ماجرای دیدار ۲۳ اسیر ایرانی با صدام چه بود
به نام خدا
صدام به ما گفت که میخواهد با ما عکس یادگاری بگیرد. زندانبانها هم ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاسها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافههای عبوس آنها بود.
بعد از باز پس گیری خرمشهر توسط نیروهای ایرانی، صدام در مقابل دوربین های خبرنگاران عراقی و خارجی درقصر خود در بغداد به اتفاق دختر کوچکش «حلا» با ۲۳ بسیجی نوجوان را که در بند اسارت بودند دیدار می کند و با آنها سر یک میز می نشیند و از حلا می خواهد که به نوجوانان ایرانی شکلات و گل تعارف کند، ظاهرا نوجوانان اسیر قدرت انتخابی چندانی در پذیرفتن گل و شکلات دختر صدام نداشتند.
صدام برای نوجوانان توضیح می دهد که وی خواهان ادامه جنگ نیست و دلش می خواهد صلح شود، او نوجوانان را به درس خواندن و نه جنگ توصیه می کند و می گوید جای شما در جنگ نیست، شما باید بروید و درس بخوانید و بعد که بزرگ شده و استاد دانشگاه شوید و برای عمو صدام نامه بنویسید، صدام در ضمن سخنانش نگفت که زمانی که به ایران حمله کرد آیا فکر کرده بود که جای این نوجوانان کجا باید باشد و توضیح نداد که چرا الان به فکر نوجوانان ایرانی افتاده است؟صدام خداحافظی می کند و قرار بود که این نوجوانان با هواپیما و درمقابل دید خبرنگاران خارجی به ایران باز گردانده شوند. اما هیچ گاه این اتفاق نیفتاد و صدام هم که گفته بود جای این نوجوانان اینجا نیست توضیح نداد که چرا آنها به ایران برنگشتند.
یکی از آن نوجوانان شخصی است به نام «احمد یوسف زاده» که قرار است توضیح بدهد چرا این اتفاق نیافتاده است.
احمد یوسفزاده متولد سال ۱۳۴۴ در شهرستان کهنوج در استان کرمان است. وی در سال ۶۱ که فقط ۱۶ سال داشت، به همراه چند تن از هم رزمانش از تیپ ثارالله کرمان در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد.
هنوز بیشتر از ۲۰ روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود که همراه با تعداد دیگری از اسیران که همگی نوجوان بودند، مجبورمان کردند لباسهای جنگیمان را عوض کنیم. نمیدانستیم این کارها به چه منظوری انجام میشود و هنگامی هم که با ماشین به نقطه نامعلومی انتقالمان دادند، باز هم نمیدانستیم که به کجا میرویم. در آستانه یک ساختمان مجلل از ماشینها پیاده شدیم و تعدادی از افسران عراقی با دستگاههای الکترونیکی ما را بازرسی کردند، سپس وارد تالار بزرگی در همان ساختمان شدیم که فرشهای گرانقیمتی کف آن پهن شده بود و چلچراغهای بزرگی هم از سقفهایش آویزان بود.
در ادامه ما را وارد یک سالن کردند که یک میز بزرگ وسط آن قرار داشت و یک صندلی بسیار فاخر هم در صدر میز بود.
هنوز نمیدانستیم کجا هستیم اما دل نگرانی همراه با ابهامی عجیب وجودمان را پر کرده بود.
پس از دقایقی صدای پا کوبیدنهای مداومی به گوش رسید و سرانجام مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد در حالی که دست یک دختر بچه حدود پنج یا شش ساله را نیز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زیادی عکاس و آدمهایی که دوربینهای تصویربرداری به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند.
مرد نظامی با سبیلهای بزرگش به ما لبخند میزد و ما کمکم داشتیم او را میشناختیم، او خود صدام حسین بود.
ما کمکم فهمیدیم که داستان از چه قرار است، در واقع حضور عکاسهای خبری گویای این نکته بود که قرار است از این دیدار که ما از آن بیخبر بودیم، استفاده تبلیغاتی شود، اما حقیقت این بود که کاری از دست ما برنمیآمد.
صدام به سمت صندلی مجلل رفت و دخترش که بعدها فهمیدیم اسمش «حلا» بود، کنار صدام و روی یک صندلی دیگر نشست.
صدام صحبت کردن با ما را آغاز کرد؛ « اهلا و سهلا بکم …» و ادامه حرفهایش را مترجم برای ما اینگونه گفت:
“ما نمیخواستیم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداریم شما را در این سن و سال و در جنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح دادهایم! اما مسئولان کشور شما نپذیرفتهاند! آنها شما را فرستادهاند جبهه در حالی که شما باید در کلاس درس باشید، ما شما را آزاد میکنیم بروید پیش خانوادههایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی که دکتر یا مهندس شدید برای من نامه بنویسید، حالا دخترم به نشانه صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل میدهد. “
میخواستم با دو تا دستهایم صدام را خفه کنم، حتی بعدها یکی از بچههایی که در همان جمع بود به من میگفت: “احمد، موقع حرفهای صدام دست کرده بودم توی جیبم ببینم خدا همان لحظه یک اسلحه به من داده است تا صدام را بکشم یا نه.”
یکی دیگر از بچهها هم گفته بود: “حتی دست بردم به سمت صدام که ببینم میشود کاری کرد یا نه اما یکی از محافظان او دستم را محکم گرفت و برگرداند.”
حلا بلند شد و به هر کدام از ما یک شاخه گل سفید رنگ داد که همه ما آن شاخه گل را کردیم توی جیبمان و بعد هم حلا دوباره به جای خود برگشت و مشغول نقاشی کشیدن شد. سپس صدام یک سیگار بزرگ برگ را به دهان برد و ضمن اینکه دود آن را به هوا میفرستاد از یکی از بچهها به نام سلمان پرسید: “پدرت چه کاره است؟ “، سلمان هم جواب داد لحاف دوز. اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربی ترجمه کند و سرانجام مجبور شدند با ایما و اشاره به صدام بفهمانند که پدر سلمان در خانوک ( از توابع شهرستان زرند در استان کرمان ) لحافدوزی دارد.
پس از سئوال و جوابها صدام به ما گفت که میخواهد با ما عکس یادگاری بگیرد و از جایش بلند شد و در ادامه زندانبانها هم ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاسها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافههای عبوس آنها بود.
در همین لحظه صدام به دخترش که مشغول نقاشی کشیدن بود، گفت: “حلا تو نمیخواهی برای این ایرانیها یک جک تعریف کنی و حلا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با لحنی کودکانه جواب داد: نچ. “»
جواب کودکانه حلا و بهت دیکتاتور عراق برای لحظاتی چهره بچهها را از هم باز کرد، اما به هر حال حواس بچهها جای دیگری بود. پس از لحظاتی دیدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عکاسها سالن را ترک کردند و زندانبانها هم جمع ۲۳ نفره ما را از سالن خارج و به در ادامه به زندان محل نگهداریمان انتقال دادند.
تا اینجای کار طبق نقشه صدام پیش رفته بود، اما جمع ما از این به بعد داستان، وارد صحنه شد و کار را تمام کرد.
ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم و اعلام کردیم تنها در صورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران برنگردانند.
با وجود شکنجههای بسیاری که شدیم، اما هیچ یک از اعضای گروه ما حاضر به شکستن اعتصاب نشد تا اینکه از طرف عراقیها پس از پنج روز که تعدادی از بچهها در آستانه مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: “نمیروید که نروید، به درک، خودتان ضرر میکنید. “
طی پنج روزی که در اعتصاب غذا بودیم، هنگام شکنجه تمام بچهها این نکته را به زندانبانان میگفتند که کسی ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نیستیم به این صورت به کشورمان برگردیم. و این شد که ما در عراق بیش از هشت سال ماندیم تا اینکه به فضل الهی به کشور برگشتیم.
تمامی این اسیران بین ۱۴ تا ۱۶ سال سن داشتند و از جمع ۲۳ نفره آنها ۱۷ نفر کرمانی بودند که الان همگی به جز سیدعباس سعادت که به رحمت خدا رفته، زندهاند.