فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نوروز در زندان ساواک

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانی‌ها و استقامت‌های مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندان‌های انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند

تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانی‌ها و استقامت‌های مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندان‌های انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند. در آستانه فر ارسیدن فصل بهار و نوروز باستانی، پای صحت دو نفر از زنان فداکار و مبارزی نشستیم که زمستان را در زندان ستمشاهی سپری کردند و در زندان سفره هفت سین چیدند. ببینیم نوروز در زندان شاه چه حال و هوایی داشت.

فاطمه اسماعیل نظری و طاهره سجادی هر دو بسیار جوان بودند که همراه باهمسران خود دستگیر شدند و همه کسانی که آنها را می‌شناسند از صبر، توانمندی و روحیه بالای آنها سخن می‌رانند. پس از گذشت 30 سال از آن دوران تلخ، هنوز هم روحیه مقاومت و صبر و توکل و انرژی خارق‌العاده که دارند، زبانزد همگان است.

خانم اسماعیل نظری و طاهره سجادی از نوروز زندان می‌گویند:

«بهار را باید با کمترین اشاره‌ها و نشانه‌ها درک می‌کردیم . نه نسیم آن قدر همت داشت که خود را از میان دیوارهای سر به فلک کشیده زندان عبور دهد و به پوست و جان و روح ما برساند و نه ستمگرانی که بهار را دشمن می‌داشتند و می‌خواستند تا دنیا، دنیاست، همه جانها و دلها زمستانی بمانند و زمستانی بمیرند، اجازه می‌دادند که نشانی از بهار، دلهای ما را بنوازد. اما آنها نمی‌دانستند که بهار نیروی جاودانه طبیعت است. قد برمی‌افرازد، تیرگی‌ها را پس می‌زند و از دل خاک‌های تیره و فرسوده ملالت، رستاخیز برپا می‌شود».

صدای ناله‌ای نمی‌آید. اگر هم می‌آید، گاهی از دور. حساب زمان از دستم در رفته است. همین قدر می‌بینم که کمتر می‌لرزم و کمتر سردم می‌شود و می‌فهمم که بهار در راه است. انگار نگهبا‌ن‌ها هم کمی مهربانتر شده‌اند. خیلی‌ها به مرخصی رفته‌اند و از شکنجه‌های دردناک قبل، آن قدرها اثری نیست. ای کاش آدمها دل‌هایشان را هم مثل خانه‌هایشان، خانه تکانی کنند و این همه جهل دردناک، این همه ستم سیاه و این همه توحش و سنگدلی را همراه با پس‌مانده‌های زمستان جور دور بریزند. چه فکرهای عجیبی می‌کنم! خدا نکند که جان آدمی، آموخته ستم شود و رنگ خدایی از دل و روح او برود. این جور آدمها، بهار را چه می‌شناسند؟ آنها همه چیز را از پس پرده شهوات، آرزوهای پست و جهالت‌های هستی سوز خود می‌بینند.

چه شادی عجیبی توی بچه‌ها افتاده! یکی‌شان ماجرای بازجوئیش را که تعریف می‌کند. از خنده ریسه می‌رویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که می‌توانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که می‌خواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خنده‌داری می‌شود، هتل چهار ستاره!

چه شادی عجیبی توی بچه‌ها افتاده! یکی‌شان ماجرای بازجوئیش را که تعریف می‌کند. از خنده ریسه می‌رویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که می‌توانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که می‌خواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خنده‌داری می‌شود، هتل چهار ستاره!

از بازجوهای ما بعید است که گول بخورند و تلافی در نیاورند. ولی انگار خرید شب عید برای بچه‌ها و والده بچه‌ها یقه آنها را هم گرفته و دقت و حوصله سر و کله زدن با ما را برایشان نگذاشته است. چون همین ده دقیقه پیش که مهری را به قول خودش «شل و پل» انداختند توی سلول. اولش یک کمی آه و ناله کرد و بعد زد زیر خنده. چنان از ته دل خندید که همه ما به رغم نگرانی برای او، خنده‌مان گرفت.

قضیه از این قرار است که مهری موقع کابل خوردن، خودش را می‌زند به غش تا بلکه بازجو از صرافت این کار بیفتد. ولی آنها در هر چیز که خنگ و کودن باشند، در شکنجه نظیر ندارند. برای همین نمی‌شود آنها را گول زد. بازجو می‌فهمد که مهری، الکی خودش را به غش زده، ولی برای اولین بار به روی خودش نمی‌آورد و می‌گوید که مهری را بیاورند و توی سلول بیندازند. ما وقتی او را دیدیم، واقعاً نگران شدیم. ولی موقعی که چشمهایش را یواشکی باز کرد و زد زیر خنده همه فهمیدیم که باز کلکی سوار کرده و این دفعه، تصادفاً گرفته است!

این مهری برای خود آتشپاره‌ای است، هجده سال بیشتر ندارد. ولی عجیب شاد و مقاوم است. انگار نه انگار که این کتک‌ها و شکنجه‌ها، ذره‌ای از نشاط و شادی او کم می‌کنند. راستش بازجوها هم از دست روحیه شاد او خسته شده‌اند، می‌گوید:

«بچه‌ها! بهار شده! اگر بدونین چه آسمونیه!» می‌پرسیم: «دروغ نگو! آخه تو آسمونو از کجا دیدی؟»

می‌گوید: « موقعی که منو می‌آوردن اینجا. توی راهروی بند، یواشکی از گوشه چشم دیدم، آبی آبی بود، با یه ابر سفید! ماه!»

مثل کسی که به زیارت رفته باشد، از او می‌خواهیم که مفصل برایمان از آسمان بگوید و او که فرصت خوبی را به دست آورده، حسابی آب و روغنش را زیاد می‌کند و نیم ساعت تمام درباره آن یک کف دست آسمانی که دیده، حرف می‌زند. عجب ذهن خلاقی دارد این بچه! تردید ندارم از اینجا که جان به در ببرد، نویسنده بزرگی خواهد شد. توصیفات مفصلش که تمام می‌شود، مثل همیشه، شعری از حافظ را چاشنی حرف‌هایش می‌کند:

«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد».

بعد محکم می‌زند تخت پشت من و می‌خندد و می‌گوید:

«گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت / که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد»

و با دستش این راه و آن راه را نشان می‌دهد و به خودش اشاره می‌کند، راستی که گل است و من یک مرتبه دلم می‌گیرد که نکند …
نوروز در زندان ساواک

مهری عاشق شعر است و معلوم نیست کی فرصت کرده این همه شعر حفظ کند. موجود عجیبی است، بسیارعجیب! دلم می‌سوزد! خدا کند که از اینجا جان به در ببرد.

ده نفریم. برایمان یک دیس پلو آوردند با یک مرغ کوچک! مهری مسخره‌بازی درمی‌آورد و می‌گوید: «خود خورم یا حسینی؟» هیچ کس دست به غذا نمی‌زند. همه منتظرند که نفر بغل دستی شروع کند. منیر که از همه مدیرتر است کار تقسیم دشوار مرغ را به عهده می‌گیرد و انصافاً جوری تقسیم می‌کند که یک گرم این طرف و آن طرف نمی‌شود که شب عید است. به ما نگفتند سال کی تحویل شد، شاید هم هنوز نشده باشد. از خود تا سلول آن طرف‌تر. یکی از زندانیان مرد زده زیر آواز و می‌خواند:

«خیز و غنیمت شمار / جنبش باد بهار / ناله موزون مرغ / بوی خوش لاله‌زار»

بچه‌ها سر به سر مهری می‌گذارند:

«رقیب پیدا کردی. «ر» بده».

و مهری معطل نمی‌کند و به سرعت برق می‌گوید:

«رندان تشنه لب را آب نمی‌دهد کس …» / و ما که می‌دانیم شروع که بکند تا ده تا غزل به خوردمان ندهد دست بردار نیست.

دسته‌جمعی می‌گوییم:

«دخیلت، دخیلت، خب! تو بردی!»

بچه‌ها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کرده‌اند. هفت سین را که می‌چینیم، من یک مرتبه دلم می‌گیرد. یاد هفت سین‌هایی می‌افتم که برای مادر می‌چیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمی‌آمد که؛ «چه خبره بچه؟ می‌خواهی بارعام بدی؟» نمی‌دانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که می‌فهمد به قول خودش ، «توی لک رفته‌ام!» می‌زند به بازویم و می‌خندد و می‌گوید؛ «این نیز بگذرد!»

علامت دیگری که نشان می‌دهد عید شده است، دادن ملاقات به خانواده‌های ماست. انگار در اوقات دیگر یادشان نمی‌ماند که خودشان هم مادری دارند که دلش برای دیدن بچه‌هایش بال‌بال می‌زند. از تصور دیدن دخترم ، دلم دارد از شوق می‌ترکد. وقتی می‌بینمش که چطور از ته دل فریاد می‌زند، «مامان!» روح از تنم می‌رود. خودش را در آغوشم می‌اندازد و می‌گوید؛ «لاغر شدی مامان!» می خندم و دستی به موهای صاف و قشنگش می‌کشم و می‌گویم؛ «به جاش تو خانمی شدی واسه خودت» . محکم بغلم می‌کند و می‌پرسد «کی میایی خونه؟»

بچه‌ها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کرده‌اند. هفت سین را که می‌چینیم، من یک مرتبه دلم می‌گیرد. یاد هفت سین‌هایی می‌افتم که برای مادر می‌چیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمی‌آمد که؛ «چه خبره بچه؟ می‌خواهی بارعام بدی؟» نمی‌دانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که می‌فهمد به قول خودش ، «توی لک رفته‌ام!» می‌زند به بازویم و می‌خندد و می‌گوید؛ «این نیز بگذرد!»

نگاهی به مادرم می‌اندازم که پیر شده و چشمانش پر از اشک است و می‌داند که نباید از این جور سئوالها بپرسد. دخترم را می‌بوسم و می‌گویم : «خیلی زود!» و دستم را در روپوش زندانم فرو می‌برم و یک ماهی کوچولو را که با خمیر نان درست کرده‌ام، کف دستش می‌گذارم و می‌گویم، «عیدت مبارک!».

هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشانده‌ام که نگهبان، او را از من جدا می‌کند و فریاد می‌زند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه می‌کند و من سعی می‌کنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبان‌ها گریه‌ام نگیرد.

صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر می‌شود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم می‌کشم و آنجاست که بغضم می‌ترکد. بچه‌ها می‌گذارند هر قدر دلم می‌خواهد گریه کنم. دیگر عادت کرده‌اند . هر وقت از ملاقات با دخترم برمی‌گردم، همین حال هستم. منیر می‌گوید، «انگار درد من از تو کمتره. این جوری که شکنجه می‌شی».

مهری می‌گوید: «عزیزجان! این درد عشقه که به صدتا آسونی می‌ارزه».

و به من چشمک می‌زند و می‌گوید : «مگه نه؟»

از حالتش خنده‌ام می‌گیرد . با خنده من دیگران دست از دلسوزی برمی‌دارند . مهری شروع می‌کند: «یه روز یه نفر افتاده بود ته چاه …»

صدای همه با هم درمی‌آید:

«ا .. ه! صد دفعه تا بحال اینو تعریف کردی».

مهری انگار نشنیده است و ادامه می‌دهد: «رفیقش اومد و گفت واستا بیام درت بیارم». همه دستی جمعی می‌گوییم واستم چکار کنم؟»

بعد یک مرتبه همه ساکت می‌شوند. با خود می‌گویم ، «واستم چکار کنم؟»

دیوارهای زندان به قدری بلندند که برای دیدن همان یک کف دست آسمان ، باید سرت را حسابی بالا بگیری . در تعطیلات عید، ما هم برای خودمان سفره نوروزی تدارک دیده‌ایم. به این ترتیب که دو تا تیم درست کرده‌ایم و هرکدام شده‌ایم تیم ملی کشوری و مسابقاتی را به صورت رفت و برگشت برگزار می‌کنیم. البته نه تورمان، نه توپمان، نه لباسهایمان و نه زمین بازیمان شباهتی به تیمهای طراز اول دنیا ندارند، ولی تصور نمی‌کنم آنها حتی برای یک لحظه، لذت ماندگار عمیق ما را از این آزادی‌ها چشیده باشند.

هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشانده‌ام که نگهبان، او را از من جدا می‌کند و فریاد می‌زند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه می‌کند و من سعی می‌کنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبان‌ها گریه‌ام نگیرد.صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر می‌شود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم می‌کشم و آنجاست که بغضم می‌ترکد. بچه‌ها می‌گذارند هر قدر دلم می‌خواهد گریه کنم. دیگر عادت کرده‌اند

عید خیلی به ما خوش می‌گذرد. از کتک و شکنجه خبر چندانی نیست. فقط یک بار مهری را بردند و حسابی زدند. موقعی که برگشت، بر عکس همیشه، سر حال نبود. رنگ صورتش شده بود کهربا و کف پاهایش قاچ قاچ شده بود. رفت و یک گوشه خودش را مچاله کرد و ماها فهمیدیم که این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست. نشسته بود و زل زده بود به دیوار روبرو! رفتم جلو بغلش کردم و موهایش را بوسیدم و در حالی که سعی می‌کردم بخندم ، گفتم : «این نیز بگذرد» .

نگاهم کرد ، لبخند محزونی زد و آرام گفت: «خدا کنه».

روز سیزده به در بود که مهری را از سلول ما بردند. یکمرتبه حس کردم دیگر او را نمی‌بینم و ترس و اندوه عجیبی به دلم چنگ زد. با هراس جلو دویدم و گفتم : «مهری! مراقب خودت باش».

نگاهم کرد و گفت : «لا تحزن. انّ‌الله معنا!»

و هنوز سالهاست که از پس غبار زمان صدای محکم و قاطع او را می‌شنوم که ؛ «نترس! خدا با ماست!».

 نظر دهید »

آخرین سینِ سفره هفت‌سین

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در سفره هفت‌سین، پدر هفت‌سین خودش را هم چیده بود. سنباده اسلحه. ساعت شماته‌دار ترکش خورده و خاموش. پارچه سبز همسنگرش که موقع شهادت به کمرش بسته بود. سوزنی که می‌گفت با آن خودش جراحت‌هایش را بخیه کرده و …

در سفره هفت‌سین، پدر هفت‌سین خودش را هم چیده بود. سنباده اسلحه. ساعت شماته‌دار ترکش خورده و خاموش. پارچه سبز همسنگرش که موقع شهادت به کمرش بسته بود. سوزنی که می‌گفت با آن خودش جراحت‌هایش را بخیه کرده. عکس سودابه مادرم که در جنگ شهید شد و یک برگه آزمایش.

سین‌ها را شمردم و گفتم: بابا یه سین کمه. سین آخر چیه؟ خندید و به سرفه افتاد. رنگش به کبودی رفت. چند بار دارو را در دهانش اسپری کرد تا کمی بهتر شد. جواب آزمایش را برداشت و با خنده گفت: این دو تا سین داره. سرطان ریه. سرطان خون.

دور سفره نشستیم و دعا کردیم .

در شب نشینی سال نو پدر به جای داستان های شاهنامه برایمان از یک یک رستم های جبهه گفت که چطور شجاعانه به مبارزه با دیوها رفتند. یاد کرد از روزهای حماسه ، یاد آنها که رفتند و جان دادند تا آبی ترین آسمان دنیا مال ما ایرانی‌ها باشد.

می گفت : شبها وقتی منورها دل آسمان را می‌‌شکستند فکر می‌‌کردند که بر آنها در ساعات و روزها و ماههای گذشته چه گذشته است. حساب اعمالشان را می‌‌کردند قبل از اینکه آن ناظر شاهد بر اعمالشان رسیدگی کند.

شبهای عید بهترین زمان برای محاسبه بود. مثل من و تو می‌‌نشستند پای سفره هفت سینی که سیب و سماق و سکه ای هم در کار نبود و برایشان اهمیتی نداشت. مهم سفره دلشان بود که ستاره‌هایش را وقتی یا محول الحول و الاحوال می‌‌خواندند، می‌‌تکاندند…

شبهای عید بهترین زمان برای محاسبه بود. مثل من و تو می‌‌نشستند پای سفره هفت سینی که سیب و سماق و سکه ای هم در کار نبود و برایشان اهمیتی نداشت. مهم سفره دلشان بود که ستاره‌هایش را وقتی یا محول الحول و الاحوال می‌‌خواندند، می‌‌تکاندند…

نوروز در جبهه همیشه در میان گلوله‌ها با گل و بوسه توام می‌‌شد. دو رکعت نماز روی آن سجاده پاک می‌‌خواندند و آن قدر هم رزمان با هم رفیق بودند که یک دستمال سفید پیدا شود، برای پاک کردن آن بلورهای محرمانه !

و من در فکر بودم که حالا این انسان های زلال نیستند و سفره‌های هفت سین ما پر از سرکه‌های فراموشی شده…

 نظر دهید »

کوچک‌ترین مرد خیبر

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

این تصویر مربوط به نیروهای تیپ سیدالشهداء(ع) است که در اردوگاه دز مستقر شده‌اند

پس از فتح خرمشهر و عقب نشینی سراسری ارتش عراق، دشمن برای دست یابی به پدآفند مطمئن تدابیری به کار بست؛ به گونه ای که در مناطق کوهستانی، ارتفاعات مرزی را همچنان در اشغال خود نگه داشت و در مناطق پست، با به کارگیری موانع مصنوعی موقعیت خود را تحکیم بخشید. در عین حال، دشمن از موانع طبیعی نیز به منظور ایجاد اطمینان بیشتر بهره می گرفت. در این میان، رودخانه عریض اروند و منطقه وسیع هورالعظیم از نگرانی دشمن نسبت به تهاجم قوای ایران کاسته بود.

این موضوع در منطقه هورالعظیم بیشتر مشهود بود، به طوری که دشمن هیچ گونه مانعی را برای ایجاد پدآفند در غرب این منطقه در نظر نگرفته بود. عراق هرگز نمی پنداشت آب گرفتگی وسیع هورالعظیم برای نیروهای پیاده ایران قابل عبور باشد؛ و نیز گمان نمی کرد قوای مسلح ایران تلاش اصلی خود را در این منطقه قرار دهند.

هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایرمجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند. در نظر بود که خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.

در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تأثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.
کوچک‌ترین مرد خیبر

تصویر یکی از رزمندگان تیپ 10 سیدالشهداء(ع) مستقر در اردوگاه دز

تیپ 10 سیدالشهداء (ع) به فرماندهی شهید بزرگوار کاظم رستگار طی دو مرحله در این عملیات وارد عمل شد و شهیدانی مانند احمد ساربان نژاد فرمانده قهرمان گردان حضرت قمر بنی هاشم(ع)، مرتضی حمزه دولابی، مرتضی سلمان طرقی، حمید گلکار و…. را تقدیم اسلام نمود. در این عملیات گردان حضرت علی اکبر (ع) نیز طی دو مرحله به فرماندهی برادر مهدی قاسمی وارد عمل گردید و شهدای بسیاری را تقدیم انقلاب نمود.

هدف از عملیات خیبر عبارت بود از انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایرمجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند. در نظر بود که خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند

این تصاویر مربوط به یکی از نیروهای تیپ 10سیدالشهداء(ع) می باشد که در عملیات خیبر شرکت کرده است. محل این تصویر در اردوگاه دز می باشد. از نام و مشخصات این فرد هیچ اطلاعاتی نداریم.
کوچک‌ترین مرد خیبر

تصویر یکی از رزمندگان تیپ 10 سیدالشهداء(ع) مستقر در اردوگاه دز

*پی نوشت:

خبرگزاری فارس هیچ مشخصاتی از کوچکترین مرد عملیات خیبر ندارد و از مخاطبین می خواهد که اگر اطلاعاتی دارند، بگویند.
منبع : فارس

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 181
  • 182
  • 183
  • ...
  • 184
  • ...
  • 185
  • 186
  • 187
  • ...
  • 188
  • ...
  • 189
  • 190
  • 191
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2084
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس