عینکهای مانده در حلبچه
شگفتروزی بود آن بامداد تیرهگون. آسمان میبارید، اما نه برف و باران. زمین میرویید، اما نه شاد و خندان. مرگ میبارید و زمین میشکافت از تیزی موشکهای قاتل. حلبچه، آماده میشد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بیجانش کند.
شگفتروزی بود آن بامداد تیرهگون. آسمان میبارید، اما نه برف و باران. زمین میرویید، اما نه شاد و خندان. مرگ میبارید و زمین میشکافت از تیزی موشکهای قاتل. حلبچه، آماده میشد تا تاریخ را بگریاند و جهان را شرمسار پیکرهای بیجانش کند.
آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر میگریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریههای خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، میدویدند تا آخرین بازماندههای جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا میرفتند؟ هر جا جز شهرشان. حلبچه در تصرف مردگانی بود که یکقطره خون از دماغ هیچکدامشان نریخته بود؛ اما همگی زرد و بیحس، نقش زمین شده بودند. چقدر دلم میخواست که دفترچه خاطرات یکی از این پنجهزار مرده را مییافتم و همانجا بر سر جنازه او مینشستم و میخواندم. دفترچهای نیافتم، اما آلبوم عکس خانوادهای را یافتم که جنازههای آنان از حیاط تا کوچه را تنفرش کرده بود. در آن آلبوم، هیچ عکسی را ندیدم که بیخنده و شادی باشد.
گوشهای نشستم و چشم از غروب خسته آن روز غمبار برگرفتم. خورشید، در شرم خود پنهان میشد. میشنیدم که با خود میگفت کاش امروز طلوع نکرده بودم؛ کاش در تاریخ حلبچه، این روز شیمیایی را ننوشته بودند. رفت و رفت تا دیگر اثری از او باقی نماند.
آسمان میگفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین
آن روز و روزگار را خوب به یاد دارم. هزاران پیر و جوان و کودک از شهر میگریختند تا همچون همشهریان خود، گازهای شیمیایی را در ریههای خود فرو نبرند. اضطرابِ مردان بیش از زنان بود، و هراس زنان بیش از مردان. کودکان، میدویدند تا آخرین بازماندههای جنایتی باشند که استبداد بعثی آفریده بود. به کجا میرفتند؟
صدای پاهای برهنه و گریههای گیج، سکوت کوهستان را نمیشکست؛ اما ناگاه بانگی برخاست. صدای مجری جوانی بود که از رادیو عراق پخش میشد. گوشههایی از سخنان صدام را شمرده و متین میخواند. از حماسهسازی سربازانش میگفت و اینکه جهان عرب، باید مجوسکشی او را ارج گذارند. ایرانیان را دشمنان خدا میخواند و اعراب را به اتحاد در برابر این دشمن دیرینه دعوت میکرد. آن روز هر چه با خود اندیشیدم، نفهمیدم چرا صدام این دیوانگی را کرد. امروز به علتها فکر نمیکنم؛ چون همیشه هر جنگی علتی دارد. به این میاندیشم که از این جنگ، چه نصیبی برای مردم عراق بود؛ مردمی که از جهان، فقط صدام را و شعارهایش را میشناختند، و از ایران هیچ نمیدانستند جز خبرهای بعثی و تحلیلهای حزبی.
حلبچه
آنان کدام داروی حماقت را سر کشیده بودند که هشت سال بیامان کشتند و کشته شدند؟ سربازان عراقی، بهاجبار یا اختیار، گلوله میپاشیدند و بمب میریختند و خون میآشامیدند. گاه نیز آواز میخواندند و شعار میدادند و نعرههای مستانه سرمیدادند. صدام، با چشم و گوش آنان چه کرده بود که دیوانهوار میجنگیدند و جز فرمان بعثی نمیشناختند؟
نشستم و عکسهای مردانی را ورق زدم که از آینده خود بیخبر بودند. کودکان معصوم، چشمهای خود را ریز کرده بودند تا شاید فردای دور را نزدیکتر ببینند و از هم اکنون بلوغ و حجلهآرایی خود را جشن گیرند. آن روز، آسمان روی از زمین برمیگرفت تا نبیند آنچه بر جنبندگان ریخته است. زمین دهان باز کرده بود تا مگر خود را ببلعد و اینهمه مرد و زن و کودک را در خاک جفا نپوشاند.
برخاستم و به میان بازماندگان آمدم؛ آنان که جز تودهای از ترس و وحشت و مظلومیت نبودند. یکی خدا را شکر میگفت که درونش جهنمی از گازهای شیمیایی نشد، و دیگری صدام را نفرین میکرد، و پیرمردی را نیز دیدم که چشم از افق برنمیداشت.
ـ سلام. خوبی؟ چیزی نمیخوای پدر جان؟
ـ نه. زنده باشی پسرم… فقط ….
ـ فقط چی؟ بگو! تعارف نکن.
ـ عینکم! عینکم مانده است. میشه رفت داخل شهر؟ عینکم رو لازم دارم.
ـ عینک؟ برای چی؟ میخوای چیکنی؟ نمیتونی ببینی؟
ـ قرآن! میخوام قرآن بخونم، نمیتونم.
منبع :سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات