فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

گلوله‌ی عصر هشتمین روز

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نیمه ‌شب است که به یک خاکریز می‌رسیم. بچه‌های گردان حمزه سنگر‌ها را خالی می‌کنند، کوله‌بارشان را برمی‌دارند و به طرف هفت‌ تپه می‌روند.جلوتر از خاکریز، رودرروی عراقی‌ها، چند نقطه‌ی کمین است. بچه‌های گردان توی سنگر و پشت خاکریز مستقر می‌شوند. من بی‌سیمچی هستم. با یکی از بچه‌ها وارد کانال می‌شویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول…

تابستان است. در هفت ‌تپه، مقر لشکر «25 کربلا» هستیم. من در گردان «امام حسین(ع)» هستم. توی چادرها، لابه‌لای تپه‌ ماهورها، هر گردان در یک فرورفتگی مستقر شده است. وقت‌های فراغتمان را کلاس‌های اخلاق و معارف، آمادگی جسمانی، فوتبال و کشتی پر کرده‌اند. گاهی هواپیماهای عراقی، به خاطر شکستشان در عملیات «والفجر 8» و «فاو»، روی سرمان بمب رها می‌کنند و می‌گریزند. بعد هم کلی شهید و زخمی روی دستمان می‌ماند. موقعیت استقرار لشکر 25 کربلا به شکل وحشتناکی ناامن است؛ نه سنگری، نه جان‌پناهی. از لحاظ امکانات هم حرفی برای گفتن ندارد.

بچه‌ها به شوخی می‌گفتند : اگر کسی ما را با این وضع ببیند فکر می کند از عشایر هستیم.

فاو را تازه پس گرفته‌ایم. گردان ما باید به‌جای گردان «حمزه سیدالشهدا(ع)» که در حال بازگشت به هفت‌ تپه است، برود و پدافند کند. گردان «مسلم‌ بن عقیل» و «امام محمدباقر(ع)» تازه از خط برگشته‌اند و در حال تسویه‌حساب هستند تا به مرخصی بروند.

نیمه ‌شب است که به یک خاکریز می‌رسیم. بچه‌های گردان حمزه سنگر‌ها را خالی می‌کنند، کوله‌بارشان را برمی‌دارند و به طرف هفت‌ تپه می‌روند.

جلوتر از خاکریز، رودرروی عراقی‌ها، چند نقطه‌ی کمین است. بچه‌های گردان توی سنگر و پشت خاکریز مستقر می‌شوند. من بی‌سیمچی هستم. با یکی از بچه‌ها وارد کانال می‌شویم. حدود دویست متر جلوتر از خط اول، حوالی کارخانه نمک، باید در نقطه‌ی کمین مستقر شویم و حرکت‌های دشمن را گزارش کنیم. اطراف کانال، پر است از لاشه‌ها‌ی متعفن دشمن. اوایل تیر است و هوا به‌شدت گرم و شرجی. پشه‌ها از یک طرف و بوی بد جنازه‌های متلاشی‌شده دشمن - که هنگام فرار، جا گذاشته شده‌اند - از طرف دیگر حال آدم را به‌هم می‌زند. جلوی بینی و دهانم را با چفیه می‌بندم.

از دور، فانوس کم‌سویی ما را به‌سمت نقطه کمین هدایت می‌کند. نقطه‌ی کمین، عمود بود بر خط اول است. سه‌تا از بچه‌های گردان حمزه توی کمین هستند. سلام می‌کنیم و می‌گویم: «ما آمدیم که شما بروید.»

وقت نماز صبح است. می‌ایستیم و نمازمان را می‌خوانیم. بچه‌های گردان حمزه دیگر باید بروند، ولی یک بسیجی به نام «رستم‌علی آقا باباپور» که از بچه‌های بنه‌میر بابل است و سرش را از ته تراشیده است، با چهره‌ای معصومانه نگاهمان می‌کند و کوله‌بارش را جمع نمی‌کند. مدتی می‌گذرد. فانوس کمین را خاموش می‌کند و موقعیت منطقه و آداب و رسوم کمین را برایم شرح می‌دهد.

گفتم: «خب! حالا چرا برنمی‌گردی عقب؟ فکر نمی‌کنم از بچه‌های حمزه کسی مانده باشد. نمی‌خواهی سری به خانواده بزنی؟»

دستی به سر تراشیده‌اش می‌کشد و می‌گوید: «فرمانده‌مان «صادق مکتبی» بود. با او در والفجر 8 و در آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرمانده‌ام. چند روز بعد از عملیات، صادق هنگام گرفتن وضو شهید شد. من با خودم فکر می‌کنم که این یعنی چه؟ حالا هروقت یک نتیجه‌ی درست و حسابی برای این سؤالم گرفتم، برمی‌گردم. خیالت راحت باشد.»

دستی به سر تراشیده‌اش می‌کشد و می‌گوید: «فرمانده‌مان «صادق مکتبی» بود. با او در والفجر 8 و در آن وضعیت، جنگیدیم. نه من شهید و زخمی شدم، نه فرمانده‌ام. چند روز بعد از عملیات، صادق هنگام گرفتن وضو شهید شد. من با خودم فکر می‌کنم که این یعنی چه؟ حالا هروقت یک نتیجه‌ی درست و حسابی برای این سؤالم گرفتم، برمی‌گردم. خیالت راحت باشد.»

می‌زنم روی شانه‌اش، می‌خندم و می‌گویم: باشد. می‌شویم سه نفر.

عراقی‌ها راه‌ به‌راه خمپاره می‌زنند. خمپاره‌های 60، یکی پس از دیگری، بی‌صدا به دل زمین چنگ می‌اندازند. بی‌سیم چی‌ام و تنها سلاحم کلاشینکف است. رستم‌علی هم یک کلاش دارد. سربند یا زهرا(س) یش را یا روی پیشانی می‌بندد، یا دور گردنش می‌اندازد.

چند روز گذشته است. ظهر است رستم‌علی یک کنسرو ماهی باز کرد تا برای ناهار بخوریم. لقمه‌ا‌ی به دهان می‌گذارم و مشغول حرف زدن می‌شوم. رستم‌علی هم هی می‌خندد. لقمه‌ی دوم را که برمی‌دارم، یکی از مگس‌های سرخ‌رنگ بد ترکیبی که روی جسدهای عراقی‌ها وول می‌خورند، شیرجه می‌زند توی حلقم و همان‌جا گیر می‌کند. دارم خفه می‌شوم. رستم‌علی کمی ماهی می‌گذارد توی دهانم و می‌گوید: «قورتش بده.»

خرمگس و تن ماهی را باهم قورت می‌دهم. روده‌هایم می‌خواهند بزنند بیرون. من عق می‌زنم و رستم‌علی از خنده روده‌ بُر می‌شود. بعد هم به فرمانده بی‌سیم می‌زند و می‌گوید که من یک مگس بدترکیب را قورت داده‌ام. فرمانده هم می‌زند زیر خنده و حسابی دستم می‌اندازد.

تمام شبانه‌روز را در کمین هستیم .تا نوک اسلحه بالا می‌رود، صدای گلوله‌ها‌ی سمینوف بلند می‌شود و از بالای سرمان می‌گذرند.

عصر هشتمین روز است. ناگهان یک خمپاره می‌خورد نزدیکی سنگر و سنگر به‌شدت می‌لرزد. داد می‌زنم: «رستم‌علی، خمپاره!»
گلوله‌ی عصر هشتمین روز

و می‌چسبم به زمین. تمام بدنم کرخت شده است و زمان را از دست داده‌ام. چند ثانیه‌ای می‌گذرد. قلبم دارد از حلقم بیرون می‌زند. در انتظار انفجارم. ولی خمپاره منفجر نمی‌شود. آرام سرم را بلند می‌کنم. خمپاره توی کیسه شن فرو رفته و از اطرافش بخار بلند می‌شود. بدنم می‌لرزد. توی دلم می‌گویم: «لعنتی! خُب منفجر شو و خلاصم کن.»

تو هول‌وولای انفجارم که رستم‌علی می‌زند پشتم و می‌گوید: «چه خبر است؟ بلند شو.»

یک‌ مرتبه به‌خودم می‌آیم. تکیه می‌دهم به سنگر و هاج و واج به خمپاره نگاه می‌کنم. رستم‌علی می‌خندد و می‌گوید: «به‌ والله ترس از کشته شدن نیست. همین‌ که داری نگاه می‌کنی، منتظری که هرلحظه ترکش حنجره‌ات را بشکافد و خلاص. این بیش‌تر آدم را می‌ترساند، تا این‌که تیری بی‌هوا بیاید و تمام.»

یک‌ لحظه با خودم فکر می‌کنم که واقعاً چی شد؟ من کم آوردم؟ ترسیدم؟ اصلاً این‌ها یعنی چه؟ بعد به خودم می‌گویم: «حسابی گند زدی مرد.»

رستم‌علی می‌گوید: «دل‌واپس نباش. قسمتت که باشد، هر کجا که باشی، خودشان صدایت می‌کنند.»

بعد نگاهی به آسمان می‌کند، سری تکان می‌دهد و نیم‌خیز می‌شود. می‌گوید: : بگذار ببینم اوضاع از چه قرار است و خدا کی صدا‌یمان می‌زند.»

می‌نشینم و زل می‌زنم به بی‌سیم. آرام، گوشی بی‌سیم را برمی‌دارم و به فرمانده می‌گویم که خمپاره خورده توی کمین و منفجر نشده است. رستم‌علی نیم‌خیز شده است سمت خمپاره. یک ‌مرتبه کلاه آهنی‌اش از سرش می‌افتد و سُر می‌خورد طرف خمپاره. گوشی بی‌سیم را می‌اندازم و با تمام قدرت شیرجه می‌زنم روی کلاه. ناگهان صدایی توی گوشم می‌پیچد.

سرم را که بلند می‌کنم، رستم‌علی را ایستاده، غرق در خون می‌بینم. گلوله‌ی سمینوف پیشانی‌اش را شکافته است. رستم‌علی با پشت سر، آرام روی زمین می‌خوابد. سربند سبز یا زهرا(س)یش را دور گردنش بسته. یک‌لحظه با حیرت به سربند نگاه می‌کنم و به خونی که روی صورتش جاری است، به پیکر نیمه‌جانش، به دانه‌های ریز مغزش که به لباسم و کیسه‌های کمین چسبیده است.

رستم‌علی آرام می‌لرزد. قلبم دارد از جا کنده می‌شود. می‌زنم زیر گریه. هنوز ده ثانیه نگذشته است که انگار چیزی مرا به‌طرف کوله‌پشتی‌ام می‌کشد. دوربین عکاسی را از کوله بیرون می‌کشم. رستم‌علی هنوز نفس می‌کشد. عکس را می‌اندازم و می‌نشینم بالای سرش. دهانش باز مانده و دیگر نفس نمی‌کشد. انگار قرن‌هاست که به‌خواب رفته است. به‌همین سادگی شهید شد. همه‌ی روزهایی که در کنار هم بودیم، چون سریالی از ذهنم می‌گذرد.

دستم را دراز می‌کنم تا نامه را بگیرم. هق‌هق کنان، دستش را می‌کشد و به‌سرعت، به‌طرف خط اول دور می‌شود. طولی نمی‌کشد که با فرمانده و بچه‌های دیگر برمی‌گردد. فرمانده نامه را باز کند. ازطرف همسر رستم‌علی است. نوشته است:

«رستم‌علی جان! امروز تو پدر شدی. وای هول شدم؛ سلام! نمی‌دانی چقدر قشنگ است، بابا ابوالقاسم، نام پسرت را گذاشته مهدی

پتو را می‌اندازم رویش و به‌طرف بی‌سیم می‌روم. ناگهان از توی کانال صدایی می‌شنوم که داد می‌زند: «رستم‌علی! رستم‌علی! رستم‌علی نامه داری.»

گوشی از دستم می‌افتد. چشم می‌دوزم به ته کانال. یکی از بچه‌های بابلی است که پشت هم داد می‌کشد. نزدیک که می‌شود، می‌گوید: «رستم‌علی نامه دارد.»

سست و بی‌رمق تکیه می‌دهم به سنگر. دستانم دارند می‌لرزند. وقتی متوجه خون تازه‌ای می‌شود که به اطراف پاشیده است، آرام پتو را کنار می‌زند و گریه سر می‌دهد.

دستم را دراز می‌کنم تا نامه را بگیرم. هق‌هق کنان، دستش را می‌کشد و به‌سرعت، به‌طرف خط اول دور می‌شود. طولی نمی‌کشد که با فرمانده و بچه‌های دیگر برمی‌گردد. فرمانده نامه را باز کند. ازطرف همسر رستم‌علی است. نوشته است:

«رستم‌علی جان! امروز تو پدر شدی. وای هول شدم؛ سلام! نمی‌دانی چقدر قشنگ است، بابا ابوالقاسم، نام پسرت را گذاشته مهدی. من گفتم، تو بابای رستم‌علی هستی، صاحب اختیاری. گذاشت مهدی. به‌خدا عین خودت است. کشیده و سبزه و ناز. می‌آیی؟ باید بیایی. شنیدم که عملیات شده. رادیو گفت، فاو را گرفته‌این، این فاو چی هست؟ چی دارد که ولت نمی‌کند؟ تلویزیون نشان داد، هی نگاه کردم؛ آخر شماها همه مثل هم هستید. مهدی بهانه باباش را می‌گیرد. تو را جان مهدی بیا؛ دلم بدجوری تنگ شده. یک تُکه‌پا بیا، بعد برو… جنگ که فرار نمی‌کند، ناسلامتی بابا شدی‌ها.

چند روز پیش از جهادسازندگی آمده بودند پی‌ات. یک اخطاریه دستشان بود. زدم زیر خنده. می‌خواهند اخراجت کنند. مگر نگفتی‌شان که جبهه‌ای؟ ننه‌ات راه‌ به‌راه، مهدی را می‌بوسد. همه سلام دارند. زود می‌آیی؟ خیلی منتظرتم. باشد؟

دوستت دارم - زهرا

 

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

اینجا خرمشهر است!

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وارد خرّمشهر که می‏شوی، هنوز در خیالی. در فکر شهری که از آن آمده‏ای. فکر می‏کنی، اینجا هم مثل همه جای دیگر است: یک شهر با آدم‏های شهرنشین مثل خودت. اندکی که از آسمان به زمین می‏آیی و سفر جاده‏ای‏ات را آغاز می‏کنی، بی‏شک نظرت عوض می‏شود. اینجا مثل جاهای دیگر نیست. اینجا را می‏گویند “خرّمشهر"؛ می‏نامند “شهر خون".

دگرگونی احوالت، تغییر نظرت، تحوّل دیدگاهت و غَلَیان درونی‏ات بی‏جهت نیست. خیلی‏ها مثل تواند. نظرت را که می‏گذرانی به این سو و آن سو، احساس اطمینانی در وجودت شکل می‏گیرد. حسّ همانندی. بقیه هم مثل تواند. اینجا همه دِگرگونه‏اند. گویی اصلاً زمینش خاصّ است؛ هوایش سنگین. بادش پیام‏آور. بارانش بوی متفاوتی دارد. آری، اینجا همه اینگونه‏اند. اینجا همه چیز متفاوت است.

اینجا شهر خون است. صدایت از شلمچه می‏آید. کهن بوم و بَرِ خون. دیرینه شهر جنگ. گرامی خاک سرخ.

*******

شلمچه تو را به یاد خودت می‏اندازد. اطراف جادّه را که نگاه می‏کنی، همه‏اش خاک است و خاک و خاک. کبودی خاصّی در حلقه چشمانت خودنمایی می‏کند.

به یاد خودت می‏افتی. به یاد ژرفای انسانیّت. به یاد بزرگ‏مردانی از تاریخ وطنت. والا افرادی که در حادثه‏ها خم به ابرو نیاوردند. در تلخ‏کامی‏ها نشکستند. راه را گم نکردند. پلی ساختند از دشواری‏ها. پلی به سوی آسمان. دیگر می‏دانی منظورم چیست. منظورم “عشق” است. “شهید” است. شایدم “خون".

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد ایرانَت می‏اندازد. یاد وزش تندبادها. خروش طوفان‏ها. به یاد همسایگی می‏افتی؛ هم‏جواری رویدادها و پیروزی‏ها، شکست‏ها و کامرانی‏ها.

شلمچه تو را به یاد نشیب‏ها می‏اندازد. شایدم فرازها. چهره نشان‏ دادن‏های عشق. به یاد شهدا. شایدم خون.

شلمچه تو را به یاد سرافرازی الوند می‏اندازد. شایدم دماوند و سهند. شاید قله‏های رفیع عشق. بلندای پذیرش شهادت به جان.

شلمچه تو را به یاد روح زلال خلیج همیشه فارس می‏اندازد. شایدم خزر؛ البته که اروند و کارون. شاید به یاد صمیمیّت کویری‏ها. معنویّت خدایی‏ها. مردانگی جوان‏تر‏ها.

شلمچه تو را به یاد ایرانَت می‏اندازد. یاد وزش تندبادها. خروش طوفان‏ها. به یاد همسایگی می‏افتی؛ هم‏جواری رویدادها و پیروزی‏ها، شکست‏ها و کامرانی‏ها.شلمچه تو را به یاد نشیب‏ها می‏اندازد. شایدم فرازها. چهره نشان‏ دادن‏های عشق. به یاد شهدا. شایدم خون

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد گذشته‏ات می‏اندازد. تمدّن درخشانت. ایران دیرینه‏ات. مردان و زنان کشورت در موج‎خیز حادثه‏ها.

شلمچه تو را به یاد روزهایی می‏اندازد که بی‏هیچ ترس و هراس بر یأس غلبه کردی. به سمت ساحل آرامش رفتی. با موفقیّت تنی به آب زدی.

شلمچه تو را به یاد عزّتی که بخشیدی به سرزمینت می‏اندازد. مددِ ایمان و اراده‏ات. به یاد شهید می‏اندازدت. به یاد خون. به یاد عشق؛ عشق به وطنت.

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

*******

شلمچه تو را به یاد فرهنگت می‏اندازد. آن همه بزرگان حکیم و نویسنده و گوینده و مردان و زنانت که از سرزمینت برخاسته‏اند. به یاد آنهایی که مردانه بوده‏اند و چنین مانده‏اند.

شلمچه تو را به یاد آنهایی می‏اندازد که شب‏ها را به روز رساندند تا نام ایرانت بماند. عزّت و سربلندی سرزمینت آسیبی نبیند.

شلمچه تو را به یاد خیلی چیزها می‏اندازد. به یاد سرمای توان‏فرسای زمستان. گرمای طاقت‏سوزِ تابستان. صبوری‏ها، ایستادگی‏ها، مشقّت‏ها و خواستن‏ها.

شلمچه تو را به یاد شُهدایت می‏اندازد. به یاد عشق. ایثارها برای مصون ماندن از گزند دشمنت.

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

شلمچه تو را به یاد فرهنگت می‏اندازد. آن همه بزرگان حکیم و نویسنده و گوینده و مردان و زنانت که از سرزمینت برخاسته‏اند. به یاد آنهایی که مردانه بوده‏اند و چنین مانده‏اند

*******

شلمچه تو را به یاد شکوهت می‏اندازد. به یاد نامدارانت. هنوز صدای “آریو برزن” و “آرش” و آوای “یا حسین (ع)” می‏شنوی. زمزمه‏های غریبانه سرداران شهیدت.

شلمچه تو را به یاد خرّمشهر، آبادان و حتی کمی آن طرف‏تر قصر شیرین، سوسنگرد و مریوان می‏اندازدت.

به یاد کران تا کران خاک خداییَت. به یاد جایی که در همه‏اش زمزمه‎ی شهیدانت پیچیده است و طنین تکبیر رزمندگان پاکباز بسیجی‏ات پیداست.

“یاد بعضی نفرات. رزم روحم شده است. وقت هر دلتنگی. سویشان دارم دست. جرئتم می‏بخشد. روشنم می‏دارد".

یادداشت: سپیده سیر

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

4 خاطره از تفحص شهدا

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در یگان ما عده اى هستند که کارشناس آب و مسائل کشاورزى اند. یک روز رفتم پهلویشان و گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند: «خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود که آن هم به دلیل شرایط زیر خاک و زمان زیاد است…» بعد به هر کدام جرعه اى از آن آب داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید
کنار جنازه عراقى

چند روزى بود که «بهزاد گیجلو» سرباز تفحص، پاپیچ شده بود که: «من خواب دیدم کنار آن جنازه عراقى که چند روز پیش پیدا کردم، چند شهید افتاده…»

دو - سه روز پیش از آن، در اطراف ارتفاع 146 یک جنازه پیدا کردیم که لباس کماندویى سبز عراقى به تن داشت. پلاک هم داشت که نشان مى داد عراقى است. ظاهراً بهزاد خواب دیده بود که کسى به او مى گفت در سمت راست آن اسکلت عراقى چند شهید دفن شده اند.

آن شب گیجلو ماند پهلوى بچه هاى نیروى انتظامى و ما برگشتیم مقر. فردا صبح که برگشتیم، در کمال تعجب دیدیم درست سمت راست همان جنازه عراقى، پیکر پنج شهید را خوابانده روى زمین. تا ما را دید ذوق زده خندید و گفت:

- بفرما آقا سید، دیدى، هى مى گفتم یک نفرى توى خواب به من مى گه سمت راست اون جنازه عراقى رو بکنید، چند تا شهید خاک شده است، من دیگه طاقت نیاوردم و اینجا را کندم و اینها را پیدا کردم.

آن روز صبح زود گیجلو تنها به محل آمده و زمین را زیرورو کرده بود و پنج شهید پیدا کرد. همه شهدا هم پلاک داشتند.
ثمره زیارت عاشورا

عید سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پکر. چند روزى بود که هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحیم» گویان مى رفتیم کار را شروع مى کردیم و تا غروب زمین را مى کندیم، ولى دریغ از یک بند استخوان. آن روز مهمانى از تهران برایمان آمد. کاروانى که در آن چند جانباز بزرگوار نیز حضور داشتند. از میان آنان، «حاج محمود ژولیده» مداح اهل بیت(علیه السلام) برجسته تر از بقیه بود. اولین صبحى که در فکه بودند، زیارت عاشوراى با صفایى خواند.خیلى با سوز و آتشین. آه از نهاد همه برخاست. اشک ها جارى شد و دل ها خون شد به یاد کربلاى حسینى، به یاد اباعبدالله در صحراى برهوت و پر از موانع و سیم خاردار فکه. فکه، والفجر یک.

به یاد چند شب و چند روز عملیات در 112 و 143 و 146. به یاد شهدایى که اکنون زیر خاک پنهان بودند. زیارت عاشورا که به پایان رسید، «على محمودوند» دو رکعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد، وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب کردم. گفتم: «با این عجله کجا؟» شادمان گفت: «استارت کار خورد، دیگه تمام شد. رفتم که شهید پیدا کنم» و رفت.

دم ظهر بود که با صداى بوق وانتى که از دورمى آمد، متعجب از سوله ها بیرون آمدیم. على محمودوند بود که شهیدى یافته بود. آورد تا به ما نشان دهد که زیارت عاشورا چه کارها مى کند.

بفرما آقا سید، دیدى، هى مى گفتم یک نفرى توى خواب به من مى گه سمت راست اون جنازه عراقى رو بکنید، چند تا شهید خاک شده است، من دیگه طاقت نیاوردم و اینجا را کندم و اینها را پیدا کردم.آن روز صبح زود گیجلو تنها به محل آمده و زمین را زیرورو کرده بود و پنج شهید پیدا کرد. همه شهدا هم پلاک داشتند.
جرعه اى به نیت شفا

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است…» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دکتر و درمان…». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»

آن روز شهیدى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده…». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى از آب فکه ببرم…
جرعه اى آب زلال

حاج آقا کربلایى، مسئول عقیدتى سیاسى یگان ژاندارمرى مستقر در فکه بود. تعریف مى کرد:

- در یگان ما عده اى هستند که کارشناس آب و مسائل کشاورزى اند. یک روز رفتم پهلویشان و گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند: «خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود که آن هم به دلیل شرایط زیر خاک و زمان زیاد است…» بعد به هر کدام جرعه اى از آن آب داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید. آب را سرکشیدند و پرسیدم: «حالا به نظر شما این آبى که خوردید چه جورى بود؟» همه متفق القول گفتند: «هیچى. آبى تازه و زلال، بدونه هرگونه ماندگى…» خنده مرا که دیدند. جا خوردند. پرسیدند: «علت چیه؟» قمقمه را نشانشان دادم و گفتم: «این آبى که شما خوردید متعلق به این قمقمه بود که دوازده سال تمام زیر خاک کنار یک شهید بوده…» مات و مبهوت به یکیدگر نگاه مى کردند. اول فکر کردند شوخى مى کنم. باورشان نمى شد آب، آنقدر زلال و خوش طعم باشد. صلواتى که فرستادند، همه تعجب و بهتشان را مى رساند.

راوی : سید احمد میرطاهری

منبع:فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 197
  • 198
  • 199
  • ...
  • 200
  • ...
  • 201
  • 202
  • 203
  • ...
  • 204
  • ...
  • 205
  • 206
  • 207
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1403
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس