فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

جوشیدن آب از زمین، نمونه هایی از توسل رزمندگان به حضرت زهرا(س)

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکی از ابعاد مهم دفاع مقدس ۸ ساله ملت ایران در برابر تجاوز ناجوانمردانه رژیم بعث با حمایت و پشتیبانی استکبار جهانی، آن روح تعبد و بندگی و معنویت خاص رزمندگان است که تا به امروز درباره آن مطالب زیادی گفته شده است اما شاید حقیقت آن معنویت و تعبد برای بسیاری از افراد هنوز تبیین نشده باشد. جنگ تحمیلی علی رغم همه خسارت هایی که به ملت و کشور عزیزمان وارد کرد اما دربردارنده آثار و برکاتی بود که یکی از مهم ترین آنها این بود که قدرت تقوا، خلوص، کار برای رضای خدا و دهها مؤلفه اینچنینی را که رزمندگان ما وجهه خود قرار دادند، به منصه ظهور رساند و ثابت کرد ایمان حقیقی بر همه قدرت ها غلبه می کند.
در این راستا یکی از موارد بسیار قابل توجه انس و الفت رزمندگان با قرآن کریم و اهل بیت عصمت و طهارت به ویژه حضرت زهرا(س)است؛ بسیاری از رزمندگان ما قرآن های کوچکی داخل جیب خود داشتند که از هر فرصتی برای زمزمه آیات روحبخش وحی استفاده می کردند در کوران حوادث جنگ

توسل به ائمه اطهار(ع)به ویژه حضرت زهرا(س)امام حسین(ع)و امام عصر(عج)خود فصل هیا جداگانه ای می طلب تا مطالب آن را از اعماق خاطرات رزمندگان استخراج کند.
در این میان به حکایت های عجیبی از توسل رزمندگان به حضرت زهرا(س)برخوردیم که مناسب دیدیم هم اکنون که در دهه فاطمیه اول قرار داریم به بضاعت اندک خود گوشه ای از آن را با تکیه به منابع موجود بیان کنیم.

هرچند کرامات بانوی بزرگوار عالمیان نیازی به بیان ما ندارد اما ذکر این موارد تنها از این جهت است تا معرفتمان به آن بانو بیشتر شود؛ برای همه کسانی که تاریخ دفاع مقدس را خوانده یا شنیده اند روشن است که عملیات های کربلای ۵، فتح المبین، بدر و والفجر ۸ که همگی با رمز مقدس “یازهرا” انجام شدند چه تحولی در سرنوشت جنگ ایجاد کردند.
علاوه بر این عملیات هایی چون والفجر ۵ و ۶ و ۷، نصر ۵ و ۷، کربلای ۵ و ۶، فتح ۷، بیت المقدس ۲نیز با همین رمز مبارک انجام شدند.
بر سر سربند یا زهرا(س)دعوا بود:

یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا(س)بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا (س) بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا (س) انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.
حجت الاسلام مهدیان ادامه می دهد: شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه (س) گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا (س) نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟!
توسل شهید برونسی به حضرت زهرا(س)

هنوز عملیات درست و حسابی آغاز نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال و هوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت.

نمی‌دانم چه‌شان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! به چهره بعضی‌ها دقیق نگاه می‌کردم. جور خاصی شده بودند؛ نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمی‌شد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایده‌ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی‌خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم.

نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین.

چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی‌خوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد. دیگه هیچی نمی‌خوام. زل زدم به‌شان.

لحضه شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچه‌های آرپی جی زن. بلند گفت: من می‌ام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با‌‌ همان وضع قبل می‌خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی‌کرد. عنایت‌ ام ابی‌ها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»
جوشیدن آب از زمین

شهید «غلام رزلان‌فری» پایش از ناحیه مچ در شب اول عملیات «عاشورا» به دلیل رفتن روی مین، قطع شده بود؛ در ۵ روز اول محاصره، پای او را از مچ بسته بودیم و برای جلوگیری از فاسد شدن گوشت پایش و جاری شدن خون، بند را باز می‌کردیم و خون از پایش فواره می‌زد.
پس از طرح‌ریزی عملیات قرار شد که تعدادی از نیروهای گردان «خیبر» تیپ نبی اکرم(ص) قبل از اجرای عملیات پشت نیروهای عراق مستقر شوند که بنده هم جزو این گردان بودم؛ پس از باز کردن معبر، پشت نیروهای عراقی مستقر شدیم تا اینکه با وارد عمل شدن رزمندگان اسلام، نیروهای عراق را محاصره کنیم. شب عملیات بعد از اینکه نیروهای عمل کننده به ما ملحق شدند، به منظور تصرف یکی از یگان‌های عراق به سمت جلو حرکت کردیم در تپه‌ای نزدیکی‌های عراق، دشمن با ریختن آتش، اجازه بالا رفتن نیروها را نداد و تپه سقوط نکرد.
این شهید به ما گفت «یکی از شما پایین نیزارها بروید و با توسل به حضرت زهرا (س) زمین را بکنید» زمین خشک بود و ما گفتیم «این کار بی‌فایده است» شهید اصرار داشت که این کار انجام شود؛ یکی از بچه‌ها به پایین نیزارها رفت با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول کندن زمین شد؛ بعد از لحظاتی دیدیم در شرایطی که لبخند زدن معنایی نداشت، تبسمی روی لب‌هایش نشست؛ با حسرت از لای نیزارها او را نگاه می‌کردیم، برای ما جالب بود که بدانیم چه خبر است؛ او با دستش به حالت لیوان اشاره کرد یعنی آب از زمین جوشیده است. او بعد از یک ساعت با قمقمه‌ای پر از آب به ما ملحق شد.
تا مدتی که در آن نیزارها بودیم، آب در آن نقطه، فقط در حد رفع عطش، نه کمتر و نه بیشتر جمع می‌شد و بچه‌ها هر دوساعت یک بار، به آنجا می‌رفتند و آب می‌آوردند و به این ترتیب با عنایت مادرمان حضرت زهرا (س) از عطش رهایی یافتیم.
به حضرت زهرا (س) متوسل شدم

چند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.

سنگرهای کمین عراقی‌ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیم‌های خاردار و لابه‌لای موانع گیر کردند. اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند،‌ طوری در سیم‌های خاردار گیر کرده بود که حتی نمی‌توانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جزر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند.

هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند. دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.

آن روزها ایام فاطمیه بود، به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم‌های خاردار نجات پیدا کرد اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند، چون اگر اسیر می‌شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی‌گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می‌آید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقی‌ها هستند! حتما احمد را گرفته‌اند و حالا به طرف من می‌آیند».

به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او می آمد .خطاب به او فریاد می‌زند: «قف! لاتحرکوا! (ایست! بی‌حرکت!)»احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو ‌چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید: «احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟»

ـ «نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است.

دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم». احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.
مجلس عروسی که حضرت زهرا(س)در آن حضور یافت

سردار شهید مصطفی ردانی پور – فرمانده قرارگاه فتح که در عملیات والفجر ۲ جاویدالاثر شد، می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اول رفته بود سراغ اهل بیت یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد. یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمکران یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش! فرموده بود: “چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیایم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی”
شهادت نامه ای که حضرت زهرا(س)آن را امضاء کرد

شهید حاج احمد کریمی، که هم اکنون رد گلزار شهدای علی بن جعفر قم مدفون است در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید؛ برای شهید شدن به هر دری زده بود، امّا شهادت قسمتش نمی شد. بعد از عملیّات کربلای ۴ حسابی رفته بود تو هم؛ شب عملیّات کربلای ۵ مصادف شده بود با شهادت حضرت فاطمه (س) حاجی نشسته بود توی سنگر فرماندهی.

توی اون اوضاع و احوال که همه تو تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت . راضیش کرده بود تا براش روضه بخونه ، روضه حضرت زهرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجی گریه میکرد:

وقتی که باغ میسوخت صیّاد بی مروّت/مرغ شکسته پر را در آشیانه میزد/گردیده بود بود قنفذ همدست با مغیره/ او با غلاف شمشیر این تازیانه میزد…
همون شب بی بی شهادتش رو امضا کرد، صبح عملیّات که اومده بود برای سرکشی خط ، خمپاره خورد کنارش. فقط دو تا ساق پاش سالم ماند.
ایام فاطمیه با ترکشی که از ناحیه پهلو بهش وارد شد به شهادت رسید

شهید سیّد کمال فاضلی(متول شهرکرد)در والفجر هشت – فاو به شهادت رسید؛ عملیّات محرّم مجروح شد طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند؛ حضرت فاطمه(س) اومده بود به خوابش، فرموده بود: “پسرم تو شفا گرفتی، بلند شو، فقط باید قول بدی که جبهه رو ترک نکنی! “.

بعد از این خواب، سر از پا نمی شناخت … عملیّات خیبر ، شد فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) از بس حضرت زهرایی بود اسم گردانش رو عوض کرد گذاشت “یا زهرا(س) “
شهید که شد ایّام فاطمیه بود. ترکش خورده بود توی پهلوش.
نمونه هایی از عشق رزمندگان کرمانی به حضرت زهرا(س)

شهید علی آقا ماهانی- فرمانده واحد مخابرات لشکر ۴۱ ثارالله کرمان- که در عملیات والفجر ۳ به شهادت رسید آنقدر با اسم بی بی انس گرفته بود که اگه توی بهترین لحظه های زندگیش از حضرت فاطمه (س)میگفتی شروع میکرد به اشک ریختن.
یه روز رفتم تو اتاقش دیدم واسه خودش مجلس روضه گرفته از حضرت زهرا (س) می خوند و گریه میکرد، پرسیدم: ” علی چرا گریه میکنی؟؟؟ ” گفت: ” برای مظلومیت حضرت زهرا (س) شما هم وقتی من شهید شدم ، بیایید سر قبرم و روضه حضرت زهرا رو بخونید… “

همسر سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری- قائم مقام رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله کرمان-که در کربلای ۴ و جزیره ام الرصاص به شهادت رسید، نقل می کند: دختر دوممون خیلی سر به هوا بود ، همیشه کفشاشو گم میکرد یک روز که داشتیم میرفتیم مسجد جامع ، دیدم کفشاش نیست ، برگشت به باباش گفت: ” بابا اگه پای من زخم بشه فرشای مسجد نجس میشه چیکار کنم؟ “
ایشان گفت: بیا بغل من. گفتم آخه یه حرفی به این بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه، هر وقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گم کرده، دعواش کن تا دیگع کفشاشو گم نکنه.
یه نگاه به من کرد و گفت: نمیتونم چیزی بهش بگم آخه همنام حضرت فاطمه است.
حضرت زهرا(س)و زیارت شهدا

زیارت قبور شهیدان، از مستحباتی است که بدان بسیار سفارش شده است؛ زیرا این کار باعث زنده نگه داشتن یاد آن عزیزان می شود. حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام به این مسئله اهتمام فراوان داشت. امام صادق علیه السلام فرمود: «حضرت فاطمه علیهاالسلام پس از رسول خدا صلی الله علیه و آله … هرگز خوشحال و خندان دیده نشد. او در هر هفته دو بار، در روزهای دوشنبه و پنجشنبه به زیارت قبور شهدا می رفت و می گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم این طرف بود و مشرکان آن طرف بودند».

امام صادق علیه السلام در روایتی دیگر می فرماید: «حضرت فاطمه علیهاالسلام در کنار قبور شهیدان دعا می کرد و نماز می خواند تا اینکه از دنیا رفت». آن حضرت همچنین نزد قبر عموی پیامبر حمزه سید الشهداء می رفت و برای او رحمت و آمرزش می طلبید.

کتاب خاک ها نرم کوشک، سایت مجازی رهپویان و کوله بار، کتاب اروند خاطرات، یادگاران شهید ردانی پور از جمله منابع استفاده شده در این نوشتار است.

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

متوسل شدن به حضرت زهرا (س) در عملیات شناسایی

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.

سنگرهای کمین عراقی‌ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیم‌های خاردار و لابه‌لای موانع گیر کردند. اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند،‌ طوری در سیم‌های خاردار گیر کرده بود که حتی نمی‌توانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جزر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند. دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.

آن روزها ایام فاطمیه بود، به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم‌های خاردار نجات پیدا کرد اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند، چون اگر اسیر می‌شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی‌گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می‌آید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقی‌ها هستند! حتما احمد را گرفته‌اند و حالا به طرف من می‌آیند».

به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او می آمد .خطاب به او فریاد می‌زند: «قف! لاتحرکوا! (ایست! بی‌حرکت!)»

احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو ‌چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید: «احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟»

ـ «نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم».

احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.
منع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

لبخند جبهه – محموعه خاطرات طنز جبهه

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

نماز میت بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، که چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند، آقای سید یدالله حسینی رئیس دفتر خادم الشهدا، محمد کریمی، دایی محمد بیطرفان حزب‌الله که شعارهای مرگ بر شاه ایشون معروف بود و درجنگ به شهادت رسید، مجتبی بهاءالدینی، خدا روحشان را شاد کند و ما رو هم با اونا مشحور کند، ما رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، بار اوّل بود می¬خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم، حاج‌آقا جلو ایستاد، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر، من رفتم رکوع، مرتب می¬گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند، ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی!

نماز میت

بعد از عملیات خیبر ۶ – ۷ نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، که چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند، آقای سید یدالله حسینی رئیس دفتر خادم الشهدا، محمد کریمی، دایی محمد بیطرفان حزب‌الله که شعارهای مرگ بر شاه ایشون معروف بود و درجنگ به شهادت رسید، مجتبی بهاءالدینی، خدا روحشان را شاد کند و ما رو هم با اونا مشحور کند، ما رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم، بار اوّل بود می¬خواستم نماز میت بخونم و نمی دونستم نماز میت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود ۳۰ نفر ایستاده بودند ما هم ۶ نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم، حاج‌آقا جلو ایستاد، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر، من رفتم رکوع، مرتب می¬گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقای ما پشت‌سرمون قاه قاه می‌خندند، ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی!

عنایت امام زمان عجل الله فرجه الشریف در دعای کمیل

ایّام عملیات طریق القدس، لشگر ۱۷ که بچه های قم بودند، مقر و پادگان نداشت و نیروها بین بچه های اصفهان یا تهران تقسیم بودند، از جمله اون محلی که ما بودیم ۵ – ۶ شهر ایران، مثل قم، اصفهان، تهران و نجف آباد و… بودند، آقای فخرالدین حجازی سخنران مجلس شب جمعه بود، چراغهای سینما (محل برگزاری مراسم) رو خاموش کردند و دوسه تا چراغ بعداً روشن کردند و یکی جلوی شخصی که می خواست دعای کمیل رو شروع بکنه،‌ ما از غروب برای اجرای برنامه شب نشسته بودیم، بچه های نجف آباد و اصفهان پذیرایی سالن را به عهده داشتند. قند را دست ما دادند، چایی رو که دو – سه به ما رِسوند، مسئول تدارکات سالن گفت آقا چای دادن قطع.
بچه های تهران با نوای شیرین تهرانی خودشون دعای کمیل رو شروع کردند، همه تو حالت عرفان و گریه، دعا به نقطه ای رسید که توی ظلمت نفسی بود، داشت او مداح تفسیر می کرد که خدایا من با هوای نفسم ظلم کردم، خدایا اشتباه کردم، هر چند خطا کارم امشب اومدم تو این وادی بچه ها، تو خطای من رو ببخش، گناه من رو ببخش، تو همین حال که همه گریه می کردند و تو حال خودشون بودند، یِهُوْ ما دیدیم از بالای سینما، پله دوسه تا به ته سالن سینما مونده، دیدیم یکی از دوستان قمی همچین کرد: آی رزمنده ها، امام زمان به من چایی داد! منم که جلوی سن سینما بودم، دیدم قند دستمه، داد زدم: قندشَم به من داد! اون بالایی‌ها که جلب توجه این بابا شده بودند، فریاد می‌زدند: یابن الحسن! یابن الحسن! یابن الحسن! اونایی هم که پایین بودند، جلب ما شده بودند.

روحیه دادن به سرباز زخمی

بعد از عملیات کربلای ۸ ما جز گردان حضرت معصومه بودیم، ۴ شب تو خط عراق، تو کانال دوئیجی بودیم، یه جائی هم بود به نام سه راهی مرگ معروف بود، شبی که من وارد شدم ساعت حدود ۲ نصف شب بود، صبح شد ما اومدیم دوشکا و خمپاره¬ها و قناصه-هامون رو مستقر بکنیم، آتش یه مقداری سبک شده بود. همینطور که توی خط، بین دو خاکریز پائین می¬رفتم، یکی از این نیروهایی که ۱۵، ۱۶ سال هم بیشتر نداشت، گفت: حسن‌آقا بگو من چکار کنم؟ گفتم: تا آتش کَمِه، برای خودت چند تا گونی بذار پشت دژ، توی کانال نمی¬خواد بری. گفت: چَشم، ما یه مین گوجه ای جلوی پامون بود، گفتیم: بزنیمش بره کنار ، پابزاریم روش… . پیش خودم گفتم: ولش کن، کاری به ما نداره ماهم کاری بهش نداشته باشیم. به این نیروی تحت امرمون گفتم: کاری با من نداری؟ گفت: نه حسن آقا. ما یک قدم از این بنده خدا رد شدیم بریم باقی نیروها رو ببینیم چکار می‌کنند، ی‍‍‍ِدفعه صدا بلند شد: «بُوم» ما به خیالمون خمپاره ۶۰ اومد، برگشتیم دیدیم رو همون مین پاگذاشته، گفتیم: چطور شدی مهدی؟ گفت: حسن آقا ببین … . این پا و پوتین رو کنده بود به پوست آویزون بود، بچه بود و طاقت زیادی هم نداشت، گفتم به بچه ها بَرِش دارید بگذاریدش توی کانال تا من برم و برگردم. ما رفتیم ته خط برگشتیم، دشمن شروع کرد به ریختن آتیش، خمپاره همینطور می اومد، ما رسیدیم بالای سر نیروی خودمون، خُب وقتی فرمانده می رسه بالا سر نیروی زخمیش، نیرو خواسته‌هایی داره، باید دلداریش بده که یِکم تحمل کن، اشکال نداره، الان آمبولانس می¬یاد، اگر امدادگره، پاش رو درست کنه، یِهُو اون نیرومون به ما همچین کرد، حسن‌آقا دردم زیاده، چکار کنم؟ مام باید می گفتیم: چیزی نیست جونم، عزیزم، گفتم : اَشهَدْتُ بگو جونم، اشهدتُ بگو جونم، یه نگاه چپی به ما کرد، گفتم: بگو حسین! حسین‌جون! اشهدتو بگو که گفتیم فکر کرد داره میره روبه شهادت.

فیلتر ماسک در حمله شیمیایی

چهار روزی توی اون خط بودیم، روز چهارم، گردان سیدالشهدا علیه السلام می خواست خط رو از ما تحویل بگیره، گردانی که ۴ شب نخوابیدیم، از آتیش دشمن و… .
ما توی کانال عراقی‌ها بودیم و از اونجایی که گِرای سنگرهاش رو داشت، سه راهی مرگ می‌گفتند و اونجا معروف بود. من یادم نمیره، این جمله لاحول و لا قوه الا بالله که ۷ مرتبه می گَند بخونید برای خودتون، ما ۶ تاش رو خوندیم، هفتمی را اومدیم بخونیم، یه خمپاره اومد توی کانال، اونجا بچه های تهران توی سنگر بودند ۴ تا جوون مثل دسته گل پرپر شدند، شاید هَمَشون رو جمع می کردی یک گونی ۳۰، ۴۰ کیلویی بیشتر جا نمی‌گرفتند.
من سر ستون بودم، نیروهای رو کشوندیم با آقای دلپاک و آقای خجسته تو سالنهای ۵ طبقه خرمشهر، نماز مغرب و عشا خونده شد، شام خورده شد، خسته اومدیم یه خورده‌ای استراحت کنیم، ساعت حدود ۱ بعد از نصف شب بود ما دیدیم تویوتای گردان داره بوق بوق می زنه، صدای آقای حاج علی مالکی و آقای محسن دلپاک و سید جواد موسوی بلندِه که بچه ها از سنگر سریع بیاند بیرون از ساختمان و برند بالا و ماسک و بند و بساطشون رو بردارند، دشمن شیمیایی زده، هر موقع این عراق کم می آورد، اقدام به شیمیائی می کرد. ما دیدیم بوی شیمیائی توی فضای ۵ طبقه پیچیده، توی اون تاریکی تا بچه‌ها این صدا را شنیدند، می‌خواستند برند بیرون، سرها می‌خورد به سقف و … و بوتوی ریه ها می رفت، ما توی اون تاریکی اومدیم ماسک رو با یه چیزی برداشتیم، اومدیم از توی زیرزمین بریم بالای ساختمون بایستیم یکی از این دوستان گفت که خجسته بده ببینیم این پوزبند رو (پوزبند یعنی همون ماسک) این ماسک رو گرفت و زد و فیلترشو زد و ما هم ماسک رو زدیم توی اون تاریکی یه چیزی برداشتیم هی فیلتر را می‌پیچوندم ولی بسته نمی‌شد، گفتم: اصغر! گفت: چیه؟ گفتم: دارم خفه می شم، این بسته نمی شه، گفت: بده ببینم، ما بهش دادیم و هی خواست ببنده ولی نشد، یه نگاه کرد و گفت: حسن! اینکه کنسرو ماهیه!؟ خلاصه ماسک رو برداشتم، گفتم: دارم خفه می شم، اومدیم بالای ساختمون، نمی تونستم لب چین رو بگیرم برم بالا، دستِ ما رو گرفتند، یه چفیه آب زدند فوری و ما گذاشتیم در دهنمون، ما وقتی از پشت اونها رفتیم دیدیم قبضه های شیمیائی کاتیوشا داره از اونطرف اروندکبیر و اروندصغیر همینجور می زنه عقبه خط مارو.همین کشورهایی که امروز مدعی جهان بشریتند، ما بشر نبودیم؟ توی حلبچه اینها بشر نبودند؟ اینها انسان نبودند؟ کدوم کنفرانس گفته که شیمیائی می تونند بزنند؟ همه‌جا می گویند ممنوعه! ولی ما وقتی رفتیم از اونجا که عبور بکنیم، بچه های جهاد که نمی دونم از کدوم استان کشور بودند، زیر این پلهای جاده رفته بودند پناه گرفته بودند، حدود ۳۰، ۴۰ نفر زیر پل-های جاده، این بمب شیمیایی صاف در این سنگر خورده بود، ۴۰ تا جوون، پیرمرد، نوجوون، شاید هم بیشتر بودند، همونجا در اثر این گاز شیمیایی دستها همه چلمبه شده بود، همه پاها جمع شده بود، از گاز شیمیائی خفه شده بودند و به شهادت رسیده بودند. اینها اینجور در جنگ با ما معامله کردند.

شهدا، داوطلبان شهادت

خدا امام را رحمت کنه، گفت: این جنگ ما را تاریخ بعد ها می فهمه، این مظلومیت جنگ ما بعدها دنیا می فهمه که چه خبر بوده، جنگ ما واقعاً هم حالا همینجور شد، شهدا کار خودشون رو کردند، حالا ما باید چکاره باشیم؟ ما پیغمبر صلوات الله علیه را ندیدیم، امام حسین علیه السلام را ندیدیم، ولی یک سیدی از پاره تن پیغمبر صلوات الله علیه را این بچه ها دیدند، تو همین عملیات بستان می گفتند: ما ۱۵ یا ۲۰ تا نیروی داوطلب می خایم، دشمن میخواد بعد از باز پس گیری خط سوسنگرد بستان اقدام یه پاتک شدید بُکُنِه و منطقه را پس بگیره، شب تولد آقا موسی ابن جعفر علیه السلام بود، من رو توپ ۱۰۶ بودم، اومدند داوطلب میخواستند برای زیر پل سابله، وقتی داوطلب می خواستند حدود شاید ۵۰۰ تا رزمنده داوطلب شدند، ۵۰۰ تا بسیجی برای شهادت، یعنی قربانی بِشَن برای لشگرهای دیگه، تیپ های دیگه، گردانهای دیگه. دشمن می خاد از این پل عبور کنه و بیاد مثلاً بستان، سوسنگرد یا بیاد همون دهلاویه که دکتر چمران به شهادت رسید، یا خود سوسنگرد را بازپس بگیره. باید چندتا آرپی‌جی‌زن، چندتا تیربارچی، چندتا تک‌تیرانداز، مهمات بگیرن و برند زیر پل سابله قرار بگیرن، بی‌سیم هم در سکوت کامل، اطلاعات داره می بینه، تا دیدبان یا هرچی خبر بده که این ساعت که ما دستور می دیم از زیر پل بیائید بیرون. دشمن دارای با گارد ریاست جمهوری که هر وقت شکست سنگین می‌خورد، بهترین نیروش را که گارد ریاست‌جمهوری بود وارد عمل می کرد. بیسیم روشن می شه، تانکها میان جلو از پل عبور می کنن، نیروی پیاده هم میان یه مقداری روی پل، کُدی را اعلام میکنه، مثلا فقط می گه ۵۰،۵۰ که حرکت کنن از پل بیان بیرون، دستور هم داده بودن اولین کاری که می کنن اون آرپی¬جی-زن تانک وسط پل را بزنه، یا سرپل، یا وسط پل، هرکدوم زده شد، متوقف می شه، نیرو نه دیگه می تونسته بیاد جلو، نه می-تونسته برگرده عقب. تانک وسط پل زده می شه. حدود ۱۵ تانک منهدم میکنن، حدود ۳۵۰ – ۴۰۰ نفر، با کم و زیادش، درجه‌دار یا از بهترین سربازهای آموزش‌دیده نیروهای حزب بعث عراق را به اسارت می گیرن و حدود ۲۰۰ – ۳۰۰ نفر را هم به درک واصل کردند.
اینها توی کربلا نبودند ولی الهام گرفتند، میان جان را فدا می¬کنن برای چی؟ برای اسلام. حالا چندتاشون به شهادت رسیدن من نمی¬دونم ولی داوطلب حدود ۵۰۰ نفر بودن
همون شب عملیاتش که می¬گن رو مین، روی مین، دشمن خاکریز اول رو خالی کرد، خاکریز دوم را رفت موقعیت گرفت. توی کانال اول همینجور مین پاشیده‌بود، اون موقع ما لشگر مستقلی نداشتیم، بچه¬هایی که جزء لشگر علی ابن ابی طالب علیه السلام بودند وقتی که توی این کانال می¬اُفتَن، روی این مینها بعضی¬هاشون می-دُوَن، چندتاشون شهید می¬شن. من صبح که می¬خواستم وارد خط بشم، اومدم توی موانع میدان مین، دیدم بچه‌ها مثل دسته‌گل پرپر شدند و روی موانع دشمن افتادن، بعضی¬ها تکه تکه، بعضی¬ها آش و لاش، بعضی بدن¬ها قطعه قطعه، اینها کی بودند؟

اخراجی گردان

والله به حضرت عباس علیه السلام اینها را به تاریخ نمیشه نوشت، با قلم نمی‌شه شجاعت بعضی از این بچه ها رو بیاری. یکی بود به نام مهدی یتیم‌لو، اصفهانی الاصل بود، بچه اصفهان بود ولی از قم با ما اعزام شده بود. این از همونهایی بود که می خواستن از گردان اخراجش کنند و بچه تُخْسی بود. رفته بود در پادگان ارتش، سیمهای راپل که برای آموزش دافوس و اینها هست، این می رفت روی این سیمها یک حرکاتی می کرد که فرمانده پادگان اومده بود به این مهدی همچین میکرد، شما کجا دوره دیدی؟ گفت: من بار اولمه اصلاً این سیمها را دیدم. گفت: تو این حرکتها که روی این سیمها انجام میدی کار استادان جنگ دافوسه که کارشون اینه.
بسکه نترس و تخس بود، فرمانده مسئولان گردان این رو میخواستن بیرون کنن، ما قبل از اینکه بریم آموزش این رو می-خواستن اخراجش کنن، اومدیم ضامنش شدیم پیش فرمانده گردان آقای آخوندی، گفتیم: آقا این تخس هست ولی چیزی نداره. گفت: بارها می خواسته پادگان رو بهم بریزه، گفتم: پادگان رو کی میخواد بهم بریزه؟ نگهش دارید به درد میخوره. اون هم گریه میکرد و میگفت: من کاری که نکردم، فقط همین کارها رو کردم! میخوام این رو بگم می اومد جوری روی این سیمها میخوابید، ۵۰۰ متر راه را شیرجه می زد و وسط سیمها را میگرفت پشتک‌وارو میزد یا روی سیم بلند میشد، مثل توی فیلمها، روی سیم یه‌پا یه‌پا می دوید یِهُو پشتک میزد و سیم رو میگرفت، حالا فاصله سیم تا زمین ۵۰ یا ۱۰۰ متر بود، افسر ارتش میگفت: این کجا آموزش دیده؟ میگفتم: هیچی، ماشاءالله این زرنگه.
این بنده خدا شب عملیات رشادت خودش را نشون داد، شب عملیات همین شخص میاد تو کانال، تو میدان مین، می اُفته و می غلطه، تکّه تکّه میشه، که خودشون می‌گفتن: احسنت! مرحبا! چیزی از این مهدی باقی نمونده بود. جهت شادی روح همشون صلوات ختم کنید.

کرامت امامزاده

وقتی ما فاو را گرفتیم دشمن یک تحرکی که داد مهران را گرفت، امام گفت: مهران باید آزاد بشه. بنده نبودم ولی نقل می کنم از تقی عابدی، میگفت: ما مهران را آزاد کردیم و اومدیم جلوی دشمن، حرکات دشمن را دفع کنیم، گفت آتیش شروع شد و نیروها تعدادی به شهادت رسیدن، عده ای هم مجروح شدن، تو خط فاصله نیروها با هم زیاد شده‌بود. میگفت: من آرپی‌جی میزدم، موسی آب‌پیکر تیربارچی بود یا اینکه برعکس بود، با چندتا نیرو جبهه را پوشانده بودیم، تانک‌ها ما رو مستقیم می زدند.
- گفتم: موسی!
- گفت: چیه؟
- این امامزاده رو که می‌بینی؟
- آره
(نمی‌دونم دوستان رفتن یا نه؟ یه امامزاده در مهران هست، غیر اون امامزاده‌ای که نیروها و اتوبوسها توش می ایستادند که توی جاده ایلام بود.
- ¬گفت: خُب چیکار کنم؟
- گفتم: میری راست این امامزاده می شینی دست به دعا برمی داری. ببخشید موسی هم ساده، خدا رحمتش کنه،
- گفت: چشم آقا تقی، هرچی شما بگی.
ما شروع کردیم به آرپی‌جی زدن و یکجا هم آرپی‌جی میذاشتیم زمین، می رفتیم تیربار دست میگرفتیم یا تک تیراندازی میکردیم یا می پریدم اونطرف با بچه های دیگه موضعی به دشمن نشان دادیم که نیرو توی خط هنوز زیاده. خُب موسی هم رفته‌بود نشسته‌بود رو بروی امامزاده، میگفت: امامزاده که نمیدونم نوه کدوم امام هستی! هرکی هستی دشمن داره فشار به ما میاره، تو رو به حق هرکی هستی، یه نگاهی بکن، آتیش یکم سبک بشه، ما یه نفس بکشیم، یه چُپُقی پرکنیم، همینطور که داشته دعا میکرده، یه توپ دشمن صاف میاد میخوره روی گنبد امامزاده! گفت: ما یِهُو همینطور که داشتیم تیربار میزدیم نیروهای دشمن هِی عقب جلو میکرد، دیدیم یکی زد پس گردنم و گفت: آتقی!
- گفتم: چیه؟
- گفت: نگاه کن، امامزاده ای که نتونه خودشو حفظ کنه من و تو رو هم نمی‌تونه.
- گفتم: پس موسی آرپی‌جی رو بردار خودمون مقابله می‌کنیم.

فرار در نماز جماعت

در عملیات والفجر ۲، یه پیش‌نمازی داشتیم به نام حاج‌آقای جمکرانی بود، این همراه گردان از گیلان‌غرب که ما اعزام شدیم توی منطقه عملیاتی حاج‌عمران – پیرانشهر داخل خاک عراق، این روحانی با ما بود و آدم بسیار با سواد، خوب، شجاع و دلیر. فرماندهان گردان ما، اسم گردان رو علی ابن جعفر گذاشتن و خیلی هاشون ت. همین گلزار شهدای علی‌ابن جعفر دفن شدند بعد از اون حرکتی که روی اون قله های سربه فلک کشیده خاک عراق و کوهستانها از خودشون نشون دادن.
هر جنگی مال خودش یک آموزش و نیروی مخصوصی می خواد، هر لشگری مال خودش مثلاً نیروی زمین صاف، لشگر کوهستانی برای کوهستان، جنگ نیمه کوهستانی لشکر نیمه کوهستانی باید وارد عمل بشه ولی الحمدلله سپاه اسلام جوری بود که بچه هایی که امام پرورش داده بود که امام میگفت: جبهه ها دانشگاه انسان سازی است واقعاً همین بود دیگه، گیر نمی¬دادند اینجا جبهه خوزستانه، جبهه میانیه یا اینجا کردستانه، هرچند آموزش ندیده‌بودیم ولی نیروی همه‌جور آموزش‌دیده‌ بودیم. گرچه تاکتیک نظامی وارد نبودیم ولی از لحاظ اون ایمانی که به هدف داشتیم، خیلی مقیّد بودیم.
اومدند گردان را بردند جهت بازدید از خط، که شب گردان علی ابن جعفر وارد عمل بشه روی قلّه ۲۵۲۰، مأموریت ما نقطه¬ای بود که ۲ ساعت مونده به عملیات اومدند مأموریت ما رو تغییر دادند به بچه های قم، حالا رفتن شناسایی کردن، گفتن بچه های قم باید بیاین توی این نقطه. ما وارد منطقه شدیم ساعت حدود ۱۰ شد از منطقه نَقَدِه عبورمون دادند تو منطقه اول تاکتیکی عملیاتی پیادمون کردن، تمام مسئولا رفته‌بودند جهت بازدید خط، هیچ‌کس نبود، من بودم و نیرو¬های بسیجی
حاج‌آقا گفت: وقت اذانه، یکی از بچه ها بلند شد به اذان گفتن و حاج‌آقا اومد گفت بایستید به نماز جماعت! گفتم: حاج‌آقا!
- گفت: چیه کُرزِه بُر جان؟
- گفتم: می¬گم اینجا منطقه عملیاتیه.
- گفت: خُب باشد (همینطور با لحن کتابی خودش)
- گفتم: مگه نمی بینید هواپیماها اومدن دور زدن رفتن، اینها اومدن برای شناسائی.
- گفت: کرزه برجان!
- گفتم: بفرما جانم!
- گفت: امام حسین در سرزمین کربلا عین نماز ظهر ایستاد به نماز جماعت، نماز اول وقت را خواند،
- چه‌کنم حاج‌آقا؟ منطقه نظامیه!
- من می ایستم به نماز، میل خودته
ایستاد و جانمازش رو انداخت و منم وایستادم دو تا نماز دو رکعتی فرادا رو خوندم و گفتم الله‌اکبر! شوخی نی حاج‌آقا. ما رفتیم سینه یه تپه نشستم، کنار جاده پاهامو انداختم روهم، حالا حاج‌آقا رو داریم تماشا می¬کنیم، حدود ۱۷۰ تا ۱۸۰ تا بچه های بسیجی هم پشت سر حاج‌آقا نماز ظهر و عصر جماعت می‌خونن، نماز ظهر را خوند و سلام داد، قامت رو گفت و نماز عصر رو بَست؛ الله‌اکبر! وایساد به نماز، یه وقت دیدیم از فاصله ۴، ۵ کیلومتر اونطرف تر همون سه تا هواپیما راهشونو کشیدن دارن میان، به خود ابالفضل ۱۰ مرتبه گفتم: یا ابالفضل! چی می خواد بشه؟ حاج‌آقا تو قنوت بود، خودِشَم داره صدای هواپیما رو می فهمه، دیگه از اون فاصله ای که داره نزدیک به ما می شیه، رَبَّنا …، الله‌اکبر! رفت رکوع و آمد بالا و رفت سجده، سجده اول و سجده دوم، الحمدلله! هواپیما شیرجه گرفت طرف گردان، حاج‌آقا عبارو بداشت و دوید کف بیابون! حاج‌آقا وایسا! وایسا! نمازتو بخون، نماز جماعت! گفت کرزه‌برجان حالا وقت شوخی کردن نیست، جان را باید حفظ کرد. وقتی هواپیما بمب رو انداخت ما سر جاده بودیم، بین شیار و جاده اومد پائین، یعنی تقریباً ۳ – ۴ متری شیار خورد زمین، ما یه مجروح دادیم، خدا رحم کرد! قربون حضرت عباس برم، اگر این راکت صاف می¬آمد میون این گردان، خُب این چطور می¬شد؟ همه گردان مجروح می¬شدند یا اکثرشون به شهادت می¬رسیدند.

تیمم با خاک نرم در کوهستان

بعضی دوستان خیلی حساسند به نماز خوندن، در جنگ می گن نمازت رو فرادا بخون و ادامه جنگ بده، اگر وقت داری اجازه فرماندرو بگیر، پوتین رو در بیار و بخون، اگر می گه نه، با همون پوتین نظامی نمازت رو بخون و برو.
وقتی ما خط رو گرفتیم و درگیر بودیم، یکی تو اون گیر و دار که بچّه ها تو موانع افتادند، ۴۰ تا شهید دادیم، بیشتر از ۳۰ تا مجروح شاید شده بودند، خط در روز شکسته شد، تقریباً میگم یعنی شفقه صبح مونده‌بود که خورشید می¬خاست یواش یواش بیرون بیاد، ما خط رو شکستیم هنوز مثلاً ۷، ۸، ۱۰ دقیقه به تیغه آفتاب بود که آفتاب در بیاد، دیدم یه بنده خدایی به نام آقای رضایی گفت: حسن جون!
- گفتم: چیه؟
- گفت: می خوام خاک نرم گیر بیارم تیمم کنم، نماز بخونم.
- گفتم: بابا برو بزن روی این سَنگا، یه جایی تیمم کن نمازِتو بخون.
- گفت: نه من خاک نرم می خام.
- حالا من خاک نرم از کجا مال تو گیر بیارم؟ برو نمازِتو بخون. یهو ما دیدیم اون سنگری که تیربار مقابِلِشِه، خاک نرم هست، صداش زدم آقای رضایی!
- گفت: چیه؟
- گفتم: بیا این خاک نرم.
- گفت: راست می گی؟
موانع رو از دستش دراورد و زد توی خاک و پیشونی و دست، کار ندارم، نمازش رو خوند کار نداریم، یهو دیدم یه ساعت از خاک بیرونه، همون عراقیه است که با آرپی جی زدیمش منهدمش کردیم، این دَمَری افتاده بود لباسش پُرِ خاکه. رفتم گفتم: آقا رضایی! چه نماز با برکتی خوندی! گفت: چطور؟ گفتم: بیا جلو، با باسَن عراقی تیمم کردی و گفتی به! به! چه خاک نرمی!

کرامت امام حسین علیه السلام

یه چیزی هم از امام حسین علیه السلام و حضرت ابالفضل علیه السلام بگم، آدم که اولش که میره کربلا خواسته هایی دارد و با گریه هم میگه، بنده‌خدایی میره طرف حرم حضرت امام حسین(ع)، بنا می‌کنه گریه کردن و راز و نیاز و یه نامه هم مینویسه، می اندازه تو ضریح امام حسین علیه السلام ، ۱۷ تا خواسته داشته، آخرین بند خواسته اش توفیق شهادت بوده، زن خوب و ماشین خوب، پول خوب و … خلاصه میندازه تو ضریح، زیارت امام حسین علیه السلام که می خونه، میاد بره خدمت آقا ابالفضل علیه السلام، به محض اینکه از در حرم امام حسین علیه السلام ۴ قدم اومد بیرون، یه بمب منفجر میشه. این بنده‌خدا می‌دوه تو ضریح آقا ابالفضل علیه السلام ، می گه آقا جون دستم به دامنت! به داداشت بگو کاغذ و برعکس گرفتی شهادت بند آخرش بود.
خدا ان شاءالله نصیب همه¬مون کربلا و نجف و سامرا و کاظمین بکنه صلوات ختم کنید.
به نقل از : برادر جانباز حاج حسن کُرزِه‌بُر

منبع : فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 186
  • 187
  • 188
  • ...
  • 189
  • ...
  • 190
  • 191
  • 192
  • ...
  • 193
  • ...
  • 194
  • 195
  • 196
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2178
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس