فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عینک‌‌های مانده در حلبچه

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شگفت‌روزی بود آن بامداد تیره‌گون. آسمان می‌بارید، اما نه برف و باران. زمین می‌رویید، اما نه شاد و خندان. مرگ می‌بارید و زمین می‌شکافت از تیزی موشک‌های قاتل. حلبچه، آماده می‌شد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بی‌جانش کند.

شگفت‌روزی بود آن بامداد تیره‌گون. آسمان می‌بارید، اما نه برف و باران. زمین می‌رویید، اما نه شاد و خندان. مرگ می‌بارید و زمین می‌شکافت از تیزی موشک‌های قاتل. حلبچه، آماده می‌شد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بی‌جانش کند.

آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر می‌گریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریه‌های خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، می‌دویدند تا آخرین بازمانده‌های جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا می‌رفتند؟ هر جا جز شهرشان. حلبچه در تصرف مردگانی بود که یک‌قطره خون از دماغ هیچ‌کدامشان نریخته بود؛ اما همگی زرد و بی‌حس، نقش زمین شده بودند. چقدر دلم می‌خواست که دفترچه خاطرات یکی از این پنج‌هزار مرده را می‌یافتم و همان‌جا بر سر جنازه او می‌نشستم و می‌خواندم. دفترچه‌ای نیافتم، اما آلبوم‌ عکس خانواده‌ای را یافتم که جنازه‌های آنان از حیاط تا کوچه را تن‌فرش کرده بود. در آن آلبوم، هیچ عکسی را ندیدم که بی‌خنده و شادی باشد.

گوشه‌ای نشستم و چشم از غروب خسته آن روز غمبار برگرفتم. خورشید، در شرم خود پنهان می‌شد. می‌شنیدم که با خود می‌گفت کاش امروز طلوع نکرده بودم؛ کاش در تاریخ حلبچه، این روز شیمیایی را ننوشته بودند. رفت و رفت تا دیگر اثری از او باقی نماند.

آسمان می‌گفت آن دم با زمین

گر قیامت را ندیدستی ببین

آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر می‌گریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریه‌های خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، می‌دویدند تا آخرین بازمانده‌های جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا می‌رفتند؟

صدای پاهای برهنه و گریه‌های گیج، سکوت کوهستان را نمی‌شکست؛ اما ناگاه بانگی برخاست. صدای مجری جوانی بود که از رادیو عراق پخش می‌شد. گوشه‌هایی از سخنان صدام را شمرده و متین می‌خواند. از حماسه‌سازی سربازانش می‌گفت و اینکه جهان عرب، باید مجوس‌کشی او را ارج گذارند. ایرانیان را دشمنان خدا می‌خواند و اعراب را به اتحاد در برابر این دشمن دیرینه دعوت می‌کرد. آن روز هر چه با خود اندیشیدم، نفهمیدم چرا صدام این دیوانگی را کرد. امروز به علت‌ها فکر نمی‌کنم؛ چون همیشه هر جنگی علتی دارد. به این می‌اندیشم که از این جنگ، چه نصیبی برای مردم عراق بود؛ مردمی که از جهان، فقط صدام را و شعارهایش را می‌شناختند، و از ایران هیچ نمی‌دانستند جز خبرهای بعثی و تحلیل‌های حزبی.
حلبچه

آنان کدام داروی حماقت را سر کشیده بودند که هشت سال بی‌امان کشتند و کشته شدند؟ سربازان عراقی، به‌اجبار یا اختیار، گلوله می‌پاشیدند و بمب می‌ریختند و خون می‌‌آشامیدند. گاه نیز آواز می‌خواندند و شعار می‌دادند و نعره‌های مستانه سرمی‌دادند. صدام، با چشم و گوش آنان چه کرده بود که دیوانه‌وار می‌جنگیدند و جز فرمان بعثی نمی‌شناختند؟

نشستم و عکس‌های مردانی را ورق زدم که از آینده خود بی‌خبر بودند. کودکان معصوم، چشم‌های خود را ریز کرده بودند تا شاید فردای دور را نزدیک‌تر ببینند و از هم اکنون بلوغ و حجله‌آرایی خود را جشن گیرند. آن روز، آسمان روی از زمین برمی‌گرفت تا نبیند آنچه بر جنبندگان ریخته است. زمین دهان باز کرده بود تا مگر خود را ببلعد و این‌همه مرد و زن و کودک را در خاک جفا نپوشاند.

برخاستم و به میان بازماندگان آمدم؛ آنان که جز توده‌ای از ترس و وحشت و مظلومیت نبودند. یکی خدا را شکر می‌گفت که درونش جهنمی از گازهای شیمیایی نشد، و دیگری صدام را نفرین می‌کرد، و پیرمردی را نیز دیدم که چشم از افق برنمی‌داشت.

ـ سلام. خوبی؟ چیزی نمی‌خوای پدر جان؟

ـ نه. زنده باشی پسرم… فقط ….

ـ فقط چی؟ بگو! تعارف نکن.

ـ عینکم! عینکم مانده است. می‌شه رفت داخل شهر؟ عینکم رو لازم دارم.

ـ عینک؟ برای چی؟ می‌خوای چی‌کنی؟ نمی‌تونی ببینی؟

ـ قرآن! می‌خوام قرآن بخونم، نمی‌تونم.
منبع :سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دست نوشته های غواص شهید

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این را می‌گویم که بعدها ببینید چه باید می‌بود و چه بود. غواص‌های ارتش هیکلی بزرگ و تنومند، ولی بچه‌های ما همگی جثه‌ای کوچک و روحی بزرگ داشتند و اصل برای ما روح بلند و بزرگ بود. به دلیل جثه‌های کوچک، لباس‌ها گشاد بودند و بچه‌ها اذیت می‌شدند، ولی بایستی کار می‌کردند و آموزش می‌دیدند با کمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط برای رضای خدا

شهید محمود دوستانی دزفولی که فرماندهی گروهان غواص گردان بلال از لشکر 7 ولی عصر (عج) را در عملیات والفجر 8 به عهده داشت در تاریخ 5/12/64 در حالی که در کنار همرزمانش در اتوبوس نشسته بود، بر اثر اصابت راکت هواپیمای دشمن متجاوز، به شهادت رسید و به دوستان و برادر شهیدش پیوست.

متنی که در ادامه مشاهده خواهید کرد گوشه ای خاطرات شهید دوستانی است که ایشان به قلم خود می نویسد:

برنامه ما به این شکل بود که قبل از اذان صبح بیدار می‌شدیم صبحانه یا به قول بچه‌ها، سحری می‌خوردیم و با اذان صبح نماز می‌خواندیم. پس از آن به خط می‌شدیم تا به آموزش غواصی در آب سرد برویم. در آن صبح‌های زود، هر کس بچه‌ها را می‌دید که وارد آب می‌شدند اگر چه لباس گرم به تن داشتند به جای آنها وحشت می‌کرد که البته همین صبر و استقامت بچه‌ها نتیجه ایمان آنها به خدا بود.

در مورد لباس‌ها (غواصی) نیز نخست بایستی آنها، را خیس می‌کردیم و بعد می‌پوشیدیم و این برای ما خیلی مشکل بود، چون بدنمان از آب یخ به لرزه می‌افتاد و صبح که می‌خواستیم لباس بپوشیم. حدود ساعت 6 صبح بدن‌مان از شدت سرما می‌لرزید. ولی بچه‌ها، با آن همه مشکلش، برای رضای خدا طاقت می‌آوردند.

نماز جماعت نیز به امامت حاج آقا یوسفی در پلاژ برگزار می‌شد. او چون خودش با بچه‌های غواص بود، حرف‌هایش به دل می‌نشست نماز که می‌خواند، همه‌اش گریه می‌کرد. بچه‌ها هم با او گریه می‌کردند و بین الصلاتین که برای بچه‌ها سخن می‌گفت از اول سخنانش با او اشک می‌ریختند و این به دلیل آن بود که با بچه‌ها بود و در دل آنها جا داشت.

یادم نمی‌رود برادران شهید مسعود اکبری، فرمانده گروهان غواص گردان حمزه، از لشکر 7 ولی عصر (عج) و عظیم مسعودی چند شب که حاج آقا سیفی را نمی‌دیدند می‌گفتند چون حاج آقا نیست، حال بچه‌ها گرفته شده است.

بچه‌ها با وجود سرمای زیاد و سختی‌های غواصی، همیشه به خدا توکل می‌کردند چون عملیات آبی با عملیات خشکی تفاوت فراوان داشت. اگر می‌خواستند کاری کنند، باید به کسی جز خدا توکل نمی‌کردند و به راستی راه را خوب تشخیص داده‌ بودند.

آیندگان باید بدانند که چه کسانی در این راه آمده‌اند. قطعا کسانی که این همه آگاهی داشتند می‌توانستند راهشان را خوب انتخاب کنند و همین‌ها بودند که آن همه سختی را تحمل کردند

قبل از آن زمان، من خودم، وقتی در رودخانه می‌رفتم فقط یک ساعت و شاید کمتر می‌توانستم در آب باشم، ولی در آنجا تمام ما ساعت‌ها در آب بودیم و آموزش می‌دیدم و جز یاری و لطف خدا چیزی دیگری در کار نبود. شب‌ها بعضی از بچه‌ها از فرط خستگی بعد از نماز مغرب و عشا به خواب می‌رفتند. بعضی روزها بود که بچه‌ها ساعت 6 صبح به داخل آب می‌رفتند و ساعت 12:30 ظهر بیرون می‌آمدند و این می‌طلبید که بچه ها پشتوانه قلبی قوی ای داشته باشند؛ چیزی که در وجود آنها موج می‌زد. با آن همه خستگی، شب‌ها بچه‌ها جلسه قرائت قرآن و اخلاق داشتند و مراسم دعا و توسل و عزاداری بود. آنجا شهید حمید کیانی، با قاطعیت تمام، روحیه‌ای عجیب به بچه‌ها می‌داد و همه باگفتار و سخنانش سر حال می‌آمدیم. حمید نسبت به تمام بچه‌ها خیلی رئوف و مهربان بود و صمیمت خاصی با آنها داشت.

یادم می‌آید که یک شب رزم شبانه داشتیم. حدود ساعت 8:30 بعد از پوشیدن لباس غواصی به داخل آب رفتیم. آن شب، هر چه آموزش دیده بودیم انجام دادیم. با بچه‌ها هم قرار گذاشته بودیم که آیه وجعلنا را هر شب بخوانیم تا در شب عملیات یادمان نرود، چون آنجا می‌بایست دشمنان اسلام کور می‌شدند.

در طول آموزش، پیش می‌آمد که بچه‌ها روزی سه بار نرمش می‌کردند و مربی‌ای که داشتیم این آموزش‌ها را در ارتش دیده بود و می‌گفت: ما فقط روزی 2 ساعت آموزش دیده‌ایم و غذایی که به ما می‌دادند انواع غذاهای تقویتی بوده و هر کدام از ما یک دست لباس غواصی داشته ایم.
غواص شهید

خدا شاهد است که ما با نان و خرما و شیره بچه‌ها را سیر می‌کردیم و به عنوان غذای تقویتی به بچه‌ها می‌دادیم و در آن حال، روزی شش ساعت در آب بودیم. آن هم فقط با چند دست لباس غواصی برای تمام گروهان‌های لشکر، ولی با همه اینها بچه‌ها با توکل به خدا همه آموزش‌ها را پشت سر گذاشتند و بسیار قانع بودند.

این را می‌گویم که بعدها ببینید چه باید می‌بود و چه بود. غواص‌های ارتش هیکلی بزرگ و تنومند، ولی بچه‌های ما همگی جثه‌ای کوچک و روحی بزرگ داشتند و اصل برای ما روح بلند و بزرگ بود. به دلیل جثه‌های کوچک، لباس‌ها گشاد بودند و بچه‌ها اذیت می‌شدند، ولی بایستی کار می‌کردند و آموزش می‌دیدند با کمال استقامت، آن همه رزم شبانه و آموزش را پشت سر گذاشتند، فقط برای رضای خدا.

آن دوره بعد از چهل روز تمام شد.

شهید عبد الصمد بلبلی جولا خیلی خودش را ساخته بود. او دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود و ذهن بسیار خوبی داشت. پدرش در یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس به بنایی مشغول بود. در مسابقات علمی که در گردان برگزار می‌شد، تنها کسی که خیلی زود و سریع پاسخ می‌داد عبدالصمد بود و باور کنید پرسش‌های مشکلی بودند که حتی طراح آنها جوابشان را در کتاب‌ها دیده بود وگرنه خودش پاسخ پرسش‌ها را نمی‌دانست! ولی عبدالصمد به راحتی و با سرعت به سؤالات پاسخ می‌داد.

آیندگان باید بدانند که چه کسانی در این راه آمده‌اند. قطعا کسانی که این همه آگاهی داشتند می‌توانستند راهشان را خوب انتخاب کنند و همین‌ها بودند که آن همه سختی را تحمل کردند.

در سختی‌ها چهره‌ی همیشه خندان شهید امیر خادمعلی فراموش نمی‌شود. او که اگر روزی ده بار از جلوی چادر می‌گذشت سلام می‌کرد. همین طور چهره شهید عظیم مسعودی که واقعا نمونه بود بعد از همه سختی‌های آموزش، عظیم را جز در حال خواندن کتاب و مطالعه نمی‌دیدی. او عاشق کتاب بود و خودش را با مطالعه کتاب ساخته بود. وقتی به نزد او می‌رفتم روحیه می‌گرفتم و برمی‌گشتم. او را سال‌ها بود که می‌شناختم.

در طول آموزش، پیش می‌آمد که بچه‌ها روزی سه بار نرمش می‌کردند و مربی‌ای که داشتیم این آموزش‌ها را در ارتش دیده بود و می‌گفت: ما فقط روزی 2 ساعت آموزش دیده‌ایم و غذایی که به ما می‌دادند انواع غذاهای تقویتی بوده و هر کدام از ما یک دست لباس غواصی داشته ایم.خدا شاهد است که ما با نان و خرما و شیره بچه‌ها را سیر می‌کردیم و به عنوان غذای تقویتی به بچه‌ها می‌دادیم و در آن حال، روزی شش ساعت در آب بودیم. آن هم فقط با چند دست لباس غواصی برای تمام گروهان‌های لشکر، ولی با همه اینها بچه‌ها با توکل به خدا همه آموزش‌ها را پشت سر گذاشتند و بسیار قانع بودند

به یادم می‌آید که روزی گفتند چند نفر برای آموزش خاصی می‌خواهند و به هیچ کس حتی به من که فرمانده گروهان بودم - هم محل آن را نگفتند و با تلاش فراوانی که کردم، متوجه شدم که برای کار در منطقه است.

جمعی از برادران، مانند شهید حسین انجیری و جمال قانع و بچه‌های دیگر که حالا زخمی و در بیمارستان‌ها بستری هستند، انتخاب و فرستاده شدند.

همانطور که قبلا گفتم، آموزش‌ها یکی از دیگری سخت‌تر بود. هیچ وقت یادم نمی‌رود که آن شب، در کلاس قرآن شهید حمید کیانی می‌گفت: ما این همه تلاش کرده‌ایم و سختی کشیده‌ایم تا خدا در شب عملیات به ما نظری کند. او می‌گفت به هر چه خدا گفته است عمل کرده‌ایم. گفته است: مسلمان باشید، شده‌ایم. گفته است: نماز بخوانید، خوانده‌ایم. گفته است: جهاد کنید، کرده‌ایم. گفته است: جنگ سخت بکنید، سخت‌ترین جای جنگ هم آمده‌ایم و از فضل خدا دور است که ما را کمک نکند. حمید با این صحبت‌ها بچه‌ها را دلگرم می‌کرد.

بعد از پایان دوره آموزش ، 48 ساعت به بچه‌ها مرخصی دادند. خودم هم مریض بودم و به دزفول رفتم. ساعت 8 صبح به دزفول رسیدم و حدود ساعت یازده بود که گفتند باید به گردان برگردم وقتی برگشتم، گفتند باید به منطقه بروم و این اولین بار بود که فهمیدم منطقه کجاست.

در این سفر، پنج نفر بودیم که نمی‌دانم چه رمزی بود که از بین این پنج نفر فقط من مانده‌ام. آنها عبارت بودند از برادران شهید مجید شعبانپور، عسکری، حمید محمد نژاد و مسعوداکبری که با هم به منطقه رفتیم و الان آن 4 نفر شهید شده‌اند. من مانده‌ام و معلوم نیست تقدیر چیست و حقیقتا این بار من متعجب مانده‌ام.

روحشان شاد

منبع:سایت فانحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

لحظه شهادت آخرین نفر

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمی‌شد. تنها جرقه گلوله‌ها بود که از مقابل هم می‌گذشتند. لحظه‌ای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد

گم شده بودیم. جاده فاو ام القصر پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود. فرمانده جلوتر از ما حرکت می‌کرد. 15 نفر بودیم. گوشه و کنار چند تیربار کار می‌کرد. از آنها گذشتیم. همه ناامید به اطراف نگاه می‌کردند. این همه دعا و آرزو برای عملیات والفجر هشت. اون وقت حالا گم شدیم. فرمانده برگشت. عصبانی بود.

- این جوری به هم روحیه می‌دین؟ خوب جنگه دیگه.

هیچ کس حرفی نزد. به رفتن ادامه دادیم. جلوتر اتوبوس‌ها و ایفا و نفربرهای عراقی ریخته بودند. همه منهدم. دود غلیظی از آنها بلند بود.

- همین جا عملیات شده دیگه. این هم نشونیش. دارن می‌سوزن.

- چشم بسته غیب می‌گی؟

از دور صدایی بلند شد. هیس هیچی نگین. چند نفر اونجان.

چراغ قوه انداختیم. تعداد زیادی عراقی روی زمین خوابیده بودند.

- خاموش کن. شاید زنده باشن.

- یعنی خوابیدن؟

- چند نفر برن ببینن زنده‌ان یا مرده.

سه، چهار تا از بچه‌ها رفتند طرفشان. اسلحه‌ها را آماده کردیم. بچه‌ها رسیدند بالای سر یک عراقی. نور چراغ قوه را انداختند توی چشمهایش. تکانی خورد و نیم خیز نشست. قبل از اینکه چیزی بگوید. کارش تمام شد. بچه‌ها برگشتند.

- زنده‌ان بابا. خوابیدن.

- مجبوریم باید رد شیم. با شلیک من همه شلیک کنن.

گم شده بودیم. جاده فاو ام القصر پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود. فرمانده جلوتر از ما حرکت می‌کرد. 15 نفر بودیم. گوشه و کنار چند تیربار کار می‌کرد. از آنها گذشتیم. همه ناامید به اطراف نگاه می‌کردند. این همه دعا و آرزو برای عملیات والفجر هشت. اون وقت حالا گم شدیم. فرمانده برگشت. عصبانی بود.- این جوری به هم روحیه می‌دین؟ خوب جنگه دیگه

صدای رگبار پانزده اسلحه تو منطقه پیچید. بعضی از آنها حتی فرصت بیدار شدن پیدا نکردند. تا خشاب عوض کنیم، پنج شش نفرشان فرار کردند. رفتیم دنبالشان. یکی از آنها نارنجکی پرتاب کرد. خوابیدیم روی زمین. نباید آنقدر نزدیک به هم حرکت می‌کردیم. صدای دومین و سومین نارنجک تو گوشم پیچید. ترکش‌ها مثل زنبور از بالای سرم می‌گذشتند. ناله و الله اکبر و یا مهدی بچه‌ها بلند شده بود. گوشه و کنار افتاده بودند. ترکش بدن‌هایشان را سوراخ سوراخ کرده بود. بلند شدم. خشم تمام وجودم را پر کرده بود. ماشه را فشار دادم. رگبار فراریشان داد. یکی از بچه‌ها بلند شد.

- سالمی؟

- فکر می‌کنم.

بقیه بچه‌ها یا شهید شده بودند یا به شدت مجروح. جان می‌کندند. بغضم را فرو خوردم. قلبم به شدت درد می‌کرد.

- حالا چه کار کنیم؟

- دارن جون می‌دن… یا زهرا می‌گن… رمز عملیات همین بود. مگه نه؟

بغضش ترکید. روی زمین زانو زد.
لحظه شهادت آخرین نفر

- بلند شو! روحیه تو از دست نده. لیاقت داشتن که شهید شدن. ما باید ادامه بدیم.

- فرمانده؟

خیسی چشم‌هایم را با چفیه پاک کردم. احساس کردم صدایم می‌لرزد.

- … شهید شده.

خم شد تو خودش. شانه‌هایش می‌لرزید. از روبرو صدای توپ فرانسوی بلند شد.

- می‌شنوی؟ نکنه …؟

- یعنی عوضی اومدیم؟ داریم می‌ریم طرف عراقیا؟ حدس می‌زدم.

- بهتره برگردیم.

صاف تو چشمهایم نگاه کرد. چیزی در نگاهش می‌درخشید راست ایستاد.

- من نمی‌آم .. همین جا می‌مونم.

- چی می‌گی؟ الان می‌رسن. صدا رو شنیدن نباید بمونیم.

- نمی‌تونم. می‌خوام بمونم. همین جا می‌مونم کنار بچه‌ها.

- دیوونگی نکن. کاری از دستت ساخته نیست. شانس بیاری اسیر می‌شی تا دیر نشده راه بیفت.

- اسیر نه. شهید می‌شم. می‌خوام کنارشون بمونم. نمی‌تونم دل بکنم.

نگاهش کردم. اصرار بی‌فایده بود. از اطراف چند خشاب پر پیدا کردم گذاشتم کنارش.

صدای رگبار پانزده اسلحه تو منطقه پیچید. بعضی از آنها حتی فرصت بیدار شدن پیدا نکردند. تا خشاب عوض کنیم، پنج شش نفرشان فرار کردند. رفتیم دنبالشان. یکی از آنها نارنجکی پرتاب کرد. خوابیدیم روی زمین. نباید آنقدر نزدیک به هم حرکت می‌کردیم. صدای دومین و سومین نارنجک تو گوشم پیچید. ترکش‌ها مثل زنبور از بالای سرم می‌گذشتند. ناله و الله اکبر و یا مهدی بچه‌ها بلند شده بود. گوشه و کنار افتاده بودند

- اینا رو داشته باش، حداقل دفاع کن. من می‌روم خبر می‌دم اینجا چه خبر شده، شاید پیداشون کردم.

- تو برو. من هستم. نمی‌ذارم جلو بیان. مگه از رو جسدم رد شن.

دیگر نتونستم نگاهش کنم. وجدانم ناراحت بود اما باید اوضاع را گزارش می‌دادم. بی‌آنکه رو برگردانم دویدم . چفیه‌ام خیس بود. حال بدی داشتم. سرم درد می‌کرد. نفسم بالا نمی‌آمد. دور شده بودم. ایستادم تا نفسی تازه کنم. از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمی‌شد. تنها جرقه گلوله‌ها بود که از مقابل هم می‌گذشتند. لحظه‌ای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد.
منبع : فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 196
  • 197
  • 198
  • ...
  • 199
  • ...
  • 200
  • 201
  • 202
  • ...
  • 203
  • ...
  • 204
  • 205
  • 206
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1368
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس