پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو
مرتضی با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوی معطری در فضای سنگر پیچید. همه توجهشان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست. فرمانده لشکر پرچم سبز رنگی را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روی زمین سنگر پهن کردند. مرتضی داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامهی فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است
اروند (4)
شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق میآمد. همزمان با غروب آفتاب، غواصها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظی کردند. فرماندهان اصلی عملیات، غواصها را از زیر قرآن گذراندند و آنها پا به درون آب نهرها گذاشتند و در یک ستون پیش رفتند. دقایقی بعد، اروند در پیش روی آنها بود. آنها باید از دریای آب میگذشتند و خود را به آن سو میرساندند.
مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا در سنگر خود به فکر فرو رفته بود. سنگر در این لحظات کمی شلوغ شده بود. در همین حال، یکی از راه رسید و مستقیم وارد سنگر شد. با عجله نزد مرتضی قربانی رفت و بستهای به او داد. مرتضی بسته را گرفت. تازه وارد گفت: این را آقا محسن - فرمانده وقت سپاه - داد تا به شما برسانم.
مرتضی با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوی معطری در فضای سنگر پیچید. همه توجهشان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست.
فرمانده لشکر پرچم سبز رنگی را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روی زمین سنگر پهن کردند. مرتضی داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامهی فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است. این امانت به دست شما سپرده میشود تا بر فراز بلندترین منارهی شهر فاو نصب کنید.
مرتضی قربانی در حالی که منقلب شده و اشک در چشمانش حلقه زده بود، برای حاضرین ماجرا را توضیح داد. بعد پرچم را به دست یک رزمندهی روحانی داد تا صبح روز بعد آن را در شهر فاو به اهتزاز درآورد. دیگران که تازه متوجه اصل ماجرا شده بودند، گریهکنان دست به پرچم کشیدند و سر و صورت خود را متبرک کردند[1] .
سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایی از سوی قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسمالله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا. امروز روزی است که هفت سال پیش در چنین زمانی امام خمینی فرمان داد حکومت نظامی باید لغو شود - اشاره به 21 بهمن 1357 - شما برادران نیز حکومت نظامی صدام را لغو کنید و ان شاء الله بریزید توی شهر و روستا و حکومت نظامی را به هم بریزید.
شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق میآمد. همزمان با غروب آفتاب، غواصها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظی کردند
پس از ماهها آموزش، شناسایی و کار بیوقفه، عملیات تصرف فاو آغاز شد. اروند مات و مبهوت و تسلیم در برابر 3000 غواص خط شکن شده بود که با لباسهای متحدالشکل به آن طرف رود میرفتند.
مهدی آرام و قرار نداشت. به فکر دوستان خط شکنش بود؛ حمید اللهیاری، کریم وفا، علی شیخ علیزاده و… به یاد بعد از ظهر همان روز افتاد. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود که آنها لباس غواصی را بر تن کردند و با کمک هم، تجهیزاتشان را محکم بستند. وضو گرفتند و با همان لباس مشغول خواندن نماز شدند. شاید نماز وداع بود. با بدرقهی بقیه و مهدی، آنها به طرف اروند حرکت کردند.
هوا کم کم ابر میشد و باد صورتشان را نوازش داد. ساعت 9 شب، آنها به صورت یک ستون دو دستهای وارد آب شدند. عرض رودخانه در محور آنها یک کیلومتر بود. منورهای دشمن پشت سر هم روشن میشد و همین باعث شده بود تا آنها مسیر خود را بهتر پیدا کنند.
حدود 20 دقیقه مانده به ساعت 10 شب آنها به آن طرف اروند رسیدند. تا ساعت 10 هیچ کس حق تیراندازی نداشت. ضمن این که هنوز عدهای از خط شکنان نرسیده بودند.
پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو
اولین موانع دشمن، میلههای خورشیدی بود. یکی از تیر بارها درست روی آنها هدفگیری شده بود. باید فکری میکردند. حمید از دسته بیرون زد تا شاید بتواند تیربار را خفه کند. سینه خیز جلو رفت. گذشتن از سیم خاردارها سخت بود سیمهای خاردار دست و لباسهایش را زخمی کرده بود هم چنان جلو رفت. میدانست که اگر تیر بار خفه نشود، چه فاجعهای در انتظار دوستانش خواهد بود.
مهدی پشت دو ردیف آخر سیم خاردارها گیر کرد. تیربار شلیک کرد و مهدی ناگهان صدای نالهی یکی از بچهها را شنید. علی شیخ علیزاده هم خودش را از دستهی دوم به طرف دستهی اول کشاند و نزد حمید رفت.
ساعت 10 و 10 دقیقه بود. حمید و علی ضامن نارنجکهایشان را کشیدند و آماده نگه داشتند. در یک لحظه، با هم بلند شدند و به سمت عراقیها پرتاب کردند نارنجکها روی هدف افتادند و لحظهای بعد، داد و فریاد عراقیها به هوا رفت.
آن دو تکبیرگویان از روی دور ردیف سیم خاردار به آن طرف پریدند. از دیوارهی مستحکم خودشان را بالا کشیدند و به آن سو افتادند. از آن طرف هم غواصان دیگری از دیوار گذشته بودند. حمید و علی شروع کردند به تیراندازی.
عراقیها از ترس و با دیدن انسانهایی با آن هیبت - در لباس غواصی - پا به فرار گذاشتند. ناگهان حمید در زیر کتف خود سوزشی احساس کرد. انگار ترکش ریزی، بدنش را سوراخ کرده بود. کمی آن طرفتر، غواصی روی زمین افتاده بود. به طرفش رفت اما او را نشناخت. صورتش خونآلود بود؛ ولی چند لحظه بعد فهمید او یار دیرینهاش علی شیخ علیزاده است.
حمید با ناراحتی او را صدا زد، یک بار، دو بار، ده بار. جوابی نشنید. علی با همان لبخند همیشگی، حمید را خوشحال نکرد. نفسهای آخرش را کشید و… حمید احساس خفگی کرد. شانهی علی را بوسید و با او وداع کرد.
سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایی از سوی قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسمالله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا
صدای درگیری در محور عاشورا به گوش مهدی رسید. صدای تیراندازیها هر لحظه بیشتر میشد. بلافاصله بیسیمها به کار افتاد، سریع بچهها را آماده کنید… حرکت کنید! مهدی و مصطفی به سرعت خودشان را به قایقی که از قبل مشخص شده بود رساندند. پشت سرشان، نیروهای گردان به سوی نهری که قایقها منتظرشان بودند، دویدند. قایقها حرکت کردند. آنها به سمت شاخصی پیش میرفتند که از فاصلهی دور، چون نقطهی روشنی مشخص بود. طبق قرار قبلی، یکی از بچههای غواص با چراغ به آنها علامت میداد. تنها مشکل قایقها رگبار گلولهی عراقیها بود که آزارشان میداد. لحظات پرهیجانی بود و آنها سعی کردند هر چه سریعتر خودشان را به آن طرف اروند برسانند.
قایقها به سیم خاردارها رسیدند. راه باز بود. کمی جلوتر، یکی در لباس غواصی منتظرشان بود. مهدی او را شناخت. آن
پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو
غواص بدون معطلی لبهی اولین قایق را گرفت و آن را هدایت کرد. کمی جلوتر امکان پیش روی با قایق نبود. مهدی پرید توی آب و تا زانو فرو رفت. نگاهی روی سیل بند انداخت. غواصان را دید که این طرف و آن طرف میدویدند. بچههای خط شکن خسته بودند. آنها بیش از دو ساعت عرض اروند را شنا کرده بودند. بعد هم به سیل بند دشمن حمله کرده و علیرغم سرما و خستگی که رمقی برایشان نگذاشته بود،هنوز هم مشغول پاکسازی سنگرها بودند. مهدی به راه خودش ادامه داد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که جادهای سر راهشان نمایان شد. مهدی نیروها را جمع کرد و در جادهای ماشین رو به راه افتادند. دقایقی بعد، به جادهی فاو - البحار رسیدند. آنها، اولین نیروهایی بودند که پا بر روی این جاده گذاشتند. نیروها در جاده مستقر شدند؛ اما مهدی آرام و قرار نداشت. تصمیم گرفت جلوتر برود و اطلاعاتی کسب کند. یکی را برداشت و دو نفری حرکت کردند. 700 متر جلوتر، جادهای دیگر روی زمین کشیده شده بود و آن، جادهی پیروزی بود که از فاو به بصره میرفت و قرار بود گردان حبیب آن جا عمل کند.
سروان ستار ناصر حسابی ترسیده و از ترس رعشه برجانش افتاده بود. احساس میکرد خطر از هر طرف آنها را احاطه کرده؛ در همین حال، فرمانده تیپ، سرهنگ عبدالکاظم حسین الاسدی تماس گرفت و گفت: سروان، به نظر میرسد ایرانیها امشب قصد حمله دارند.
سروان در پاسخ گفت: جناب سرهنگ، ما کاملا آمادهایم. جان بر کف نهادهایم تا از وطن، آزادی و شرف دفاع کنیم.
همان شب، جبهه مشتعل شد. سرگرد عزت البدری فرمانده گردان با سروان ستار تماس گرفت و گفت: سروان، نیروهای احتیاط را به جلو اعزام کن. گروهانها با دشمن درگیر شدند. با لشکر و تیپ تماس داشته باش و کارها را پیگیری کن.
گلوله باران بیامان ایرانیها ترس و وحشت آن شب ظلمانی را مضاعف کرده بود. خروش نیروهای ایرانی که فریاد میزدند یا زهرا (س)، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلی فرمانده مصری میگفت: این عملیات جسورانهتر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود.
گلوله باران بیامان ایرانیها ترس و وحشت آن شب ظلمانی را مضاعف کرده بود. خروش نیروهای ایرانی که فریاد میزدند یا زهرا (س)، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلی فرمانده مصری میگفت: این عملیات جسورانهتر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود
10 دقیقه بعد از شروع حمله، سرهنگ عبدالکاظم تماس گرفت و گفت: سروان، وضعیت را دقیق گزارش کن.
ستار ناصر با وحشت گفت: جناب سرهنگ! نیروهای ایرانی به سنگرهای خط مقدم رخنه و مواضع گروهان اول را تصرف کردهاند. فرماندهان گروهانها کشته شدهاند.
سرهنگ پرسید: پس فرمانده گردان کجاست؟ سروان پاسخ داد: در خط مقدم است و وضعیت را بررسی میکند.
اوضاع هر لحظه بدتر میشد. گلولههای ایران از مواضع اول که گذشت نشان میداد آنها از خط اول گذشتهاند.
ساعت 11 شب بود و گردان ستار ناصر هنوز مقاومت میکرد. سروان تصمیم گرفت به خط مقدم برود. فرمانده لشکر پشت بیسیم فریاد میزد: مقاومت کنید، از شهادت نترسید! مقاومت…
اما خودش هم از آتش معرکه گریخت.
منبع:فاتحان