گلولهی عصر هشتمین روز
نیمه شب است که به یک خاکریز میرسیم. بچههای گردان حمزه سنگرها را خالی میکنند، کولهبارشان را برمیدارند و به طرف هفت تپه میروند.جلوتر از خاکریز، رودرروی عراقیها، چند نقطهی کمین است. بچههای گردان توی سنگر و پشت خاکریز مستقر میشوند. من بیسیمچی هستم. با یکی از بچهها وارد کانال میشویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول…
تابستان است. در هفت تپه، مقر لشکر «25 کربلا» هستیم. من در گردان «امام حسین(ع)» هستم. توی چادرها، لابهلای تپه ماهورها، هر گردان در یک فرورفتگی مستقر شده است. وقتهای فراغتمان را کلاسهای اخلاق و معارف، آمادگی جسمانی، فوتبال و کشتی پر کردهاند. گاهی هواپیماهای عراقی، به خاطر شکستشان در عملیات «والفجر 8» و «فاو»، روی سرمان بمب رها میکنند و میگریزند. بعد هم کلی شهید و زخمی روی دستمان میماند. موقعیت استقرار لشکر 25 کربلا به شکل وحشتناکی ناامن است؛ نه سنگری، نه جانپناهی. از لحاظ امکانات هم حرفی برای گفتن ندارد.
بچهها به شوخی میگفتند : اگر کسی ما را با این وضع ببیند فکر می کند از عشایر هستیم.
فاو را تازه پس گرفتهایم. گردان ما باید بهجای گردان «حمزه سیدالشهدا(ع)» که در حال بازگشت به هفت تپه است، برود و پدافند کند. گردان «مسلم بن عقیل» و «امام محمدباقر(ع)» تازه از خط برگشتهاند و در حال تسویهحساب هستند تا به مرخصی بروند.
نیمه شب است که به یک خاکریز میرسیم. بچههای گردان حمزه سنگرها را خالی میکنند، کولهبارشان را برمیدارند و به طرف هفت تپه میروند.
جلوتر از خاکریز، رودرروی عراقیها، چند نقطهی کمین است. بچههای گردان توی سنگر و پشت خاکریز مستقر میشوند. من بیسیمچی هستم. با یکی از بچهها وارد کانال میشویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول، حوالی کارخانه نمک، باید در نقطهی کمین مستقر شویم و حرکتهای دشمن را گزارش کنیم. اطراف کانال، پر است از لاشههای متعفن دشمن. اوایل تیر است و هوا بهشدت گرم و شرجی. پشهها از یک طرف و بوی بد جنازههای متلاشیشده دشمن - که هنگام فرار، جا گذاشته شدهاند - از طرف دیگر حال آدم را بههم میزند. جلوی بینی و دهانم را با چفیه میبندم.
از دور، فانوس کمسویی ما را بهسمت نقطه کمین هدایت میکند. نقطهی کمین، عمود بود بر خط اول است. سهتا از بچههای گردان حمزه توی کمین هستند. سلام میکنیم و میگویم: «ما آمدیم که شما بروید.»
وقت نماز صبح است. میایستیم و نمازمان را میخوانیم. بچههای گردان حمزه دیگر باید بروند، ولی یک بسیجی به نام «رستمعلی آقا باباپور» که از بچههای بنهمیر بابل است و سرش را از ته تراشیده است، با چهرهای معصومانه نگاهمان میکند و کولهبارش را جمع نمیکند. مدتی میگذرد. فانوس کمین را خاموش میکند و موقعیت منطقه و آداب و رسوم کمین را برایم شرح میدهد.
گفتم: «خب! حالا چرا برنمیگردی عقب؟ فکر نمیکنم از بچههای حمزه کسی مانده باشد. نمیخواهی سری به خانواده بزنی؟»
دستی به سر تراشیدهاش میکشد و میگوید: «فرماندهمان «صادق مکتبی» بود. با او در والفجر 8 و در آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرماندهام. چند روز بعد از عملیات، صادق هنگام گرفتن وضو شهید شد. من با خودم فکر میکنم که این یعنی چه؟ حالا هروقت یک نتیجهی درست و حسابی برای این سؤالم گرفتم، برمیگردم. خیالت راحت باشد.»
دستی به سر تراشیدهاش میکشد و میگوید: «فرماندهمان «صادق مکتبی» بود. با او در والفجر 8 و در آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرماندهام. چند روز بعد از عملیات، صادق هنگام گرفتن وضو شهید شد. من با خودم فکر میکنم که این یعنی چه؟ حالا هروقت یک نتیجهی درست و حسابی برای این سؤالم گرفتم، برمیگردم. خیالت راحت باشد.»
میزنم روی شانهاش، میخندم و میگویم: باشد. میشویم سه نفر.
عراقیها راه بهراه خمپاره میزنند. خمپارههای 60، یکی پس از دیگری، بیصدا به دل زمین چنگ میاندازند. بیسیم چیام و تنها سلاحم کلاشینکف است. رستمعلی هم یک کلاش دارد. سربند یا زهرا(س) یش را یا روی پیشانی میبندد، یا دور گردنش میاندازد.
چند روز گذشته است. ظهر است رستمعلی یک کنسرو ماهی باز کرد تا برای ناهار بخوریم. لقمهای به دهان میگذارم و مشغول حرف زدن میشوم. رستمعلی هم هی میخندد. لقمهی دوم را که برمیدارم، یکی از مگسهای سرخرنگ بد ترکیبی که روی جسدهای عراقیها وول میخورند، شیرجه میزند توی حلقم و همانجا گیر میکند. دارم خفه میشوم. رستمعلی کمی ماهی میگذارد توی دهانم و میگوید: «قورتش بده.»
خرمگس و تن ماهی را باهم قورت میدهم. رودههایم میخواهند بزنند بیرون. من عق میزنم و رستمعلی از خنده روده بُر میشود. بعد هم به فرمانده بیسیم میزند و میگوید که من یک مگس بدترکیب را قورت دادهام. فرمانده هم میزند زیر خنده و حسابی دستم میاندازد.
تمام شبانهروز را در کمین هستیم .تا نوک اسلحه بالا میرود، صدای گلولههای سمینوف بلند میشود و از بالای سرمان میگذرند.
عصر هشتمین روز است. ناگهان یک خمپاره میخورد نزدیکی سنگر و سنگر بهشدت میلرزد. داد میزنم: «رستمعلی، خمپاره!»
گلولهی عصر هشتمین روز
و میچسبم به زمین. تمام بدنم کرخت شده است و زمان را از دست دادهام. چند ثانیهای میگذرد. قلبم دارد از حلقم بیرون میزند. در انتظار انفجارم. ولی خمپاره منفجر نمیشود. آرام سرم را بلند میکنم. خمپاره توی کیسه شن فرو رفته و از اطرافش بخار بلند میشود. بدنم میلرزد. توی دلم میگویم: «لعنتی! خُب منفجر شو و خلاصم کن.»
تو هولوولای انفجارم که رستمعلی میزند پشتم و میگوید: «چه خبر است؟ بلند شو.»
یک مرتبه بهخودم میآیم. تکیه میدهم به سنگر و هاج و واج به خمپاره نگاه میکنم. رستمعلی میخندد و میگوید: «به والله ترس از کشته شدن نیست. همین که داری نگاه میکنی، منتظری که هرلحظه ترکش حنجرهات را بشکافد و خلاص. این بیشتر آدم را میترساند، تا اینکه تیری بیهوا بیاید و تمام.»
یک لحظه با خودم فکر میکنم که واقعاً چی شد؟ من کم آوردم؟ ترسیدم؟ اصلاً اینها یعنی چه؟ بعد به خودم میگویم: «حسابی گند زدی مرد.»
رستمعلی میگوید: «دلواپس نباش. قسمتت که باشد، هر کجا که باشی، خودشان صدایت میکنند.»
بعد نگاهی به آسمان میکند، سری تکان میدهد و نیمخیز میشود. میگوید: : بگذار ببینم اوضاع از چه قرار است و خدا کی صدایمان میزند.»
مینشینم و زل میزنم به بیسیم. آرام، گوشی بیسیم را برمیدارم و به فرمانده میگویم که خمپاره خورده توی کمین و منفجر نشده است. رستمعلی نیمخیز شده است سمت خمپاره. یک مرتبه کلاه آهنیاش از سرش میافتد و سُر میخورد طرف خمپاره. گوشی بیسیم را میاندازم و با تمام قدرت شیرجه میزنم روی کلاه. ناگهان صدایی توی گوشم میپیچد.
سرم را که بلند میکنم، رستمعلی را ایستاده، غرق در خون میبینم. گلولهی سمینوف پیشانیاش را شکافته است. رستمعلی با پشت سر، آرام روی زمین میخوابد. سربند سبز یا زهرا(س)یش را دور گردنش بسته. یکلحظه با حیرت به سربند نگاه میکنم و به خونی که روی صورتش جاری است، به پیکر نیمهجانش، به دانههای ریز مغزش که به لباسم و کیسههای کمین چسبیده است.
رستمعلی آرام میلرزد. قلبم دارد از جا کنده میشود. میزنم زیر گریه. هنوز ده ثانیه نگذشته است که انگار چیزی مرا بهطرف کولهپشتیام میکشد. دوربین عکاسی را از کوله بیرون میکشم. رستمعلی هنوز نفس میکشد. عکس را میاندازم و مینشینم بالای سرش. دهانش باز مانده و دیگر نفس نمیکشد. انگار قرنهاست که بهخواب رفته است. بههمین سادگی شهید شد. همهی روزهایی که در کنار هم بودیم، چون سریالی از ذهنم میگذرد.
دستم را دراز میکنم تا نامه را بگیرم. هقهق کنان، دستش را میکشد و بهسرعت، بهطرف خط اول دور میشود. طولی نمیکشد که با فرمانده و بچههای دیگر برمیگردد. فرمانده نامه را باز کند. ازطرف همسر رستمعلی است. نوشته است:
«رستمعلی جان! امروز تو پدر شدی. وای هول شدم؛ سلام! نمیدانی چقدر قشنگ است، بابا ابوالقاسم، نام پسرت را گذاشته مهدی
پتو را میاندازم رویش و بهطرف بیسیم میروم. ناگهان از توی کانال صدایی میشنوم که داد میزند: «رستمعلی! رستمعلی! رستمعلی نامه داری.»
گوشی از دستم میافتد. چشم میدوزم به ته کانال. یکی از بچههای بابلی است که پشت هم داد میکشد. نزدیک که میشود، میگوید: «رستمعلی نامه دارد.»
سست و بیرمق تکیه میدهم به سنگر. دستانم دارند میلرزند. وقتی متوجه خون تازهای میشود که به اطراف پاشیده است، آرام پتو را کنار میزند و گریه سر میدهد.
دستم را دراز میکنم تا نامه را بگیرم. هقهق کنان، دستش را میکشد و بهسرعت، بهطرف خط اول دور میشود. طولی نمیکشد که با فرمانده و بچههای دیگر برمیگردد. فرمانده نامه را باز کند. ازطرف همسر رستمعلی است. نوشته است:
«رستمعلی جان! امروز تو پدر شدی. وای هول شدم؛ سلام! نمیدانی چقدر قشنگ است، بابا ابوالقاسم، نام پسرت را گذاشته مهدی. من گفتم، تو بابای رستمعلی هستی، صاحب اختیاری. گذاشت مهدی. بهخدا عین خودت است. کشیده و سبزه و ناز. میآیی؟ باید بیایی. شنیدم که عملیات شده. رادیو گفت، فاو را گرفتهاین، این فاو چی هست؟ چی دارد که ولت نمیکند؟ تلویزیون نشان داد، هی نگاه کردم؛ آخر شماها همه مثل هم هستید. مهدی بهانه باباش را میگیرد. تو را جان مهدی بیا؛ دلم بدجوری تنگ شده. یک تُکهپا بیا، بعد برو… جنگ که فرار نمیکند، ناسلامتی بابا شدیها.
چند روز پیش از جهادسازندگی آمده بودند پیات. یک اخطاریه دستشان بود. زدم زیر خنده. میخواهند اخراجت کنند. مگر نگفتیشان که جبههای؟ ننهات راه بهراه، مهدی را میبوسد. همه سلام دارند. زود میآیی؟ خیلی منتظرتم. باشد؟
دوستت دارم - زهرا
منبع:فاتحان