فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اینها قصه نیست، واقعیت است

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را باور ندارد، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را طبق روایتی از سیدباقر علمی، سکوی پرواز گذاشتند.

سیدباقر را می‌شناسی؟ همان کسی که وقتی همه کارها به هم گره می‌خورد، کافی بود فقط یک دقیقه صحبت کند تا گره باز شود، همان کسی که وقتی بسم‌الله الرحمن الرحیم را می‌گفت تا ده دقیقه فقط صدای گریه رزمنده‌ها بلند می‌شد، همان را می‌گویم.

گفتند: اسم این عملیات را چه بگذاریم، سیدباقر علمی در معبر گفت: اسم این عملیات را سکوی پرواز بگذاریم، عباس عطاری می‌گوید: از ایشان سئوال کردم، با اینکه عملیات لو رفته، تکلیف چیست سید؟ گفت تکلیف حکم جلودار است باید همه‌امان بتازیم، همین عبارتی که می‌گویم ایشان هم عنوان کرد و بعد گفت: اینجا سکوی پرواز است و این عملیات و یکی دو تا بعد از این عملیات هم بیشتر جمهوری اسلامی ندارد، سعی کنید بروید، این گفته خود سید بود.

زمستان تازه شروع شده بود که پرونده کربلای چهار خیلی زود بسته شد با برادرانی که دو تایی رفتند و یکی برگشتند و یا هیچکدام برنگشتند.

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را ، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را سکوی پرواز گذاشتند

کربلای پنج شروع شد، کربلای پنج اوج کربلا‌ها نام گرفت، مرور لحظه‌های کربلای چهار آزار دهنده بود.

حاج عباس عطاری می‌گوید: یک حرف در دلم مانده است، زمانی که رفتیم در گمرک، 300 نفر بودیم، موقعی که تمام شد فردا صبحش گفتند بروید عقب، 80 نفر بودیم، از گمرک که در آمدیم همه سرها را انداختیم پایین، هیچ کسی سرش را بلند نکرد تا خروجی گمرک، می‌دانید برای چه؟ برای اینکه احمدی و جاوید مهر در آن قایق شکسته مانده بودند دست بلند کردند، هر کاری کردند ما نتوانستیم برایشان کاری بکنیم، همان طور سرمان را انداختیم پایین از گمرک خرمشهر خارج شدیم.

کربلای پنج که شروع شد، فاطمیه بود همراه با سوز و سرمای استخوان سوز بی‌حد شب‌های جنوب، عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و نور رب‌الارباب اشراق را درک کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد و چه خریداری بهتر از خدا، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود.

یادداشت از غلامعلی حدادی
منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى…

خیال مى کردیم جاده تا بالا، یعنى کنار مقبره ى شهداى گمنام ادامه دارد، اما زهى خیال باطل، تیم حفاظت هم مثل اینکه همین گمان را داشته اند. توى خودشان جر و بحث است. «آقا باید پیاده شوند؟ براى کمرشان خوب نیست …،کدامتان قبلاً مسیر را بررسى کرده بود؟ »

راست مى گویند. تپه ى نورالشهدا شیب زیادى دارد. البته راه پله اى را در مسیرى پیچاپیچ با سنگ ساخته اند که کار صعود را آسانتر مى کند. اما همه درمانده ایم که رهبر آیا می تواند این تکه را بالا بیاید یا نه؟

تپه هاى دور و بر را نگاه مى کنم انگار من هم مشغول کار حفاظتى شده ام کسى به چشم نمى آید. اما اگر قرار به کارى باشد، خوب، نباید هم به چشم همچون منی بیاید!

ما زودتر به طرف مقبره مى رویم. قبل از همه به مقبره مى رسم، چون مثل بقیه از مسیر راه پله ها بالا نرفتم. تنها کارى که کرده اند این بوده که پمپى را از پایین زده اند و آب،کنار مقبره مى آید و از آنجا مجدداً در مسیر پرشیب سرعت مى گیرد و مثل آبشار مى ریزد در استخرى که پانصد مترى پایین تر است.

رهبر، سمت دیگر تپه از اتومبیل پیاده مى شود. مسئولان، امام جمعه، استاندار، نماینده ى آقا، اعضاى بیت، همه و همه دورش را گرفته اند و همراه او قدم مى زنند آقا یک نگاه می اندازد به بالاى تپه و مقبره و گل از گلش مى شکفد. تا مى رسند پاى تپه.

سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…

سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود…

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آقا نگاهى به مقبره مى کند. ناگهان شروع مى کند به بالا آمدن. بالا آمدن تعبیر درستى نیست شروع مى کند به تندى به سمت قله گام برداشتن، چیزى نزدیک به دویدن. سردار پله ها را نشان مى دهد. اما آقا از مسیر مستقیم به سمت مقبره مى آید… مسئولان یکى یکى جا مى مانند. حتى یکى از محافظ ها نیز. از جمله همان که عصاى آقا دستش است… یکى از محافظ ها سعى مى کند دور و بر آقا باشد که اگر پایش بلغزد او را بگیرد. اما آقا از او سریع تر صعود مى کند. محافظ یک حجم خیالى را بغل زده است و دنبال آقا مى دود.

کم کم مسئولان فربه و همراهان تنبل از بقیه مسئولان عقب می افتند. جا مى مانند و می ایستند تا نفس تازه کنند و آقا همچنان به سرعت بالا مى آیند…

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.

آقا به مقبره رسیده اند. کنارشان ایستاده ام. فاتحه مى خوانند و جالب این که نفس نفس هم نمى زنند. خیلى آرام و با طمأنینه. احساس مى کنم که نسبت به شهداى گمنام تعلق خاطر بیشترى دارند. انگشت ها را در پنجره هاى ضریح گره مى زنند و زیر لب چیزى زمزمه مى کنند.خیلى بیشتر از گلزار(شهدا) وقت مى گذارند.

قبور گلزار هر کدام صاحبى دارند. اما آقا نسبت به شهداى گمنام احساس دیگرى دارد؛ حس پدرى شاید…

بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:

“کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”

بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان. آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:"کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست…”

من اصلاً به این قضیه فکر نکرده بودم. این دقت عجیب است براى من که خیلى عجیب است. خلاصه در اینجا که هیچکس به جز ما سه چهار نفر دور رهبر نیستیم و هیچ مصلحت رسانه اى هم حکم نمى کند به گفتن این مطلب. یعنى حقیقتى است در این نصیحت…
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آقا پایین آمدنى هم به همان سرعت پایین مى آید. با این تفاوت که این بار به خاطر عارضه ى کمر مى رود کنار پله ها. اما نه از پله ها که از روى هره ى کنار پله ها پایین مى آید.

پاها را پشت هم روى هره ى باریک کنار پله ها مى گذارند و به سرعت پایین مى آیند. به این روش، کمر ضربه ى کمترى مى خورد نسبت به پایین آمدن از پله ها. سردار کنار آقا پایین مى آید و مراقب است، گه گدارى دستش را دراز مى کند و به جز یک بار آقا از او کمک نمى گیرد.

آقا به پایین تپه مى رسند. کار ما تمام شده است. بعضى مسئولان، عمده شان، اصلاً بالا نیامدند اما کنار اتومبیل ها منتظر ایستاده اند تا آقا سوار شود.

سوار مینی بوس مان مى شویم. از خستگى ولو شده ایم روى صندلى هامان. اما عبدالحسینى خیلى دمغ است. نشسته است. ریش بلندش مى جنبد و غر مى زند.

حتى یک عکس به درد بخور هم نیانداختم. هر بار دست یکى از این محافظ ها تو کار بود.درد دل همه باز شده است. ارشاد، فیلمبردار صدا و سیما تعریف مى کند:
خاطره جالب از رهبری و زیارت شهدا

آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى… (مى خندیم. ادامه مى دهد) رسیدیم یک جایى وسط کوه که اتفاقاً جاى بسیار بدى هم بود. شیب دار، لخت، نه دار و درختى و نه سبزه و علفى… محافظ ها گفتند همین جا می نشینیم. نگاه کردم، اصلاً توی بک تهران را نداشتیم. معلوم نمى شد چقدر بالا آمده ایم. به محافظ ها گفتم، پانصد متر برویم بالاتر. گفتند نه! اینجا بسته است و امنیت دارد و … خلاصه دیدم نه، اینجور فایده ندارد به خود آقا گفتم که این جا بک تهران را ندارم… آقا بلند شد و عبایش را جمع کرد و گفت برویم بالا، بعد هم به این محافظ ها گفت که بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند…

بچه ها مى گویند این را باید روى جلیقه هامان بنویسیم «بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند » و زیرش هم بزنیم «مقام معظم رهبرى»
منبع : تبیان به نقل از کتاب سفر نامه سیستان نوشته رضا امیر خانی

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایت یک راوی از کاروان راهیان نور

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آن‌جا بچه‌ها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت می‌کردند

راوی : حجه الاسلام مهدی دیانی

هفته بسیج دوستان قدیمی‌ام در مدرسه اباصالح قم به من گفتند: آیا به ما هم وقتی می‌دهی تا یادواره شهدایی در مدرسه داشته باشیم. تلاش کردم درس‌ها و وعده‌های هفته بسیج را جابجا کنم و بیایم و بالاخره آمدم. چه جمع قشنگ و غریبی، از شهداء برای طلبه‌ها گفتم که روزی خودم هم مثل آن‌ها در همان مدرسه عشق به شهادت شوری به سرم آورده بود که در حلقه چشمانم هویدا بود عاشقی!!!

این جلسه پر سوز و معرفت مقدمه اردوی راهیان نور سال 89 بچه‌های مدرسه شد. روزی دکتر مدیحی از بچه‌های قدیمی مدرسه تماس گرفت که می‌دانم در راهیان نور چقدر وقت شما تنگ است اما می‌خواهم یا خودت بیایی یا یک راوی خوب برایمان بفرستی. چشم!!! دنبال کردم آقای شاکری که آزاده و جانباز است نشد. رسول‌پور فرزند شهید و شاگردان قدیم مدرسه قبول کرد ولی دلهره داشت و می‌گفت: من سال‌های قبل رفتم امسال تو برو. امسال باید قوی‌تر باشیم. مسائل حاشیه‌ای و بدگویی برخی دوستان متفاوت‌السلیقه هم مانعمان نشود. گفتم من مسئول اعزام و مدیریت 400 راوی روحانی هستم تو که می‌دانی. گفت:… در نماز جمعه آقای صادقی راوی رزمنده و خوبمان را دیدم دستش را گذاشتم در دست دکتر مدیحی اما او هم پدر خانمش در راه کربلا تصادف کرد و… ؛

اکبری راوی جوان اما با استعداد هم که هماهنگ شد 4 روز قبل از 27 بهمن آمد و گفت این‌ها یک اتوبوس هستند و اگر شما می‌روی من با کاروان دیگری بروم… بالاخره قرعه به نام من بیچاره زدند. دوشنبه با وجود کلاس و جلسه هیأت علمی ـ تخصصی تبلیغ در جلسه هماهنگی و مدیریت اردو در مدرسه شرکت کردم. برنامه‌ریزی مسیرها و فرهنگی را کمک کردم و روز چهارشنبه از صبح تمام کارهای عقب‌افتاده یک ماهم را انجام دادم و سفارش‌ها را در گروه تفحص سیره شهداء به بچه‌ها کردم و آمدم سر فلکه ارتش و ساعت 14 به سمت دوکوهه حرکت کردیم. 15/15 دقیقه به اراک رسیدیم و تجدید وضویی و روحیه‌ای با یک چایی دبش.

حالا آن قدر بچه‌ها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشه‌ای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمی‌آمد از این حالت زیبای بچه‌های نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت می‌کردیم

در مسیر بچه‌ها سؤال می‌کردند که چگونه می‌توان طلبه‌هایی که خودشان انقلابی بودند و همچنین خانواده‌هایشان ولی بعداً تحت تأثیر یک هم‌مباحثه‌ای دیگر انقلاب و شهداء را باور ندارند را در راه آورد یا این‌که چرا فرزندان بعضی شهدا آن‌طرفی و… و برخی هم درباره شهید ضابط سؤال می‌کردند که وعده داده‌ایم بعد از صرف چای صحبت کنیم. صحبت اولیه‌مان با همین مباحث شروع شد. وقتی حرف از شهید ضابط شد، روضه حضرت زهرا پیش آمد و شروع اردو با روضه زیبای حضرت زهرا و صوت شعر زیبای:

یا فاطمه من عقده دل وا نکردم گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم

که توسط آقای مدیحی خوانده شد، گره خورد و بعد از آن بچه‌ها با نوای لعن بر قاتلین حضرت و غاصبین ولایت امیرالمؤمنین کار را ادامه دادند و اصرار بر خاطره‌گویی کردند.
کاروان راهیان نور

سی کیلومتری خرم‌آباد اول وقت نماز مغرب و عشاء را اقامه کردیم و بعد از نماز مسئول اردوهای دانش‌آموزی استان مرکزی را که در حال بازگشت از منطقه بود دیدم و با هم قرار کاری برای 3 اسفند در قم گذاشتیم. ساعت 19 شام را که الوویه لذیذی بود در اتوبوس سرو کردیم و ساعت 30/19 دقیقه از کنار خرم‌آباد گذشتیم. حالا وقت آن بود که سخن از دوکوهه را شروع کنیم که یکی از بچه‌ها برای مشورتی آمد. حالا چه کنیم؟ از بحث عیدالزهرا شروع شد و به بحث سن مناسب برای زندگی مشترک و مشاوره و چه مقدار به کارهای فرهنگی و بسیج کنار درس پرداختن ادامه یافت تا بالاخره بچه‌ها را آماده شنیدن یافتیم و باقی بحث را وعده به بعد دادیم و سخن درباره اردوگاه و آمادگی جهت رزم و نبرد و چگونگی مقابله دشمن در ابتدای انقلاب با توطئه‌های ضد انقلاب و ترورها و گروهک‌ها و تلاش برای تجزیه ایران جنگ با کموله و دموکرات و خنثی کردن کمک‌های بنی‌صدر به آن‌ها و تلاش حاج احمد متوسلیان گفتیم و جمع شدنشان با حاج ابراهیم همت و شهید محمود شهبازی و شهید وزوایی و شهید رنجبران در تشکیل تیپ 27 محمدرسول‌الله در دوکوهه ادامه دادیم و این‌که در اردوگاه‌ها آن‌چه مهم‌تر از آمادگی نظامی اتفاق می‌افتاد آمادگی معنوی و روحی بود. همه این حرف‌ها در تونل جاده جدید خرم‌زال گفته شد وقتی از تونل و بزرگراه خارج شدیم، 60 کیلومتر به اندیمشک مانده بود که ساعت 30/22 دقیقه به دوکوهه رسیدیم. بعد از استقرار بچه‌ها در ساختمان گردان مقداد، همه برای تجدید وضو جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت آمدند و بعد از نثار فاتحه برای شهدای گمنام جلوی حسینیه، به سمت گردان تخریب حرکت کردیم. تا همه بیایند تو خط کمی طول کشید. دیدیم این‌جوری صبح هم نمی‌رسیم. بچه‌ها را به صف کردیم و زیر نور کم‌رنگ مهتاب به خاطر هوای ابر به ستون یک با برخی آموز‌ش‌های نیم‌بند ستون‌کشی در شب به گردان تخریب رساندیم. آن‌جا حرف‌های دل درباره بچه‌های بااخلاص گردان تخریب گفته شد و توسلی به یاد شهدای تخریب و دو رکعت نماز حالی به بچه‌ها داد بعد به سرعت این سه کیلومتر را برگشتیم که بچه‌ها برای نماز شب خواب نمانند اما با این همه که ما خسته‌شان کرده بودیم تازه شروع کردند از سر و کله تانک و نفربرها بالا رفتن.

با آن‌که قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچه‌هایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنوی‌اش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچه‌ها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعت‌های مردمش در زمان جنگ گفتیم

صبح گروه اخلاص اندکی برای نافله شب در حسینیه حاج ابراهیم همت بی‌سیم دلشان را روشن کرده بودند و همراز با شهداء مناجات حضرت امیر(ع) را می‌خواندند. اذان شد و هنوز عده‌ای از بچه‌های کاروان و باقی کاروان‌ها آماده برای نماز نبودند. پیشنهاد شد مداح گردان آقای فرزانه زیارت عاشورا را بخواند تا بچه‌ها جمع شوند. جمع و تفریق شدند و اذان و نماز صبح؛ بعد از نماز صبح فرزانه شروع به دعای عهد خواندن با بلندگو کرد که با آن بلندگوی قوی حسینیه هم‌صدایش به زور شنیده می‌شد به حالی رفته بودیم که بغض آسمان از فراغ شهدایی که نماز شبشان ترک نمی‌شد، ترکید. چنان غرشی که همه برق‌ها رفت و انگار همه اشک‌هایش را یک‌جا روی حسینیه خالی کرد. دیگر صدای فرزانه به گوش نمی‌رسید. با هر زحمتی کمکش کردیم دعا را تمام کند. حالا دکتر و مسئول بسیج تلاش می‌کردند بلندگو را راه بیاندازند که دیدم دیگر وقت تأمل نیست. بلند شدم شروع کردم از نیت الهی که چگونه بدن‌های ضعیف را قوت داد طبق حدیث علوی با چند خاطره از شهید محسن آقازیارتی گره زدم و همه چون می‌ترسیدند که مثل بسیجی آبکشیده شوند تو تاریکی و ظلمات بیرون نرفتند و به حرف‌های من خوب گوش کردند. بعد از صحبت، دعا به امام زمان و نائب بر حقش امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) کردیم و بچه‌ها رفتند تا زیر باران وسائلشان را جمع کنند و سوار اتوبوس شوند. با بچه‌های مقر دوکوهه صحبت‌های کاری انجام شد و بعد از کمی معطلی 30/7 دقیقه از دوکوهه در این صبح زیبای پنج‌شنبه بیرون زدیم. نیم‌ساعتی هم در اندیمشک به جهت تهیه چای دبشی که بچه‌ها را سر حال بیاورد معطل شدیم. بالاخره به طرف شوش حرکت کردیم و در راه صبحانه را نوش جان کردیم. عجب کره و مربایی با چای ان‌شاءالله نوش جانمان باشد، گوشت شود به بدنمان و سرباز خوبی برای امام زمان(عج) و نائبش سید علی الحسینی الخامنه‌ای شویم. إن‌شاءالله؛
کاروان راهیان نور

بعد صبحانه شروع کردیم به تشریح منطقه خوزستان؛ از لحاظ جغرافیایی و ترکیب جمعیتی و این‌که قرارداد 1975 الجزایر چگونه بعد از سه مرتبه تصرف خرمشهر توسط همسایه غربی و بازگشت ذلت‌بارش و چگونگی کودتای صدام و همچنین تحرکات قبل از جنگ و توزیع شب‌نامه و سلاح بین عشایر و همچنین تصرف یک‌ساله دشمن در مناطق عرب‌نشین و بعد عملیات ثامن و طریق‌القدس و این‌که مقدمات عملیات فتح‌المبین آغاز شد و تدارک حمله و طراحی دور زدن توپخانه دشمن و توسل شهید محسن وزوایی را و فتح بزرگ با تفعل به قرآن و سوره فتح آمدن را گفتیم.

ساعت 40/9 در یادمان فتح‌المبین پیاده شدیم. بعد از تجدید وضو بچه‌ها را به ستون دو در کانال تا سنگرهای کمین با نوای کجائید ای شهیدان خدایی بردیم و بعد توضیح درباره شیار، سنگرهای کمین و قتلگاه نیروهای تیپ المهدی و دوباره به ستون یک با نوای یاد امام و شهداء حرکت به سوی قتلگاه نمودیم. آن‌جا سینه‌زنی مختصری و توجیه عملیات بزرگ فتح‌المبین و نقش تفکر خلاق (حسن باقری) اخلاصش و توانایی در فرماندهی و بعد ذکر یاد و خاطره شهید شیرعلی سلطانی و اشاره به قتلگاه شهداء شد و توسل خوبی توسط دکتر مدیحی شد.

حالا آن قدر بچه‌ها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشه‌ای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمی‌آمد از این حالت زیبای بچه‌های نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت می‌کردیم.

ساعت 10/11 دقیقه حرکت کردیم به سمت اهواز که از آن‌جا به سوسنگرد برویم. در اتوبوس طلبه‌ها با اجازه مسئول اردو یارکشی کردند برای این‌که شب مسابقه ورزشی برگزار کنند و تا اهواز بچه‌ها بحث‌های قشنگی درباره بصیرت و یقین که نام اردویمان بود داشتند.

از جمله برنامه‌های زیبای اردو پخش فیلم مستند دفاع مقدس در اتوبوس بود و حالا سؤال‌های جدید برای بچه‌ها پیش می‌آمد.

ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچه‌ها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش می‌شد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچه‌‌شناسی‌شان تبدیل به معرفت امام زمان شد

نماز ظهر را در مسجد رحمان سه راه اهواز ـ خرمشهر خواندیم و به سمت دهلاویه حرکت کردیم که در مسیر شروع به صحبت درباره چگونگی تصرف و محاصره سوسنگرد و رشادت و شجاعت مردم سوسنگرد نمودیم و بالاخره شهادت چریک عارف چمران قهرمان در دهلاویه تمام شد. تا غذا گرم شود در نمایشگاه شهید چمران، عرفان، دانش، حماسه و عشق به شهید نواب صفوی و امام موسی صدر و خمینی1 و ابوترابی‌اش را گفتیم و بعد از تکمیل توضیحات توسط آقای عبیاوی و پخش فیلم لحظه شهادت شهید چمران، مائده مرغ را خوردیم کنار اتوبوس که در فضای باز بسیار عالی بود و حرکت به سوی شهر هویزه را ساعت 5 عصر آغاز نمودیم که قبل از نماز مغرب آن‌جا بودیم. سید حمید علم‌الهدی برادر شهید علم‌الهدی به همراه عده‌ای از خانواده سید علی و سید کاظم که چهل روز قبل به رحمت خدا رفته بودند و برای چهلم ایشان برای قرائت دعای کمیل آمده بودند بعد از دعای کمیل توضیحی سر قبر شهید علم‌الهدی و روضه عصر عاشورایی یادگار بسیار خوبی شد. ساعت 30/7 شب به طرف خرمشهر حرکت کرده و در آبادان پادگان میثاق وارد شدیم و بچه‌ها بعد از صرف شام به خواب رفتند.

صبح جمع 29/11/89
کاروان راهیان نور

با آن‌که قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچه‌هایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنوی‌اش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچه‌ها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعت‌های مردمش در زمان جنگ گفتیم و بالاخره صبحانه را نزدیکی اروندکنار نوش جان کردیم و وارد یادمان شده بچه‌ها به ستون یک تا کناره اروند آمدند و بعد دَم:

امشب حرم آل علی آب ندارند طفلان همه از تشنه‌لبی تاب ندارند

گرفتیم و بچه‌ها سینه باحالی زدند و صحبت درباره تفکر خلاق و شکست هیمنه دشمن با عبور از اروند شد و توسل به امام زمان. ای کاش آن صبح جمعه آقا این سربازانش را از اروند طلب کرده بود.

بچه‌ها سر موقع آمدند و به سرعت آمدیم خرمشهر و به نماز جمعه رسیدیم و بعد در راهپیمایی محکومیت فتنه‌گران رسوا شده شرکت کردیم که بچه‌ها زیباترین نماد حزب‌الله شدند و امام جمعه دعوت نمود برویم دفترش که در راه یکی از رزمنده‌های خرمشهری از خاطرات شهید جهان‌آرا گفت که سید محمدعلی به ما گفت من بیعتم را از شما برداشتم و اگر می‌خواهید بروید و در دفتر امام جمعه سخنان زیبایش را درباره درآمیختن گوهر علم با عمل یادگاری خوبی برایمان شد.

نهار را در ستاد شهید ضابط از لب به معده نرسانده بچه‌ها را راه انداختیم به سمت گلزار شهدای خرمشهر و یاد مظلومیت آن‌ها را با فاتحه‌ای زنده کردیم و به سمت شلمچه راه افتادیم. ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچه‌ها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش می‌شد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچه‌‌شناسی‌شان تبدیل به معرفت امام زمان شد و نماز مغرب و عشاء را آن‌جا خواندیم و بعد احوال‌پرسی با فرمانده سپاه خرمشهر شب آمدیم ستاد شهید ضابط که بوی شهدای راوی و شهدای مقاومت خرمشهر را می‌داد شب را بیتوته کردیم و صبح به طرف طلائیه به راه افتادیم. در راه طلائیه از مظلومیت شهدای گرمدشت، ایستگاه حسینیه و جاده اهواز خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس حرف به میان آمد و این‌که با وجود این همه شهادت‌ها در این جاده کسی در این راه شهداء به فکر آرمان شهدا نیست حالا به سه راهی جفیر رسیدیم و از جاده جدیدالاحداث شرکت نفت به سوی طلائیه رفتیم. 9 صبح در طلائیه به ستون یک به طرف سه راهی انتخاب خدا از بین دنیا، آخرت و خدا حرکت کردیم تا روش شهداء را یاد گیریم.

اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم

شما با خانمان خود بمانیـد که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم

حرف از ایستادگی برای به کرسی نشستن حرف امام بود که به عبدالله میثمی فرمود: حفظ جزایر مجنون حفظ اسلام است و برای عملی شدن خواسته امام ابراهیم همت از سرش گذشت و حسین خرازی و مهدی باکری از بازویشان. آری! حسین بازوی خیبرشکنش را داد و مهدی برادر را که همچون بازوی انسان است. به برکت یاد شهید برونسی چه روضه سه ساله‌ای نصیبمان شد که از آن جرعه‌نوش شدیم نماز ظهر را بر سر مزار شهدای هویزه اقامه نموده و طی مسیر کردیم به سمت چزابه در راه بچه‌ها گرسنه بودند که با یاد تقسیم آذوقه‌های کوله‌پشتی شهدا با هم هر کسی چیزی مثل شکلات و نان برنجی و… بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد. به راستی چه درس زیبایی شهداء به ما دادند. لذت و طعم این تنقلات که از روی اخلاص بچه‌ها به یکدیگر می‌دادند، شیرین‌تر از هر نوع غذای لذیذی بود. بالاخره به چزابه رسیدیم و تا ناهار گرم شود. بر سر قبر شهدای گمنام تنگه چزابه از مقاومت 16 روزه شهیدان درویش، حسین خرازی و مصطفی ردانی‌پور و الگوگیری 33 روز مقاومت حزب‌الله در روستای مارون‌الرأس با هم خاطره نوشتیم و بعد از صرف ناهار به سوی فکه قتلگاه عاشقان خمینی سرازیر گشتیم. آن‌جا بچه‌ها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت می‌کردند. ای کاش قتلگاه یکصد و بیست شهید فکه ما را هم مثل شهداء به بهشت رهنمون می‌شد. وعده نزدیک است «ومنهم من ینتظر وما بدلوا تبدیلاً»؛ 23 / احزاب؛

چقدر این قتلگاه شبیه قتلگاه حسین بود. گویا هنوز صدای شهدای فکه که به عنوان آخرین تقاضا از فرماندهشان پشت بی‌سیم می‌خواهند که برای آن‌ها روضه حسین بخواند به گوش می‌رسید.
کاروان راهیان نور

بعد از ذکر توسل به ساحت حسین(ع) و اقامه نماز مغرب و عشاء به سمت مقبره مردی در شوش به راه افتادیم که وقتی در سنه 16 هـ.ق سپاه اسلام شوش را فتح کرده بود. پیکر او را بعد از 400 سال سالم یافت و مولای جاودانگی علی (ع) دستور داده بود که دانیال نبی را کفن کرده و به خاک بسپارند و فرمود: «من زار اخی دانیال کمن زارنی»؛ و او در زمانه ظهور مهدی رجعت می‌کند و در رکاب مهدی شهید می‌شود.

شب را در دوکوهه بیتوته نمودیم تا دوباره فرصتی برای نماز شب مناجات در حسینیه حاج همت پیدا کنیم و بعد از نماز صبح و ورزش صبحگاهی به سوی شرهانی 40 کیلومتری بین عین خوش و دهلران راه افتادیم. در شرهانی پای صحبت‌های شیر تفحص حاج اسد نشستیم و او برایمان از حکمت دیر پیدا شدن شهدا گفت و چگونگی عنایت خود آن‌ها در عملیات تفحص و راه افتادیم و نماز ظهر را اول وقت در جوار امامزاده عباس (دشت عباس) اقامه کرده همزمان ناهار گرم شد و در ماشین آخرین ناهار اردو را تن ماهی نوش جان کردیم. ای گوشت شود به تنمان و استخوان نداشته‌اش هم در چشم آن‌ها رود که چشم دیدن بسیجی و چفیه را ندارند. ای کاش این همسفری تمام نمی‌شد ولی برای این‌که بچه‌ها ناراحت نشوند جلوی احساسات خودم را گرفتم و کنار پمپ بنزین اندیمشک با شوخی و خنده از بچه‌ها خداحافظی کردم و آن‌ها به سوی قم و من به سوی کاروانی دیگر به خرمشهر رفتم. یاران؛

اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم

شما با خانمان خود بمانیـد که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم

خادم‌الشهداء

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 192
  • 193
  • 194
  • ...
  • 195
  • ...
  • 196
  • 197
  • 198
  • ...
  • 199
  • ...
  • 200
  • 201
  • 202
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1485
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس