود تا واسطه پذیرفتن توبه‌هایمان شوند؛ سیدالشهدا(ع) اكنون برگشته‌ام، باز آمده‌ام با كوله‌باری از گناه و اقرار به گناه پس تو ای خدای من، ببخش مرا. منزل شهیدان آماده بود؛ آفتاب داشت پنهان می‌شد؛ گویی ابرها چادر نماز به سر داشتند، آنها به یاد مادران این شهدا در این محفل آمده بودند، همه جمع شدند تا آنها را بدرقه كنند، تاب و توان از همه گرفته شده بود و انگار آنجا آخر دنیا بود؛ با ندای یاحسین(ع) شهدا در خانه‌هایشان آرام گرفتند. در این مراسم سردار سیدمحمد باقرزاده گفت: شهدای گمنامی كه امروز در این نقطه به خاك سپرده شدند در همین منطقه عملیاتی به یاد مسلم بن عقیل جنگیدند بنابراین برای زنده نگه داشتن این رشادت‌ها در نزد راهیان نور، یادمان این شهدا به یاد مظلومیت و غربت سفیر امام حسین(ع) در كوچه‌های كوفه در این مكان ساخته می‌شود. همه آمدیم اما دل‌هایمان در آنجا جا ماند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 238
  • 239
  • 240
  • ...
  • 241
  • ...
  • 242
  • 243
  • 244
  • ...
  • 245
  • ...
  • 246
  • 247
  • 248
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • سامیه بانو
  • نورفشان
  • رهگذر
  • لادن خزائی تبار

آمار

  • امروز: 88
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس