فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای دیدار ۲۳ اسیر ایرانی با صدام چه بود

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

صدام به ما گفت که می‌خواهد با ما عکس یادگاری بگیرد. زندانبان‌ها هم ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاس‌ها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافه‌های عبوس آنها بود.

بعد از باز پس گیری خرمشهر توسط نیروهای ایرانی، صدام در مقابل دوربین های خبرنگاران عراقی و خارجی درقصر خود در بغداد به اتفاق دختر کوچکش «حلا» با ۲۳ بسیجی نوجوان را که در بند اسارت بودند دیدار می کند و با آنها سر یک میز می نشیند و از حلا می خواهد که به نوجوانان ایرانی شکلات و گل تعارف کند، ظاهرا نوجوانان اسیر قدرت انتخابی چندانی در پذیرفتن گل و شکلات دختر صدام نداشتند.

صدام برای نوجوانان توضیح می دهد که وی خواهان ادامه جنگ نیست و دلش می خواهد صلح شود، او نوجوانان را به درس خواندن و نه جنگ توصیه می کند و می گوید جای شما در جنگ نیست، شما باید بروید و درس بخوانید و بعد که بزرگ شده و استاد دانشگاه شوید و برای عمو صدام نامه بنویسید، صدام در ضمن سخنانش نگفت که زمانی که به ایران حمله کرد آیا فکر کرده بود که جای این نوجوانان کجا باید باشد و توضیح نداد که چرا الان به فکر نوجوانان ایرانی افتاده است؟صدام خداحافظی می کند و قرار بود که این نوجوانان با هواپیما و درمقابل دید خبرنگاران خارجی به ایران باز گردانده شوند. اما هیچ گاه این اتفاق نیفتاد و صدام هم که گفته بود جای این نوجوانان اینجا نیست توضیح نداد که چرا آنها به ایران برنگشتند.

یکی از آن نوجوانان شخصی است به نام «احمد یوسف زاده» که قرار است توضیح بدهد چرا این اتفاق نیافتاده است.

احمد یوسف‌زاده متولد سال ۱۳۴۴ در شهرستان کهنوج در استان کرمان است. وی در سال ۶۱ که فقط ۱۶ سال داشت، به همراه چند تن از هم رزمانش از تیپ ثارالله کرمان در عملیات بیت‌المقدس به اسارت درآمد.

هنوز بیشتر از ۲۰ روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود که همراه با تعداد دیگری از اسیران که همگی نوجوان بودند، مجبورمان کردند لباس‌های جنگی‌مان را عوض کنیم. نمی‌دانستیم این کارها به چه منظوری انجام می‌شود و هنگامی هم که با ماشین به نقطه نامعلومی انتقالمان دادند، باز هم نمی‌دانستیم که به کجا می‌رویم. در آستانه یک ساختمان مجلل از ماشین‌ها پیاده شدیم و تعدادی از افسران عراقی با دستگاه‌های الکترونیکی ما را بازرسی کردند، سپس وارد تالار بزرگی در همان ساختمان شدیم که فرش‌های گران‌قیمتی کف آن پهن شده بود و چلچراغ‌های بزرگی هم از سقف‌هایش آویزان بود.

در ادامه ما را وارد یک سالن کردند که یک میز بزرگ وسط آن قرار داشت و یک صندلی بسیار فاخر هم در صدر میز بود.
هنوز نمی‌دانستیم کجا هستیم اما دل نگرانی همراه با ابهامی عجیب وجودمان را پر کرده بود.

پس از دقایقی صدای پا کوبیدن‌های مداومی به گوش رسید و سرانجام مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد در حالی که دست یک دختر بچه حدود پنج یا شش ساله را نیز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زیادی عکاس و آدم‌هایی که دوربین‌های تصویربرداری به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند.

مرد نظامی با سبیل‌های بزرگش به ما لبخند می‌زد و ما کم‌کم داشتیم او را می‌شناختیم، او خود صدام حسین بود.
ما کم‌کم فهمیدیم که داستان از چه قرار است، در واقع حضور عکاس‌های خبری گویای این نکته بود که قرار است از این دیدار که ما از آن بی‌خبر بودیم، استفاده تبلیغاتی شود، اما حقیقت این بود که کاری از دست ما برنمی‌آمد.

صدام به سمت صندلی مجلل رفت و دخترش که بعدها فهمیدیم اسمش «حلا» بود، کنار صدام و روی یک صندلی دیگر نشست.

صدام صحبت کردن با ما را آغاز کرد؛ « اهلا و سهلا بکم …» و ادامه حرف‌هایش را مترجم برای ما اینگونه گفت:

“ما نمی‌خواستیم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداریم شما را در این سن و سال و در جنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح داده‌ایم! اما مسئولان کشور شما نپذیرفته‌اند! آنها شما را فرستاده‌اند جبهه در حالی که شما باید در کلاس درس باشید، ما شما را آزاد می‌کنیم بروید پیش خانواده‌هایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی که دکتر یا مهندس شدید برای من نامه بنویسید، حالا دخترم به نشانه صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل می‌دهد. “

می‌خواستم با دو تا دست‌هایم صدام را خفه کنم، حتی بعدها یکی از بچه‌هایی که در همان جمع بود به من می‌گفت: “احمد، موقع حرف‌های صدام دست کرده بودم توی جیبم ببینم خدا همان لحظه یک اسلحه به من داده است تا صدام را بکشم یا نه.”

یکی دیگر از بچه‌ها هم گفته بود: “حتی دست بردم به سمت صدام که ببینم می‌شود کاری کرد یا نه اما یکی از محافظان او دستم را محکم گرفت و برگرداند.”

حلا بلند شد و به هر کدام از ما یک شاخه گل سفید رنگ داد که همه ما آن شاخه گل را کردیم توی جیبمان و بعد هم حلا دوباره به جای خود برگشت و مشغول نقاشی کشیدن شد. سپس صدام یک سیگار بزرگ برگ را به دهان برد و ضمن اینکه دود آن را به هوا می‌فرستاد از یکی از بچه‌ها به نام سلمان پرسید: “پدرت چه کاره است؟ “، سلمان هم جواب داد لحاف دوز. اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربی ترجمه کند و سرانجام مجبور شدند با ایما و اشاره به صدام بفهمانند که پدر سلمان در خانوک ( از توابع شهرستان زرند در استان کرمان ) لحاف‌دوزی دارد.

پس از سئوال و جواب‌ها صدام به ما گفت که می‌خواهد با ما عکس یادگاری بگیرد و از جایش بلند شد و در ادامه زندانبان‌ها هم ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاس‌ها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافه‌های عبوس آنها بود.

در همین لحظه صدام به دخترش که مشغول نقاشی کشیدن بود، گفت: “حلا تو نمی‌خواهی برای این ایرانی‌ها یک جک تعریف کنی و حلا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با لحنی کودکانه جواب داد: نچ. “»

جواب کودکانه حلا و بهت دیکتاتور عراق برای لحظاتی چهره بچه‌ها را از هم باز کرد، اما به‌ هر حال حواس بچه‌ها جای دیگری بود. پس از لحظاتی دیدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عکاس‌ها سالن را ترک کردند و زندانبان‌ها هم جمع ۲۳ نفره ما را از سالن خارج و به در ادامه به زندان محل نگهداریمان انتقال دادند.

تا اینجای کار طبق نقشه صدام پیش رفته بود، اما جمع ما از این به بعد داستان، وارد صحنه شد و کار را تمام کرد.

ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم و اعلام کردیم تنها در صورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران برنگردانند.

با وجود شکنجه‌های بسیاری که شدیم، اما هیچ یک از اعضای گروه ما حاضر به شکستن اعتصاب نشد تا اینکه از طرف عراقی‌ها پس از پنج روز که تعدادی از بچه‌ها در آستانه مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: “نمی‌روید که نروید، به درک، خودتان ضرر می‌کنید. “

طی پنج روزی که در اعتصاب غذا بودیم، هنگام شکنجه تمام بچه‌ها این نکته را به زندان‌بانان می‌گفتند که کسی ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نیستیم به این صورت به کشورمان برگردیم. و این شد که ما در عراق بیش از هشت سال ماندیم تا اینکه به فضل الهی به کشور برگشتیم.

تمامی این اسیران بین ۱۴ تا ۱۶ سال سن داشتند و از جمع ۲۳ نفره آنها ۱۷ نفر کرمانی بودند که الان همگی به ‌جز سیدعباس سعادت که به رحمت خدا رفته، زنده‌اند.

 نظر دهید »

لباسم ۷۲ وصله داشت…

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

لباس را هر شش ماه یا سالی یک بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یک بار وصله های لباسم را شمردم؛ ۷۲وصله بود، در انواع رنگهای مختلف!

اولین نماز در اسارت
اولین روزی که اسیر شدیم. یک لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین که آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را که بالا برگرداندم، یکی از سرباز ها را دیدم. از آن به بعد، یکی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز.
*
آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضیها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نکشیده بودم که دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید که اجازة برداشتن یک قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم که راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می کند.
*
یکی از آزاده ها که طرح فراربا ماشین آشغا لبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست که آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راج مع کرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت کردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شنهای داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ کشیدند روی زمین.

راوی:ابوالقاسم پور رحیمی –خرم آباد
********
ایمان واتحاد
حرف حساب آنها این بودکه ما دست ازایمان واتحاد خود برداریم تا آنها با ما راه بیایند.می دانستیم که هرچه داریم، ازایمان است وآنها هرچه می خوردند، ازاتحادما است.
راوی: مسعود خلیلی
*******
امید ما
نشانة های دعاهایی که ازآن روزنه های دورازوطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنکه ما را ناامید کند، به حکمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان کرد.
راوی: قربان- داراب
******
امام وآزاده ها
بعد ازرحلت حضرت امام راه و روش مسئولان اردوگاه تغییر کرد؛ حتی غذا بخور و نمیری را که می دادند، ترک می کردند. آنها کودن ترازاین حرفها بودند که بخواهند بفهمند که عشق به اما به دیوارة قلبهای ما حک شده است وخوردن یا نخوردن لقمه ای نان، آن را کم وزیاد نخواهد کرد.
راوی: نورمحمد کامل
*******

پیر زن
در بغداد، ما را گرداندند. مردمی که دو طرف خیابنا ایستاده بودند، با سنگ، چوب، سیب زمینی و… به استقبالمان آمدند. منظرة جالب توجهی که برای خودم اتفاق افتاد، این بود که پیر زن عراقی با اینکه جانی دربدن نداشت ودو نفر دستهایش را گرفته بودند، آهسته –آهسته خودش را به ماشین ما رساند و تف کرد هب طرف من.
*
درهمان منطقه که اسیر شدم، والین زجر را چشیدم. سوزاندن ریش تام رزمندگان اسلام، درد کمی نداشت.
*
لباس را هر شش ماه یا سالی یک بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یک بار وصله های لباسم را شمردم؛ ۷۲وصله بود، در انواع رنگهای مختلف!
********
اختلاف انداختن
ازکارهای شیطانی دشمن دراردوگاه، سعی درجدا کردن برادران پاسدار، بسیجی وارتشی از هم واختلاف انداختن بین آنها بود. یک روزآمدند ودرهای آسایشگاه را قفل کردند وگفتند : تا سربازها، پاسدارها وبسیجی ها از هم جدا نشوند، درباز نمی کنیم.تعدادی مخالفت کردند.
آنهایی که مخالفت کرده بودند، یک هفته برایشان زندان بریده شد: زندانی که نه آب داشت ونه غذا.

سبزخدا بیرا نوند- خرم آباد

*********
تنبیه عراقیها
جدای ازشلاق کشیهای وحشیانه، گاه ما رامجبور به کارهایی می کردند که شاید تفریحی برای آنها بود. گاهی می گفتند که به خورشید نگاه گنیم، یا روی یک پا بایستیم. انداختن بچه ها درچاهها و جویهای فاضلاب، یکی دیگر از تنبیه های آنها بود.

حمید حیاتی –لامرد.

********

 نظر دهید »

و ما رمیت اذرمیت و لکن الله رمی

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

تا آخرین قطره خون خودم با آنها جنگ می کنم و یک مشت تحلیل و تفسیر رادیوهای امپریالیستی را هم تحویل ما داد. داشت حرف می زد که ناگهان یک گلوله خمپاره د ر چند متری جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفی خیزیدیم. خیلی ترسیده بودیم. اصلاً انتظار هیچ گلوله ای نمی رفت.

در تاریخ ۲۳/۱۱/۱۹۸۱ از طرف دولت عراق به خدمت احتیاط فرا خوانده شدم. اگر حمل بر خود ستایی نباشد چون کمی اهل مطالعه هستم از روز اول جنگ همه جوانب آن را دریافته بودم و می دانستم که این جنگ به چه انگیزه ای از طرف شخص صدام حسین که مجری فرامین بعضی از دولتهای منطقه و استکبار جهانی است، شروع شده بود. لذا در مقام آن بودم که به هر طریق از آمدن به جنگ طفره بروم. حتی تمارض کردم اما تلاشم بی نتیجه ماند زیرا ما از آمدن به جبهه ناگزیریم و هیچ عذر و بهانه ای قابل قبول بعثیون نیست و به هر طریق باید مطیع فرامین حیوانی آنان بود. در غیر این صورت عواقب بسیار وحشتناک و کشنده ای در انتظار ماست. سرنوشت خانواده و وابستگان آنان که جسارت و شجاعت فرار از این مخمصه را دارند، معلوم است.

وقتی به جبهه آمدم سهمیه واحد پیاده شدم. از لحظه ورود به خط، اوضاع بسیار ملال انگیزی نظر آدم را متوجه خود می کرد. رفتار نظامیان درجه بالا با پرسنل زیر دست انسانی نیست. فقط دستور است، دستور است و دستور، و لگد مال کردن عواطف و انسانیت آدم.

با این اوصاف هیچ خبری از روحیه و نشاط در هیچ یک از افراد نبود. حتی امکانات رفاهی از جمله فیلم ویدئو، لباس، غذا، هیچ کدام نمی توانست آن خلأ اساسی را پر کند و من هم از این احوال مستثنی نبودم. بیشتر افراد برای فرار از تنهایی و خیالات دردآور دور هم جمع می شدند و از هر دری حرف می زدند و شوخی می کردند. حرفهای اینگونه جلسات بیابانی، گفته ها و خنده ها همه در حکم یک مسکن موقت بود و متأسفانه چاره ای هم نبود و اگر بود از دست ما کاری بر نمی آمد.

یک بار در یکی از همین دور هم نشستنها که اتفاقاً در پشت خاکریز و کنار سنگر خودم بود، اتفاقی افتاد. آن روز هوا کاملاً خوب و دلچسب بود و چند نفر از پرسنل دور هم نشسته و از هر دری صحبت می کردند. حرف کشید به جنگ و اینکه چه کسی جنگ را شروع کرد و از این دست حرفها و اظهارات متفاوت که بعضاً با ترس و تظاهر ارائه می شد. در میان ما سربازی بود که ظاهراً خود را شجاع و نترس می دانست و با حرارت حرف می زد، طوری که دشمن نیروهای اسلام است و فقط او می تواند از پس نیروهای شما بر آید و بسیار هم از شخص صدام و حزب بعث دفاع می کرد و ما را در موضع حق می دانست. نام این سرباز را یادم نمی آید ولی این اتفاق باعث شد که این آدم برای همیشه در ذهن ما جا باز کند. او در خلال حرفهایش به مقامات جمهوری اسلامی توهین می کرد و از جمله به امام دشنامهای رکیک می داد و می گفت که ایران به عراق حمله کرده است و جواب متجاوز همین است که من می دهم. یعنی تا آخرین قطره خون خودم با آنها جنگ می کنم و یک مشت تحلیل و تفسیر رادیوهای امپریالیستی را هم تحویل ما داد. داشت حرف می زد که ناگهان یک گلوله خمپاره د ر چند متری جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفی خیزیدیم. خیلی ترسیده بودیم. اصلاً انتظار هیچ گلوله ای نمی رفت. آن روز خطوط جبهه آرام و راکد بود. نه از طرف شما خبری بود نه از طرف ما. تبادل آتش نشده بود و به همین خاطر بود که با خیال آسوده نشسته بودیم و حرف می زدیم.

وقتی دود و غبار خوابید آن سرباز هم خوابیده بود. همه جمع سالم بودند بدون اینکه صدمه ای دیده باشند. فقط آن سرباز فحاش و شجاع صدام حسین در میان خاک و خون خفته بود.

در آنجا به سربازان گفتم: «در هلاکت و تلف شدن این مرد عبرت هایی نهفته است» و گفتم: «چرا از میان این جمع فقط این یک نفر باید هلاک بشود؟» و جواب را برایشان روشن کردم و گفتم که خدا در قرآن می گوید: «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی…» «ای پیامبر، کفار با دست تو کشته نشدند بلکه این خدا بود که این کفار را کشت».

من هم آنجا گفتم و هم اینجا به شما می گویم و خداوند را که پاک و منزه است را شاهد می گیرم که حق در کنار رزمندگان اسلام است و همچنین پیروزی. تا زمانی که رزمندگان شما در کنار حق باشند، خداوند با آنهاست و اینان بندگان صالح خدا هستند

… الیس الله بکاف عبده … (آیا خداوند در یاری کردن بندگانش کفایت نمی کند؟)

هلاکت آن سرباز اسباب روشنی ما را فراهم آورد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 220
  • 221
  • 222
  • ...
  • 223
  • ...
  • 224
  • 225
  • 226
  • ...
  • 227
  • ...
  • 228
  • 229
  • 230
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 474
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس