فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خواهران شهید

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

روزبعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است. عراق بمباران شهرهای خوزستان را به اوج خود رسانده بود. آن زمان من در بیمارستان (شهید کلانتری ) کار می کردم. یک روز صبح که، مشغول انتقال مجروحین به شهرهای بزرگ بودم، ناگهان هواپیما های عراقی شهر اندیمشک را بمباران کردند. به خودم گفتم:
خدا یا رحم کن! انگار عراقی ها شهر را زیر و رو کردند.
دقایقی بعد، مردم با هر وسیله ای که در دست داشتند وبا تمام توان مجرو حین را به بیمارستان آوردند. مجروحین بیشتر، مردم کوچه بازار و مادران خانه دار بودند .نوزاد چند روزه، پیرمرد و پیر زن هم در بین شان به چشم می خورد که بیشتر شان درهمان لحظه به شهادت می رسیدند.
صحنه ی دلخراشی بود. پدران و مادران، دنبال فرزندان شان می گشتند و فرزندان دنبال والدین. دربین آنها سه دختر از یک خانواده طعمه ی حریق شده بودند. مادرشان گفت:
دختر اولم در حال تهیه وسایل عروسی اش بود. دومی و سومی محصل بودند.
دختر اولم را با مقداری از پوست و موی سرش، دومی را از بند ساعتش و سومی را ، از باقی مانده ی لباسش شناختم.
نوجوانی را آوردند که پاهایش فقط به پوستی وصل بود.مادری هم بود که در حال شیر دادن فرزندش، به ملاقات خدا رفته بود.
آن لحظه که مشغول رسیدگی به مجروحین بودم، نمی فهمیدم چطور ساعت وثانیه ها می گذرد. وقتی به خودم آمدم، ساعت پنج بعدازظهر بود.اوضاع کمی آرامتر شده بود.ولی من اصلاً نفهمیدم زمان چطور گذشت.
روزبعد ازبمباران چند ساعتی استراحت داشتم. سعی کردم از فرصت استفاده کنم وسری به خیابان های شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه های عجیبی رادیدم. صحنه هایی که زبان در گفتنش وصف آن عاجز است.
مردم آن قدر صبورو مهربان بودند که فردای آن روز، یک گروه نیروی تازه نفس به خط اعزام کردند، تا انتقام خون این عزیزان را ازد شمن بگیرند.
داخل بیمارستان وقتی به امدادگران نگاه می کردم، هرکدامشان ازیک شهری بودند. شمال، جنوب، غرب، شرق، مرکزی، مجرد، متأهل، پیر زن، جوان همه وهمه درکنار هم. با تمام وجود،سعی می کردند بتوانند لحظه لحظه ها برای بهبودی وکمک مجروحین استفاده کنند.

راوی: اقدس اهتمام

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ایستگاه خاطره

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.

ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»ما بازهم مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت.

فرمان با عصا
در خط بودیم. مسئول محور، «حاج علی موحد» همراه با برادر «حسن قربانی» به خط آمده بودند تا به نیروها سر بزنند. من بیرون سنگر ایستاده بودم که با آنها برخورد کردم. حاج علی به من گفت: «فلانی برو داخل سنگر، اینجا در خطر هستی.»
گفتم: «الان می روم.»
ایشان یک عصا همراه داشت. با آن مرا مورد خطاب قرار داده و گفت: «به تو می گویم برو توی سنگر!»
من بالاجبار تصمیم گرفتم به داخل سنگر بروم. هنوز چند قدمی داخل سنگر نشده بودم که پشت سرم یک گلوله به زمین خورد. نگاهی به عقب انداختم، دیدم حاج علی موحدی و حسن قربانی هر دو بر زمین افتاده اند. هردوی آنها در اثر برخورد ترکشهای آن گلوله به شهادت رسیده بودند.
راوی: اسماعیل عابدی

نزدیک معشوق
یکی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می کنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می کنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می کنید! چرا این کار را می کنید؟»
تا اینکه درجایی یک دفعه خودش را بلند کرده و مثل اینکه دستش را توی گردن کسی بیندازد، دست را به حالت بغل کردن کسی حرکت داده بود و بعد از روی برانکارد روی زمین افتاده بود. همین که او را بلند کرده بودند، دیده بودند که شهید شده است!…
راوی: سیدابوالقاسم حسینی

بسته آجیل
عملیات «والفجر۸» به پایان رسیده بود و ما برای پدافند منطقه در شهر فاو مستقر بودیم.
یک روز از هدایای مردمی یک مقدار آجیل برایمان آوردند و به هرکدام از بچه ها یک بسته دادند. چند دقیقه ای از پخش این آجیل ها نگذشته بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: «این بسته آجیل را یک نفر به نام ده نمکی به جبهه هدیه کرده است تو او را می شناسی؟» من ابتدا تصور کردم، قصد شوخی دارد، گفتم: بابا، تو هم ما را دست انداختی!
او گفت: «ببین، اینهم نامه اش.» و یک کاغذ کوچک را که داخل بسته آجیل قرار داشت به من داد. من هم کاغذ را باز کردم و ازدیدن دستخط آن متعجب شدم….
نامه متعلق به برادر کوچک من بود که در دبستان تحصیل می کرد. خوردن آجیلی که برادرم فرستاده بود، برایم بسیار لذت بخش بود.
راوی: ابوالفضل ده نمکی

خاطره نگار
شهید «براتی» عادت عجیبی داشت: قبل از اینکه عملیات شروع شود، در اردوگاه به وسیله ضبط کوچکی که داشت، با بچه ها مصاحبه کرده و خاطراتشان را جمع آوری می کرد، و می گفت: «می خواهم اگر شهید شدید خاطراتتان را داشته باشم.» ولی یک بنده خدایی نبود که با خودش مصاحبه کند؛ تا اینکه بالاخره او هم شهید شد!…
راوی: ناصر بسایری

شما که شهید نمی شی!
درمنطقه «ام القصر» در خط پدافندی بودیم. مسئول دسته مان برادری به نام «سیدجلیل میرشفیعیان» بود. او فرد مخلصی بود و نماز شبش ترک نمی شد.
روز آخری که می خواستیم به عقب بیاییم، ایشان شبش در پست نگهبانی بود و مسئول شیفت ما به حساب می آمد. ما توی سنگر نشسته بودیم که ایشان آمد و گفت: «بچه ها! بهتر است از همدیگر حلالیت بخواهیم چون من تا چند دقیقه دیگر شهید می شوم!»
ما با او شوخی کردیم و گفتیم: «نه بابا، آقاسید، شما که شهید نمی شوی.»گفت: «باور کنید من شهید می شوم و همین تویوتایی که الان از اینجا عبور کرد، وقتی برگردد شما مرا داخل آن تویوتا می گذارید!»
ما بازهم

 

 

مطلب او را شوخی گرفتیم. بالاخره هر طور شد، از ما حلالیت طلبید و دست و صورت یکدیگر را بوسیدیم و ایشان از سنگر بیرون رفت. هنوز ۷-۸ منزل دور نشده بود که یک خمپاره ۶۰ کنارش به زمین خورد و ایشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنکه جنازه مطهر این شهید را به وسیله همان تویوتای مزبور به عقب منتقل کردیم!
راوی: حسین تواضعی

جلودار
تعدادی از نیروهای گردان زخمی شده و یا به شهادت رسیده بودند. به ما دستور رسیده بود که به عقب بازگردیم. بجز یکی از برادران که مسئولیتی در گردان داشت، کس دیگری راه را بلد نبود. این برادر هم زخمی شده بود؛ تیر به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بیرون آمده بود. چشم ایشان را بسته بودند؛ ولی چون کس دیگری راه را بلد نبود این برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حرکت می کرد و نیروهای باقیمانده در گردان را راهنمایی می کرد. واقعا صحنه بسیار جالبی بود!
راوی: عباس جانثاری

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

حکایت این سه زن

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تندیس زنی که نمادی است بر مقاومت شیرزنان گیلانغرب؛ همان‌ها که سال‌ها در سخت‌ترین شرایط جنگی ایستادگی کردند و هرگز عرصه را برای حضور دشمن خالی نکردند….

بانوی چریک
فاطمه‌سادات نواب‌صفوی، فرزند شهید سید‌مجتبی نواب‌صفوی از مبارزان جمعیت فدائیان اسلام، در زمان اعدام پدر تنها پنج سال داشت. از همان زمان طعم مبارزه را چشید و آن را به مثابه تمرینی دانست که ۲۷ سال بعد در عملیات آزادسازی خرمشهر- بیت‌المقدس- به خوبی از تجربیاتش استفاده کرد.

اما تا آن زمان راه درازی در پیش بود و فاطمه باید هر چه بیشتر در کوران مبارزان آب‌دیده می‌شد. ابتدا به دلیل نداشتن شناسنامه هیچ مدرسه‌ای حاضر به ثبت‌نام او نمی‌شد. شهید نواب صفوی به دلیل مخالفت با رژیم برای فرزندانش شناسنامه نگرفته بود و همسرش منیره‌سادات به سختی توانست برای فرزندانش با نام فامیل میرلوحی شناسنامه تهیه کند.
به این ترتیب چند سال بعد فاطمه توانست دیپلم خود را اخذ کرده و سپس با یکی از اقوام خود ازدواج کند. پیوند دختر یک مبارز شهید با «سید‌ابوالحسن فاضل‌رضوی» از مخالفان رژیم طاغوت خیلی زود نتایج خود را آشکار ساخت و خانواده نوپای رضوی به روستاهای بافتان زاهدان تبعید شدند.
مدت اقامت آن دو در روستا هفت سال به طول می‌انجامد و از همان ابتدا سیدابوالحسن با گفتن اذان بر بام خانه‌اش، مسیر مبارزاتی خود را به نوع دیگری ادامه می‌دهد. فاطمه نیز به همراه همسرش به آموزش کودکان روستایی مبادرت می‌ورزد تا اینکه در پایان هفتمین سال تبعید، فاطمه‌سادات بیمار می‌شود و بعد از نجات معجزه‌گونه از مرگ ابتدا به جهرم فارس و سپس به تهران بازمی‌گردند

بعد از مدتی اقامت در تهران فاطمه و همسرش به دلیل ممانعت رژیم از ورودشان به دانشگاه‌های داخلی به خارج از کشور سفر می‌کنند و فاطمه مدرک مهندسی کامپیوتر و سیدابوالحسن مهندسی ماشین‌آلات را اخذ می‌کنند، اما شوق مبارزه علیه ظلم استکبار باعث می‌شود تا این زن مقاوم به لبنان سفر کرده و در کنار شهید چمران ضمن حضور در عملیات‌های چریکی به شیعیان آنجا کمک کند.
دو سال بعد یعنی در سال ۱۳۵۹ سید ابوالحسن در کردستان به شهادت می‌رسد و فاطمه با برداشتن پرچم او، دو شادوش سایر رزمندگان در جبهه‌های جنگ حضور می‌یابد. چنانچه لقب تنها زن حاضر در عملیات بیت‌المقدس، زیبنده دلاوری‌های این شیرزن مبارز است.

از کوبه تا فکه
کوینیکو یامامورا بانوی ژاپنی‌الاصل است که مدت‌هاست مسلمان شده و با انتخاب نام «سبا» در ایران زندگی می‌کند. او جنگ جهانی دوم را در زادگاهش و هشت سال دفاع مقدس را در ایران تجربه کرده و از هر دو خاطرات متضادی در ذهن دارد، برای اولی تقدس قائل نیست اما برای دومی واژه‌ای جز دفاع مقدس را نمی‌پسندد و این دفاع آنقدر برایش اهمیت داشته که یکی از فرزندانش را در راه آن قربانی کند.
شهید محمد بابایی، فرزند دوم سبا و مرحوم بابایی همان مولود مبارکی بود که هنگام مهاجرت دائمی والدینش به ایران، مسیر بین زادگاه مادرش شهر کوبه ژاپن تا تهران را در رحم سبا طی می‌کند تا چشم در سرزمینی بگشاید که قرار بود چندین سال بعد به خاطر حفظ آن به شهادت برسد؛ سال ۱۳۶۲ عملیات والفجر یک. اما اهدای یک فرزند برای آرمان‌های نظام و انقلاب اسلامی تنها خدمت این مادر شهید ژاپنی برای کشورمان نیست. زمانی که او به همراه همسرش به ایران مهاجرت می‌کند، خیلی زود جذب مبارزات انقلاب می‌شود و ساواک بارها خانه‌اش را برای یافتن اعلامیه‌های امام خمینی (ره) تفتیش می‌کند. مرحوم بابایی که از تجار بنام بازار تهران بود و با سفر کاری‌اش به ژاپن اسباب ازدواج و تشرف سبا را به اسلام مهیا کرده بود، از مقلدان امام (ره) به شمار می‌رفت و به این طریق مهر امام (ره) بر دل دختر مسلمان شده خانواده یامامورا می‌افتد و فرزندانش را با چنین عشق و علاقه‌ای تربیت می‌کند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و گذراندن دوران پرالتهاب هشت سال دفاع مقدس، سبا یامامورا هیچ گاه احساس نمی‌کند که با تقدیم یک فرزند شهید دین خود را به نظام اسلامی ادا کرده و بارها در حوادث گوناگون همانند زلزله بم داوطلبانه به کمک مردمی می‌شتابد که دیگر خود را جزئی از آنها می‌داند. از جمله اقدامات قابل توجه او ورود به انجمن حمایت از مجروحان شیمیایی جنگ تحمیلی است که هم اکنون نیز در آن مشغول به خدمت است.
در یک کلام سبا یامامورا بانویی ژاپنی‌الاصل است که قسمت اعظم عمر خود را به پاسداری از انقلاب اسلامی ایران پرداخته و اکنون نیز در سن هفتاد و چند سالگی دست از تلاش برنداشته است.

شیرزنی از گیلانغرب
فرنگیس حیدرپور را اهالی گیلانغرب خوب می‌شناسند، ‌داستان حماسه‌ای که هنگام هجوم نیروهای عراقی به زادگاهش، خلق کرده اکنون به شکل مجسمه یک بانوی تبر به دست در کرمانشاه جلوه‌نمایی می‌کند؛ تندیس زنی که نمادی است بر مقاومت شیرزنان گیلانغرب؛ همان‌ها که سال‌ها در سخت‌ترین شرایط جنگی ایستادگی کردند و هرگز عرصه را برای حضور دشمن خالی نکردند.

ماجرای فرنگیس به روزهای آشفته‌حالی دختر جوانی برمی‌گردد که هنوز رخت عزای برادر شهیدش را به تن داشت که خبر شهادت هشت نفر از اقوامش را در حادثه اصابت گلوله توپ دشمن به اتومبیل حامل‌شان می‌شنود. به همراه پدر به مراسم ختم شهدا می‌رود و در بازگشت به روستای زادگاهش (اوازین) – از توابع گیلانغرب – متوجه می‌شود برخی از نیروهای عراقی وارد روستا شده‌اند.
در آن شرایط تنهایی و غافلگیری که صدای گفت‌وگوی دو مرد عرب‌زبان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، فرنگیس متوجه تک‌وسیله دفاعی داخل خانه یعنی تبر هیزم‌شکنی می‌شود، آن را برمی‌دارد و یک آن تمامی تاریخ پرافتخار سرزمینش، خون‌هایی که برای حفظ ناموس، شرف، دین و خاک آب و اجدادی‌اش ریخته شده، در ذهنش جرقه می‌زند و … حماسه خلق می‌شود.
آن روز فرنگیس حیدرپور یکی از دو سرباز کاملاً مسلح عراقی را هلاک می‌کند و با زخمی کردن نفر دوم او را به اسارت درمی‌‌آورد. سال‌ها می‌گذرد و اکنون نماد مقاومت مردم گیلانغرب به شکل تندیس برنزی بانوی تبر به دست قد برافراشته و به جانب مرز نگاه می‌کند، ما هستیم و هرگز اجازه تجاوز به خاک‌مان را نمی‌دهیم.

منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 187
  • 188
  • 189
  • ...
  • 190
  • ...
  • 191
  • 192
  • 193
  • ...
  • 194
  • ...
  • 195
  • 196
  • 197
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 525
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس