فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حکایت های کوتاه از آسمانیان

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟

با صبا درچمن لاله سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من وتو محرم این راز نه ایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
جبهه

آسمان جای بالا و بلندی است،وسیع است، ابری که نباشد،آبی و قشنگ است.هرچند خدا همه جا هست،دست های دعامان را به سمت آسمان می گیریم.دریا هم با همه عظمتش،رنگ آسمان را به خودش می گیرد؛شاید به همین هاست که چیزهای خوب را به آسمان منتسب می کنند البته آسمان هم با همه بزرگی اش،می داند که اگر بخواهد خودش رابه کسی نسبت دهد، برای بزرگ شدن، باید سراغ آنهایی را بگیرد که زمینی بودند،ولی زمین گیرنه، به «قالوا بلی»که در ازل بر زبانشان جاری شده بود،پایبند بودند.اگرهم آسمانی شان می نامیم، باید دانست که ضعف وناتوانی واژه ها و حرف هاست که درخور آنها چیزی ندارد؛همان ها که گوشه ای از حکایتشان را می شنوی.
خبری از بقیه نیست

ده صبح بود که سروکله خدایاری و شعبانی پیدا شد.بچه های گردان ستار که برگشتند، خبرشهادت چند نفر را آوردند:کرابی، نوراللهی، عامری وعابدینی…

دانش پور ورأفتی هم اسیر شده بودند بقیه…. از بقیه خبری نبود؛نه پلاکی، نه نشانی. بچه ها اسم اروند را به همین خاطر گذاشته بودند:«بهشت شهدای گمنام».
زیرآب هم،ذکر!

بچه های گردان را برده بودیم آموزش غواصی. نی های غواصی را برای تنفس توی دهانشان کردند وزدند به آب.ما هم توی قایق بودیم. صدا می آمد.خیلی عجیب بود. دقت کردم. سرم را نزدیک بردم. دیدم از توی نی هاصدای ذکر می آید،زیرآب هم ول کن نبودند.
یک بیت شعرناب

«آقا به جان مادرت،آن مادرغم پرورت ، ما را نرانی ازدرت!» هادی همین یک شعر را بیشتربلد نبود،ولی یک جوری می خواند که همه مان را به هم می ریخت. حالا،هروقت می روم پیش هادی می نشینم، سرم را می گذارم روی قبر،دلم می خواهد هادی یک باردیگر برایم بخواند:«آقا!به جان مادرت،آن مادرغم پرورت،ما را نرانی از درت!».

یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند
زیارت عاشورا

جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند.
وصیت نامه

پستچی را هم آوردند مسجد. روز سومش بود.پستچی نامه را داد به پدرش؛خودش از نامه زودتر رسیده بود. پدرش نامه را بوسید،باز کرد و همان جا خواند، برای همه.

«شما را به نماز اول وقت،اهمیت دادن به مسائل شرعی و حفظ ارزش های انقلاب و پیروی از امام و خدمت به انقلاب توصیه وسفارش می کنم.خداحاف1 حمید آزاد».

هیچ کس توی مسجد نبود که گریه نکند.
آخرین نگاه

گذاشته بودنش توی قبر.کفن را باز کردند. مادرش آمد. نفسی کشید،گفت: پسرم تو رو قسم می دم به علی اکبر امام حسین(ع) یه بار دیگه چشماتو بازکن! چشم هایش بازشد،یا بازشان کرد. مادرش او را دید. دوباره چشم هایش بسته شد،یا بستشان. همه دیدند که علی اکبر امام حسین(ع) کار خودش را کرد.
برانکارد

آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود.
جبهه
دیگر شرمنده نیستند!

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛بچه های یک روستا بودند. فرمانده شان که یک سپاهی از اهالی همان روستا بود، شهید شد. همه شان پکر بودند. می گفتند:شرمشان می شود،بدون حسن برگردند روستا. همان شب بچه ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستا نمی شدند.
بدرقه معلم

مسجد را گذاشته بودند روی سرشان بچه ها. رضا،کوچولو های محله را جمع کرده بود و برایشان کلاس های جور واجور می گذاشت.سید باقر،خادم مسجد،گفت:باز این شیطونک ها را آوردید مسجد؟ رضا به بچه ها اشاره کردکه آرام باشند.

سید باقر آرام می گفت:«لا اله الا الله.» مردم مسجد را گذاشته بودند روی سرشان. شلوغ بود. معلوم نبود پدر ومادرها همراه بچه هایشان آمده بودند، یا بچه ها همراه پدر ومادرشان.جمع شده بودند که رضا را بدرقه کنند تا قطعه شهدا. سید باقر چشم هایش خیس خیس بود. اسفند دود می کرد و آرام می گفت:«لا اله الا الله».
ماسک!

آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟
شیشه عطر

شب عملیات ،شیشه عطری دستش گرفته بود وکف دست همه می زد. عملیات که تمام شد،همه جا دنبالش گشتیم. همه جا بوی او را می داد.همه شهدا بوی او را می دادند، ولی خودش نبود. هرچه گشتیم، پیدایش نکردیم.
قربانی

صدای زنگ که آمد،دلم هری ریخت. در را که بازکردم، دیدم سیدی پشت در است؛ انگارکه امام حسین(ع) باشد. گفتم: آقاجان! خبرمی دادید خودمان را آماده کنیم،من حالا یک قربانی بیشتر ندارم. آقا گفتند:همان یک قربانی ات را قبول کردم. وقتی از خواب بیدارشدم،بوی عطر هنوز درخانه بود. خانمم را بیدار کردم گفتم: بلند شو،آقا پسرت را قبول کردند،مصطفی را قبول کردند.باید آماده شویم.
جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند
رسم عاشقی!

رسم شده بود توی شیراز،علما و پیش نمازهای معروف می آمدند تشییع شهدا و حتی تلقین می خواندند برایشان. بعد از عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر هم، شهید آوردند شهر ،و همین مراسم بود .حاج آقا طوبایی،پیش نمازمسجد کوشک عباس علی شیراز هم آمده بود.حاج آقا موقع تلقین دادن،وقتی رسید به نام حضرت حجت، حالش منقلب شد،ضعف کرد و سست شد. حتی خودش نمی توانست بیاید بالا و کشیدندش بیرون.پرسیدند:چی شد حاج آقا؟ گفت:به اسم آقا که رسیدم، شهید به احترام سرش را خم کرد روی سینه.حس کردم ، امام زمان(عج) اینجاست و او احترام می گذارد.شما بودید،حالی به حالی نمی شدید؟ رسم عاشقی است دیگر،به هوای معشوق که بروی،به هوایت می آید.
بیست سال انتظار

ده سال تمام،صبح که می رفت، مادرش پیشانی اش را می بوسید. عصر حیاط را آب و جارو می کرد. می نشست لب ایوان تا برگردد.نزدیک بیست سال است که مادرش پیشانی اش را نبوسیده،ولی هنوز عصرها حیاط را آب و جارو می کند.می نشیند لب ایوان ونگاه می کند به در.
بوی کباب

هر وقت می خواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم،یکی دو نفر جلوتر می روند، تا اگر بوی کباب شنیدند،خبرش کنند؛ حساسیت دارد به بوی کباب،حالش خیلی بد می شود.یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟ گفت:اگر درمیدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود،آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد و از این ماجرا،فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می ماند،تو به این بو حساس نمی شدی؟
جبهه
مسواک درجبهه

پول را که انداخت توی صندوق صدقات، نفس راحتی کشید: نزدیک بود جریمه ام یادم بره!

- جریمه چیه؟

-آخه دیشب یادم رفت مسواک بزنم.

توی این همه بگیر و ببند و آتش و غوغا،به چه چیزهایی فکرمی کرد.
اوج بی ادعایی و اخلاص

آمده بود خانه،ولی شلوار نظامی اش را در نمی آورد.می گفت: توی جبهه با همین می خوابیدم،عادت کردم،نمی خواهم ترک عادت کنم. بعداً فهمیدم مجروح شده بود، نمی خواست من بفهمم.
پابوس آقا

اسمش محمد رضا عاشور بود. مجروح شده بود.توی بیمارستان به خانواده اش گفت: آرزو داشتم بعد از عملیات،برم پابوس امام رضا(ع) قربانش برم، ولی حیف که نشد . از این حرف چند دقیقه نگذشت. که مرغ جانش پرید.همان جا تو بیمارستان، گذاشتندش توی تابوتی و روی پارچه ای اسمش را نوشتند. خانواده اش زود رفتند شهرستان،برای آماده کردن مقدمات تشییع جنازه و مراسم ها. یکی دو روز بعد، توی مراسم متوجه شدند، جسدی که آمده، پسرشان نیست. پی گیری کردند و فهمیدند،خانواده دیگری هم در مشهد همین مشکل را دارند.بالاخره هرخانواده به شهیدش رسید. غسلش داده بودند و بعد هم در حرم امام رضا(ع) طواف داده بودند تاقبل از خاک سپاری، به آرزویش رسیده باشد.
آخرین پنچری

همت بود، گفت: پنچری این موتور را زود بگیر! همه کارهایم را گذاشتیم زمین و زود پنچری (موتورش) را گرفتم. رفت ودیگر برنگشت.ای کاش پنچری موتور را نمی گرفتم.
زیارت خدا

مسئول طرح و برنامه عملیات بود: والفجر 8، کربلای 2، کربلای 4، کربلای 5، و کربلای 8 این قدرخوب کار کرد که سال 66، سهمیه حج قرارگاه را تشویقی دادند به او، که برود خانه خدا را زیارت کند .چند روزقبل از حج، توی بمباران منطقه نصر4 پرید. زودتر رفت زیارت؛زیارت خود خدا.
حضور وغیاب عجیب

یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند.

آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود
خواب ابدی

نمی خوابید،یعنی کم می خوابید، هم درخانه،هم درجبهه.چشم هایش همیشه سرخ سرخ بود.وقتی آمدند گفتند:شهید شد،گریه نکردم،خندیدم.گفتم:بهتر!می خوابد،خستگی اش درمی رود.
مجتبی،غایب!

فرمانده گردان آورده بودش؛از مشهد.همین طوری، بدون پرونده. اسمش فردریک بود. ازگردن بند وصلیبش پیدا بود که مسیحی است. آمده بود اهواز، جنس بخرد. شنیده بود ارزانی است! خودش اسمش را عوض کرد.یک بار بعد از اینکه مداح،روضه امام حسن(ع) را خوانده بود، گفت: مرا هم صدا کنید مجتبی.این طوری ،فردریک شد.مجتبی. بعداز عملیات کربلای 8،سرشماری می کردند: انجوی؟ حاضر!محسن؟حاضر!مجتبی؟…. سکوت .محسن گفت: اول تیر،بعد مین؛ چیزی ازش نماند.مجتبی رفته بود.
شب اول اسارت

شب اول اسارت بود. مجروح ها را جدا نکرده بودند.همه را ریختند توی یک سلول. نیمه شب بود که هجوم آوردند داخل.تا توانستند،زدند ورفتند برق را هم قطع کردند.هرکس هرجا بود،خوابید .چشم چشم را نمی دید.صبح که شد،همه ازخواب بلند شدند،جزساروی.دیگر درد تیری را که به کتفش خورده بود،احساس نمی کرد.
جنازه معطر

از بچه های عملیات کربلای 5 بود.تنش پر بود از تیروترکش،ولی بعثی ها نبردنش بهداری.همان شب از دنیا رفت.زدیم به در و نگهبان عراقی را صدا کردیم.گفتند: چهار نفر برش دارند و ببرند بیرون. وقتی جنازه اش را آوردیم توی راهرو،یک دفعه بوی عطر همه جا را پرکرد.همه تعجب کردیم، حتی عراقی ها. بو کردند.جلو آمدند. جنازه بود، جنازه بوی عطر می داد.عصبانی شدند. با کابل افتادند به جان ما، که چرا به جسد او عطر زده ایم. خودشان هم می دانستند که حتی نمی توانیم،یک سوزن با خودمان بیاوریم توی سلول.حرصشان گرفته بود، ولی بوی عطر قطع نمی شد.

یاد باد آن روزگاران
منبع : تبیان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خوزستان سرزمین پاک شهدا

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خوشا جایی رفتن که شهدا میزبانند، آنانی که با اسب شعور تا فلک تاخته‌اند و به نام عشق جان باخته‌اند و خوزستان سرزمین پاک شهداست

اگر تمام دریاها جوهر شوند و تمام شاخه‌های درختان قلم، نمی‌توانند رشادت‌ها، از خودگذشتگی‌ها و جان‌فشانی رزمندگان این سربازان ولایت و رهبری را بنویسند.

به ‌نام خدا، به نام خون، به نام آیینه و لبخند، به ‌نام آرپی‌جی زن‌های نابینا، لودرچیان بی‌دست، به نام شیرخوارگانی که در لالایی آتش به خواب فرو رفتند، به نام الله پاسدار خون شهیدان، خوشا آنان که جانان می‌شناسند، طریق عشق و ایمان می‌شناسند، بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند، سلام بر عشق، این معجزه الهی که دل را بر عقل چیره کرده تا انسان خدایی شود.

سلام بر شهیدان که نامشان به تاریخ ارزش داده است.

سلام بر امام شهیدان که نفسش خدایی بود و دلش دریایی و سلام بر رهبر فرزانه انقلاب حضرت امام خامنه‌ای که وارث راه امام و خون شهیدان است.

سلام بر خوزستان، سرزمین آیینه‌ها و لبخندها و اشک‌ها، سرزمین نام‌آوران بی‌نشان و تجلّی‌گاه دل‌های عاشق، چشمان بی‌قرار و دست‌های سخاوتمند.

اینک فصل نوباوری لاله‌هاست‌، لاله‌هایی که اذان عشق گفتند و سرود معراج سرودند.

لاله‌هایی که به گلستان صفا دادند و عطر نگاهشان در بوستان جان پیچیده است و تا همیشه دنیا می‌پیچد.

آری، به ضیافت لاله‌ها رفتن صفای روح می‌خواهد و زلالی جان و سعادت می‌طلبد.

و خوشا جایی رفتن که شهدا میزبانند، آنانی که با اسب شعور تا فلک تاخته‌اند و به نام عشق جان باخته‌اند و خوزستان سرزمین پاک شهداست.

استانی که استاندار و فرماندار و شهردارش شهدایند و اشخاصی در این معیت، خادمان شهدا محسوب می‌شوند.

بیش از 20 سال از جنگ گذشته است اما هر روز برکات جنگی که تبدیل به دفاع مقدس شد، برای ما بیشتر روشن می‌شود و گفته امام راحل که جنگ را برکت خفیه‌ای عنوان کرد، بیشتر محسوس می‌شود که یکی از این برکات قرار گرفتن در فضای روحانی و معنوی مناطق عملیاتی است.

جایی که مردانی آسمانی شدند ولی اثر گام‌هایشان هنوز باقی مانده است و در جای پای شهدا قدم گذاشتن چه دشوار ولی چقدر اشتیاق دارد.

‌نام آرپی‌جی زن‌های نابینا، لودرچیان بی‌دست، به نام شیرخوارگانی که در لالایی آتش به خواب فرو رفتند، به نام الله پاسدار خون شهیدان، خوشا آنان که جانان می‌شناسند، طریق عشق و ایمان می‌شناسند، بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند

به سرزمین نور رفته‌ام و به ملاقات شهدا. احساسی که از دوران جنگ با من است همراه آورده‌ام و در بسیاری جاها هم‌رزمان شهیدم در پیش چشمانم حاضر می‌شوند.

آبادان سرشار از عطر شهداست، شهری که امام با درایت بی‌مثالش وقتی دستور شکستن حصرش را داد باعث شد ایران آزاد شود و باور کنیم که سلاح ایمان کاربردش از هر سلاحی بیشتر است.اما آبادان که سمبل فداکاری است و هنوز از در و دیوارش صدای مبارزه برمی‌خیزد مستحق توجه بیشتر است، و هنوز سرشار از کمبودهاست و باید بیشتر به این شهر توجه شود.

به شلمچه رفتم منطقه مرزی که در منتهیٰ‌الیه غرب خرمشهر واقع شده است و نزدیک‌ترین نقطه مرزی به بصره است. شلمچه یکی از محورهای هجوم دشمن در سی‌ام شهریورماه 59 به خرمشهر بود.

در عملیات بیت‌المقدس اگر چه خرمشهر آزاد شد ولی با توجه به اهمیت نظامی شلمچه، دشمن به سختی از آن دفاع کرد و آن را در اشغال خود نگه داشت و پس از آن، موانع استحکامات و رده‌های دفاعی متعددی در این منطقه ایجاد کرد، رزمندگان اسلام با اجرای عملیات کربلای 5 در دی‌ماه 1365 این مواضع را در هم شکستند و شلمچه را آزاد کردند. هنوز که در خیابان‌های این شهر حرکت می‌کنی بوی شهدا تمام کوچه پس کوچه‌های آن را فرا گرفته است.

امید به روزی که نویسندگان و قلم به دستان ما بیشتر نسبت به هشت سال دفاع مقدس به ویژه از شجاعت مردم آبادان و خرمشهر بنوسیند.

بشکند قلمت اگر ننویسی به بسیجیان، این سپاهیان خمینی چه گذشت…

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نوروز در زندان ساواک

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانی‌ها و استقامت‌های مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندان‌های انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند

تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانی‌ها و استقامت‌های مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندان‌های انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند. در آستانه فر ارسیدن فصل بهار و نوروز باستانی، پای صحت دو نفر از زنان فداکار و مبارزی نشستیم که زمستان را در زندان ستمشاهی سپری کردند و در زندان سفره هفت سین چیدند. ببینیم نوروز در زندان شاه چه حال و هوایی داشت.

فاطمه اسماعیل نظری و طاهره سجادی هر دو بسیار جوان بودند که همراه باهمسران خود دستگیر شدند و همه کسانی که آنها را می‌شناسند از صبر، توانمندی و روحیه بالای آنها سخن می‌رانند. پس از گذشت 30 سال از آن دوران تلخ، هنوز هم روحیه مقاومت و صبر و توکل و انرژی خارق‌العاده که دارند، زبانزد همگان است.

خانم اسماعیل نظری و طاهره سجادی از نوروز زندان می‌گویند:

«بهار را باید با کمترین اشاره‌ها و نشانه‌ها درک می‌کردیم . نه نسیم آن قدر همت داشت که خود را از میان دیوارهای سر به فلک کشیده زندان عبور دهد و به پوست و جان و روح ما برساند و نه ستمگرانی که بهار را دشمن می‌داشتند و می‌خواستند تا دنیا، دنیاست، همه جانها و دلها زمستانی بمانند و زمستانی بمیرند، اجازه می‌دادند که نشانی از بهار، دلهای ما را بنوازد. اما آنها نمی‌دانستند که بهار نیروی جاودانه طبیعت است. قد برمی‌افرازد، تیرگی‌ها را پس می‌زند و از دل خاک‌های تیره و فرسوده ملالت، رستاخیز برپا می‌شود».

صدای ناله‌ای نمی‌آید. اگر هم می‌آید، گاهی از دور. حساب زمان از دستم در رفته است. همین قدر می‌بینم که کمتر می‌لرزم و کمتر سردم می‌شود و می‌فهمم که بهار در راه است. انگار نگهبا‌ن‌ها هم کمی مهربانتر شده‌اند. خیلی‌ها به مرخصی رفته‌اند و از شکنجه‌های دردناک قبل، آن قدرها اثری نیست. ای کاش آدمها دل‌هایشان را هم مثل خانه‌هایشان، خانه تکانی کنند و این همه جهل دردناک، این همه ستم سیاه و این همه توحش و سنگدلی را همراه با پس‌مانده‌های زمستان جور دور بریزند. چه فکرهای عجیبی می‌کنم! خدا نکند که جان آدمی، آموخته ستم شود و رنگ خدایی از دل و روح او برود. این جور آدمها، بهار را چه می‌شناسند؟ آنها همه چیز را از پس پرده شهوات، آرزوهای پست و جهالت‌های هستی سوز خود می‌بینند.

چه شادی عجیبی توی بچه‌ها افتاده! یکی‌شان ماجرای بازجوئیش را که تعریف می‌کند. از خنده ریسه می‌رویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که می‌توانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که می‌خواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خنده‌داری می‌شود، هتل چهار ستاره!

چه شادی عجیبی توی بچه‌ها افتاده! یکی‌شان ماجرای بازجوئیش را که تعریف می‌کند. از خنده ریسه می‌رویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که می‌توانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که می‌خواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خنده‌داری می‌شود، هتل چهار ستاره!

از بازجوهای ما بعید است که گول بخورند و تلافی در نیاورند. ولی انگار خرید شب عید برای بچه‌ها و والده بچه‌ها یقه آنها را هم گرفته و دقت و حوصله سر و کله زدن با ما را برایشان نگذاشته است. چون همین ده دقیقه پیش که مهری را به قول خودش «شل و پل» انداختند توی سلول. اولش یک کمی آه و ناله کرد و بعد زد زیر خنده. چنان از ته دل خندید که همه ما به رغم نگرانی برای او، خنده‌مان گرفت.

قضیه از این قرار است که مهری موقع کابل خوردن، خودش را می‌زند به غش تا بلکه بازجو از صرافت این کار بیفتد. ولی آنها در هر چیز که خنگ و کودن باشند، در شکنجه نظیر ندارند. برای همین نمی‌شود آنها را گول زد. بازجو می‌فهمد که مهری، الکی خودش را به غش زده، ولی برای اولین بار به روی خودش نمی‌آورد و می‌گوید که مهری را بیاورند و توی سلول بیندازند. ما وقتی او را دیدیم، واقعاً نگران شدیم. ولی موقعی که چشمهایش را یواشکی باز کرد و زد زیر خنده همه فهمیدیم که باز کلکی سوار کرده و این دفعه، تصادفاً گرفته است!

این مهری برای خود آتشپاره‌ای است، هجده سال بیشتر ندارد. ولی عجیب شاد و مقاوم است. انگار نه انگار که این کتک‌ها و شکنجه‌ها، ذره‌ای از نشاط و شادی او کم می‌کنند. راستش بازجوها هم از دست روحیه شاد او خسته شده‌اند، می‌گوید:

«بچه‌ها! بهار شده! اگر بدونین چه آسمونیه!» می‌پرسیم: «دروغ نگو! آخه تو آسمونو از کجا دیدی؟»

می‌گوید: « موقعی که منو می‌آوردن اینجا. توی راهروی بند، یواشکی از گوشه چشم دیدم، آبی آبی بود، با یه ابر سفید! ماه!»

مثل کسی که به زیارت رفته باشد، از او می‌خواهیم که مفصل برایمان از آسمان بگوید و او که فرصت خوبی را به دست آورده، حسابی آب و روغنش را زیاد می‌کند و نیم ساعت تمام درباره آن یک کف دست آسمانی که دیده، حرف می‌زند. عجب ذهن خلاقی دارد این بچه! تردید ندارم از اینجا که جان به در ببرد، نویسنده بزرگی خواهد شد. توصیفات مفصلش که تمام می‌شود، مثل همیشه، شعری از حافظ را چاشنی حرف‌هایش می‌کند:

«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد».

بعد محکم می‌زند تخت پشت من و می‌خندد و می‌گوید:

«گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت / که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد»

و با دستش این راه و آن راه را نشان می‌دهد و به خودش اشاره می‌کند، راستی که گل است و من یک مرتبه دلم می‌گیرد که نکند …
نوروز در زندان ساواک

مهری عاشق شعر است و معلوم نیست کی فرصت کرده این همه شعر حفظ کند. موجود عجیبی است، بسیارعجیب! دلم می‌سوزد! خدا کند که از اینجا جان به در ببرد.

ده نفریم. برایمان یک دیس پلو آوردند با یک مرغ کوچک! مهری مسخره‌بازی درمی‌آورد و می‌گوید: «خود خورم یا حسینی؟» هیچ کس دست به غذا نمی‌زند. همه منتظرند که نفر بغل دستی شروع کند. منیر که از همه مدیرتر است کار تقسیم دشوار مرغ را به عهده می‌گیرد و انصافاً جوری تقسیم می‌کند که یک گرم این طرف و آن طرف نمی‌شود که شب عید است. به ما نگفتند سال کی تحویل شد، شاید هم هنوز نشده باشد. از خود تا سلول آن طرف‌تر. یکی از زندانیان مرد زده زیر آواز و می‌خواند:

«خیز و غنیمت شمار / جنبش باد بهار / ناله موزون مرغ / بوی خوش لاله‌زار»

بچه‌ها سر به سر مهری می‌گذارند:

«رقیب پیدا کردی. «ر» بده».

و مهری معطل نمی‌کند و به سرعت برق می‌گوید:

«رندان تشنه لب را آب نمی‌دهد کس …» / و ما که می‌دانیم شروع که بکند تا ده تا غزل به خوردمان ندهد دست بردار نیست.

دسته‌جمعی می‌گوییم:

«دخیلت، دخیلت، خب! تو بردی!»

بچه‌ها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کرده‌اند. هفت سین را که می‌چینیم، من یک مرتبه دلم می‌گیرد. یاد هفت سین‌هایی می‌افتم که برای مادر می‌چیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمی‌آمد که؛ «چه خبره بچه؟ می‌خواهی بارعام بدی؟» نمی‌دانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که می‌فهمد به قول خودش ، «توی لک رفته‌ام!» می‌زند به بازویم و می‌خندد و می‌گوید؛ «این نیز بگذرد!»

علامت دیگری که نشان می‌دهد عید شده است، دادن ملاقات به خانواده‌های ماست. انگار در اوقات دیگر یادشان نمی‌ماند که خودشان هم مادری دارند که دلش برای دیدن بچه‌هایش بال‌بال می‌زند. از تصور دیدن دخترم ، دلم دارد از شوق می‌ترکد. وقتی می‌بینمش که چطور از ته دل فریاد می‌زند، «مامان!» روح از تنم می‌رود. خودش را در آغوشم می‌اندازد و می‌گوید؛ «لاغر شدی مامان!» می خندم و دستی به موهای صاف و قشنگش می‌کشم و می‌گویم؛ «به جاش تو خانمی شدی واسه خودت» . محکم بغلم می‌کند و می‌پرسد «کی میایی خونه؟»

بچه‌ها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کرده‌اند. هفت سین را که می‌چینیم، من یک مرتبه دلم می‌گیرد. یاد هفت سین‌هایی می‌افتم که برای مادر می‌چیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمی‌آمد که؛ «چه خبره بچه؟ می‌خواهی بارعام بدی؟» نمی‌دانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که می‌فهمد به قول خودش ، «توی لک رفته‌ام!» می‌زند به بازویم و می‌خندد و می‌گوید؛ «این نیز بگذرد!»

نگاهی به مادرم می‌اندازم که پیر شده و چشمانش پر از اشک است و می‌داند که نباید از این جور سئوالها بپرسد. دخترم را می‌بوسم و می‌گویم : «خیلی زود!» و دستم را در روپوش زندانم فرو می‌برم و یک ماهی کوچولو را که با خمیر نان درست کرده‌ام، کف دستش می‌گذارم و می‌گویم، «عیدت مبارک!».

هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشانده‌ام که نگهبان، او را از من جدا می‌کند و فریاد می‌زند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه می‌کند و من سعی می‌کنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبان‌ها گریه‌ام نگیرد.

صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر می‌شود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم می‌کشم و آنجاست که بغضم می‌ترکد. بچه‌ها می‌گذارند هر قدر دلم می‌خواهد گریه کنم. دیگر عادت کرده‌اند . هر وقت از ملاقات با دخترم برمی‌گردم، همین حال هستم. منیر می‌گوید، «انگار درد من از تو کمتره. این جوری که شکنجه می‌شی».

مهری می‌گوید: «عزیزجان! این درد عشقه که به صدتا آسونی می‌ارزه».

و به من چشمک می‌زند و می‌گوید : «مگه نه؟»

از حالتش خنده‌ام می‌گیرد . با خنده من دیگران دست از دلسوزی برمی‌دارند . مهری شروع می‌کند: «یه روز یه نفر افتاده بود ته چاه …»

صدای همه با هم درمی‌آید:

«ا .. ه! صد دفعه تا بحال اینو تعریف کردی».

مهری انگار نشنیده است و ادامه می‌دهد: «رفیقش اومد و گفت واستا بیام درت بیارم». همه دستی جمعی می‌گوییم واستم چکار کنم؟»

بعد یک مرتبه همه ساکت می‌شوند. با خود می‌گویم ، «واستم چکار کنم؟»

دیوارهای زندان به قدری بلندند که برای دیدن همان یک کف دست آسمان ، باید سرت را حسابی بالا بگیری . در تعطیلات عید، ما هم برای خودمان سفره نوروزی تدارک دیده‌ایم. به این ترتیب که دو تا تیم درست کرده‌ایم و هرکدام شده‌ایم تیم ملی کشوری و مسابقاتی را به صورت رفت و برگشت برگزار می‌کنیم. البته نه تورمان، نه توپمان، نه لباسهایمان و نه زمین بازیمان شباهتی به تیمهای طراز اول دنیا ندارند، ولی تصور نمی‌کنم آنها حتی برای یک لحظه، لذت ماندگار عمیق ما را از این آزادی‌ها چشیده باشند.

هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشانده‌ام که نگهبان، او را از من جدا می‌کند و فریاد می‌زند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه می‌کند و من سعی می‌کنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبان‌ها گریه‌ام نگیرد.صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر می‌شود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم می‌کشم و آنجاست که بغضم می‌ترکد. بچه‌ها می‌گذارند هر قدر دلم می‌خواهد گریه کنم. دیگر عادت کرده‌اند

عید خیلی به ما خوش می‌گذرد. از کتک و شکنجه خبر چندانی نیست. فقط یک بار مهری را بردند و حسابی زدند. موقعی که برگشت، بر عکس همیشه، سر حال نبود. رنگ صورتش شده بود کهربا و کف پاهایش قاچ قاچ شده بود. رفت و یک گوشه خودش را مچاله کرد و ماها فهمیدیم که این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست. نشسته بود و زل زده بود به دیوار روبرو! رفتم جلو بغلش کردم و موهایش را بوسیدم و در حالی که سعی می‌کردم بخندم ، گفتم : «این نیز بگذرد» .

نگاهم کرد ، لبخند محزونی زد و آرام گفت: «خدا کنه».

روز سیزده به در بود که مهری را از سلول ما بردند. یکمرتبه حس کردم دیگر او را نمی‌بینم و ترس و اندوه عجیبی به دلم چنگ زد. با هراس جلو دویدم و گفتم : «مهری! مراقب خودت باش».

نگاهم کرد و گفت : «لا تحزن. انّ‌الله معنا!»

و هنوز سالهاست که از پس غبار زمان صدای محکم و قاطع او را می‌شنوم که ؛ «نترس! خدا با ماست!».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 190
  • 191
  • 192
  • ...
  • 193
  • ...
  • 194
  • 195
  • 196
  • ...
  • 197
  • ...
  • 198
  • 199
  • 200
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1405
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس