فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مرتضی با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوی معطری در فضای سنگر پیچید. همه توجه‏شان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست. فرمانده لشکر پرچم سبز رنگی را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روی زمین سنگر پهن کردند. مرتضی داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامه‏ی فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است
اروند (4)

شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق می‏آمد. هم‏زمان با غروب آفتاب، غواص‏ها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظی کردند. فرماندهان اصلی عملیات، غواص‏ها را از زیر قرآن گذراندند و آن‏ها پا به درون آب نهرها گذاشتند و در یک ستون پیش رفتند. دقایقی بعد، اروند در پیش روی آن‏ها بود. آن‏ها باید از دریای آب می‏گذشتند و خود را به آن سو می‏رساندند.

مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا در سنگر خود به فکر فرو رفته بود. سنگر در این لحظات کمی شلوغ شده بود. در همین حال، یکی از راه رسید و مستقیم وارد سنگر شد. با عجله نزد مرتضی قربانی رفت و بسته‏ای به او داد. مرتضی بسته را گرفت. تازه وارد گفت: این را آقا محسن - فرمانده وقت سپاه - داد تا به شما برسانم.

مرتضی با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوی معطری در فضای سنگر پیچید. همه توجه‏شان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست.

فرمانده لشکر پرچم سبز رنگی را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روی زمین سنگر پهن کردند. مرتضی داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامه‏ی فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است. این امانت به دست شما سپرده می‏شود تا بر فراز بلندترین مناره‏ی شهر فاو نصب کنید.

مرتضی قربانی در حالی که منقلب شده و اشک در چشمانش حلقه زده بود، برای حاضرین ماجرا را توضیح داد. بعد پرچم را به دست یک رزمنده‏ی روحانی داد تا صبح روز بعد آن را در شهر فاو به اهتزاز درآورد. دیگران که تازه متوجه اصل ماجرا شده بودند، گریه‏کنان دست به پرچم کشیدند و سر و صورت خود را متبرک کردند[1] .

سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایی از سوی قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسم‏الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا. امروز روزی است که هفت سال پیش در چنین زمانی امام خمینی فرمان داد حکومت نظامی باید لغو شود - اشاره به 21 بهمن 1357 - شما برادران نیز حکومت نظامی صدام را لغو کنید و ان شاء الله بریزید توی شهر و روستا و حکومت نظامی را به هم بریزید.

شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق می‏آمد. هم‏زمان با غروب آفتاب، غواص‏ها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظی کردند

پس از ماه‏ها آموزش، شناسایی و کار بی‏وقفه، عملیات تصرف فاو آغاز شد. اروند مات و مبهوت و تسلیم در برابر 3000 غواص خط شکن شده بود که با لباس‏های متحدالشکل به آن طرف رود می‏رفتند.

مهدی آرام و قرار نداشت. به فکر دوستان خط شکنش بود؛ حمید اللهیاری، کریم وفا، علی شیخ علی‏زاده و… به یاد بعد از ظهر همان روز افتاد. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود که آن‏ها لباس غواصی را بر تن کردند و با کمک هم، تجهیزات‏شان را محکم بستند. وضو گرفتند و با همان لباس مشغول خواندن نماز شدند. شاید نماز وداع بود. با بدرقه‏ی بقیه و مهدی، آن‏ها به طرف اروند حرکت کردند.

هوا کم کم ابر می‏شد و باد صورت‏شان را نوازش داد. ساعت 9 شب، آن‏ها به صورت یک ستون دو دسته‏ای وارد آب شدند. عرض رودخانه در محور آن‏ها یک کیلومتر بود. منورهای دشمن پشت سر هم روشن می‏شد و همین باعث شده بود تا آن‏ها مسیر خود را بهتر پیدا کنند.

حدود 20 دقیقه مانده به ساعت 10 شب آن‏ها به آن طرف اروند رسیدند. تا ساعت 10 هیچ کس حق تیراندازی نداشت. ضمن این که هنوز عده‏ای از خط شکنان نرسیده بودند.
پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو

اولین موانع دشمن، میله‏های خورشیدی بود. یکی از تیر بارها درست روی آن‏ها هدف‏گیری شده بود. باید فکری می‏کردند. حمید از دسته بیرون زد تا شاید بتواند تیربار را خفه کند. سینه خیز جلو رفت. گذشتن از سیم خاردارها سخت بود سیم‏های خاردار دست و لباس‏هایش را زخمی کرده بود هم چنان جلو رفت. می‏دانست که اگر تیر بار خفه نشود، چه فاجعه‏ای در انتظار دوستانش خواهد بود.

مهدی پشت دو ردیف آخر سیم خاردارها گیر کرد. تیربار شلیک کرد و مهدی ناگهان صدای ناله‏ی یکی از بچه‏ها را شنید. علی شیخ علی‏زاده هم خودش را از دسته‏ی دوم به طرف دسته‏ی اول کشاند و نزد حمید رفت.

ساعت 10 و 10 دقیقه بود. حمید و علی ضامن نارنجک‏های‏شان را کشیدند و آماده نگه داشتند. در یک لحظه، با هم بلند شدند و به سمت عراقی‏ها پرتاب کردند نارنجک‏ها روی هدف افتادند و لحظه‏ای بعد، داد و فریاد عراقی‏ها به هوا رفت.

آن دو تکبیرگویان از روی دور ردیف سیم خاردار به آن طرف پریدند. از دیواره‏ی مستحکم خودشان را بالا کشیدند و به آن سو افتادند. از آن طرف هم غواصان دیگری از دیوار گذشته بودند. حمید و علی شروع کردند به تیراندازی.

عراقی‏ها از ترس و با دیدن انسان‏هایی با آن هیبت - در لباس غواصی - پا به فرار گذاشتند. ناگهان حمید در زیر کتف خود سوزشی احساس کرد. انگار ترکش ریزی، بدنش را سوراخ کرده بود. کمی آن طرف‏تر، غواصی روی زمین افتاده بود. به طرفش رفت اما او را نشناخت. صورتش خون‏آلود بود؛ ولی چند لحظه بعد فهمید او یار دیرینه‏اش علی شیخ علی‏زاده است.

حمید با ناراحتی او را صدا زد، یک بار، دو بار، ده بار. جوابی نشنید. علی با همان لبخند همیشگی، حمید را خوش‏حال نکرد. نفس‏های آخرش را کشید و… حمید احساس خفگی کرد. شانه‏ی علی را بوسید و با او وداع کرد.

سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایی از سوی قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسم‏الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا

صدای درگیری در محور عاشورا به گوش مهدی رسید. صدای تیراندازی‏ها هر لحظه بیش‏تر می‏شد. بلافاصله بی‏سیم‏ها به کار افتاد، سریع بچه‏ها را آماده کنید… حرکت کنید! مهدی و مصطفی به سرعت خودشان را به قایقی که از قبل مشخص شده بود رساندند. پشت سرشان، نیروهای گردان به سوی نهری که قایق‏ها منتظرشان بودند، دویدند. قایق‏ها حرکت کردند. آن‏ها به سمت شاخصی پیش می‏رفتند که از فاصله‏ی دور، چون نقطه‏ی روشنی مشخص بود. طبق قرار قبلی، یکی از بچه‏های غواص با چراغ به آن‏ها علامت می‏داد. تنها مشکل قایق‏ها رگبار گلوله‏ی عراقی‏ها بود که آزارشان می‏داد. لحظات پرهیجانی بود و آن‏ها سعی کردند هر چه سریع‏تر خودشان را به آن طرف اروند برسانند.

قایق‏ها به سیم خاردارها رسیدند. راه باز بود. کمی جلوتر، یکی در لباس غواصی منتظرشان بود. مهدی او را شناخت. آن
پرچم گنبد امام رضا(ع) در فاو

غواص بدون معطلی لبه‏ی اولین قایق را گرفت و آن را هدایت کرد. کمی جلوتر امکان پیش روی با قایق نبود. مهدی پرید توی آب و تا زانو فرو رفت. نگاهی روی سیل بند انداخت. غواصان را دید که این طرف و آن طرف می‏دویدند. بچه‏های خط شکن خسته بودند. آن‏ها بیش از دو ساعت عرض اروند را شنا کرده بودند. بعد هم به سیل بند دشمن حمله کرده و علی‏رغم سرما و خستگی که رمقی برایشان نگذاشته بود،هنوز هم مشغول پاک‏سازی سنگرها بودند. مهدی به راه خودش ادامه داد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که جاده‏ای سر راهشان نمایان شد. مهدی نیروها را جمع کرد و در جاده‏ای ماشین رو به راه افتادند. دقایقی بعد، به جاده‏ی فاو - البحار رسیدند. آن‏ها، اولین نیروهایی بودند که پا بر روی این جاده گذاشتند. نیروها در جاده مستقر شدند؛ اما مهدی آرام و قرار نداشت. تصمیم گرفت جلوتر برود و اطلاعاتی کسب کند. یکی را برداشت و دو نفری حرکت کردند. 700 متر جلوتر، جاده‏ای دیگر روی زمین کشیده شده بود و آن، جاده‏ی پیروزی بود که از فاو به بصره می‏رفت و قرار بود گردان حبیب آن جا عمل کند.

سروان ستار ناصر حسابی ترسیده و از ترس رعشه برجانش افتاده بود. احساس می‏کرد خطر از هر طرف آن‏ها را احاطه کرده؛ در همین حال، فرمانده تیپ، سرهنگ عبدالکاظم حسین الاسدی تماس گرفت و گفت: سروان، به نظر می‏رسد ایرانی‏ها امشب قصد حمله دارند.

سروان در پاسخ گفت: جناب سرهنگ، ما کاملا آماده‏ایم. جان بر کف نهاده‏ایم تا از وطن، آزادی و شرف دفاع کنیم.

همان شب، جبهه مشتعل شد. سرگرد عزت البدری فرمانده گردان با سروان ستار تماس گرفت و گفت: سروان، نیروهای احتیاط را به جلو اعزام کن. گروهان‏ها با دشمن درگیر شدند. با لشکر و تیپ تماس داشته باش و کارها را پی‏گیری کن.

گلوله باران بی‏امان ایرانی‏ها ترس و وحشت آن شب ظلمانی را مضاعف کرده بود. خروش نیروهای ایرانی که فریاد می‏زدند یا زهرا (س)، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلی فرمانده مصری می‏گفت: این عملیات جسورانه‏تر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود.

گلوله باران بی‏امان ایرانی‏ها ترس و وحشت آن شب ظلمانی را مضاعف کرده بود. خروش نیروهای ایرانی که فریاد می‏زدند یا زهرا (س)، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلی فرمانده مصری می‏گفت: این عملیات جسورانه‏تر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود

10 دقیقه بعد از شروع حمله، سرهنگ عبدالکاظم تماس گرفت و گفت: سروان، وضعیت را دقیق گزارش کن.

ستار ناصر با وحشت گفت: جناب سرهنگ! نیروهای ایرانی به سنگرهای خط مقدم رخنه و مواضع گروهان اول را تصرف کرده‏اند. فرمان‏دهان گروهان‏ها کشته شده‏اند.

سرهنگ پرسید: پس فرمانده گردان کجاست؟ سروان پاسخ داد: در خط مقدم است و وضعیت را بررسی می‏کند.

اوضاع هر لحظه بدتر می‏شد. گلوله‏های ایران از مواضع اول که گذشت نشان می‏داد آن‏ها از خط اول گذشته‏اند.

ساعت 11 شب بود و گردان ستار ناصر هنوز مقاومت می‏کرد. سروان تصمیم گرفت به خط مقدم برود. فرمانده لشکر پشت بی‏سیم فریاد می‏زد: مقاومت کنید، از شهادت نترسید! مقاومت…

اما خودش هم از آتش معرکه گریخت.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات
شب اول عملیات، جنگی تمام قد آغاز شد. هنوز صبح نشده عراق پل را زد، آتش دشمن هم شروع شد. ما وسط معرکه قرار داشتیم، توپخانه دشمن روی سر ما آتش می ریخت، توپخانه ما می رفت برای دشمن که گاهی هم نصفه و نیمه می آمد روی سرمان، ما حالا مانده‌ایم وسط دو توپخانه دشمن و خودی، توی آن آتش شدید دشمن

سر آشپز لشکر 25 کربلا، حاج محمد قاسم آبادی، محرم اسرار نظامی فرماندهی «لشکر 25 کربلا» شاید کمتر کسی مانند او از وضعیت کامل نیروهای عمل کننده، قبل عملیات و جابجائی لشکر با خبر بوده باشد. این مرد«قاسم آبادی» تفنگ برای جنگیدن نداشت. بلکه با یاری رساندن به توان جسمی، رزمندگان، در خط مقدم جبهه های نبرد، بزرگترین حماسه را می آفرید.

قبل از «عملیات والفجرهشت» فرمانده لشکر من را خواست و گفت: آقای قاسم آبادی، فکر کن، باید آشپزخانه را کجا مستقر کنید؟

گفتم: می خواهم نزدیک شما آشپزخانه بزنم.

گفت: نه اینجا نمی شود.

گفتم: چرا؟

گفت: شب عملیات اینجا آتشفشان می شود، تمام درخت های خرما می سوزد. هیچ چیز باقی نخواهد ماند. باید بروید بهمن شیر، آنجا مستقر بشوید.

حرکت کردیم به طرف بهمن شیر، توی یک دهکده‌ای، یک زینبیه داشت، رفتیم برانداز کردیم و همان جا؛ شد آشپزخانه‌ «لشکر 25 کربلا» برای عملیات بزرگ «والفجر هشت»…

یک تعداد رزمنده دستچین شده بودند، برای آموزش غواصی، آموزش توی هوای سرد، کنار اروندرود، حدود «چهارهزار رزمنده» بودند، از بین آن چهار هزار رزمنده، نزدیک دو سه هزار نفر آموزش تخصصی می دیدند، بقیه هم کارهای دیگر را انجام می دادند. از قبل هم «حاج بصیر» به من گفته بود دو تن «عسل» تهیه کنم، البته من خیلی از جزئیات نمی دانستم، که این مقدار عسل برای چه می خواهند. فقط باید شکم بچه ها را حسابی سیر نگه می داشتم، به غیر این ها که در محدوده «ممنوعه» بودند، حدود بیست و پنج هزار رزمنده دیگر را باید غذا می دادم.

آشپزخانه بر پا شد و شروع به پخت غذا کردیم.

اولین پخت ما برای «بیست هزار» رزمنده بود، بسته بندی خود این بیست هزار غذا، بسیار کار پر مشقتی است. ما حدود «دویست و پنجاه» نفری می شدیم. خودش یک گردان نیرو بود، من هم سرآشپز بودم، خدا رحمت کند، «حاج علی بابو محلی» از جلین گرگان، که فرزندش هم بنام اسماعیل، پانزده شانزده ساله شهید شده بود. و چند آشپز دیگر که همه سن بالا بودند.

از قبل هم «حاج بصیر» به من گفته بود دو تن «عسل» تهیه کنم، البته من خیلی از جزئیات نمی دانستم، که این مقدار عسل برای چه می خواهند. فقط باید شکم بچه ها را حسابی سیر نگه می داشتم، به غیر این ها که در محدوده «ممنوعه» بودند، حدود بیست و پنج هزار رزمنده دیگر را باید غذا می دادم

حالا ما مدتی اینجا مستقر هستیم، حاج بصیر که دستور داده بود، برای عسل، خودش عسل ها را می برد، همراهش یکی دوبار رفته بودم، با دست خودش عسل را می گذاشت توی دهان بچه ها، هوا خیلی سرد بود. رزمنده ها هم که بیشتر اوقات توی آب بودند.

دشمن هیچ وقت چنین تصویر ذهنی نداشت که توی آن هوای سرد، رزمنده ها دست به چنین کار مهمی بزنند. هفت روز مانده بود به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر همراه شهید میرزائی و شهید صادق مکتبی و شهید صلبی و سردار گوگلانی آمدند آشپزخانه، حاج مرتضی پرسید: وضعیت چطور است؟

گفتم: عالی حاجی، هیچ مشکلی در کار نیست، شما بروید خیالتان تخت باشد، همه چیز روبراهه، دغدغه‌ای نیست. انشاءالله به لطف خدا این عملیات رزمنده ها سیر و سرحال و پر انرژی خواهد بود.

گفت: قاسم آبادی نهار و شام چه ساعتی میرود خط؟

گفتم: «چهار و نیم صبح»؛ نهار را می فرستیم. «ده صبح» هم شام می رود. گفت: ما امشب اینجا هستیم. بگو بچه ها هر چه دیگ بزرگ چهار دسته هست بیاورید. خیلی زود دیگ‌ها آماده شدند و مرتضی ایستاد روی سر دیگ‌های غذا، گفت: ببین غذا را بریز توی این دیگ ها، همه را لبریز کنید. پر پر بشود، نیروها که جابجا بشوند، باید غذا را با قایق از بهمن شیر بفرستیم. خط اول درگیری، از وقت اینطور صرفه جوئی می شود.
روایت سرآشپز لشکر از شب عملیات

صادق مکتبی گفت: آب جزر و مد دارد، این کار شدنی نیست. مرتضی گفت: برادر مکتبی، رفقا، من می دانم آب چقدر مشکل ساز است، اول غروب آب می رود پائین، نیمه های شب با سرعت وحشتناکی بالا می زند و تا صبح هم پر می شود. دوباره باز همین اتفاق هر صبح و شب تکرار می شود. اگر راه چاره دیگری داریم، برای بردن غذا که بدست بچه ها سالم برسد بگوئید؟

این را که گفت دیگر فرماندهان همراهش چیزی نگفتند. بعد ادامه داد که قاسم آبادی برو ببین چه وقت غذا حاضر می شود، ما امشب همه مهمان تو هستیم.

شام را خوردیم و بعد دعای توسلی خوانده شد.

گفتم: شما یکی دوساعت بخوابید، برای نماز صبح غذا دیگر حاضر می شود. آنها خوابیدند، من همراه بچه ها بیدار ماندیم. چند شبی هم بود که آنها اصلا نخوابیده بودند و سخت خسته شده اند.

نماز صبح را که خواندیم. حدود ساعت چهار صبح بود. غذا هم حاضر شده، شروع کردیم به پر کردن دیگ های غذا، یکی دو ساعتی گذشت و تویوتا ها هم سروکله شان پیدا شد. مرتضی قربانی دستورات لازم را داد و رفتند، دیگ های غذا را بار تویوتا کردیم و راه افتادیم، طولی نکشید رسیدیم کنار بهمن شیر، از ماشین که پیاده شدیم. آب حدود ده متر پائین افتاده بود. هوا سرد و سوزناک شده است.

دیگ ها را از ماشین پیاده کردیم. هر چند دقیقه یک بار یک خمپاره اطراف ما می خورد زمین، از آنجایی که قرار نیست طوری بشویم، خمپاره ها خجالت زده، توی گل و لای فرو می روند و فیس فیس، ما بدون توجه به فیس و فیس خمپاره ها مشغول کاریم.

حدود ده متر پائین می رویم، یک متری دیگ و قایق، تا کمر توی باتلاق فرو می رویم. دیگ های غذا و قایق ها بالا می مانند، ما این پائین توی گل و لای، به هر زحمتی بود خودمان را بیرون کشیدیم و سوار قایق شدیم، طناب ها را بستیم، با تخته های محکم، دو طرف ده نفری دیگ ها را داخل قایق کشیدیم.

به لطف خدا، با صلوات و تکبیر کار به سر انجام رسید و حرکت کردیم به سمت استقرار بچه ها که آن سوی رودخانه روی خشکی مستقر هستند.

طولی نکشید که از زیر آتش خمپاره و توپخانه دشمن به سلامت رسیدم به آن طرف رودخانه که باید پیاده بشویم، حالا ما این پائین هستیم، سطح زمین جایی که رزمنده ها مستقر هستند، ده متری از ما بالاتر است. باید بنشینیم توی قایق تا شب بشود و آب ما را ببرد بالا، اما این طور نمی شود، غذای رزمنده ها از دهن می افتد، تازه گرسنه هم هستند، ولی چکار کنیم، با بچه ها که شام و نهارشان دست ماست؟

دشمن هیچ وقت چنین تصویر ذهنی نداشت که توی آن هوای سرد، رزمنده ها دست به چنین کار مهمی بزنند. هفت روز مانده بود به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر همراه شهید میرزائی و شهید صادق مکتبی و شهید صلبی و سردار گوگلانی آمدند آشپزخانه، حاج مرتضی پرسید: وضعیت چطور است؟ گفتم: عالی حاجی، هیچ مشکلی در کار نیست، شما بروید خیالتان تخت باشد، همه چیز روبراهه، دغدغه‌ای نیست. انشاءالله به لطف خدا این عملیات رزمنده ها سیر و سرحال و پر انرژی خواهد بود

از قایق پیاده شدیم، یکی دو نفر به مشقت رفتند بالا، ماشین های «تک 911» را آوردند، کنار رودخانه، «حاجی جوشن» با آن محاسن دوست داشتنی اش، آن بالا به ما نگاه می کند و می خندد. طناب را بستیم به دسته دیگ، و یکی یکی سپردیم به «تک 911» و با یک یاعلی و صلوات رفتند برای شکم بچه ها، به لطف خدا دیگ های غذا را که هنوز گرم بودند، تحویل حاجی جوشن مسئول پخش غذا دادیم و با همان قایق برگشتیم به سوی آشپزخانه لشکر، توی راه بودیم که شهید میرزایی گفت: قاسم آبادی جان، این طور که نمی شود.

عملیات «فاو» خیلی سنگین است، ما توی آن هول و ولا، وقت این همه کار را نداریم، باید فکر تازه تری بکنیم، برای رساندن غذا به دست بچه ها. می دانی که همان لحظات اولیه عملیات، بچه ها خط اول را که شکستند، توپخانه دشمن اینجا را وجب به وجب خواهد کوبید، اولین هدف شان هم پل خرمشهر و بهمن شیر است.

بعد تکلیف چه می شود؟ عذا می ماند این طرف پل که ما الان هستیم، رزمنده های خسته می‌مانند آن سمت پل گرسنه و تشنه، باید کار دیگری انجام بدهیم. سردی هوا از یک طرف، اگر باران هم ببارد، که اصلا ما نخواهیم توانست، غذا را بدست بچه ها برسانیم.

گفتم: شماها چه فکر تازه تری دارید؟ گفت: غذا را باید بسته بندی بکنیم. یک روز به عملیات مانده، غذا بسته بندی، همراه میوه و دیگر متعلقات برسد آن سمت پل، که اگر پل را هم زدند، ما مشکلی نداشته باشیم.

یک روز دیگر مانده است به عملیات، فرماندهان همه درگیرند، و ما درگیر پخت و پز غذا و این که چگونه غذای رزمندگان را برسانیم. با تمام قوا کار را شروع کردیم، ما علاوه بر اینکه برای بچه های رزمنده لشکر 25 کربلا غذا درست می کردیم، لشکرهای دیگر هم که با لشکر 25 کربلا توی عملیات دست می دهند، باید غذا بدهیم.

گاهی به سی هزار نفر هم می رسد، حساب کنید سی هزار غذا پخته بشود، چه کار بزرگی است. توی آن هوای سرد، رزمنده ها را باید غذای گرم می دادیم. شروع کردیم به پخت غذا. مرحله اول، «پانزده هزار» غذا پخت و بسته بندی کردیم، شب اول عملیات همیشه غذای مقوی تری درست می کردیم و حسابی به شکم بچه ها می رسیدیم.

این بچه های مخلص عملا دارند می روند به قتلگاه، خیلی ها شهید و زخمی می شوند، آنها که می مانند، انرژی زیاد تری را صرف می کنند. همراه این پانزده هزار غذا، پسته، پرتقال، سیب، هم بسته بندی کردیم و با همان وضع بردیم، آن سوی اروند تحویل دادیم و برگشتیم.

طولی نکشید که از زیر آتش خمپاره و توپخانه دشمن به سلامت رسیدم به آن طرف رودخانه که باید پیاده بشویم، حالا ما این پائین هستیم، سطح زمین جایی که رزمنده ها مستقر هستند، ده متری از ما بالاتر است. باید بنشینیم توی قایق تا شب بشود و آب ما را ببرد بالا، اما این طور نمی شود، غذای رزمنده ها از دهن می افتد، تازه گرسنه هم هستند، ولی چکار کنیم، با بچه ها که شام و نهارشان دست ماست؟

شب اول عملیات، جنگی تمام قد آغاز شد. هنوز صبح نشده عراق پل را زد، آتش دشمن هم شروع شد. ما وسط معرکه قرار داشتیم، توپخانه دشمن روی سر ما آتش می ریخت، توپخانه ما می رفت برای دشمن که گاهی هم نصفه و نیمه می آمد روی سرمان، ما حالا مانده‌ایم وسط دو توپخانه دشمن و خودی، توی آن آتش شدید دشمن، هر مرحله دوازده هزار غذا پخت می کردیم. می فرستادیم خط اول جبهه، واقعا همه احوال ما دست خدا بود، که اگر اینطور نبود، ما که عددی نبودیم.

حساب کنید، یک خانواده مهمان چند نفری دارد، برای سامان دادنش صاحبخانه دست و دلش را گم می کند. آنجا همه دل متصل بود به خدای متعال. غذای شب اول عملیات را که پیشاپیش بردیم. پل را که زدند، مسیرها سخت تر شد، غذای گرم را بسته بندی می کردیم، با قایق می فرستادیم «اروند» از آنجا می رفت سمت فاو، تحویل حاجی جوشن که می شد، باقی اش دست او بود. هیچ مشکلی هم بوجود نمی آمد. ده شبانه روز سخت کار کردیم. عملیات «والفجر هشت» با پیروزی انجام شد و خستگی ما ریخت.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

تصویر منتشر نشده از شهید باکری

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روز جمعه بود وایشان از جبهه آمده بود که به خانواده خود در شهر اهواز سربزند به پارک موتوری رفته بود تا روغن ماشین را عوض کند. فرد بسیجی که مسئول تعویض روغن بودگفته بود : برو برادر روز جمعه است دارم لباسهایم را می شویم . بگذار یک روز تعطیل به کار خودمان برسیم آقا مهدی به او می گوید : برادر من لباس تورا می شویم ، تو هم بیا روغن ماشین من را عوض کن…

تصویر منتشر نشده از سردار جاوید الاثر شهید مهدی باکری

کجایند مردان بی ادعا؟…

آنچه در ادامه مطلب می آید خاطرات سرلشکر یحیی رحیم صفوی از شهید مهدی باکری است :

اولین آشنایی من با این بزرگوار به سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی وبه زمان دانشجویی در دانشگاه تبریز برمی گردد، من سالهای 50 تا 54 در رشته زمین شناسی دانشگاه تبریز مشغول به تحصیل بودم وبا وی که در همان دانشگاه در رشته مهندسی تحصیل می کرد آشنا شدم البته با برادر ایشان شهید بزرگوار حمید باکری که جانشین فرمانده لشکر عاشورا بود قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سوریه آشنا شدم ودر اوج مبارزات مردم شریفمان علیه رژیم منفور پهلوی به اتفاق هم یک خودروی پژو که مقدار زیادی سلاح ومهمات در داخل آن جاسازی شده بود از سوریه به ترکیه واز ترکیه به ایران آوردیم.

وی در ادامه با اشاره به فعالیت شهید مهدی باکری پس از پیروزی انقلاب اسلامی می گوید: شهید باکری که مبارزه علیه رژیم شاه را از دبیرستان آغازکرده بود پس از پیروزی انقلاب اسلامی آن هنگام فقط 24 سال داشت مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه آذربایجان شرقی وشهرداری شهر ارومیه را همزمان بر عهده داشت . وی مدتی نیز بعنوان دادستان انقلاب شهر ارومیه وهمزمان بعنوان مسئول جهاد سازندگی آذربایجان غربی مشغول خدمت بود. آن شهید بزرگوار در زمان فرماندهی اش در عملیات سپاه آذربایجان غربی ، مناطق کردستان وآذربایجان را از لوث وجود ضد انقلاب که آرامش وامنیت مردم محروم را بر هم زده بود پاکسازی نمود ودر ایجاد امنیت پایدار ومقابله با ضد انقلاب که از سمت عراق تجهیز می شدند نقش بسیار مؤثر وتعیین کننده ای داشت.

سرلشکر صفوی با تاکید بر نقش بی بدیل شهید باکری در دفاع مقدس خاطرنشان می کند: شهید باکری در سال 59 با آغاز جنگ تحمیلی به اتفاق شهید بزرگوار حسن شفیع زاده که بعداً فرماندهی توپخانه سپاه را به عهده گرفت به جبهه های جنوب وبه کربلای خوزستان آمد. آن زمان آقا مهدی باکری همراه حسن شفیع زاده با یک قبضه خمپاره 120 م.م. به “پایگاه منتظران شهادت ” آمدند. البته در آن زمان آبادان در محاصره دشمنان بعثی بود وامام بزرگوار فرمان شکست حصر این شهر را در 14 آبان سال 59 صادر نموده بودند. از آنجا که رفتن به آبادان از راه زمینی ممکن نبود مهدی باکری وحسن شفیع زاده برای رفتن به آنجا تصمیم گرفتند با لنج واز طرف بندر ماهشهر به آن منطقه بروند.

هنوز یک ماه از زخمی شدن ایشان نگذشته بود که خودش را برای عملیات بیت المقدس به جبهه ها رساند وهمچنان بعنوان جانشین تیپ نجف وارد عملیات شد . درهمان مرحله اول عملیات مجدداً بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه کمر مجروح شد و او را برای درمان جراحت به پشت جبهه بردند ولی در حالی که مجروح بود ونمی توانست روی پای خود بایستد از پشت بی سیم در مرحله سوم عملیات نیروهای پاسدار را فرماندهی می کرد

ناخدای لنج به آنها گفته بود : لنج من پر از کیسه های آرد است اگر آردها را خالی کردید شمارا می برم بنابراین، این دو برادر رزمنده پاسدار درمدت دو روز آردها را خالی کردند و پس از یک روز به رودخانه بهمن شیر رسیده ودر یک اسکله پیاده شدند وتنها با خمپاره 120 م. م. که به همراه داشتند به جبهه ایستگاه های 7 و12 رفتند .

این دو عزیز شهید حضور در جبهه های جنوب را از همان آبادان و ایستگاههای 7 و12 شروع کردند واز آنجا که درزمان بنی صدر هیچ مهماتی به پاسدارن داده نمی شد لذا سهمیه ای که به آنها تعلق میگرفت سه گلوله در روز بیشتر نبود ، اما آنها قهرمانانه ایستادند ومقاومت کردند تا سرانجام در عملیات ثامن الائمه (ع) یعنی پنجم مهرماه 60 حصر آبادان شکسته شد.

فرمانده سابق سپاه همچنین نقش فرماندهی شهید باکری در دفاع مقدس را یکی از ارکان اصلی پیروزی های لشکر 31 عاشورا خوانده و می گوید: شهید باکری دارای نبوغ واستعداد فراوانی بود ورشادت خودش را درطول جنگ به منصه ظهور رساند. آن شهید بزرگوار در عملیات فتح المبین معاون تیپ 8 لشکر نجف بود که فرماندهی آن به عهده شهید احمد کاظمی بود. آقا مهدی باکری در قرارگاه فتح که مأموریت باز کردن تنگه رقابیه ودور زدن دشمن در منطقه جنوبی در منطقه فتح المبین را داشت ، پیچیده ترین وسخت ترین عملیات احاطه ای را فرماندهی کرد. در همین عملیات بود که آقا مهدی از ناحیه چشم مجروح شد .
شهید مهدی باکری

صفوی ادامه می دهد: هنوز یک ماه از زخمی شدن ایشان نگذشته بود که خودش را برای عملیات بیت المقدس آماده کرد لذا او برای شرکت در عملیات آزادسازی خرمشهر که از 10 اردیبهشت 61 تا سوم خرداد 61 طول کشید خودش را به جبهه ها رساند وهمچنان بعنوان جانشین تیپ نجف وارد عملیات شد . درهمان مرحله اول عملیات مجدداً بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه کمر مجروح شد واورا برای درمان جراحت به پشت جبهه بردند ولی در حالی که مجروح بود ونمی توانست روی پای خود بایستد از پشت بی سیم در مرحله سوم عملیات نیروهای پاسدار را فرماندهی می کرد.

به گفته صفوی، بعد از عملیات بیت المقدس یعنی در عملیات رمضان که به فرمان امام بزرگوار در داخل خاک عراق آغاز شد ایشان فرماندهی تیپ لشکر31 عاشورا را به عهده گرفت. تیپ عاشورا با شکستن خاکریزها وسخت ترین مواضع دفاعی دشمن در شرق بصره وارد نبرد بی امان با دشمن شد ودر حالی که نیروهایش پیاده بودند 20کیلومتر به عمق سرزمین دشمن پیشروی کرده وتیپ 10زرهی گارد جمهوری عراق را که مسلح به انواع سلاح ها بودند هدف تهاجم خود قرار داده وآنها را مجبور به عقب نشینی کردند .

در عملیات رمضان این فرمانده عزیز مجدداً زخمی شد وبا اینکه درعملیاتهای بعدی مجروح شده بود ولی همچنان با روحیه ای عالی تر از پیش برای اجرای فرمان امام (ره) وبرای دفاع از استقلال ایران اسلامی ، به جبهه های عزت وشرف می شتافت. او درعملیات والفجر مقدماتی 1،2، 3 ، 4 که درمنطقه مریوان وارتفاعات کانی مانگا انجام شد فرماندهی لشکر عاشورا را بر عهده داشت.آقا مهدی از نظریه پردازان وشخصیت های منحصر به فرد در جنگ ، وفردی صاحب نظر در طراحی عملیات ها بود.

این عملیات ها بصورت آبی خاکی بود وتفاوت زیادی با عملیات زمینی داشت وهردو درشرق رودخانه های دجله وفرات به منظور محاصره شمال بصره انجام گرفت. شهید مهدی باکری در این عملیاتها که تدبیر وشجاعت را همزمان از خودش به خرج می داد تا مرحله شهادت ایستادگی کرد. لازم به ذکر است که در عملیات خیبر در جزیره مجنون جنوبی لشکرهای سپاه به سختی می جنگیدند واز آنجا که فرمان امام بود که جزایر باید محفوظ بماند لذا دراین عملیات فرماندهان سپاه شخصا آر.پی.جی به دست گرفته ودر خط مقدم می جنگیدند

مشاور ارشد مقام معظم رهبری با اشاره به عملیات های بدر و خیبر به عنوان بارزترین مظهر رشادت لشکر 31 عاشورا می افزاید: آوازه رشادت ها وحماسه های لشکر عاشورا وشهید مهدی باکری در عملیات بدر وخیبر که جزو پیچیده ترین عملیات های سپاه بود به اوج رسید. این عملیات ها بصورت آبی خاکی بود وتفاوت زیادی با عملیات زمینی داشت وهردو درشرق رودخانه های دجله وفرات به منظور محاصره شمال بصره انجام گرفت. شهید بزرگوار مهدی باکری در این عملیاتها که تدبیر وشجاعت را همزمان از خودش به خرج می داد تا مرحله شهادت ایستادگی کرد. لازم به ذکر است که در عملیات خیبر در جزیره مجنون جنوبی لشکرهای سپاه به سختی می جنگیدند واز آنجا که فرمان امام بود که جزایر باید محفوظ بماند لذا دراین عملیات فرماندهان سپاه شخصا آر.پی.جی به دست گرفته ودر خط مقدم می جنگیدند.
شهید مهدی باکری

وی ادامه می دهد: شهید والامقام حاج ابراهیم همت در این عملیات به شهادت رسید وهمچنین شهید عالیقدر حمید باکری “جانشین شهید مهدی باکری” روی پل شحیطاط که جزیره را به خشکی مسطح شکلی به نام تنومه وصل می کرد ، به فیض شهادت نایل آمد. در آنجا تانک های دشمن برای پس گرفتن جزایر از پل شحیطاط پیش روی می کردند و پشت سر هم می آمدند تا از روی پل عبور کنند وجزایر را بگیرند وهنگامی که فرزندان رشید سپاه و بسیجیان دلاور یکی از تانک ها را با آر.پی.جی می زدند، تانک های بعدی تانک جلویی را کنار می زدند وهمچنان پیش روی می کردند تا به هدفشان برسند. دراین عملیات بود که حمید باکری به شهادت رسید، درآنجا من با بی سیم به آقا مهدی اعلام کردم: بروید وجسد حمید را بیاورید تا مفقودالجسد نشود اما آقا مهدی گفت: حمید وبقیه هیچ فرقی ندارند ، اگر توانستیم همه شهدا را بیاوریم حمید را هم می آوریم بنابراین پیکر پاک شهید حمید باکری وهم شهیدان بزرگوار ایشان درآنجا ماندند.

درسال بعد عملیات بدر نیز در شرق دجله وفرات انجام شد. این بار پس از آن که لشکر عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری از دجله عبور کرد جاده اصلی العماره بصره قطع شد ویک هفته جنگ بسیار سختی در دوطرف رودخانه دجله بین سپاه اسلام وکفر برقرار بود.شهید عالی مقام مهدی باکری خودش در روز اول عملیات درکنار دجله حضور داشت و پس از جلسه ای که به اتفاق وی با عزیزانی مانند شهید احمدکاظمی ، حسن دانایی وشهید صیاد شیرازی برای بررسی ادامه عملیات در شرق دجله در سنگری داشتیم او به غرب دجله رفت و کنار آخرین پاسدارها وبسیجی ها در خط مقدم با دشمن دلیرانه جنگید تا اینکه عاشقانه ردای سرخ شهادت را به قامت استوارخود بیاراست .

وی می افزاید: زمانی که خواستند جسد مطهر او را با قایق به عقب بیاورند باگلوله آر.پی.جی 7 از سوی دشمن مورد هدف قرار گرفت و پیکر پاکش تکه تکه شد وبا جریان رودخانه دجله به اقیانوس هستی پیوست. ایشان در سال 1363 به شهادت رسید ودر زمان شهادت از عمر با برکتش 30 سال بیشتر نگذشته بود او درعملیات بدر فرمانده لشکری بود که نزدیک به هفت هزار نفر نیرو داشت ودر میان این نیروها از نوجوان 16 ساله تا پیرمرد 70ساله حضور داشتند ، ولی او توانست همگی را مدیریت کند . یکی ازکارهای آقا مهدی این بود که برای اطمینان از جان بسیجی ها خودش با نیروهای گشتی- شناسایی به منطقه رفت ومنطقه را شناسایی کرد.

زمانی که خواستند جسد مطهر او را با قایق به عقب بیاورند باگلوله آر.پی.جی 7 از سوی دشمن مورد هدف قرار گرفت و پیکر پاکش تکه تکه شد وبا جریان رودخانه دجله به اقیانوس هستی پیوست. ایشان در سال 1363 به شهادت رسید ودر زمان شهادت از عمر با برکتش 30 سال بیشتر نگذشته بود او درعملیات بدر فرمانده لشکری بود که نزدیک به هفت هزار نفر نیرو داشت ودر میان این نیروها از نوجوان 16 ساله تا پیرمرد 70ساله حضور داشتند ، ولی او توانست همگی را مدیریت کند

سرلشکر صفوی با اشاره به ویژگی های اخلاقی شهید باکری تاکید می کند: من با صداقت عرض می کنم امثال شهید باکری کم داشته ایم. او انسانی جامع ، با ایمان ، با اخلاص ، عاشق خدا، با عاطفه وبسیار مهربان بود. ایشان با خردمندی ومعنویت ودر عین حال با صلابت و قاطعیت فرماندهی می کرد. گاهی چند شبانه روز نمی خوابید واکثر مواقع اورا با لباس بسیجی می دیدیم واگر به او می گفتیم که چرا لباس پاسداری به تن نمی کنی ؟ تو فرمانده لشکر هستی ، می گفت: بگذارید بسیجی ها مارا نشناسند. یکی از دوستان ایشان تعریف می کرد که: روز جمعه بود وایشان از جبهه آمده بود که به خانواده خود در شهر اهواز سربزند به پارک موتوری رفته بود تا روغن ماشین را عوض کند. فرد بسیجی که مسئول تعویض روغن بودگفته بود : برو برادر روز جمعه است دارم لباسهایم را می شویم . بگذار یک روز تعطیل به کار خودمان برسیم آقا مهدی به او می گوید : برادر من لباس تورا می شویم ، تو هم بیا روغن ماشین من را عوض کن. همین کار را هم انجام می دهند ولی آن برادر بسیجی نمی فهمد او فرمانده لشکر است که دارد لباس او را می شوید.

منبع:فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 199
  • 200
  • 201
  • ...
  • 202
  • ...
  • 203
  • 204
  • 205
  • ...
  • 206
  • ...
  • 207
  • 208
  • 209
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1400
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس