فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

گفت وگو با سید مدهت الحسینى، هنرمند عراقى که بعد از اسارت درایران ماند (بخش پایانى)

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

اسارت شیرین در بخش اول صحبت هاى ستوان دوم وظیفه سید مدهت الحسینى متولد ۱۳۴۴ هجرى شمسى که در سال ۶۳ در شرق دجله به اسارت نیرو هاى ایرانى درآمد را ملاحظه کردید. اینک بخش دوم و پایانى این گفت وگو را مى خوانید.
چه عوامل دیگرى روى شما و اسراى دیگر تاثیر داشت؟
شعارهایى که در پادگان روى دیوار نوشته بودند مثل این جمله از امام خمینى (ره) اسرار مهمانان جمهورى اسلامى هستند» و تمام رفتارهاى اعضاى کمیسیون و ایرانى ها. مهر و محبت و ایمان اخلاص آنها باعث شد روند توبه کردن و گسترش توابین بسیار بالا گیرد. ما با این مسائل زندگى و آن را از نزدیک لمس مى کردیم. به نماز جمعه مى رفتیم و از نزدیک با چشم خودمان مى دیدیم که در ایران، اسلام واقعى جریان دارد و این تحول اساسى در زندگى و تفکرات من و بسیارى از عراقى ها به وجود آورد. آن سال ها، دوران طلایى عمر من بود، دورانى که در زندان و پادگان به عنوان اسیر بودم. در رژیم صدام شاید به سمت کسب دنیا حرکت مى کردیم ولى حتما خسرت الاخره مى شدیم ولى در پادگان دین ما زنده شد و آخرت را یافتیم. من آزاد شدم، اسیر نبودم. در ایران در حالى کهف شکل اسیر داشتم ولى به سوى هدایت و آزادى حرکت مى کردم.
وقتى در سال ۶۸ آزاد شدم در پادگان به عنوان نماینده کمیته فرهنگى، طرح مدارس، طرح آموزش قرآن و امور بسیارى را اجرا مى کردیم و این وقت من را بسیار مى گرفت. چهار ماه پس از آزادى در پادگان تختى ماندم و بعد به پادگان کهریزک رفتم. آن جا حدود ۶۰۰۰ عراقى اسیر بودند و من و یکى دیگر از توابین تدریس و آموزش آنها را برعهده گرفتیم.

تا هنگام تبادل اسرا چه مى کردید
من کمک مى کردم تا اسرا به تصور صحیحى از جبهه حق و حقیقت برسند. اول گفتیم هر کس که اینجاست باید بداند که اینجا همه نماز مى خوانند و باید تکلیف شرعى خود را به نحو احسن بشناسند و به آن عمل کنند. پس از آزادى اسرا گروهى به عراق رفتند و در رژیم صدام شروع به گفتن حقایق کردند و باعث قیام مردم شدند، خیلى از آنها به شهادت رسیدند. مثلا یکى از اسرا که به عراق بازگشت به دلیل حمایت از امام خمینى(ره) جلوى پدر ومادرش توسط بعثى ها اعدام شد تقریبا اکثرا اسرا متحول شده بودند، یک سرى وارد سپاه بدر شدند و آنها که بازگشتند شروع به روشنگرى در مورد رژیم صدام کردند.
آنها روى دیوارها در خیابان هاى عراق شعار مى نوشتند و مردم را بیدار مى کردند.

کى براى دیدار با خانواده هایتان به عراق بازگشتید؟
بعد از ۱۹ سال و سقوط رژیم صدام به دیدار خانواده رفتم. تمام اعضاى خانواده بزرگ شده و بسیار تغییر کرده بودند. بزرگترها پیر شده بودند، دیدار زیبایى بود.

چقدر در عراق ماندید؟
سه هفته و بعد دوباره به ایران برگشتم.

باز هم به عراق رفتید؟
بله دومرتبه دیگر هم رفتم.

در ایران ازدواج کردید؟
بله، بعد از آزادى در ایران با یکى از زنانى که از عراق به ایران پناهنده شده بود، ازدواج کردم و حالا داراى ۳ فرزند هستم. یکى از آنها حافظ قرآن است. بقیه هم خوب درس مى خوانند و افتخار مى کنند که در ایرانند.

از خاطرات خود با شهید نظران بگویید؟
با شهید نظران خاطرات بسیارى دارم. یادم هست وقتى انتفاضه اول در عراق شروع شد برادرم درمیان نظامیان جدید به ایران پناهنده شد و آنها تحویل کمیسیون اسرا شدند. سرپرست ما هم با گروهى که مسؤولیت دریافت آنها را داشتند بود. شهید نظران اسم برادرم را دید و به او گفت که آیا این با مدهت نسبتى ندارد؟ او خودش سریع دنبال من آمد و گفت مژده بده. من قبلا خواب برادرم را دیده بودم. در ماه رمضان خواب هاى صادقه زیاد مى دیدم. دیدم برادرم با دو تا چوب در حالت بدى به سر مى برد و دلم گرفت که چرا او اینقدر مغموم و ناراحت است.
یک ماهى از این مساله گذشت ومن شوق دیدار برادرم را داشتم، یک روز شهید نظران به نمایشگاه آمد، اعضاى کمیسیون هم همراهش بودند. شهید به من اشاره کرد، رفتم کنارش گفت خبردارى که برادرت اینجاست؟ گفتم بله ولى هنوز او را ندیده ام، این را که شنید خیلى ناراحت شد و به سرپرست ما گفت که او را نبردى هنوز برادرش را ببیند؟ و با همان عصبانیت ادامه داد: این ها برادرند، مى دانى برادر یعنى چه؟ خیلى خجالت کشیدم که ایشان جلوى اعضاى کمیسیون اینطور از من دفاع کرد، مگر من کى هستم، یکى از کوچکترین اعضاى تشکیلات اما او انسانى کامل بود و به همه اهمیت مى داد، سرپرست گفت: فردا او را به ملاقات مى فرستم.

فردا او را دیدید؟
بله از صبح تا شب با هم نشستیم و خیلى حرف زدیم. سال ها بود که همدیگر را ندیده بودیم یک ماه که گذشت مشکلاتى براى او پیش آمد. شهید نظران پیشنهاد داد که او بماند و ما کارهاى پناهندگى او را انجام دهیم ولى برادرم قبول نکرد و شهید نظران گفت او را با هواپیما مى فرستیم. برادرم به فکر مادرم بود که بیمارى شدیدى داشت و به برادرم وابستگى خاصى نشان مى داد. ما همه به تصمیم او احترام گذاشتیم وقتى رفت نمى دانم چه کسى به عراقى ها گزارش داد که این با برادرش در پادگان پرندک رباط کریم دیدار کرده است براى او مشکلات بسیارى به وجود آمد. بعد از برگشت ازدواج هم کرده بود و تا پرونده اش کامل شد به سراغش مى آیند و از او مى پرسند تو در ایران با کسى ملاقات کردى؟ مى گوید: نه بلافاصله او را دستگیر کرده و به زندان مى برند. دو هفته زیر شکنجه سکوت مى کند یکى از اقوام مادرم با پارتى او را آزاد مى کند و بلافاصله برادرم به اردن رفت و از آنجا به مالزى و الان در آن کشور اسلامى استخدام شده است. آن کسى هم که او را یارى داد، اعدام شد.
از کار هاى هنرى که تا کنون انجام داده اید، بگویید
یک مدت معلم بودم بعد در یک نمایشگاه دائمى کار کردم کسى از من خواست تا ۱۷ تابلو با موضوع متفاوت اسراى عراقى و ایرانى برایش ترسیم کنم و بعد ساخت ماکت، پوستر، مجسمه و نقاشى برجسته ها و تندیس هاى موزه انقلاب اسلامى و موزه دفاع مقدس به من سفارش داده شد و من براى موزه دفاع مقدس شروع به کار کردم و اکنون ماکت عملیات بیت المقدس در حد آماده سازى است و بسیار زیبا و تاثیرگذار از آب درآمده و ما آن را پروژه اى درسطح ملى مى بینیم و از همه هنرمندان دیگر هم مى خواهیم بیایند و براى موزه دفاع مقدس فعالیت کنند.

بازدیدکنندگان از نمایشگاه و موزه چه کسانى هستند؟
آدم هاى برجسته سیاسى، فرهنگى و هنرى، هنوز براى عموم آماده نیست.

چند وقت روى این پروژه کار مى کنید؟
حدود چهار سال و نیم.

چقدر طول مى کشد تا به مرحله نهایى برسد؟
طرح هنوز درمرحله تصویب است. وقتى کاملا تصویب شود تازه گروه هاى مختلف با فرهنگ و دید ملى باید وارد شوند تا کارى گسترده و بزرگ انجام شود.

از اینکه یک عراقى که روزى دشمن ایران بود،الان به عنوان مروج فرهنگ دشمنش مى کوشد، چه حسى دارید؟
در زمان پیامبر(ص) ملیت تعیین کننده خوب و بد بودن فرد نبود، اکنون نیز این مهم نیست که من عراقى باشم یا ایرانى، مهم این است که حق را از باطل تشخیص دادم و حالا سعى مى کنم تمام توانم را براى ترویج تفکر حق بگذارم، دیگر بقیه اش اهمیت نداردکه ایران روزى دشمن عراق بوده، اصلا دیگر ربطى به من ندارد که دولت بعث به ایران حمله کرد یا متجاوز بود و براى من ترویج حق و طرد باطل اهمیت دارد. من دوست دارم براى ایران کارکنم و با نقاشى، برجسته سازى، ماکت و پوستر و هنرم حقیقت را به همه جهانیان نشان دهم و این کار من جهانى و براى تمام مردم دنیاست

 نظر دهید »

ساعتی در کنار خانواده شهید بزرگوار محمد حسن نظرنژاد «بابانظر» ؛

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

می گفت اگر از جنگ نگوییم دیر می شود بابا نظر خیلی مهمان نواز بود و همیشه سفره اش پهن. سربازها، بسیجی ها، دوستان و آشنایان همه می دانستند که بابا نظر چقدر سخاوتمند و دست و دل باز است

همسر بابا نظر هم درست عین خودش است. آن روز، وقتی وارد خانه شان شدیم، داشت نماز می خواند پسرش آقا مرتضی، که چهره اش شباهت شیرینی به بابا نظر دارد؛ از ما خواست منتظر بمانیم. به پشتی تکیه دادیم و منتظر نشستیم. عکس بابانظر روی قاب دیوار لبخند می زد. خانه روشن، روشن بود. بعد از چند دقیقه، خانم مرضیه نظرنژاد از اتاقش بیرون آمد، گشاده رو و با محبت سلام و علیکی کردیم. ضمن احوالپرسی چند بار به سمت آشپزخانه رفت و قوری را روی سماور جا به جا کرد و گفت: «آخه اینطوری خیلی بده! ماه رمضونه و نمی شه پذیرایی کرد! بی قرار بود. راه می رفت و می گفت: «من خیلی از خاطره ها یادم رفته؛ برای همین دیگه مصاحبه نمی کنم.»

سرانجام خانم نظرنژاد می نشیند. می گویم: حاجیه خانم: زیاد نگران نباشید، ما بیش از آن که برای جمع آوری خاطره آمده باشیم، خدمت رسیدیم تا ساعتی را مهمان شما باشیم و ضمناً هفته دفاع مقدس را خدمت شما و خانواده تبریک بگوییم و از طرف همه این پیغام را برسانیم که ملت ما افتخار می کند به شما، به همه شهیدان و خانواده ها و فرزندان شهدا و به بابا نظر که علی وار زندگی کرد و علی وار شهید شد، پهلوانی که هر جا دست نیازی بود او هم بود. پهلوانی که نام و یادش در تاریخ ایران بلند آوازه خواهد ماند.
به بهانه یادی از شهید محمد حسن نظرنژاد؛ یاد همه شهیدان را گرامی بداریم.
بعد از لحظه ای مکث و خواندن فاتحه ای برای شهدا، گفتگویمان را شروع می کنیم.
* حاجیه خانم؛ از زندگی مشترک با «بابا نظر» بگویید؟
** ما ۸ سال بود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم که انقلاب شد. قبل از انقلاب هم، بابا نظر پهلوان خراسان بود و فعالیتهای انقلابی زیادی داشت که داستانش طولانی است. در زمان انقلاب و بعد از پیروزی آن یک لحظه آرام و قرار نداشت. سر از پا نمی شناخت. هر جا مشکلی بود در حل آن می کوشید؛ و بعد هم که جنگ کردستان شروع شد، رفت!
* شما دوست نداشتید بروند؟
** من!؟ من خاک پای همه شهیدان هستم. همان طور که او برای اهداف ارزشمند و پیروی از رهبرمان حضرت امام (ره) می رفت ما هم همین طور پایبند این ارزشها بودیم.
* تا آن جا که در خاطراتی که درباره ایشان نقل شده خوانده ام، بابا نظر شوخ و پر سر وصدا بودند. وقتی می رفتند دلتنگ و خسته نمی شدید؟
** چرا! بچه ها هم که همه کوچک و قد و نیم قد بودند. یکی مریض می شد، یکی دفتر می خواست، یکی را باید به مدرسه می بردی و مهم تر از همه، این که آنها امانت های پدرشان بودند در دست من! هر بار با خودم عهد می کردم که اگر حاج آقا آمد، نمی گذارم دیگر برود. اگر آمد می گویم: «بسه دیگه جبهه»!
* و وقتی می آمدند همین حرفها را می زدید؟!
** (می خندد) نمی دانم مصلحت خدا چه بود که وقتی می آمد، همه سختی ها را فراموش می کردم.
حتی اگر یک روز بیشتر می ماند، پیش خودم فکر می کردم ممکن است عملیات بشه و اگه حاج آقا نباشه چه می شه و چه نمی شه و …؟! نکنه که یه وقت به خاطر من و بچه ها نره، اون وقت تو جبهه ها به او نیاز داشته باشن، این بود که هی تشویقش می کردم که زودتر برگرده… او هم که یک عاشق پاک باخته بود…
* عاشق پاک باخته؟!
** بله! عشق او خدا بود و جهاد در راه خدا. عشق او جبهه بود و امام.
شهیدان راهشان که راه عشق بود را پیدا کرده بودند. بابا نظر و همه رزمندگان به راهی که می رفتند ایمان داشتند. اگر هزار بار هم زخمی می شدند و صدها ترکش هم که وارد بدنشان می شد، باز هم می رفتن. بابا نظر آن قدر ترکش تو بدنش بود که یک بار، یک دکتر گفته بود: «من نمی توانم برای تو کاری کنم. تو مرد آهنین هستی. آهن های بدنت از گوشت و پوست و استخوان تو بیشتره»! اما او آنقدر عاشق بود که من هیچ وقت نخواستم از رفتن او جلوگیری کنم و امیدم اینکه که خود شهدا دستم را بگیرند!
* از خصوصیات اخلاقی بابا نظر بگویید؟
** هیچ وقت او را عصبانی ندیدم. نظم و انضباط، احترام به قوانین، توجه به اموال مردم و بیت المال، خمس و زکات و سهم امام، کمک به مستمندان از خصوصیات او بود. بچه ها را خیلی دوست داشت و همیشه می گفت: «بچه های من، بهترین بچه های دنیا هستن». وقت نماز، ناز بچه ها را می کشید با محبت بیدارشان می کرد. همیشه و هر جا کسی احتیاج به کمک داشت، برای او فرقی نمی کرد که او چه کسی است؛ فوری به او کمک می کرد. آن قدر نسبت به همه محبت داشت که همه دوستش داشتند.
* بابا نظر در خاطرات خودشان گفته بودند: «۹۲ درصد جانبازی دارم. از سال ۶۲ چشمم کور شده و گوشم کر. ستون فقراتم شکسته، قفسه سینه ام از دوجا شکسته. نصف ماهیچه دست چپم نیست. یک قسمت از ماهیچه دست راستم از بین رفته، ۱۶۰ ترکش در بدن دارم. پرده داخلی مغز سرم از بین رفته و داخل شکمم که بارها بیرون ریخته و بادست دوباره آنها را ریخته ام توی شکمم ! اما این زن (همسرش) مثل پروانه دور من می گرده! معلوم است که شما بهترین پرستار برای حاج آقا بودید. همین طور است؟
** با این که حاج آقا ۹۲ درصد جانبازی داشت. اما هیچ وقت هیچ کس احساس نکرد او حتی جانباز است! تا آخرین لحظه سر پا بود و درد را با خوشرویی تحمل می کرد. این آخری ها می گفت: دوست دارم بروم افغانستان و به مردم کمک کنم. بعد هم خودش می خندید و می گفت: «فقط موندم که اون جا که برم؛ زحمتم رو دوش کی باشه؟! تا همین روزهای آخر، مدام برای سخنرانی دعوت می شد. می دیدی صبح تهران سخنرانی دارد؛ ظهر شاهرود؛ عصر نیشابور و شب هم مشهد. عشق او به حدی بود که اصلاً خستگی را نمی شناخت. هفته دفاع مقدس هم که می شد، از همه جا برای سخنرانی دعوتش می کردند. می رفت و می گفت: « اگر صحبت نکنیم، دیر می شود!»
(کمی بعد، برادر بابا نظر هم به جمع ما اضافه می شود. او که در زمان جنگ همرزم برادر بوده، دل پردردی دارد، اما قبل از هر چیز، دوست دارم سؤال خود را بپرسم.)
* حاج آقا نظرنژاد؛ چرا شهید نظرنژاد بابا نظر لقب گرفت؟
** چون حاجی مرد بزرگی بود. بی خود به کسی «بابا» نمی گویند. «بابا» یعنی سرپرست، یعنی کسی که مثل یک بابا به همه صحبت کند. بچه های جبهه، همه یک روح بودند در جسم های مختلف و هیچ کس قادر نشد یکی را از دیگری جدا کند.
در کردستان، همه بابا نظر را می شناختند. از همان روزی که رفت به جنگ، دیگر هیچ وقت برنگشت، تا جنگ تمام شد. بعد از جنگ هم هر جا مشکلی بود باید می رفت. بابا نظر در آزادسازی پاوه، سنندج و … سهم بزرگی داشت. همیشه می گفت: « تا یک نفر از دشمن در خاک ایران باشد، من در جبهه ها خواهم ماند.» می گفت: کسی که در سنگر بنشیند نمی تواند فرمانده واقعی باشد». می گفت: «سرباز امام زمان باید همیشه آماده شهادت باشد.» بابا نظر تا آخر جنگ، لباس نظامی را از تنش در نیاورد. معاون عملیاتی قرارگاه لشگر ۵ نصر بود. درجه او سرتیپ تمام بود، اما به خاطر بعضی مسائل درجه سرتیپ دوم گرفت. فرمانده عملیات لشگر «۲۱» امام رضا (ع) و ۵ نصر بود و همه کارهای اطلاعاتی و عملیاتی به عهده ایشان بود. زخمی شدن هم مانع از رزم او نمی شد و…
* حاج آقای نظرنژاد؛ اینها که درد دل نبود، همه اش مایه مباهات و فخر و افتخار است که تاریخ ما چنین مردان بزرگی را بر خود دیده؟
** گله اینجاست که چرا نباید عکس ایشان در کنار عکس فرماندهان شهید در پوسترهایی که بر در و دیوار پادگان است قرار بگیرد؟ چرا عکس او در کنار سرداران دیگر چاپ نمی شود: چرا نباید خیابانی به نامش باشد و… نمی دانم چرا؟
شاید هم چون در زمان جنگ شهید نشد، با شهیدان دیگر فرق دارد!
* حاجیه خانم انگار شما هم در این باره درد دلی داشتید که دوست دارید بگویید.
** بله! اول بگویم که این حرفها را که می زنم برای خودم نیست، چون من می دانم که بابانظر که بود و چه کرد و برای چه رفت و الان کجاست.
اما رنج می برم، وقتی مادران و همسران و بچه های شهدا را می بینم که به خاطر تفاوتها بغض می کنند، اشکها در چشمهایشان جمع می شود. خانواده هایی را می شناسم که بچه هایشان بیکارند. مگر مردم نمی دانند اگر دست یک فرزند شهید را بگیرند و به او کار بدهند، او را احترام می کند و فردا دستش را پدر شهید آن جوان خواهد گرفت؟
آخر این بچه ها که سرپرستی ندارند! من از مسؤولان تقاضا می کنم هر چه زودتر برای بیکاری فرزندان شهدا فکری بکنند.
* با آمارهایی که در رسانه ها اعلام می شود ظاهراً به ندرت فرزند شهیدی بیکار است! ما که این درد و دل شما را می نویسیم اما شما نمونه عینی دارید که اگر مسؤولان خواستند رسیدگی کنند معرفی کنید، چون بعضی حرف ها باید مصداق داشته باشد؟
** بله! بله! من می توانم خیلی ها را معرفی کنم. مورد دیگری که می خواستم بگویم این است که این چه تدبیری است؟ شهید که درجه بندی ندارد! درجه آنها نزد خداوند متعال است. وقتی به کشور ما حمله شد، روستایی گاو و گوسفند خود را به امان خدا سپرد و رفت. کارگر، دانش آموز، همه رفتند تا از عزت اسلام و مردم ایران دفاع کنند. عده ای شهید شدند و عده ای ماندند و حالا هم یکی یکی دارند شهید می شوند!
اینها همه شهیدند. آیا ما می توانیم محک بزنیم که اجر و درجه کدام شهید از آن یکی بیشتر یا کم است؟! نمی شود گفت که بابا نظر چون فرمانده بود باید از این امکانات برخوردار شود، اما آن چوپان که مظلومانه و با اخلاص تمام جنگید درجه اش کمتر است! این حساب و کتابها دست خداست. پس در این دنیا به همه اینها باید با یک چشم نگاه کرد. تقاوتها و بی عدالتی ها بغض دردناکی می شود در دل خانواده ها، همسران، مادران و فرزندان شهدا. در دوران دفاع مقدس هیچ کس، کسی را مجبور نمی کرد به جبهه برود.همه برای حفظ عزت و آبروی اسلام و میهن اسلامی خود رفتند و مقاومت کردند و امروز اگر کاری می کنند باید برای همه باشد.
من یک بار دیگر تقاضایم را مطرح می کنم: اگر می خواهید برای خانواده ها و فرزندان شهدا کاری کنید، یا برای همه باشد یا اصلاً نباشد! وقتی قانونی هست، وقتی قرار است قدردانی شود، از همه شود. این تفاوتها باعث ناراحتی همه ما می شود؛ چون حق نیست!
* از آخرین ماه رمضان در کنار حاج آقا بگویید؟
** همه اش بچه ها را دور خود جمع می کرد و آنها را نصیحت می کرد و می گفت: «از خدا و راه خدا غافل نشوید.» صبح می رفت و عصر می آمد و وقتی می پرسیدم: «حاج آقا کجا می روی، با این حالت بیماری کمی استراحت کن». اما او تا آخرین لحظه با تمام دردی که داشت باز تلاش می کرد و صبح تا شام ماه رمضان به خانواده های محروم رسیدگی می کرد. به خانواده شهدا سر می زد تا کم و کسری نداشته باشند.
* بابا نظر چند بار زخمی شده بودند؟
** خیلی خیلی! اما چند بار زخمی کاری برداشتند. یک بار از ناحیه چشم و کمر و پا و … زخمی شدند. آن سال که حاج آقا می خواست شهید شود، خودش آگاه شده بود. وقتی در زمان جنگ چشمهایش را در شیراز عمل می کردند، من خیلی ناراحت بودم. به من گفت: «خانم اصلاً ناراحت نشو.من حالا حالاها هستم تا جنگ تموم بشه» من هم گفتم: «شما که تمام شدید! چیزی که از شما نمانده»! گفت: «فقط این را بدان که هر وقت جنگ تمام شد و همه محاسن من سفید شد، من شهید خواهم شد.»
* از شهادت ایشان بگویید؟
** سال ۷۵ بود که ایشان برای سرکشی از تیپ به کردستان رفتند. عجولانه رفتند و آقا مرتضی را هم همراه خودشان بردند. بابا نظر همیشه می گفت: « من در خانه شهید نمی شم». در آخرین لحظات، با آن که درد زیادی داشت روی پای خود بود و به کمک هیچ کس نیازی نداشت. در لحظات آخر عمرش آقا مرتضی در کنارش بود. می توانید از او سؤال کنید.
* آقا مرتضی: دوست ندارم با یادآوری لحظه شهادت پدر، ناراحتتان کنم.اگر دوست دارید از لحظات آخر عمر فرمانده بگویید؟
** روزهای آخر در کردستان حال و هوای عجیبی داشت. وقتی در بالاترین نقطه در قله کردستان در کنارش بودم. دستی به محاسن خود کشید و گفت: «چقدر سفید شده»! من هم به شوخی گفتم: «کاری نداره؛ رنگش می کنیم سیاه می شه!» خندید و چیزی نگفت. بعدها که مادرم قضیه را تعریف کرد، من یاد حرف پدرم افتادم. وقتی به کردستان رسیدیم دیگر دلش نمی خواست برگردد. به سردار موسوی گفت: که «می خواهم در کردستان بمانم. این جا بوی شهدا و دوستانم را می دهد.» روز آخر که رفتیم بالای کوه، با یک یک سربازان روبوسی کرد و گفت: «خوش به حالتان، شما این جا چقدر به خدا نزدیکید!» بعد از لحظاتی دراز کشید و چفیه اش را زیر سرش گذاشت. فکر می کنم چون در جنگ شیمیایی هم شده بود در آنجا اکسیژن کم آورد. من در آن لحظه هیچ وقت به فکرم نمی رسید پدرم از دنیا برود، چون خیلی استوار و قوی بود.حالت پهلوانی داشت. کمی بعد دیدم بابا اصلاً حرکتی نمی کند خیلی ترسیدم و سردار موسوی را صدا کردم. بلافاصله با برانکارد او را به بیمارستان انتقال دادند، اما دیگر شهید شده بود؛ آن هم در بالاترین نقطه کوهستانهای کردستان.
* آقا مرتضی؛ خودتان فکر کنید چقدر به پدر نزدیکید؟
** تمام سعی من این است که سیره پدر را دنبال کنم، اما سخت است. پدرم ارادت خاص به حضرت علی (ع) داشتند و همیشه می گفتند: «مثل حضرت علی (ع) زندگی کنید تا سربلند باشید و روز به روز عزتتان زیاد شود.»
پدرم منش پهلوانی داشت و به همه کمک می کرد.
پسر دیگر بابا نظر یعنی آقا مصطفی هم که خیلی ساکت همه چیز را گوش می کند در آخر می گوید: «دوست دارم مثل پدرم پهلوانی کنم و راه او را ادامه بدهم.»
حرف آخر خانم مرضیه نظرنژاد همسر شهید بابا نظر، بیان یک خاطره است آن هم برای این که درسی باشد برای همه شیعیان علی.
«بعد از شهادت حاج آقا، یکی از مادران شهدا می گفت که: یک بار ماه رمضان بود. زنگ زدند. رفتم دیدم حاج آقای نظرنژاد دم در است! از من پرسید: خانه شهید فلانی، شهید فلانی و … را یاد داری؟ گفتم: بله حاج آقا یاد دارم. دیدم چند تا بسته آورد و تو حیاط گذاشت. روز قبل از آن هم چند سرباز آمدند و سیم کشی برق ساختمان را که مدتها خراب بود را درست کردند و هر چه گفتم چه کسی شما را فرستاده؟ گفتند: ما اجازه نداریم بگوییم!
بعدها فهمیدم سربازها را حاج آقا فرستاده است، چون یک بار که برای سرکشی به خانه ما آمده بود، کلید برق را زد و دید خراب است و هیچی نگفت، اما حواسش بود تا آنها را درست کند.
خلاصه آن روز هم گفت: «حاجیه خانم بیائید برویم دم در خانه آن شهدایی که گفتید و تمام بسته بندی پشت وانت را که برنج و روغن و دیگر مواد غذایی بود را بین خانواده شهدای ضعیف پخش کرد و بعد هم ما را دم در خانه پیاده کرد و رفت.»
***
اینان مردانی بودند که علی وار زیستند و علی وار هم شهد شیرین شهادت را نوشیدند. یادشان گرامی باد.

 نظر دهید »

بابام گفته تا صدام کافر را نکشیم مدرسه تعطیل است

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

کنار آتش پسربچه ده‎ساله‌ای را دیدیم که مشغول آتش‌بازی بود. بلوکی که کیسه‌های خون را یکی یکی در آتش می‌انداخت، پرسید: “مدرسه نمی‌روی؟ “جواب داد: “بابام می‌گوید تا صدام کافر را نکشیم و انتقادم داداش احمد را نگیریم، همه‎چیز تعطیله!

خدمات به رزمندگان از کارهای باارزشی بود که نقش اساسی در اداره جنگ داشت. یکی از این مراکز خدماتی، بهداری ها و مراکز بانک خون بود. این متن تنها قسمتی از یک روز پرکار این مراکز است:

صدای رگبار ضدهوایی بود و در پی آن صدای چند انفجار هولناک. خیس عرق بودم. «کاکو» که کنارم خوابیده بود، با صدای انفجار بمب‎ها و راکت‎ها بیدار شده بود. به هم نگاه کردیم، گفت: “جایمان به هیچ ‌وجه امن نیست “.

ساعت را پرسیدم. گفت: “دوازده “.

گفتم: “من می‌روم اورژانس “.

دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت: “هنوز تب‌داری کاکوجان؛ بگیر بخواب من می‌روم “.

گفتم: “با هم می‌رویم. “

بیرون، شب جاری بود و هوا خنک و دلچسب و ستاره‌ها در آن بالا. به یاد شازده کوچولو افتادم و گلشن، چشمه‌اش و… پرسیدم: “کاکو، دلت برای شیراز تنگ نشده؟ “

گفت: “چرا، خیلی هم زیاد. برای مادرم، دوستانم و… “

پرسیدم: “برای حافظیه چی؟ “

گفت: “برای آنجا هم تنگ شده. راستی! خواب می‌دیدی یا کابوس؟ “

بی‌توجه به سؤالش پرسیدم: “دوست داشتی الان حافظیه بودیم؟ “

با تعجب نگاهم کرد. ایستاد، باز نگاهمم کرد و پرسید: “تو از کجا فهمیدم دلم چی می خواهد کاکو؟ “

گفتم: “بدک نبود، هان؟ “

پرسید: “برویم اورژانس؟ “

گفتم: “برویم. “

شفیعی یک گوشه کز کرده بود و چرت می‌زد. بلوکی هم به یکی دو تختی که مجروح داشتند، خیره شده بود. بلوکی، ما را که دید، پرسید:

” نفهمیدید بمب ها کجا افتاده‌اند؟ “

جواب دادم: “نه. روی سر ما که نیفتاد. “

شفیعی، با لحنی معترضانه گفت: “اما به زودی می‌افتد. ناراحت نباش. “

کاکو ادامه داد: “انشاءالله که هنوز ما را شناسایی نکردند. اگر بیرون سیگار نکشند و کمتر درها را باز کنند، به خیر می‌گذرد. راستی از مجرومین چه خبر؟ “

بلوکی گفت: “کم و بیش می‌آیند. ما رفتیم بخوابیم. شب به خیر. ” و به همراه شفیعی از اورژانس رفتند بیرون.
نشستیم. نگاهم به یخچال افتاد و به کیسه‌های سیاه رنگ که روی هم چیده شده بودند. آن پایین، همان کیسه‌ را که پاره شده بود، دیدم. قسمتی از نوک انگشت های پا بیرون مانده بود. خریده شدم. کاکو نگاهم را تعقیب کرد تا به انگشتان پا رسید. پرسید: “می‌ترسی؟ “

گفتم: “شاید، اما این ترس نیست. کاش ترس بود. چیز دیگری است. بزرگتر از ترس، وحشتناک‌تر از وحشت و در عین حال بیگانه از بیم. چیزی که غیر قابل توضیح دادن و تعریف کردن است. چیزی که برایم، هم بیگانه است و هم آشنا. کاکو جان! آنجا یک پاست. نه، چندین دست و پای قطع شده. “

کاکو در حالی که سعی می‌کرد دلداری‌ام بدهد، گفت: “اما صاحبانشان زنده هستند. می‌دانی؟ زنده. الان آن طرف توی ریکاوری خوابیده‌اند. اما خیلی‌ها هم شهید شدند و دیگر نیستند. “

برای لحظاتی چند سکوت کرد و سپس ادامه داد: “می‌فهمم چی می‌گویی، اما اینها صاحب دارند. صاحبانشان هستند، هنوز نمردند. آنها زنده‌اند، فقط یک پا یا یک دست داده‌اند، آن هم برای عقیده‌شان، برای ایمانشان، برای دینشان. می‌فهمی؟ “

بعد مثل این که احساس کرده باشد کمی تند رفته، حرفش را عوض کرد و گفت: “این قدر غصه نخور کاکو، عادت می‌کنی. “

گفتم: “تا می‌خواهم به چیزی عادت کنم، موضوع دیگری پیش می‌آید. “

پرسید: “می‌خواهی بروم یکی از دکترها را بیاورم معاینه‌ات کند؟ “

گفتم: “نه “

گفت: “پس بیا برویم آبی به صورت بزن. “
آب گل‌آلود بود و سرد. صورتم را شستم و کمی هم خوردم. حالم بهتر شده بود. کاکو رفت اورژانس و من باز تنها ماندم؛ با شب، با تاریکی، با ستارها و با گذر زمان… هوا سرد می‌شد. خواب هم به چشمانم نمی‌آمد؛ یا اگر می‌آمد،‌ از ترس کابوس میل به خواب نداشتم. برگشتم اورژانس. کاکو دلسوزانه نگاهم کرد و جایی برای نشستن تعارف کرد. در کنارش، یخچال پر از کیسه‌های سیاه‌رنگ بود. هر چه نگاه کردم، قسمتی از دست یا پایی که دیده شود، ندیدم. کار کاکو بود. گفت: “فکر کردم رفتی بخوابی، کاش می‌خوابیدی. “

گفتم: “خوابم نمی‌آید. “

گفت: “اما چشم هایت شده یک کاسه خون. “

گفتم: “از بی‌خوابی نیست. “

پرسید: “از مرگ می‌ترسی؟ “

گفتم: “اگر می‌ترسیدم اینجا نبودم. “
فهمید که حوصله حرف زدن ندارم. گفت: “می‌دانم. “
سکوت اختیار کرد.
جوانی را که دو پایش قطع شده بود، مثل یک تکه گوشت، در حالی که ناله می‌کرد، روی یک تخت نزدیک ما خواباندند. شکمش هم مجروح شده بود. دکتری که معاینه‌اش می‌کرد، بلافاصله برایش درخواست خون کرد و دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. هنگامی که او را روی برانکارد گذاشتند، فقط گفت: “آب “.

پزشکیار گفت: “حالا زوده، انشاءالله بعد از اتاق عمل. “

جوان چیزی در گوش پزشکیار گفت و نرسیده به اتاق عمل تکان سختی خورد و برای همیشه آرام شد. چند دقیقه بعد، همان پزشکیار، دو پای قطع شده او را که در کیسه‌ای سیاه بسته‌بندی شده بود، آورد و گذاشت روی میز ما. کاکو پرسید: “آخرین لحظه چه گفت. “

پزشکیان جواب داد: “هیچ، خداحافظی کرد و شهید شد. “

کاکو گفت: “پاهایش را هم ببرید سردخانه تا با خودش بفرستند شهرستان. “

پزشکیار که متوجه اشتباهش شده بود، معذرت‌خواهی کرد و پاها را به طرف سردخانه برد. کاکو پیروزمندانه نگاهم کرد. مثل این که منتظر بود از او تشکر کنم. در جواب نگاهش گفتم: “نه کاکو جان، دیگری آب از سر ما گذشته. “

پرسید: “یعنی داری عادت می‌کنی؟ خب، باید ساخت، نمی‌شود کاری‌اش کرد. “

سپیده می‌دمید و گنجشک ها به تکاپو و جست‌ و خیز برخاسته بودند. جیک‌جیک‌کنان از سوراخ های حد فاصل سقف و دیوار بیرون می‌آمدند و به هر سو پر می‌کشیدند. از این که کسی نگاهشان نمی‌کرد، تعجب می‌کردم. با رفتن گنجشک ها، زارعی با چشمانی خسته و خواب‌آلود آمد. سلام کرد. کنارم نشست و پرسید: “کاری هست؟ “

از خدا خواسته گفت: “پس می‌روم ببینم برای صبحانه چی پیدا می‌کنم. “

در همین گیر و دار، سیروس آمد وسط اورژانس و با فریاد “عجلو بالصلاه ” همه را به نماز جماعت دعوت کرد. کاکو پیشنهاد کرد یکی بماند و دیگری برود نماز جماعت. گفتم: “تو برو، من هستم. “
آستین‌هایش را بالا زد، جوراب هایش را درآورد و از اورژانس خارج شد. پشت به یخچال، رو به اورژانس نشستم و به آمد و شد کُند پزشک یارها و پزشک ها چشم دوختم. دقایقی بعد، زارعی با تکه‌ای نان و پنیر برگشت. در کنار یخچال که پر بود از کیسه‌های سیاه، نان و پنیرمان را خوردیم. بلوکی و شفیعی هم از راه رسیدند؛ هر یک لقمه‌ای نان و پنیر در دست و شنگول از خواب و استراحتی که کرده بودند. خواستند بروم استراحت کنم. بیرون هوا خوب بود و بلندگو همان نوحه قدیمی را پخش می‌کرد. در مشرق، خورشید برای بیرون آمدن، افق‌ را خونین کرده بود.
کمی آن طرف تر، دسته سارها پرواز می‌کردند و نسیم تکه‌ای کاغذ را با خود می‌برد تا به خار یا بوته‌ای بچسباند. کاغذ با لجبازی از همراهی با نسیم سرباز می‌‌زد. هر چند مقصدی نداشت، اما تسلیم نمی‌شد. مرد یک دست، در حالی که نوحه ابوالفضل باوفا را همخوانی می‌کرد، با اشاره سر سلام کرد. اطراف باند هلیکوپتر خلوت بود. برای آمبولانس ها را در خود جا می داد. دو پزشک یار، با ذوق و خوش‌سلیقه، روی خاکریز نشسته بودند و مشغول خوردن نان و پنیرشان بودند. در همین حین، آمبولانسی با سرعت آمد و جلوی در اورژانس توقف کرد. پشت سرش، خاک به هوا بلند شد. یک نفر به سرعت از در شاگر پیاده شد و درهای عقب آمبولانس را باز کرد. چهار امدادگر با دو برانکارد دوان دوان آمدند و پیکر مجروح دو نفر را با احتیاط از آمبولانس خارج کرده، روی برانکاردها خواباندند و بردند داخل اورژانس. راننده که از ماشین پیاده شده بود، درهای عقب آمبولانس را بست. دستی به هم زده و با همکاری که در کنارش بود، مشغول صحبت شد.

“سلام حاج آقای بانک خون، خسته نباشید. “

داریوش بود. جوان لاغر اندامی که در نمازخانه با هم آشنا شده بودیم. پرسید: “گودالی را که انفجار بمب دیشبی درست کرده، دیدی؟ “

زارعی گفت: “نه، کجاست؟ “

داریوش با دست، سمت جنوب بیمارستان، جایی را که دسته‌ای گنجشک در پرواز بودند، نشان داد و گفت: “آنجاست. “
هر دو به طرف گودال رفتند. من هم روانه چادر بزرگ شدم. کاکو گوشه‌ای آرام و معصومانه خوابیده بود. بی‌آن که خوابم بیاید، کنارش نشستم.
زارعی برگشت. قرآن کوچکی در دست داشت؛ قرآن خون‌آلود. گفت: “این را داریوش به من داد. می‌گفت در جیب یک رزمنده که شهید شده بود، پیدا کرده. چیز مقدسیه. قرآن خون‌آلود. “
قرآن را به دستم داد. ورق هایش به وسیله خون خشکیده، به هم چسبیده بود. یک قرآن جیبی و کوچک و خون‌آلود. “
کاری نداشتم جز آن که به تیرک چادر نگاه کنم؛ یا به گروهی که می‌آمدند، نماز می‌خواندند یا می‌خوابیدند. دستم را زیر سر گذاشتم و سعی کردم مثل زارعی بخوابم. نشد، مغزم کار نمی‌کرد. منگ شده بودم. شاید معادل تمام عمر، گوش ها و چشم هایم دیده و شنیده بودند. چیزهایی که در داستان ها می‌نوشتند لحظه‌هایی که در فیلم ها بازسازی می‌کردند. و نهایت همه آنها رویارویی “مرگ ” بود و “زندگی “. چه می‌توانستم بکنم؟ آیا آیندگان بر ما خرده نخواهند گرفت؟ آیا فرزندانمان و فرزندان فرزندانمان از ما نخواهند پرسید چرا؟ اما نه. خرابه‌های بستان، آن همه خاکریز و سنگر، آن همه ادوات جنگی منهدم شده و… همه و همه گواه هستند که آنها آمدند، کشتند، زنان و دختران را مورد تجاوز قرار دادند، زنده به گور کردند و اگر نمی‌جنگیدیم باز می‌آمدند. مثل همه تجاوزگران تاریخ.

جلوی در چادر کفش هایم را می‌پوشیدم که حاج کاهویی آمد. مثل اینکه خال زیر چشمش بزرگتر شده بود. سلام کردم. در پاسخ گفت: “خسته نباشی. وقت کار که ما را نمی‌شناسی برادر. چند بار برایت نمونه آوردم و کیسه خون گرفتم. سرت به کار خودت بود. انگار نه انگار که از تهران با هم همسفر و دوست بودیم. “

پرسیدم: “امری داشتید؟ “

گفت: “نه، شوخی کردم. چقدر با ایمان کار می‌کنید، انشاءالله خدا اجرتان بدهد. به شما می‌گویند یک حزب‌اللهی واقعی. راستش اصلاً فکر نمی‌کردم با آن دوستتان که شهید شد، بتوانید برای رزمنده‌ها کاری بکنید. به هر حال، ما را از دعای خیر فراموش نکنید. “

گفتم: “نه حاج‌آقا، آن طور هم که شما می‌فرمایید نیست. وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. “

خندید، از آن خنده‌ها که به چشمش حالت گریه می‌داد. خداحافظی کرد و رفت داخل چادر.
بیرون، خورشید خودنمایی می‌کرد و با ما و جنگ کاری نداشت. منصفانه به طرفین جنگ می‌تابید. چه زیبا، چه گرم و چه خوب می‌تابید. خورشید که سال های سال طلوع کرده بود و غروب، بی‌تردید بر اسکندر و چنگیز و حتی هیتلر هم تابیده بود. ولی هیچ کدام از نگاه خورشید خجالت نکشیده بودند.
آن طرف، بر سینه آسمان، یک تکه ابر، یک تکه بخار فشرده که شاید از کارون برخاسته بود یا از خلیج فارس، شکل عوض می‌کرد و با باد می‌رقصید. ابر هم با ما کاری نداشت. تنها آسمان آبی را از یکنواختی درآورده بود و به شکل یک بوم، با همکاری خورشید، زیباترین تابلو را آفریده بود، اگر روزی خورشید از سر لجبازی طلوع نمی‌کرد، حتماً همه به فکر خورشید می‌افتادند.
دستی به شانه‌ام نشست. کاکو بود. گفت: “کاکوجان، خوب بود کمی می‌خوابیدی. چرا این قدر فکر می‌کنی؟ می‌دانم به فکر محمود هستی، اما ناراحت نباش، تو شهید نمی‌شوی. “

با خنده گفتم: “شاید هم شدم، از کجا معلوم؟ “

گفت: “نه تو شهید نمی‌شوی، چون چهره‌‌ات نورانی نیست! محمود قبل از شهادت صورتش نورانی شده بود. خیلی از دوستانم که شهید شدند، نورانی بودند. می‌دانم که نمی‌ترسی. “

گفتم: “دلداری‌ام می‌دهی؟ “

گفت: “نه، نه به جان تو. این دلداری نیست. می‌دانم که تو شهید نمی‌شوی. شهید شدن برای من یک آرزوست. نمی‌ترسم، چون هدف دارم. چون دینم را باور دارم. چون می‌دانم پس از امروز، فردایی هم هست. آنجا که از من می‌پرسند که برای عقیده و ایمانم چکار کردم. “

گفتم: “کاکو، آسمان را نگاه کن. آن تکه ابر را، آن خورشید را و جای خالی محمود را که با ما بود و حالا نیست که برای نگاه کردن به ابر دستش را سایه‌بان چشم کند. “

حوصله‌ حرف هایم را نداشت. حرفم را قطع کرد و گفت: “بیا برویم به بانک خون سری بزنیم، ببینیم بچه‌ها چکار می‌کنند. “
با هم به طرف اورژانس روان شدیم.
بلوکی و شفیعی لِک‌لِک کنان مشغول بودند. از دیدن ما خوشحال شدند. کاکو نگاهی به یخچال خالی و سپس نگاهی به من انداخت و گفت:

“خیالت راحت شد؟ “

لبخند زدم و گفتم: “نه، مگر چه شد؟ حضرت مسیح هم که بیاید، نمی‌تواند آنها را به صاحبانشان بازگرداند. من که بچه نیستم کاکوجان، به علاوه این چیزها دیگر برایم عادی شده. “

یک صندوق خون از مقر آورده بودند. در صندوق را که باز کردیم، دیدیم همه خون ها فاسد شده. کاکو به شکلی غیر عادی و دور از انتظار عصبانی شد. او که همیشه خونسرد بود و آرام، حالا فریاد می‌زد. از خشم به لکنت زبان افتاده بود. از آورنده خون ها بازخواست کرد و او اظهار بی‌اطلاعی نمود. حدود پنجاه کیسه خون فاسد شده و باد کرده بود. کاکو کیسه‌های فاسد شده را به دست گرفت و با فریاد گفت چرا دور از سرماه یا ژلاتین یخ زده‌ نگهداری شده؟ چرا بی‌توجهی شده است؟ ناگهان برافروخته‌تر از قبل، فریاد زد: “نکند از این خون ها به مجروحین زده باشید؟ “

آورنده خون ها همچنان اظهار بی‌اطلاعی کرد. کاکو از شدت عصبانیت دیگر با لهجه شیرازی همیشگی حرف نمی‌زد، بلکه با لهجه غلیظ و به زبان شیرازی حرف می‌زد. چیزهایی می‌گفت که ما اصلاً نمی‌فهمیدیم. کمی که خشمش فروکش کرد، رو به من کرد و گفت: “مو می‌روم مقر تا ببینم کدوم بی‌شعوری این کارو کرده. البت می‌دونم اوجا امکاناتشو کمه، امو ای که دلیل نمیشه همه چین خراب کنن. “

سریع شال و کلاه کرد و با آورنده خون ها به مقر رفت و ما را بهت‌زده و متعجب باقی‌ گذاشت. هیچ کدام فکر نمی‌کردیم کاکو تا این حد بتواند عصبانی بشود!

از بلوکی پرسیدم: “حالا به نظر تو با این خون ها چکار کنیم؟ “

شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “نمی‌دانم. “

شفیعی گفت: “اینجا هم بماند درست نیست. اگر ببینند، فکر می‌کنند ما در نگهداری آنها سهل‌انگاری کردیم. “

بعد از تبادل نظر، قرار شد برویم مسئله را با دکتر فروتن در میان بگذاریم. دکتر در ریکاوری وضعیت مجروحین را بررسی می‌کرد. مشکل خون های فاسد شده را که گفتیم، گفت: “این که مسئله‌ای نیست، بسوزانیدشان. “
بیرون، زباله‌ها را در گوشه‌ای دور از چادر آتش می‌زدند. با بلوکی، صندوق را کشان کشان تا آنجا بردیم که دود به هوا برمی‌خاست. کنار آتش، پسر بچه ده ساله‌ای را دیدیم که مشغول آتش‌بازی بود. پسرک خیلی کوچک بود و حضورش در آنجا عجیب. اسمش را پرسیدیم. با لهجه خراسانی جواب داد: “ممد. “

پرسیدم: “با که آمدی؟ “

گفت: “با پدرم. پدرم امدادگر است. “

کاغذی را که در دست داشت، با آتش ‌آشنا کرد و وقتی که روشن شد، آن را به طرف بوته‌هایی که جمع شده بود، برد و سعی کرد آنها را هم آتش بزند. بلوکی پرسید: “اینجا نمی‌ترسی؟ “

در حالی که سعی داشت بوته‌ها را آتش بزند، گفت: “نه، این دومین بار است که با بابام می‌آیم جبهه. از چی بترسم؟ داداشم که از من بزرگتر است، رفته خط اول. آن یکی داداشم هم پارسال شهید شد. سال دیگر که یازده سالم تمام شود، می‌توانم بروم جبهه. بابام یک پایش عیب پیدا کرده، نمی‌تواند برود. به خاطر همین می‌‌آید اینجا و به مجروح ها کمک می‌کند. “

با کنجکاوی پرسیدم: “چرا پای بابات عیب پیدا کرده؟ “

گفت: “پارسال که داداش احمدم شهید شد، بابام هم زخمی شد. گلوله به پایش خورده بود. اول می‌خواستند پایش را قطع کنند، اما بردند تهران و پایش را معالجه کردند. درسته مثل اولش نشد، اما از قطع کردن بهتر است… “

بلوکی که کیسه‌های خون را یکی یکی در آتش می‌انداخت، پرسید: “مدرسه نمی‌روی؟ “

جواب داد: “بابام می‌گوید تا صدام کافر را نکشتیم و انتقادم داداش احمد را نگیریم، همه چیز تعطیله! بعداً می‌شود درس خواند. “

قشنگ حرف می‌زد. بدون این که نگاهمان کند، جوابمان را می‌داد و آتش‌بازی‌اش را می‌کرد. هر چند مزاحم آتش‌بازی او شده بودیم اما کار خودش را می‌کرد. گاهی قسمتی از آتش را با خاک خاموش می‌کرد و زمانی چند تکه کاغذ یا مقوا را در آن می‌انداخت و با حوصله به شعله‌های آتش نگاه می‌کرد. از بلوکی پرسید: “چرا این خون ها را دور می‌اندازید. حیف است. بزنید به مجروح ها. “

بلوکی با حوصله جواب داد: “آخه اینها فاسد شده. “

محمد معترضانه گفت: “اما اینها که نمی‌سوزند، دارند آتشم را خاموش می‌کنند. “

مکثی کرد و پرسید: “می‌خواهی بروم نفت بیاورم؟ “

بلوکی گفت: “آره، برو بیار. “

پسرک رفت و کمی از طرف تر و ظرف کوچکی را که نفت داشت، آورد و مقداری از آن را روی کیسه‌های خون ریخت. کمی دود بلند شد و به ناگاه آتش گرفت. کیسه‌های خون یکی یکی می‌ترکیدند و بوی گوشت سوخته فضا را پر می‌کرد. صندوق که خالی شد، آن را برداشتم و برگشتیم اورژانس. پسرک همچنان با پشتکار آتش‌بازی می‌کرد. تکه‌‌های آتش و مقوا را در آتش می‌انداخت و سعی می‌کرد و در جریان دود آتش قرار نگیرد تا چشمش اذیت نشود.
طبق محاسبه ما، کاکو باید یک ساعته از مقر برمی‌گشت. حالا چند ساعت از رفتنش می‌گذشت اما از آمدنش خبری نبود.زارعی با صدای اذان ظهر از خواب پرید. بی‌حال پیش ما آمد و گفت: “حالا آمده‌ام تا با جدیت کار کنم. ” شفیعی گفت: “خب بفرمایید، شروع کنید، ما برای نماز و ناهار می‌رویم، بعد هم یک چرتی می‌زنیم. “
مرا با دست نشان داد و به زارعی گفت: “اگر اجازه بفرمایید، ایشان را هم که با خواب قهر کرده و لابد ناهار هم نمی‌خورد، با خودمان ببریم. “

گفتم: “برویم، من ناهار می‌خورم! “

بعداز نماز جماعت، لقمه‌ای برداشتم. رفتم بانک خون و کنار زارعی نشستم. مردی میانسال با دستاری بر سر و لباس بسیجی آمد و پرسید: “مسئول بانک خون شمایید؟ “

گفتم: “بفرمایید، امری بود؟ “

گفت: “به من گفتند خودم را به شما معرفی کنم. “

پرسیدم: “در آزمایشگاه کار کرده‌اید؟ “

جواب داد: “خیر، من روحانی هستم. “

با شرمندگی گفتم: “ببخشید حاج‌آقا، من… “

حرفم را قطع کرد و گفت: “بله، بدون عبا، حق با شماست. اما من هم مثل شما هستم. برای خدمت کردن آمده‌ام. کارهای ساده را می‌توانم انجام بدهم. ترا به خدا تعارف نکنید. هر کار داشتید بگویید. “

زارعی گفت: “اختیار دارید حاج‌آقا، التماس دعا. ما را دعا کنید. “

زارعی سراغ کاکو را گرفت. خبری نداشتم. سعی کردم با تلفن صحرایی داروخانه با مقر تماس بگیریم. حاج آقا روغنی گفت: “به این سادگی ها نمی‌شود با مقر تماس گرفت. “
درست می‌گفت، اما من ول کن نبودم. بالاخره با سماجت آن قدر زنگ زدم تا یکی گوشی را برداشت. سراغ هدایت را گرفتم، گفت: “از او اطلاعی نداریم. “
زمانی که صحبت می‌کرد، صدای تیر و رگبار از اطرافش شنیده می‌شد. دلم شور می‌زد. به امید که عصر یا شب برمی‌گردد، مشغول کار شدم. زارعی نق می‌زد و کار می‌کرد، اما با وسواس و دقیق کار می‌کرد. اصلاً انتظار نداشتم آن طور خوب کار کند.

زارعی گفت: “به چی فکر می‌کردی؟ دلت برای بچه‌هات تنگ شده؟ “
بی‌ آن که منتظر جواب بشد، ادامه داد: “من که خیلی دلم هوس بچه‌هایم را کرده. خدا کند این دفعه هم سالم برگردم.

گفتم: “دلم برای کاکو شور می‌زند، هنوز برنگشته. “

گفت: “شاید جیم شده؟! “

گفتم: “نه، اهل جیم شدن نیست. خیلی وقته که جبهه است. نگرانم، نکند چیزی شده باشد. این روزها همه‌اش بد آوردیم. “

بیرون، بلندگو همان نوحه را پخش می‌کرد: “ابوالفضل باوفا، علمدار لشکرم. ” دلم شور می‌زد. یک جا بند نمی‌شدم. قدم‌زنان بیمارستان را دور زدم. در راه، حاج کاهویی و دوستش را دیدم. گرم صحبت بودند. پیدا بود که سخنانشان گل انداخته، چرا که به سلام علیک مختصری بسنده کردند و رد شدند. چند قدمی که دور شدند، حاج کاهویی برگشت و گفت: “برادر، شما را صدا می‌کنند. “
تشکر کردم و با شتاب خودم را به اورژانس رساندم؛ به امید این که از کاکو خبری رسیده باشد. جلوی بانک خون، سه جوان با دوربین عکاسی و فیلمبرداری با بچه‌ها صحبت می‌کردند. چند نفر از پرستارها هم دورشان جمع شده بودند. بلوکی مرا که دید، به یکی از آنها گفت: “ایشان مسئول بانک خون هستند. “
سلام کردم. یکی‌شان که دوربین فیلمبرداری دستش بود. و قدی نسبتاً کوتاه، ریش پر و سیاهی داشت، گفت: “برای فیلمبرداری آمده‌ایم. از شما و آزمایشگاه شروع می‌کنیم. چند سؤال در مورد کارتان و یک دقیقه فیلمبرداری از وسایلتان. “
کارشان که تمام شد، به سراغ داروخانه و رادیولوژی رفتند.
بیرون، نفس عمیقی کشیدم. پرسه‌زنان با نوک پا قلوه سنگی را درون جایش که مشخص بود به تازگی خارج شده، هدایت کردم. جایش نمی‌شد با پاشنه سعی کردم قلوه سنگ را در آنجا بنشانم؛ نشد. به قدم زدن پرداختم….
یادم آمد که یک عکس از خانواده همراهم آورده‌‌ام. آن را از درون ساک بیرون آوردم. پسر بزرگم با شیطنت به دوربین نگاه می‌کرد. پسر کوچکم بغل همسرم به شکلی قرار گرفته بود که صورت گرد و نسبتاً چاقش مشخص بود. فکر کردم سال هاست که از آنها جدا شده‌ام. آرزو کردم یک بار دیگر خنده و گریه‌هایشان را ببینم. اینجا سه هزار انسان با دلتنگی‌هایی نظیر دلتنگی‌های من بودند. از ابتدای جنگ بودند و گاه تا شهادت. تا در آنجا، پسرهایم و پدر و مادر و همسر و خانواده‌ام در آرامش زندگی کنند. این بهای آن راحتی بود که من گوشه‌ای از آن و لحظه‌ای از آن را می‌پرداختم.
بیرون، غروب از راه می‌رسید؛ با تمام دلگیر‌ی‌اش، افق بازخونین شد و بازهوا رو به سردی گذاشت و آسمان با رنگ ها بازی کرد. یک دسته کلاغ در سینه آسمان پرواز می‌کردند. سارها و گنجشک ها خسته از تلاش روازنه، به دنبال جایی برای خواب می‌گشتند، سوراخی دورن سقف یا شکافی بر بلندای دیوار. حرف‌، حرف پرواز بود و پریدن. بالا رفتن، شاید تا اوج و جدا بودن از آنچه جاری بود. رها شدن از هرآنچه می‌گذشت. پرواز، پریدن، محشور شدن با ابر و آسمان….
صدای شلیک توپخانه چرتم را پاره کرد. فراموش کرده بودم از صبح تا آن وقت یکی دوبار، آن هم برای نیم‌ساعت، توپخانه‌ها شلیک داشتند. غروب با صدای شلیک توپخانه‌ها دلگیر می‌شد.
برای نماز اطراف منبع آب شلوغ‌تر شده بود. شمالی‌ها گیلکی، ترک ها آذری و خراسانی‌ها مشهدی حرف می‌زدند. اغلب دوست، آشنا، همشهری یا فامیل بودند. بکدیگر را پیدا کرده بودند و درد دل می‌کردند. همه جا می‌شد آنها را تشخیص داد. وقت نماز، ناهار یا شام بیشتر می‌توانستند با هم باشند و گپ بزنند.
بعد از نماز، رفتم اورژانس. یک مجروح روی تخت ناله می‌کرد. دکترها و بهیارها دورش را گرفته بودند. گاهی ناله‌اش تبدیل به فریاد می‌شد و نگاه های سرگردان را به طرف خود می‌کشید و زمانی ساکت می‌شد. یک دفعه فریاد زد: “دکتر یواش، دکتر جان نوکرتم یواش… “
دکتر دست شکسته‌‌اش را گچ می‌گرفت. درد با مجروح بود و رهایش نمی‌کرد.

ناله و فریاد صدها مجروح برای همیشه و تا پایان عمر در گوشم طنین‌انداز خواهد بود.

از کاکو خبری نبود. زارعی با شام آمد؛ نان و کره و ظرفی آب. گفت: “یکی از راننده‌های آمبولانس را دیدم که از اهواز برایم کنسرو یا خوراکی بیاورد، تو هم می‌خواهی؟ “

جوابم مثبت بود. رفت بیرون و لحظاتی بعد با راننده آمبولانس برگشت. راننده آمبولانس،‌ با لهجه شیرین اصفهانی تعریف می‌کرد که از اول جنگ در جبهه بوده، چند بار مجروح شده و جان سالم به در برده و قصد دارد تا پایان جنگ و تا پیروزی بماند؛ البته اگر شهید نشود. در تعریف از تعداد رزمنده‌های شهرش گفت: “صدام گفته من با نجف‌آباد و اصفهان می‌جنگم، نه با ایران! “
او همچنان حرف می‌زد و من در فکر کاشی کاری های اصفهان بودم؛ در فکر سی و سه پل، پل خواجو، رودخانه زاینده رود با کناره‌هایش. در مسجدها، عالی‌قاپو،‌ منارجنبان و در بلندی آتشگاه سیر می‌کردم. لهجه‌اش مرا به اصفهان می‌کشاند و حرفش مرا به جبهه می‌برد. به دو سو که جدای از هم بودند؛ بی‌هیچ شباهتی. مقداری پول به راننده اصفهانی‌ دادیم تا برایم کمی خرید کند.
برای مجروحی که به اتاق عمل می‌بردند، درخواست خون کردند. هنوز خون را تحویل نداده بودم که چند مجروح دیگر آوردند. می‌گفتند موقع شام، یک گلوله توپ در کنار دیگ غذا به زمین خورد و نتیجه‌اش چند شهید بود و تعدادی مجروح. چه بد و چه تلخ.
مجسم کردم گروهی جوان شاد، چفیه به گردن، خوشحال، خسته و گرسنه را، ظرف به دست در انتظار گرفتن شام همه با هم دوست بودند؛ همه یک هدف داشتند، به یک راه می‌رفتند و… که گلوله‌ای در میانشان نشست و شام مرگ آفرید. تکه‌های بدنشان با غذا درآمیخت و…

در مدت کمتر از نیم ساعت، مجروحین بیست تخت بیمارستان را اشغال کردند. برای بعضی‌ها خون درخواست کردند و بعضی‌ها را هم سرپایی مداوا کردند. چند نفر هم کارشان به اتاق عمل کشید.
بازسمفونی ناله و فریادها بلند شده بود. پزشک یارها با عجله به هر طرف می‌دویدند تا کاری از پیش ببرند. از داروخانه به بانک خون. از بانک خون به اتاق عمل و از آنجا تا تخت رادیولوژی. پزشک ها دستور می‌دادند، باند می‌پیچیدند، دستکش به دست، بخیه می‌زدند، ضد عفونی می‌کردند و… یکی دوبار هم ملحفه‌ای را روی چهره کشیدند و امدادگرهای مسن و خونسرد،‌ آرام و فاتحه‌خوان از اورژانس خارجش کردند.
ساعتی بعد همه جا ساکت بود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. هنوز دو سه نفر در اتاق عمل بودند و برایشان خون می‌بردند. هشت کیسه خون برای یک نفر مجهول‌الهویه، چهار کیسه دیگر برای همو… “شش کیسه آماده کنید. “
چند دقیقه بعد آمدند آن شش کیسه را هم بردند. از تکنیسین اتاق عمل که خون ها را می‌برد، وضعیت مجروح را پرسیدم. گفت: “همه جایش مجروح شده. یک جراح مغز و اعصاب روی سرش کار می‌کند، جراح روی شکمش و یک ارتوپد روی پایش. خوشبختانه خلوت شده و سه گروه روی این مجروح که حتی نامش هم مشخص نیست، کار می‌کنند. “

سی و پنج کیسه خون برای “مهجول‌الهویه ” برده بودند. این بار تکنیسین اتاق عمل با دو کیسه خون برگشت و پشت سرش جراح ها خارج شدند، مأیوس، خسته و دلخور از کاری که بی‌نتیجه مانده بود. باز شهیدی دیگر. یکی از جراحان به دیگری گفت: “خوب پیش می‌رفتم. فشارش به سه رسیده بود ولی باز هم امید داشتم. اگر فقط شکمس بود، درستش می‌کردم. حیف که نشد! “

کاری نداشتم.رفتم ریکاوری. دکتر فروتن مشغول کار بود. سلام کردم. جواب سلامم را داد و از وضع موجودی خون پرسید. گفتیم: “بد نیست. “

پرسید: “با انتقال خون اهواز تماس گرفتی خون بفرستند؟ “

گفتم: “نه “

گفت: “حتماً‌ تماس بگیر. سعی کن یخچال ها همیشه پر باشد. “

همین‌طور که با من صحبت می‌کرد، نبض یک مجروح را گرفت. با عجله دست دیگر مجروح را از زیر پتو بیرون کشید و باز نبض گرفت. با دستپاچگی گوشی‌اش را از جیب درآورد و زیر پیراهن مجروح، روی قلب گذاشت. تمام صورتش پر از دقت بود. به نقطه‌ای خیره شده بود و گوش می‌کرد که شاید “تاپ تاپی ” بشنود. گوشی را از گوشش جدا کرد و با فریاد یک پزشکیار را صدا کرد. پزشکیار زود آمد. دکتر گفت: “برو دکتر بیهوشی را بگو سریع بیاید. “
پزشک یار دوان دوان دور شد. لحظاتی بعد، مردی میانسال با سری طاس و قدی بلند آمد. با گوشی‌ای که دور گردن انداخته بود، بلافاصله مجروح را معاینه کرد و دستور آتروپین داد. به دستور دکتر فروتن، یک جراح هم آمد. بعد از مشورت، با یک سوزن بلند، آتروپین را مستقیماً لای دنده‌ها به قلب مجروح تزریق کردند. جراح گفت: “نبض ندارد. “

دکتر بیهوشی گفت: “در اتاق عمل حالش خوب بود، چهل و پنج دقیقه روی او کار کردیم. “

از دکترها فاصله گرفتیم و برگشتم بانک خون. چرا که هر سه نومیدانه مجروح را نگاه می‌کردند. ده دقیقه بعد دیدم که برانکاردی را دو نفر امدادگر به سوی سردخانه می‌برند. جسمی زیر ملحفه پنهان بود. جسمی با معده خالی که ساعتی پیش می‌خواست شامش را بگیرد و در کنار دوستانش با شوخی و خنده بخورد.
روی چهار پایه، نزدیک یخچال نشسته بودم که دوست شیرازی‌ام از داروخانه صدایم کرد و گفت: “بیا تلفن از اهواز. “
جهرمی بود. چاق سلامتی کرد و گفت: “چهار یخدان بزرگ خون برایت فرستادم. اگر باز هم خواستی زنگ بزن. راستی موجودی خون چطوره؟ “

گفتم: “خوبه. “

ادامه داد: “آنتی ژن و لام هم فرستادم “

گفتم: “فکر نکنم لازم باشد، اما دستت درد نکند. “

گفت: “نگران نباش، لازم می‌شود. به ما دستور دادند که برایتان بفرستیم. این چهار یخدان را با آمبولانس فرستادم. هوا که روشن شد، هلیکوپترها محموله‌‌های بعد را می‌رسانند. “
خداحافظی کردم. دوست شیرازی‌ام پرسید: “راستی! از کاکو خبری نشد؟ “

گفتم: “نه. خیلی دیر کرده. دلم شور می‌زند. “

گفت: “انشاءالله پیدایش می‌شود. به دلت بد نیار. “
خداحافظی کردم و رفتم بیرون. زارعی در بانک خون نشسته بود و با گروهبان کرد حرف می‌زد. گروهبان، مرا که دید، بلند شد سلام کرد و دست داد. زارعی پرسید: “امشب خبرهایی هست؟ “

گفتم: “نمی‌دانم چطور؟ “

گفت: “گروهبان می‌گوید استوار گفته امشب بوی حمله می‌آید. “

اظهار بی‌ اطلاعی کردم و گفتم: “با آن که خون به اندازه کافی داریم، از مرکز خون فرستادند. “

زارعی گفت: “پس حتماً خبرهایی هست. “

گفتم: “شاید. “

زارعی گفت: “من خوب استراحت کرده‌ام، تو برو استراحت کن. باید خودمان را آماده نگه داریم.

کاری نداشتیم. فکر کردم بیرون، تماشای شب از ماندن در آنجا بهتر باشد. شاید هم توانستم کمی بخوابم. گفتم: “من می‌روم بخوابم. خبری شد بیدارم کن. “

گفت: “برو، خیالت راحت باشد. “
شب بر همه جا نشسته بود. در دوردست ها، در افق آتش‌بازی می‌کردند. تبادل آتش توپخانه و رعدوبرق مصنوعی که بارش مرگ را در پی داشت. شهادت حمید، محمود و رضا را فراموش می‌کردم و حالا به جدیدترین شهادت ها فکر می‌کردم. یا نه، جدیدترین آنها به سراغم می‌آمدند. همه‌شان جلوی چشمم بودند. نگاه های مأیوسانه دکترها را نمی‌توانستم تحمل کنم. دیگر حتی هوس دیدن ستاره‌ها را هم نداشتم. آنها هم گیرایی خود را از دست داده بودند. آسمان و شب و ستاره، آنهایی نبودند که من می‌شناختم.
بلوکی و شفیعی درون چادرنشسته بودند وصحبت می‌کردند وارد چادر که شدم، شفیعی پرسید: “خبری شده؟ “

جواب دادم: “نه. کاری نبود، آمدم ببینم اینجا چه خبره. “

بلوکی گفت: “خوب شد که آمدی، به کمی خواب نیاز داری. “

شفیعی پیشنهاد کرد: “بهتر است کمی بخوابیم. آفتاب که دربیاید،‌ معلوم نیست چه بشود. “

ساکش را زیر سر جا به جا کرد و خوابید. بلوکی گفت: “قرار شد یک فانوس بگیریم. اینجا خیلی تاریکه. حداقل با فانوس می‌شود دوروبر را دید. شاید عقرب یا جانوری به سراغمان بیاید. “

او هم جایش را مرتب کرد و خوابید. من هم روی زمین دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. خواب خیلی زود تا پای چشمانم آمد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 226
  • 227
  • 228
  • ...
  • 229
  • ...
  • 230
  • 231
  • 232
  • ...
  • 233
  • ...
  • 234
  • 235
  • 236
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1399
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس