فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

جشن انقلاب در اسارت

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پذیرایی در اسارتگاه با یک نوع شیرینی من‌درآوردی که به «بیجی» معروف بود، انجام می‌شد. بچه‌ها این شیرینی را در ایام خاص درست می‌کردند. یک شیرینی‌پز اصفهانی هم داشتیم که با خمیرنان، کیک خامه‌ای درست می‌کرد که حرف نداشت.

در سال 66 آسایشگاه 16 به اتاق شماره 9 که تعداد زیادی از بچه‌های رمادی در آن بودند، منتقل شدم. در این سال‌ها جابه‌جایی‌های زیادی اتفاق می‌افتاد، ولی بحمدالله دوستان زیادی داشتیم و با تعداد زیادی از آنها تا آخر اسارت، هم اتاق بودیم. یک ماه به «دهه فجر» مانده بود و بچه‌ها در فکر برنامه‌های فرهنگی آن بودند.

اجرای تئاتر هم یکی از برنامه‌ها بود که من هم در این بخش مشغول آماده‌سازی آن بودم. یکی از بچه‌ها نمایشنامه‌ای را که بسیار طولانی بود، می‌نوشت. تئاتر نسبتاً پربازیگری بود و افراد زیادی در آن نقش داشتند. تعدادی هم در حال نوشتن بودند.

خلاصه داستان این نمایش این بود که چند نفر در نقش آلمانی‌ها بودند و البته از این جهت مشکلی نداشتیم. بعضی از بچه‌ها به زبان‌های مختلف تسلط داشتند و می‌شود گفت، همه نوع زبانی در آسایشگاه وجود داشت، عربی، انگلیسی، آلمانی و فرانسوی و از این لحاظ آسایشگاه کاملاً غنی بود.

دهه فجر فرا رسید و نمایش آماده شده بود. برنامه‌های مختلف اجرا شد و نوبت به اجرای نمایش رسید. به محض اینکه شروع کردیم، نگهبان عراقی سر رسید و اجرای نمایش با اعلام وضعیت قرمز از سوی نگهبان خودی قطع شد.

دهه فجر فرا رسید و نمایش آماده شده بود. برنامه‌های مختلف اجرا شد و نوبت به اجرای نمایش رسید. به محض اینکه شروع کردیم، نگهبان عراقی سر رسید و اجرای نمایش با اعلام وضعیت قرمز از سوی نگهبان خودی قطع شد

این وضعیت چند بار تکرار شد و پشت سر هم وضعیت قرمز و عادی اعلام شد. این طور که معلوم بود، نگهبان عراقی کاملاً در جریان برنامه‌های ما قرار گرفته بود و متأسفانه با اینکه بچه‌ها یک ماه تلاش کرده بودند، نتوانستیم آن را اجرا کنیم. البته خوشمزه‌تر از همه برنامه‌ها، قسمت پذیرایی آن بود که معمولاً بچه‌ها سنگ تمام می‌گذاشتند.

پذیرایی با یک نوع شیرینی من‌درآوردی که به «بیجی» معروف بود، انجام می‌شد. بچه‌ها این شیرینی را در ایام خاص درست می‌کردند. یک قناد اصفهانی هم داشتیم که با خمیرنان، چنان کیک خامه‌ای درست می‌کرد که حرف نداشت. یک دستگاه کیک‌پز خیلی جالب هم با قوطی یا حلب روغن، آن هم در چند طبقه ساخته بود. این وسیله را روی چراغ نفتی قرار می‌داد و کم‌کم کیک‌ها آماده می‌شد. خوردن این شیرینی‌ها معمولاً در ایام عید، دهه فجر و صبح‌های جمعه بعد از دعای ندبه واقعاً می‌چسبید، جای همه خالی!

روای: عبدالرحمان آغازی
منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطره از امدادگران در جبهه

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در حین عمل حالت عجیب در اتاق عمل حکمفرما بود، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتیاط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بیرون آورده شد و عروق که خونریزی فراوان داشت بررسی و جلوی خونریزی گرفته شد ، بعد از آن یک آتل گچی به دست او گرفته و به اتاق ریکاوری منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسین بر لب داشت و شور و حال عجیبی به وجود آمده بود

· ساعت 12 شب، و آتش دشمن بسیار سنگین بود . برادر انصارالحسینی (شهید محمد انصار الحسینی ،فرمانده محور بهداری لشکر 14امام حسین (ع)) راننده های آمبولانسی را برای تخلیه مجروحین آماده کرده بودند .

اما او کسی نبود که خود آرام و قرار داشته باشد . سوار یکی از آمبولانس ها شد و در بین مجروحین حضور پیدا کرد و مانند یک امداد گر ، فعالانه مشغول رسیدگی به آنها بود در حین انجام کار از سازماندهی نیروها نیز غافل نبود .

در یک لحظه دیدم همراه گرد و خاک حاصل از انفجار موشک کاتیوشا به هوا رفت . لبهایش تکان می خورد ، گر چه خاک آلود شده بود اما ایشان را شناختم . ترکش به ران او اصابت کرده و آن را متلاشی کره بود . سرش را روی زانو گذاشته و صورتش را پاک کردم ؛ صدایش به گوشم رسید ، خیلی آهسته برای خودش زمزمه می کرد .خواستم به او دلداری بدهم ، گفتم : آقای انصار الحسینی مساله ای نشده انشاء الله حالتان خوب می شود اما در کمال تعجب ایشان با آن حالت روحانی که داشت گفت : من آرزوی شهادت را دارم و از خدا می خواهم که مرا قبول کند . در آن لحظات ، به مادرش زهرا (س) خدا را قسم می داد که شهادت را نصیب او نماید و این آیه را بر زبان جاری می کرد :

یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه المرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی . پس از آن نام فاطمه الزهرا (س) را بر لبان جاری ساخت .

در زیر آتش سنگین دشمن با کمک بچه ها او را به بیمارستان بردیم . سر انجام اوبه آرزویش رسید و شهید شد. (مسعود داوری، همرزم شهید )

· ساعت 12 ظهر در بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء مشغول گفتن اذان ظهر بودم بچه های اورژانس و بهداری هم آماده انجام فریضه نماز می شدند . در بیرون اورژانس یک نماز خانه صحرایی بر پا شده بود ، صفوف برای اقامه نماز شکل گرفت . در همین هنگام مجروحی را به بیمارستان آوردند . من سریع به نزدیک او رفتم ، رزمنده مجروح مرتب ذکر می گفت ، اما صحنه خیلی عجیب آن بود که یک خمپاره 60 میلیمتری به بازوی او اصابت نموده ولی عمل نکرده بود .و او را به روی تخت خوابانده بود، سریع یک سرم به او وصل کرده و با کمک بچه ها او را به اتاق عمل بردیم .

در موقع خداحافظی به او گفتم : ما سعی خود را کرده ایم اما توصیه می کنم تو که اهل مشهد و زاده ن ب و خاک هستی بروی و با توسل به امام هشتم شفایت را از او بخواهی .پس از گذشت چندین سال او که برای کاری به اصفهان مده بود به من مراجعه کرد ؛ مشاهده کردم که دست راست او که فلج بود به کار افتاده و عصب ترمیم شده است .برای اطمینان نوار عصبی نیز گرفته شد که بهبود عصب ها را نشان می داد .این مجروح از اینکه این عمل در کشورش انجام گرفته خیلی خوشحال و مسرور بود و ن را مدیون خون شهدا و الطاف رحمانی امام رضا می دانست

طبق دستور پزشک به علت خونریزی زیاد چند واحد خون به او تزریق کردیم . بعد از آن تصمیم گرفته شد که در همانجا خمپاره بیرون آورده شود . پزشک بیهوشی گفت :این کار خطرناکی است و احتمال انفجار گلوله وجود دارد ، ولی پزشک جراح با توجه به وضعیت بیمار پافشاری می کرد تا این عمل هر چه سریعتر انجام شود . بالاخره تصمیم گرفته شد تا با توکل به خداوند او را عمل کنند . در حین عمل حالت عجیب در اتاق عمل حکمفرما بود، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتیاط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بیرون آورده شد و عروق که خونریزی فراوان داشت بررسی و جلوی خونریزی گرفته شد ، بعد از آن یک آتل گچی به دست او گرفته و به اتاق ریکاوری منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسین بر لب داشت و شور و حال عجیبی به وجود آمده بود .
6خاطره از امدادگران در جبهه

این یکی از عجیب ترین جراحی ها بود که در طول جنگ اتفاق افتاده بود چرا که به جای ترکش و …. خمپاره به رزمنده اصابت نموده بود . تعدادی عکس از زمانی که مجروح را به اتاق عمل منتقل می کردیم توسط بچه های اورژانس گرفته شد که در سطح کشور و به خصوص جبهه پخش شد و در نمایشگاه های دفاع مقدس در معرض دید همگان قرار گرفت .( علیرضا یزدانخواه)

· در سال 1364 مجروحی به نام علی صبوری ، 17 ساله ، پس از اینکه در اثر اصابت ترکش از جبهه به بیمارستان مشهد و تهران اعزام گردیده بود به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان انتقال یافت و بستری گردید .مجروح با قطع عضو از ناحیه مچ دست و زانوی راست مواجه گردیده و ساق پای چپش نیز به اندازه 17 سانتی متر از استخوان درشت نی را نداشت .محل زخم و جراحت کاملا باز بود و استخوان نازک نی نیز به طور واضح دیده می شد .

مجروح توسط چندین پزشک ویزیت شده بود و همگی بر قطع زانوی پای چپ او نظر داده بودند ولی خودش نپذیرفته بود و هنوز امید وار بود .پس از مراجعه با دیدن وضعیت و روحیه اش پذیرفتم و با توکل به خدا طی سه مرحله عمل جراحی استخوان نازک نی او را به جای استخوان درشت نی انتتقال دادیم .پس از گذشت مدتی قطر استخوان نازک نی به اندازه ای کلفت شده که می تواند فشار بدن را تحمل کند و نشکند .جالبتر اینکه این مجروح با اراده قوی و روحیه فوق العاده در حال حاضر با پروتز مصنوعی دست و پای راست و پای چپ ترمیم شده می تواند راه برود و حتی رانندگی نیز بکند .( دکتر ایرج امیری )

· در سال 1366 برادر مجروحی به نام نور احمد سلطانی اهل مشهد بر اثر اصابت ترکش خمپاره قسمت وسیعی از پوست و عضله و عصب زند اعلی و زند اسفل بازوی راستش از بین رفته بود و نیز دست راست او فلج و ناتوان شده بود .ایشان به چند متخصص اعصاب مراجعه کرده بود و به قول معروف او را جواب کرده بودند و همگی نظر داشتند که قابل جراحی نمی باشد .مجروح ناراحت و با دلی شکسته به بنده مراجعه کرد . من نیز به او گفتم این کار یک متخصص جراحی اعصاب است با وجود این ، بنده تلاشم را خواهم کرد اما شفا را از خدا بخواه .

در عملیات خیبر من مسئول دارویی و تجهیزات پزشکی بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء بودم و دکتر رهنمون نیز به عنوان رئیس بیمارستان خدمت می کرد . یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب که به اتفاق تعداد زیادی از مسئولین بهداری سپاه ، در سنگر فرماندهی جهت اقامه نماز آماده می شدیم گلوله توپ دشمن دقیقا به سنگر فرماندهی اصابت نمود ، گویی این گلوله به دنبال شاخص ترین و یکی از با تقوا ترین افراد می گشت

مجروح با تمامی صحبتها ، تصمیم گرفت که عمل شود .و با توجه به اینکه در حدود 15 سانتی متر از طول اعصاب زند اسفل و زند اعلی از بین رفته بود ، از اعصاب پا برای پیوند استفاده کرده و به اعصاب ضایعه دیده بازوی راست پیوند زده شد . به مجروح گفتم 5/1 سال طول می کشد تا این عمل نتیجه بدهد . در این مدت فیزیو تراپی نیز برای او تجویز شد .

در موقع خداحافظی به او گفتم : ما سعی خود را کرده ایم اما توصیه می کنم تو که اهل مشهد و زاده آن آب و خاک هستی بروی و با توسل به امام هشتم شفایت را از او بخواهی .پس از گذشت چندین سال او که برای کاری به اصفهان آمده بود به من مراجعه کرد ؛ مشاهده کردم که دست راست او که فلج بود به کار افتاده و عصب ترمیم شده است .برای اطمینان نوار عصبی نیز گرفته شد که بهبود عصب ها را نشان می داد .این مجروح از اینکه این عمل در کشورش انجام گرفته خیلی خوشحال و مسرور بود و آن را مدیون خون شهدا و الطاف رحمانی امام رضا می دانست .( دکتر ایرج امیری )
6خاطره از امدادگران در جبهه

· عملیات والفجر 8 شروع شده بود . شور و شوق وصف ناپذیری بر فضای عملیات آنجا حکومت می کرد . هر کسی در پی کاری بود . تیمهای غواصی خود را برای عبور از اروند آماده می کردند .از زمین وآسمان آتش می بارید . لحظه به لحظه کسی در خون خود می غلطید . انبوه مجروحان در پشت اورژانس نشان از تراکم آتش دشمن داشت . حسین خرازی ضمن رهبری عملیات ، دلش برای مجروحان می تپید ، دستور داد تا مجروحین را پراکنده کنند تا دوباره آسیب نبینند و به تیمهای پزشکی توصیه می کرد تا با سرعت و بدون استراحت به کار درمان مجروحان بپردازند . ناگهان تعدادی پزشک وارد منطقه عملیاتی شدند و به دستور حسین به درون اورژانس رفتند ، حالا دیگر به تعداد مجروحینی که تحت عمل قرار می گرفتند افزوده می شد . من وارد اورژانس شدم . صحنه عجیبی بود . بچه های جنگ با بدنهای پاره پاره دردی داشتند فراتر از توصیف و پزشکان و پرستاران خدمتگذار نیز همدرد اینان بودند .

درد ، درد زخم نبود ، درد ، درد عشق بود دردی که به جان اطباء نیز نشسته بود . آنجا همه درمانی می خواستند آسمانی . برای کاری از سنگر اورژانس خارج شدم که ناگهان سنگر مورد اصابت گلوله های آتشین دشمن قرار گرفت . صحنه ای به ظاهر اسف بار به وجو د آمد آنچنان که نمی شد تشخیص داد که پاره های بدن مال کدام شهید است . اما من همیشه به این می اندیشم که درد مجروحان و پزشکان آن سنگر ، درد مشترک بود .دردی که سودای پیوند با خداوند را جست و جو می کرد . آن هنگامه خونین چیزی جز شباهتی انکار ناپذیر با هنگامه عاشورا . آن روز دردمندان سنگر اورژانس درمانی یافتند آسمانی و جشنی بر پا کردند جاودانی .( علیرضا صادقی)

· در عملیات خیبر من مسئول دارویی و تجهیزات پزشکی بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء بودم و دکتر رهنمون نیز به عنوان رئیس بیمارستان خدمت می کرد . یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب که به اتفاق تعداد زیادی از مسئولین بهداری سپاه ، در سنگر فرماندهی جهت اقامه نماز آماده می شدیم گلوله توپ دشمن دقیقا به سنگر فرماندهی اصابت نمود ، گویی این گلوله به دنبال شاخص ترین و یکی از با تقوا ترین افراد می گشت .

آری از میان همه افراد داخل سنگر دکتر رهنمون با آن روحیه متعالی مورد اصابت قرار گرفت ، بلافاصله عملیات احیاء ایشان را آغاز کردیم موثر واقع نگردید و در حال انتقال به اورژانس به شهادت رسیدند . (حسن مامن پوش)

منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دلنوشته ای برای فکه

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟ با من حرف بزن فکه، بگو از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی را به روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟

آن زمان که خسته از زندگی در این دنیای گرگی بودم واردت شدم فکه. آن زمان که دیگر توان راه رفتن نداشتم بر رمل هایت قدم نهادم. زمانی که نفس هایم به شماره افتاده بودم هوایت را تنفس کردم. وقتی که از شدت عطش داشتم هلاک می شدم عطشت را حس کردم.

وای فکه چه آسمانی داری، چه خاکی چه عطشی. بار پروردگارا بگو اینجا کجاست؟ نمی دانم اینجا فکه است یا کربلا! اما مطمئنم اگر کربلا نیست دربی از دربهای کربلا به اینجا باز می شود.

آنگاه که واردت شدم صدایی شنیدم: «العَطَش». خدایا این چه صدایی است؟ اشتباه شنیدم، چیزی نیست.

با من حرف بزن فکه، بلند تر بگو تا گوشهای کَر شده ام بشنوند، تو را جان مادرت زهرا(س) بلندتر بگو. آری می شنوم بگو… عطش… ناله… درد… آسمان… پرواز… مهدی…

بگو باز هم بگو می شنوم از یارانت بگو، بگو آن زمان که عاشقان خاکت جان خاکی را به روح آسمانی تبدیل می کردند بر دامن حسین(ع) چه می گفتند؟

یک عمر سخن از دلدادگی شنیده ام اما نمی دانم چیست، فکه خاک هایت دلدادگی را برایم معنی کرد.

فکه تمام اعضای بدنم حسادت پاهایم را می کنند، راستش را بخواهی من هم حسودی می کنم، چرا آنها می توانند تو را لمس کنند و من نمی توانم.

کاش اینجا هیچکس نبود، تا دل نگران ریا نباشم و آسوده بر خاکهایت غوطه ور شوم تا تمام اعضای بدنم آرام شوند، تا تمام اعضای بدنم عطش تو را حس کنند.هر چقدر که بیشتر بر خاکت قدم می زنم قلبم بیشتر شوریده تر می شود.

باز هم صدا، آری همان صداست. اما این بار بیشتر؛ هر چقدر که به مشهد گردان حنظله نزدیکتر می شوم این صدا بیشتر می شود. اما تنها آن نیست. صدای ناله هم می آید، صدا بیشتر می شود: «اَلعَطَش… اَلعَطَش… یا حسین… فدای لب تشنه ات علی اصغر… مادر جگرم دارد می سوزد… مهدی بیا جگرم آتش گرفت… اَلعَطَش… اَلعَطَش… اَلعَطَش…»؛ آرام فکه تو را به خدا آرام تر فریاد بزن قلبم آتش گرفت، تو را به خدا آرام تر دارم می آیم، دارم برای تشنگانت آب می آورم. تو را به خدا آرامتر امیدی به آب نیست چرا که تیر به مشک عباس خورده.

آرام فکه تو را به خدا آرام تر فریاد بزن قلبم آتش گرفت، تو را به خدا آرام تر دارم می آیم، دارم برای تشنگانت آب می آورم. تو را به خدا آرامتر امیدی به آب نیست چرا که تیر به مشک عباس خورده

فکه قلبم را آتش مزن توانی برای نفس کشیدن ندارم، فکه آرام باش وگرنه هلاکَت می شوم. می دانی که آرزوی دیرینم هلاک شدن بر روی خاکهایت است، اما می دانی که قلب بی تاب مادرم در انتظار من است، او دیگر تحمل جدایی را ندارد، داغ دایی حمید کمرش را شکست و داغ دایی مجید قلبش را تکه تکه کرد. فکه آرامتر، جان زهرا آرامتر دیگر تاب ندارم.

اشک هایم چرا جاری شدید؟ مگر این همه آدم را نمی بینید، مگر دوستانم را در اطرافم نمی بینید؟ نه نیست، هیچکس نیست، اطرافم را نگاه می کنم کسی نیست. خوب که دقیق می شوم می بینم، آن سو تر نگاه کن آنجا را می گوییم. شقایق ها را می گوییم دارند ناله می زنند. گوش هایم تیز شوید؛ آری می شنوم :«اَلعَطَش…اَلعَطَش….اَلعَطَش…»؛ تیر به قلبم نزن فکه این چه معراجی ست، این چه ملکوتی است؛ فکه مگر راه کربلا از تو می گذرد که این قدر ناله اَلعَطَش را در سینه داری؟

اشک هایم بر شما سخت نمی گیرم جاری شوید اینجا دیگر کسی نیست، آنهایی که هستند لایق اشک ریختن بر پیکرشان هستند پس تا می توانید جاری شوید، حالا که کسی نیست عقده یک ساله را از دل باز کنید. حالا که در محضر یار هستم تا می توانید التماس کنید، تا می توانید به پایش جاری شوید مگر قلب مهربان یار به سوی من هم نظری بیاندازد.

فکه تو را به خدا مرا از خود مران، آنهایی که دنبالشان بودم اینجایند بگذار در محضرشان آسوده جان سپارم. دیگر نگران منتظرانم نیستند جانم را بستان تا کنار این جان بر کفان آبرویی داشته باشم. منِ بی آبرو که چیزی جز این امانت الهی چیزی ندارم پس آن را بگیر و آبرومندم کن.

فکه نجواهایم را می شنوی؟ پس چرا جوابم نمی گویی؟

ناگاه تمام شد. آری تمام شد. فلاش دوربین بود یا دست رد به سینه ام؟ هر چه که بود مرا از تو جدا کرد. فکه اشک هایم را ببین که برای وصالت جاری شده اند. اما چرا این همه آدم کنارم هستند. چند دقیقه پیش اینها کجا بودند. نکند در کنار اینها اشک ریخته ام؟ نکند بر معصیت هایم افزوده باشم. نکند مغرور شوم؟

فکه مرا از آسمانت به بیرون راندی اما تو را جان لب تشنگانت قلبم را در خودت نگاه دار. فکه دستم را بگیر، بلندم کن، توان برگشت ندارم، پاهایم بر زمین کشیده می شوند، فکه تو را قسم بر پهلوی شکسته مادرم زهرا مرا از خود مران….

چون چاره نیست می روم و می گذارمت ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت

خداحافظی نمی کنم فکه، چون نمی روم، آنها که در کنارم مرا از تو جدا می کنند در اشتباهند، کسی که آنها با خود می برند من نیستم او کسی نیست جز جسم من؛ تمام روح من اینجاست. ترکت نمی کنم فکه چه بخواهی چه نخواهی.

فکه مرا از سمانت به بیرون راندی اما تو را جان لب تشنگانت قلبم را در خودت نگاه دار. فکه دستم را بگیر، بلندم کن، توان برگشت ندارم، پاهایم بر زمین کشیده می شوند، فکه تو را قسم بر پهلوی شکسته مادرم زهرا مرا از خود مران….

شنیده بودم فکه مثل هیچ جا نیست …

شنیده بودم فکه فقط فکه است

فقط شنیده بودم…

واقعاً فکه ،فکه است و بس

فکه قربانگاه اسماعیل های تشنه لب است!

فکه مفهوم العطش را بهتر از هر مکان دیگری متوجه شده!

رمل های داغ و تشنه ی فکه با خون گردان کمیل فقط اندکی از عطش خود را سیراب کرد!

فکه تشنه ترین عاشق است

فکه فقط فکه است

فکه را آنانی فهمیدند که آرزوی گمنام ماندن چون مادرشان فاطمه(س) در ناله های شبانه خواستند میعادگاهشان را فکه یافتند

فکه را آنهایی فهمیدند که غربت حسن(ع)را سوختند

فکه را کسی فهمید که از ته دل بر عطش علی اکبر(ع)قبل از شهادت سوخت

فکه را کسانی فهمیدند که از هواهای نفسانی و از خویشتن خویش تهی شدند

فکه وادی مقدسی است که فاخلع نعلیک آن ندای فرمان از جان گذشتگی است

فکه را باید حنظله روایت کند

فکه را سوغاتی جز قمقمه ای خالی سوراخ ، پلاک ای خون آلود میدان های روان مین نیست

فکه را نباید شنید باید دید و دریافت

که اگر توفیق دریافت فکه نصیبت شد،همچون سید مرتضی آوینی با بال خونین به دیدار کمیل و حنظله می وی

فکه فقط فکه است…
منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 203
  • 204
  • 205
  • ...
  • 206
  • ...
  • 207
  • 208
  • 209
  • ...
  • 210
  • ...
  • 211
  • 212
  • 213
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1429
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس