فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

لحظه شهادت صیاد از زبان دخترش

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خودم را دلداری می دادم. می گفتم «نه. طوری نمی شود. این دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولین بار است؟» زمان جنگ بارها می شد که به ما زنگ می زدند که پدرتان را برده ایم فلان بیمارستان، خودتان را برسانید، یا می آوردنش خانه، همه جای بدنش تکه پاره. فکر می کردم از زمان جنگ که بدتر نیست. این دفعه هم مثل دفعه های قبل، بابا زنده می ماند
گفتگو با مریم صیاد شیرازی

مشغله و مسئولیت فراوان پدر در بحرانی ترین برهه های تاریخی کشور سبب گردید که دختر کوچکش آن گونه که باید نتواند زندگی را در کنار او به تجربه بنشیند. با این همه کیفیت بالای تربیتی و تجربه های گرانقدر پدر تا بدان پایه است که هنوز پس از سالیان طولانی، از سلوک او درس می گیرد و تنها حسرتش این است که چرا نتوانست بیش از این بیاموزد.

چه تصویری از پدر در ذهنتان نقش بسته است؟

بخشی از خاطرات من از پدر برمی گردد به شش هفت سالگی من که جنگ شروع شد. آن موقع بچه بودم و خیلی یادم نمی آید، ولی بابا غالباً پیش ما نبود. ده سال تمام مادرم به تنهائی بار زندگی را به دوش کشید.

آیا دوری از پدر برایتان خیلی سخت بود؟

در عالم بچگی دلم می خواست بابا در کنارمان باشد. می رفتیم مسافرت یا پارک، می دیدم بچه های دیگر با پدرهایشان آمده اند، با هم می گویند و می خندند و تفریح می کنند و دلم می سوخت کاش پدر ما هم در کنار ما بود. با این که خیلی کم می دیدمش، ولی خیلی دوستش داشتم. همان زمان جنگ یکی از من پرسید: « اگر پدرت شهید بشود چه کار می کنی؟» گفتم «آن قدر غذا نمی خورم تا بمیرم.»

دلتنگ بابا بودیم و زیاد نبودنش پیش ما باعث شده بود که از او دور شویم. مامان جای بابا را هم برای ما پر می کرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود. مثلا در زمان جنگ از همان منطقه زنگ می زد مدرسه ام و وضع درس هایم را می پرسید، ولی کم آمدنش به خانه یک فاصله ای بین من و او ایجاد کرده بود. باهاش غریبی می کردم. این اخلاق او هم که محبتش را خیلی ظاهر نمی کرد، این فاصله را بیشتر کرده بود. بابا خیلی جدی بود و هیچ وقت مستقیم محبتش را نشان نمی داد. نه فقط محبت کردنش که دعوا کردنش هم غیر مستقیم بود، یعنی اصلاً دعوا نمی کرد. هیچ وقت این طور نبود که سر ما داد بزند یا حرفی بزند که شنیدنش برای ما سخت باشد. تذکر می داد. وقتی کار اشتباهی می کردم، صدایم می کرد و می برد توی اتاقش. این طرز تذکر دادنش از صد تا داد زدن و دعوا کردن برایم سنگین تر بود. بیشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذکر می داد. خیلی روی احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهایم. این طرز برخوردش، برخورد احترام آمیزش، اخلاق جدی اش وکار و مشغله زیادش که باعث می شد خیلی کم ببینمش، باعث شده بود که نتوانم خیلی مثل پدر و فرزندهای دیگر با او راحت باشم. از او دور شده بودم و خودش هم فهمیده بود.

در عالم بچگی دلم می خواست بابا در کنارمان باشد. می رفتیم مسافرت یا پارک، می دیدم بچه های دیگر با پدرهایشان آمده اند، با هم می گویند و می خندند و تفریح می کنند و دلم می سوخت کاش پدر ما هم در کنار ما بود. با این که خیلی کم می دیدمش، ولی خیلی دوستش داشتم. همان زمان جنگ یکی از من پرسید: « اگر پدرت شهید بشود چه کار می کنی؟» گفتم «آن قدر غذا نمی خورم تا بمیرم.»

این فاصله ادامه داشت؟

نه، یک روز صدایم کرد و رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت: «بیا بنشین. » نشستم، گفت «مریم جان، از فردا بعد از نماز صبح می نشینیم و با هم چهل و پنج دقیقه حرف می زنیم. » این برنامه گذاشتن و این که دقیقاً چهل و پنج دقیقه با هم حرف بزنیم، برایم عجیب نبود. به اخلاقش وارد بودم و می دانستم که همه کارهایش همین طور دقیق است، ولی چیزی که عجیب بود این بود که هر روز باید بنشینیم و حرف بزنیم، ولی درباره چه؟ همین را پرسیدم. گفت «درباره هر چه خودت بخواهی». فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش. اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولی آن قدر از او خجالت می کشیدم که نمی توانستم سرم را بلند کنم. دید ساکت مانده ام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا یک مدتی خودش موضوع را انتخاب می کرد و درباره اش حرف می زد. اوایل فقط گوش می دادم، ولی کم کم من هم شروع کردم به حرف زدن. درسم که تمام شد، رفتم و رانندگی یاد گرفتم، ولی بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشینم و گفت: « درست است که گواهینامه داری، ولی باید دستت راه بیفتد تا بگذارم تنهایی رانندگی کنی. » مدت ها صبح ها نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه می رفتیم بیرون و گشت می زدیم. من پشت فرمان می نشستم و بابا کنارم می نشست و راهنمایی می کرد. دور می زدیم. می رفتیم نان می خریدیم و برمی گشتیم.

یک روز صدایم کرد و رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت: «بیا بنشین. » نشستم، گفت «مریم جان، از فردا بعد از نماز صبح می نشینیم و با هم چهل و پنج دقیقه حرف می زنیم. » این برنامه گذاشتن و این که دقیقاً چهل و پنج دقیقه با هم حرف بزنیم، برایم عجیب نبود. به اخلاقش وارد بودم و می دانستم که همه کارهایش همین طور دقیق است، ولی چیزی که عجیب بود این بود که هر روز باید بنشینیم و حرف بزنیم، ولی درباره چه؟

آن قدر صبح ها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چقدر شیرین بود و چقدر لذت بخش، پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس می گرفتم. دو ماه قبل از شهادتش برایم مشکلی پیش آمد. لازم بود به کسی بگویم که هم محرم باشد هم فهمیده و دانا که بتواند مشکلم را حل کند. فکر کردم چطور است به بابا بگویم. دیده بودم که فامیل برای بابا احترام عجیبی قائلند و به او به چشم یک راهنما و یک بزرگ تر نگاه می کنند و مشکلاتشان را به او می گویند. من چون تا قبل از آن با بابا رودربایستی داشتم، نمی دانستم که اگر مشکلاتم را برایش بگویم چطور می شود، ولی آن روز تصمیم گرفتم بگویم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشکل مرا فهیمد و راهنمائیم کرد که افسوس خوردم که چرا زودتر حرف هایم را به پدرم نگفته ام. یک دوست خوب و یک معلم دلسوز در زندگی ام بود و من ندیده بودمش. آن روز که بابا جواب سئوالم را آن قدر زیبا، واضح و عمیق داد و راهنمائیم کرد، انگار تازه پیدایش کرده باشم. افسوس خوردم که چرا زودتر از این به سراغش نرفته ام. دو ماه بعد بابا شیهد شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.
لحظه شهادت صیاد از زبان دخترش

از دوران دفاع مقدس، از رابطه پدر و فرزندی چه خاطره پر رنگی در ذهن دارید؟

اوایل جنگ بود، کلاس دوم دبستان بودم و هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگواری از جبهه بودیم که به ما اطلاع دادند پدرم زخمی شده و به منزل خواهد آمد، اما جزئیات را به ما نگفته بودند. پدرم را درحالی که روی برانکارد بود به منزل آوردند. من از دیدن حال وخیمش وحشت کرده بودم. ولی پدرم با همان لبخند همیشگی، مرا در آغوش گرفت. وقتی زخم های عمیقش را پانسمان می کردند، درد را در چهره او می دیدم، ولی پدرم تنها تکبیر می گفت. پدرم مردی صبور و با ایمان بود. و همواره می گفت: «عشق خدا مرا مقاوم کرده و هیچ گاه خسته نمی شوم. » پدرم مصداقی از تأکید قرآن کریم مبنی بر جدیت و قاطعیت در برابر دشمن و رحمانیت در برابر دوست و مؤمنین بود و از کاری که دشمن شادکن باشد گریزان بود. حتی در سخت ترین شرایط زندگی هم از اینکه با بیان ناراحتی، ذره ای موجب شادی دشمن شود، پرهیز می کرد، یادم می آید یک بار ایشان دچار مجروحیت وخیمی شده بود و بنا به ملاحظاتی قرار برود در منزل تحت درمان قرار گیرد. قبل از اینکه او را با این وضعیت ببینم، همه اش در این فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم دید؛ اما وقتی برای اولین بار چشمم به او افتاد. دیدم لبخندی بر لب دارد. تا خواست گریه ام بگیرد، با همان صلابت همیشگی اش امر کرد که «گریه ممنوع. » هر تیری که از بدن وی بیرون می آوردند ما به جای هر ناله و دردی، فقط صدای تکبیرش را می شنیدیم.

اوقات فراغتشان را در منزل چگونه می گذراندند؟

خیلی کم تلویزیون نگاه می کرد. برنامه هایی را می دید که به کارش مربوط می شد؛ بیشتر اخبار و تفسیر سیاسی. فقط بعضی از سریال ها را دوست داشت. سریال امام علی (علیه السلام) و مردان آنجلس را خیلی دوست داشت. بقیه وقتش را به کار می گذراند یا مطالعه و همه کارها را هم سر وقت و با برنامه. خیلی دوست داشت ما هم مثل خودش منظم باشیم؛ دقیق و سر وقت مثل خودش، ولی نمی شد. نمی توانستیم. هر کاری می کردیم حتی به گرد پایش هم نمی رسیدیم. البته وادارمان نمی کرد. خیلی ها فكر می كنند ارتشی ها خانه را می كنند پادگان، ولی خانه ما اصلا این طور نبود. هیچ برای كاری وادارمان نمی كرد. باهامان حرف می زد و قانعمان می کرد یا به ما تذکر می داد. می گفت: دوست دارم همه کارهایتان مرتب و منظم باشد. صبح ها ورزش کنید. وقتتان را هدر ندهید. » ما هم سعی می کردیم برای خودمان برنامه بریزیم، ولی هیچ وقت مثل بابا نمی شد. برای کوچک ترین کارهایش برنامه زمانی داشت. مثلاً از ساعت 9:45 تا 11:22 مطالعه می کرد؛ به همین دقیقی و همیشه. فقط بعضی روزها این طور کار نمی کرد. روزهای شهادت ائمه و ایام عزاداری این قدر برای کارهای خودش دقیق و دقت نمی گذاشت. می رفت توی اتاق و درباره کسی که روز شهادتش بود، مطالعه می کرد. می گفت: « این روز را تعطیل کرده اند که با ائمه بیشتر آشنا بشویم. » در این روزها، بابا یک طور دیگری می شد، مخصوصاً محرم ها ساکت و کم حرف می شد و ناراحتی از صورتش می بارید. برعکس، روزهای عید و ولادت ائمه پیدا بود که خوشحال است. خوشحالی اش را به ما هم منتقل می کرد. از دو روز قبل شیرینی سفارش می داد تا آن روز که می آید خانه، دست خالی نباشد. به روزهای ولادت بیشتر از عید نوروز اهمیت می داد و به عید غدیر از همه بیشتر. آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمی رود. صبح آن روز رفته بود پیش مقام معظم رهبری. آن روز ایشان با درجه سرلشکری اش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحال تر بود.

یک بار ایشان دچار مجروحیت وخیمی شده بود و بنا به ملاحظاتی قرار برود در منزل تحت درمان قرار گیرد. قبل از اینکه او را با این وضعیت ببینم، همه اش در این فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم دید؛ اما وقتی برای اولین بار چشمم به او افتاد. دیدم لبخندی بر لب دارد. تا خواست گریه ام بگیرد، با همان صلابت همیشگی اش امر کرد که «گریه ممنوع. » هر تیری که از بدن وی بیرون می آوردند ما به جای هر ناله و دردی، فقط صدای تکبیرش را می شنیدیم

از دریافت درجه خوشحال بودند؟

بله، خبرش را مادرمان داد. همه مان جمع بودیم. قرار گذاشتیم جشن بگیریم و قبل از اینکه بابا برگردد، رفتیم برایش هدیه گرفتیم. بابا که از در آمد تو، ریختیم دورش و شلوغ کردیم و بوسیدیمش و تبریک گفتیم. با خنده گفت: « عید شما هم مبارک». گفتیم: « عید که سر جای خود. سرلشکریتان مبارک باشد. » از ته دل خندید، گفت «پس به خاطر این است. » بعد که نشستیم، گفت: « من هم خوشحالم، اما خوشحالی ام بیشتر به خاطر این است که آقا از من راضی اند. آن لحظه که درجه را روی شانه ام می گذارند، حس می کنم که از من راضی اند و همین برایم بس است. » می گفت خوشحالی ام از بابت ارتقاء درجه نیست، بلکه به این دلیل خوشحالم که کارهایم مورد رضایت آقا واقع شده و معلوم است امام زمان (علیه السلام) نیز از این کارها رضایت دارند. هیچ سرمایه ای بالاتر از رضایت ولایت برای خود من وجود ندارد.

از آن روز عید غدیر خاطره دیگری هم به یاد دارید؟

قرار بود آن روز برویم خانه پدر و مادر همسرم. بابا گفت: « من هم میایم. عید نوروز فرصت نکردم بروم خانه شان بازدید. بگذار با هم برویم. »

بعد از ظهر با ماشین بابا رفتیم. خودش رانندگی کرد. همین طور که پشت فرمان بود، شروع کرد به حرف زدن. از زندگی اش گفت، از گذشته هایش. گفت: « مریم جانم، خدا خیلی توی زندگی به من لطف داشته. همیشه کمک کرده و هیچ وقت تنهایم نگذاشته. » اشک توی چشم هایش جمع شد بود. باز گفت، «الحمدالله به هیچ کس بدهی ندارم. همه بدهی هایم را داده ام. نماز و روزه قضا هم ندارم. » نمی دانم چرا اصلاً با خودم نگفتم که بابا این حرف ها را چرا به ما می زند و روز عیدی این حرف ها یعنی چه؟ آن روز آخرین روزی بود که پدرم را دیدم؛ یک هفته قبل از شهادتش بود.

می گفت خوشحالی ام از بابت ارتقاء درجه نیست، بلکه به این دلیل خوشحالم که کارهایم مورد رضایت آقا واقع شده و معلوم است امام زمان (علیه السلام) نیز از این کارها رضایت دارند. هیچ سرمایه ای بالاتر از رضایت ولایت برای خود من وجود ندارد

رابطه پدرتان و رهبری چگونه بود؟

سال قبل از شهادت پدرم برای چند ماهی در سمت جانشینی ستاد کل نیروهای مسلح، لازم بود هفته ای یک بار در حضور مقام معظم رهبری جلسه ای داشته باشد. خودش تعریف می کردکه خستگی کار هفته را فقط با یك تبسم آقا از تن بیرون می کند.

گفتید ناراحتی شان را غیر مستقیم ابراز می کردند؛ یعنی هیچ وقت عصبانی نشدند؟

من که فرزندش بودم یک بار هم عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاری اش را همان جا سر کار می گذاشت و سر حال و با لبخند می آمد خانه نارحتی اش وقتی بود که می دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می گیرند. یا وقتی می نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می کرد، غصه را در صورتش می دیدم. جنگ بوسنی، فلسطین و لبنان را که نشان می داد، با ناراحتی و هیجان می گفت: « کاش آقا به من اجازه بدهند که دوستانی را که می شناسم و مخلص هستند بردارم و برویم به کمک اینها. » نمی توانست ببیند که مسلمان ها این طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش برنمی آید. واقعاً آرزویش بود که برود بجنگد.
لحظه شهادت صیاد از زبان دخترش

در آن سن همچنان آمادگی انجام چنین کارهایی را داشتند؟

بالای پنجاه سال سن داشت و چند برابر ما که جوان بودیم، انرژی کارکردن داشت. با آن سن و سال برنامه های سنگین عبادی برای خودش می ریخت و از صبح زود بیدار بود و تا نیمه های شب کار می کرد. مطالعه می کرد. اینجا و آنجا سخنرانی داشت. نه فقط در تهران. روزهای تعطیلش را می رفت شهرستان های دور برای سخنرانی. وقتی به او می گفتم که شما چرا می روید؟ کس دیگری برود. شما باید بیشتر استراحت کنید، می گفت: « نه دخترم، آنجا کسی نمی رود سخنرانی. شهرهای بزرگ را مسئولان راحت قبول می کنند و می روند، ولی اینجاها کسی نمی رود. » گاهی که با او می رفتم، می دیدم که بعد از تمام شدن سخنرانی اش مردم می ریزند دورش و می بوسندش و سردست بلندش می کنند. او را در آغوش می گیرند و صورتش را غرق بوسه می کنند. با این که بعد از جنگ از بابا در رادیو و تلویزیون و روزنامه ها حرفی نبود، ولی هر جا می رفتیم با همان عنوان فرمانده زمان جنگ می شناختندش و دورش را می گرفتند و ما تعجب می کردیم.

الان دیگر تعجب نمی کنم. بابا خودش را برای خدا خالص کرده بود و خدا هم به او عزت داد. بعد از شهادتش، پنجاه روز در خانه و کوچه و محله مان عزاداری بود حتی بیشتر. خیلی ها شاید حتی یک بار هم اسم پدرم را نشنیده بودند، ولی برای شهادتش بیشتر از خودمان گریه کردند. پنجاه روز توی این خیابان دسته های عزاداری از همه جای ایران می آمدند و می رفتند. کی به آنها گفته بود بیایند؟ خدا به پدرم عزتی داد که نتیجه اخلاصش بود. اخلاصی که من در هیچ کس ندیده بودم.

پدرم در هیچ حال از یاد خدا غافل نبود و قبل از انجام هر کاری وضو می گرفت و می گفت: «کارم را در راه خدا انجام می دهم. » به همین جهت، هنگام شهادت نیز وضو داشت و با پیکیری مطهر به آرزوی خود برای شهادت در راه خدا نایل شد. منافقین در حقیقت وسیله ای شدند تا پدرم به آرزویش برسد.

خبر شهادت را چگونه شنیدید؟

شب بیست و یکم فروردین ما جایی مهمان بودیم. شب دیر وقت رسیدیم خانه. من تلفن را از پریز کشیده بودم تا بچه ها بخوابند و کسی زنگ نزند و بیدارشان نکند. بعد خوابیدم. اما چه خوابیدنی. نیم ساعت به نیم ساعت از خواب می پریدم و خیره می شدم به ساعت و با خودم گفتم: « خدایا، من چرا امشب این طوری شده ام. »

روزهای شهادت ائمه و ایام عزاداری این قدر برای کارهای خودش دقیق و دقت نمی گذاشت. می رفت توی اتاق و درباره کسی که روز شهادتش بود، مطالعه می کرد. می گفت: « این روز را تعطیل کرده اند که با ائمه بیشتر آشنا بشویم. » در این روزها، بابا یک طور دیگری می شد، مخصوصاً محرم ها ساکت و کم حرف می شد و ناراحتی از صورتش می بارید. برعکس، روزهای عید و ولادت ائمه پیدا بود که خوشحال است

ساعت شش و نیم صبح دیدم موبایل شوهرم زنگ می زند. بهروز بلند شد و جواب داد. نگاهش کردم و دیدم دست هایش می لرزند. نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد، گفتم «بهروز چی شده؟» رنگش پریده و مثل گچ سفید شده بود. گوشی را قطع کرد و دوید توی اتاق. آن قدر به هم ریخته بود که نمی دانست کدام لباس را باید بپوشد. بیشتر نگران شدم. بلند شدم و رفتم طرفش و باز پرسیدم «بهروز، چی شده؟ کی بود؟ » جواب نمی داد. با دست های لرزان، لباسش را پوشید و دوید رفت بیرون. دیگر طاقت نیاوردم. دویدم سمت تلفن، وصلش کردم و زنگ زدم به مادرم. مامان تا صدای من را شنید، صدای گریه اش بلند شد. وقتی مامان گفت بابایت را زده اند. انگار همه دنیا را بلند کردند و کوبیدند توی سرم. اصلا نفهمیدم چطور حاضر شدم و کی راه افتادم. توی راه که می رفتم، خودم را دلداری می دادم. می گفتم «نه. طوری نمی شود. این دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولین بار است؟» زمان جنگ بارها می شد که به ما زنگ می زدند که پدرتان را برده ایم فلان بیمارستان، خودتان را برسانید، یا می آوردنش خانه، همه جای بدنش تکه پاره؛ صورت، گردن، سینه، دست و پا. فکر می کردم از زمان جنگ که بدتر نیست. این دفعه هم مثل دفعه های قبل، بابا زنده می ماند، ولی این طور نشد. بابا برای همیشه از بین ما رفت. تنها چیزی که بعد از شهادت بابا دلم را می سوزاند این است که چرا پدرم را زودتر نشناختم. من پدرم را با همه مهربانی و بزرگی اش شناختم، منتها فقط چند ماه قبل از شهادتش.

اگر بخواهید پدرتان را در چند جمله تعریف کنید چه می گویید؟

زندگی پدرم، آمیخته با مظلومیت و گمنامی بود و این شرایط تا شهادت وی باقی بود. پدرم مرد جنگ و عمل بود و فکر و قلبش در جبهه ها بود و در دوران 8 سال جنگ، فکر و قلبش درجبهه ها بود هرگز حاضر به ترک جبهه نشد. کسانی که عمری را با وی گذرانده اند می دانند که اگر دقیقه ای از عمر وی خارج از مسیر تکلیف صرف می شد، خودش را نمی بخشید. و معتقد بود باید شمه ای از سیرت علی (علیه السلام) را بتواند در زندگی پیاده کند، از این رو وقتی به منزل ما می آمد، اگر دو نوع غذا سر سفره بود تأکید می کرد یکی از آن دو را برداریم. پدرم سه ماه رجب، شعبان و رمضان را و همچنین روزهای دوشنبه و پنج شنبه هر هفته را روزه بود و اعتقادش این بود که کارها در این حالات از قرب فزون تری برخوردار است.

 نظر دهید »

شهید صیاد شیرازی به روایت همسر

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟»…

گفت و گو با خانم عفت شجاع، همسر شهید صیاد شیرازی

زندگی در کنار مردی که جز برای رضای حق مبارزه و زندگی نکرد و در تمام لحظات عمر از هر عملی که موجب تکدر خاطر دوست باشد، پرهیز کرد، با تمام رنج ها و دلواپسی هایش سرشار از ایام دلپذیر همدلی و همراهی است که در سراسر گفت و گوی بی پیرایه ما با همسر وی موج می زند و بعد لطیف شخصیت آن شهید بزرگوار را به نیکی نشان می دهد.
نحوه آشنایی و ازدواج شما با شهید صیاد شیرازی چگونه بود؟

با علی نسبت خویشاندوی داشتیم. او پسر عموی من بود و بدین لحاظ آشنایی و شناخت من از ایشان دیرینه بود، اگر چه زیاد همدیگر را ندیده بودیم. وقتی می آمدند خانه ما، حداکثر با هم سلام و علیک می کردیم. رسممان نبود که دختر با نامحرم حرف بزند. اول خواهرم با برادر علی ازدواج کرد. عموجان و خانواده اش که آمدند دره گز عروسی، در همان عروسی من را هم برای علی خواستگاری کردند. سال 1350 بود که در یک شرایط ساده، اما با محبت و امید ازدواج کردیم. شش ماه بیشتر از مراسم ازدواج نگذشته بود که آقای صیاد به واسطه اینکه رتبه اول را در رشته زبان در کشور به دست آورده بود، عازم امریکا شد و سه ماه در آنجا بود. آن عشقی که در وجود وی به اسلام بود، در آنجا نیز غلیان پیدا کرد و باعث شد او در آنجا یک پایگاه تبلیغ برای اسلام بناکند، پایگاهی که در دل او جای داشت و از آن سنگر برای بیان و تبلیغ شعائر اسلام در بین مردم آمریکا استفاده می کرد.
در مورد برنامه ها و رویدادهای این سفر خاطره ای را هم برای شما بیان کرده اند؟

بله از جمله خاطراتی که مکرر تعریف می کرد این بود که می گفت یک خانواده مسن مسیحی در امریکا بودند که بعد از اینکه با علی آشنا می شوند، از وی رسماً دعوت می کنند که به آنها اسلام را آموزش دهد. تعریف می کرد که آن خانواده بعد از فراگیری احکام و شعائر، همان مقداری را که فرا گرفته بودند، در محافل دیگر ترویج می کردند و در واقع این هسته هر روز شعاع بیش تری پیدا می کرد. ایشان رفت آمریکا که دوره هواسنجی بالستیک را ببیند. من دختر اولم را بار دار بودم. مریم که به دنیا آمد، علی هنوز امریکا بود. چهل روز از دوره اش مانده بود. صبح روزی که مریم به دنیا آمد، یک نامه از او رسید که تویش نوشته بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره عین واجعلنا للمتقین اماما». فقط همین یک آیه. دلم آرام گرفت. بعد از ظهرش مریم به دنیا آمد. علی از آمریکا که برگشت، ما را به اصفهان فرستادند. شش سال در اصفهان بودیم و او تدریس می کرد.

درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است
گویا شهید صیاد قرآن کریم را به زبان انگلیسی هم قرائت و در اصفهان این زبان را تدریس می کردند.

بله، ایشان به واسطه آشنایی آمریکائی ها به زبان انگلیسی ، قرآن را با ترجمه انگلیسی برای آنها تلاوت می کرد و می گفت:« گر چه الفاظ انگلیسی ترجمه دقیق و بایسته ای از آیات و کلمات وحی نیستند، اما همین که حرف جدیدی را در میان آنها مطرح می کنیم، تکانی است که آنها را به تکاپوی بیشتر در این راه وادار می کند.»
در اصفهان بودیدکه فعالیت های انقلابی اوج گرفت؟

بله، در اصفهان کم کم پایش به جلسه های مخفی مذهبی باز شد. قبلش خیلی اهل این طور جلسه ها نبود و فقط نمازش را می خواند. همیشه و سر وقت. سرش توی کار خودش بود، ولی از وقتی رفتیم اصفهان، بیشتر با کسانی بود که مذهبی و انقلابی بودند. شب ها جلسه بود. دیر می آمد خانه. من ناراحت می شدم و برایم سخت بود، اما کم کم عادت کردم، به خصوص که می دیدم از وقتی به این جلسه ها می رود و می رود پیش علما، اخلاقش عوض شده است. اخلاقش از همان اول هم بد نبود، فقط کمی خشک بود، نظامی بود دیگر. حالا از آن خشکی در آمده و خیلی لطیف تر و مهربان تر شده بود.
از دوران پس از انقلاب و سختی های سال های اول به ویژه دوره رویا رویی ایشان با بنی صدر بگوئید؟

درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است. وقتی هم که قرار بود با بنی صدر جلسه ای داشته باشد، ابتدا به مشهد مقدس و به پابوس امام رضا(علیه السلام) می رفت و از آن آستان مقدس تقاضای کمک می کرد و می گفت: « این طوری احساس می کنم در بحثها و استدلال هایم از پشتوانه عظیمی برخوردارم. آنگاه عازم جلسه می شد.
شهید صیاد شیرازی به روایت همسر
با فرماندهی ایشان در نیروی زمینی، آیا تغییری در مناسبات ایشان با خانواده ایجاد شد؟

وقتی فرمانده نیروی زمینی شد، ماه تا ماه پیدایش نمی شد. گاهی اوقات می آمد تهران جلسه یا مأمورت و می رفت. وقتی می فهمیدم آمده تهران و نیامده خانه، ناراحت می شدم. پشت تلفن بهش می گفتم: « چرا نیامدی علی؟» عذر خواهی می کرد که: « کار داشتم»، ولی مرتب تلفن می زد. همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل می کرد. سخت بود، ولی راضی بودم. آن روزها فقط دعا می کردم سالم باشد. دلم برایش شور می زد، به خصوص که هر چند وقت یک بار بدن مجروحش را می آوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا می شد و می رفت منطقه. هر بار که در می زدند، می گفتم دیگر تمام شد. حتماً این بار خبرش را آورده اند. یک بار در زدند و رفتم دم در. دیدم چند نفرند و همه هم با لباس مشکی. محکم زدم توی سرم. گفتم: « علی آقا طوریش شده؟» خنده شان را که دیدم، دلم آرام گرفت. گفتند: « نه، حاج خانم. یکی از دوستان شهید شده و ما عزاداریم. » پیغامش را دادند و رفتند.
این نبودن برای بچه ها سخت نبود؟

بچه ها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگ تر که شدند، کم کم برایشان می گفتم که پدرشان کجاست و چرا این قدر دیر به دیر می آید و برای چه؟ بچه ها انگار بهتر از من می فهمیدند. جنگ که تمام شد، گفتم نبودن هایش هم تمام می شود که نشد، مدام می رفت مأموریت. من و بچه ها فقط می توانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات می رفت مأموریت. از مأموریت رفتن هایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت می شدم؛ شاید چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علی بیشتر توی چشم می آمد. وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند. نه علی و نه من هیچ کداممان در قید و بند مال و اموال و درست کردن زندگی آن چنانی نبودیم.
پس زندگی با شهید صیاد خیلی سخت بوده است؟

زندگی با ایشان زندگی راحتی نبود، سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید. شاید علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه درکنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما آرامش می داد، مهربانی اش، ایمانش و قدرشناسی اش. قدر شناس بود، خیلی. روزهایی که در خانه بود، در کار خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم:« حاج آقا! چرا این طوری کرده ای؟ » رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و برای کمک به شما». رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. خیلی از زن ها دوست دارند مردشان درکار خانه کمکشان کند، ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت: « خانم! بروید بیرون. مزاحم نشوید. » پشت در التماس می کردم: « حاج آقا! شما رو به خدا بیا بیرون. من نارحت می شوم، خجالت می کشم. شما را به خدا بیا بیرون. » می گفت:« چیزی نیست الان تمام می شود، می آیم بیرون. » آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چید سرجایش. روی اجاق گاز را مرتب کرد، بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست.

وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند

در را که باز کرد، آشپزخانه مثل دسته گل شده بود. گفت: بفرمایید، تمام شد. حالا می آیم بیرون. این که این همه داد و فریاد نداشت. » محبتش را به من این طوری نشان می داد. وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم هدیه می خرید. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد. از زحمت هایم تشکر می کرد و هدیه اش را می داد. وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، زمان جنگ ماه ها بود که خانه نیامده بود. دلم برایش، برای دیدنش، برای صدایش لک زده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟» یکی شان گفت: « نه این پاکت را دادند و گفتند به دست شما برسانیم. » و خداحافظی کردند و رفتند. آمدم توی حیاط چادرم از سرم افتاد. پاکت را باز کردم و دیدم یک نامه در آن است با یک انگشتر عقیق. نوشته بود: « برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم. » نفس راحتی کشیدم و اشک توی چشم هایم جمع شد.
یکی از دوستان ایشان از مشکلات دوران اجاره نشینی شما می گفت. مگر به شما خانه سازمانی نداده بودند؟

از همان اول که با هم ازدواج کردیم، نرفتیم توی خانه های سازمانی. توی خانه های سازمانی همه جور آدمی می آمد و می رفت. علی خانه اجاره می کرد. می گفت: « من حاضرم کرایه بدهم، ولی شما راحت باشید. » تا همین آخرها خانه از خودمان نداشتیم. این آخرها به اصرار دوست هایش زمین این خانه را به او دادند و کمکش کردند تا خانه را ساخت.
با توجه به اجاره نشینی، مشکل مالی نداشتید؟

من تا پس از شهادتش، فیش حقوقی او را ندیده بودم و نمی دانستم حقوقش چقدر است. مقدار کمی را اختصاص به امور خانه می داد و بقیه اش را نمی گفت چه می کند، اما دیگران که در سایه حمایت مالی وی بودند، با من تماس می گرفتند و به گمان اینکه من اطلاع دارم، از من تشکر می کردند و این در حالی بود که علی نمی دانست من از این امور مطلعم. پولی که به من می داد یک سوم حقوقش بود، ولی انگار برکت داشت. با همان پول خیلی راحت خانه را می چرخاندم.
شهید صیاد شیرازی به روایت همسر
شما شهید صیاد را چگونه تعریف می کنید؟

در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. »

همسرم عاشق ولایت بود و به بسیجی ها عشق می ورزید، چون خودش را هم یک بسیجی می دانست. او آن قدر خود را وقف خدمت به مردم کرده بود که من اغلب اوقات وقتی نیمه های شب به منزل برمی گشت، فقط چشم های بسته او را می دیدم، اما او با وجود ساعت های متمادی کار شبانه روزی، هرگز از کار زیاد خم به ابرو نمی آورد.
آیا نزد شما آرزوی شهادت هم می کرد؟

آرزویش از روز اول جنگ، شهادت بود. همیشه از من می خواست برای شهادتش دعا کنم، به خصوص آن پنج شنبه آخر از من خواست وقتی امامزاده صالح (علیه السلام) رفتم، دعا کنم که او به شهادت برسد. همان عصر پنج شنبه آخر رفتم زیارت و در آنجا دعا کردم که خداوند شهادت خانوادگی را نصیب ما کند. درست دو روز پس از آن بود که حادثه شهادت ایشان پیش آمد. شهادت، آرزوی همسرم بود. همه وجود او صرف خدمت به انقلاب و کشور شد.
از دقت و توجه شهید نسبت به رعایت حریم بیت المال برایمان بگویید.

عمده هم و غمش این بود که نه تنها اموال بیت المال ابطال و هدم نگردد، بلکه در مسیر غیر ضروری نیز مصرف نشود. اگر دوستی کادویی برایش هدیه می آورد، بسیار دقیق جستجو می کرد که بداند منبع تأمین هزینه آن ازکجا بوده است. اگر احساس می کرد که از پول بیت المال تهیه شده، بی رودربایستی پس می داد و همه، این اخلاق صیاد را می دانستند. معتقد بود که فردای قیامت همه این اموال زبان می گشایند و سوء استفاده کنندگان از بیت المال را رسوا می کنند.
چه میزان از فعالیت ها و مسئولیت های ایشان مطلع می شدید؟

اصلاً از خودش وکارهایش و مسئولیتش برای ما و کسی حرف نمی زد. می گفت صاحب این کار ما کس دیگری است و دلیلی ندارد کاری را که برای خدا کرده ام، برای خلق خدا بازگو کنم، لذا تأکیدش این بود که کار که برای خدا بود، باید بدون مزد و منت و تا پای جان باشد. درددل هایی که داشت عمدتاً مربوط به توطئه هایی بود که علیه انقلاب در حال انجام بود. وقتی از علت ناراحتی اش می پرسیدم، می گفت: «از این ناراحتم که انقلاب ما اسلامی است، اما هنوز برخی نمی خواهند خود را با آن وفق دهند، هنوز اسلام در رگ و ریشه ما نفوذ نکرده است. » و لذا برای بهبود این وضع همیشه سر نماز دعا می کرد.

وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم هدیه می خرید. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد
مهم ترین توصیه های شهید به شما و به فرزندان گرامی تان چه بود؟

مهم ترین توصیه اش هم به من و هم به فرزندانش حفظ خط ولایت بود. به تعبیر وی خط ولایت، خط امام زمان (علیه السلام) است و لغزیدن در این مسیر، گرفتاری در دام توطئه های ناشناخته را به دنبال دارد. توصیه دیگرش نماز اول وقت بود. می گفت: « اگر می خواهید بعد از شهادتم از شما راضی باشم، کاری کنید که صاحب نماز از شما راضی باشد. من وقتی توضیح می خواستیم، می گفت: « صاحب نماز خداست و رضایت او درگرو این است که امر او را در اولین فرصت اطاعت کنیم. »
از رابطه شهید با حضرت امام (ره) چه خاطره ای دارید؟

علاقه شهید به حضرت امام (ره) از حد توصیف و بیان فراتر بود. صرفاً علاقه نبود. بلکه به تعبیر خودش او در امام ذوب شده بود. یادم می آید در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسائی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام (ره). خودش می گفت: « هر وقت نزد امام می روم، با آنکه خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها را فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو در آورده است. آنوقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم.
از روز شهادتشان بگویید.

هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم. آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی آمده بود و من را صدا کرده بود که: «حاج خانم، من دارم می روم»، ولی من نشنیده بودم. سرم گرم کار خودم بود که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند. » تا برسم جلوی در، دوبار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش، انگار خواب باشد، سروصورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم. ولی صدایم در نیامد. دویدم دم در خانه همسایه طبقه بالایمان.

در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. »

آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلا نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر جا که می شناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را برنمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: « حرف دیگری پیدا نمی کنید بگوئید؟» آخرین بار گفت:« نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. » انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: « خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. » ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) قسم، بگوئید که راضی هستید. » ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: « عفت؟» یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد من راضی ام. » یک هفته بعد علی شهید شد. خودم رضایت داده بودم که شهید بشود، ولی اصلاً فکر نمی کردم این طور با نامردی او را بزنند.

 نظر دهید »

صیاد به روایت مادر

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یک روز آقایی یک بسته چای آورد و گفت: “برای جناب سروان شیرازی آورده‌ام. ” وقتی علی آمد، پرسید: “مادر این چیست؟ ” توضیح دادم، گفت: “دست نزنید. ” این گذشت و آن مرد دوباره این کار را تکرار کرد. یک روز در پادگان یکی از درجه داران که همان مرد بود…

آنچه مطالعه می کنید 10 خاطره از خاطرات شهید صیاد شیرازی است به روایت مادرشان :

1- روزی او را به باغ میوه‌ای ‌فرستادم تا برادر کوچکش را از کار ناپسندی که ‌میوه کندن از باغ های مردم بود، منع کند و او را به خانه بیاورد. وقتی به باغ ‌می رسد و آن ‌انجیرها را می بیند، در دلش می گوید: “‌چه میوه‌های بزرگ و خوشمزه‌ای‌! ” و خودش هم به هوس می افتد کمی از آنها بخورد. ناگهان همین که می خواهد از پرچین باغ بالا برود، یک مار از لابلای پرچین بالا می آید و به سمت او حرکت می کند. علی پا به فرار می گذارد و از ترس‌، پشت سرش را نگاه نمی کند. بعد از مدتی در ‌همان عالم نوجوانی با خودش فکر می کند که خدا خواسته به او نشان ‌بدهد که هرگز مال حرام نخورد.

2- او خیلی عاطفی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی‌رسید. مسیر مدرسه را آرام طی می‌کرد و برمی‌گشت‌. اواخر دبیرستان با یک پسر رفتگر دوست شده بود و با یکدیگر به مدرسه می‌رفتند. یک بار برای او و برادر کوچکش بارانی زمستانی خریدیم. تا زمانی که با این پسر رفتگر بود، بارانی نو را به تن نمی‌کرد و لباس‌های کهنه‌اش را می‌پوشید. همسایه‌ها ‌همیشه می‌گفتند: “چرا بچه های آقای شیرازی (پدر شهید) لباس کهنه می‌پوشند؟ ” آن زمان در گرگان زندگی می‌کردیم و وضع مالی ‌نسبتا خوبی داشتیم، ولی این گونه رفتار می‌کرد.

3- در خانه با بچه‌ها مثل پدر رفتار می‌کرد. به همه می‌گفت: ” لباس‌هایتان را خودتان بشویید و اتو کنید تا مادر فقط برایتان غذا درست کند. او مسئول انجام کارهای شما نیست‌. خسته می‌شود. ” در درس دادن و کمک علمی در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش ‌وقتی که تا کلاس ششم خواند، دیگر نمی‌خواست ادامه تحصیل دهد و پدرش او را به مکانیکی ‌فرستاد. یک روز که با لباس روغنی به خانه آمد، گفت ‌که دوستانش با او سرسنگین هستند و ناراحت شد و تصمیم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتی علی متوجه این موضوع شد، به برادرش دلداری داد که ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشکده افسری بود و سه ماه از ثبت نام کلاس‌های دبیرستان گذشته بود، ولی او به برادرش قول داد که برادرش را برای امتحان ورودی آماده کند.

همین که می خواهد از پرچین باغ بالا برود، یک مار از لابلای پرچین بالا می آید و به سمت او حرکت می کند. علی پا به فرار می گذارد و از ترس‌، پشت سرش را نگاه نمی کند. بعد از مدتی در ‌همان عالم نوجوانی با خودش فکر می کند که خدا خواسته به او نشان ‌بدهد که هرگز مال حرام نخورد

4- دوست نداشت با هر کسی ارتباط ‌داشته باشد و خیلی برایش مهم بود که طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمی در ارتش یا جاهای دیگر دیده می‌شد و برخی‌اهل کارهای ناصواب بودند. علی دوست نداشت با هر کسی همراه باشد . اگر می دید دوستش کار نادرستی انجام می دهد از او فاصله می گرفت .

5- پدرش مخالف ورود علی به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائی مان را بفروشیم و برایش هزینه کنیم تا او در رشته ریاضی تحصیل کند، چون ریاضی‌اش بسیار خوب بود. پدر برای‌اینکه خودش نظامی بود و از این شهر به آن شهر می‌رفت و سختی‌های زیادی می‌کشید‌، نمی‌خواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولی شهید بسیار به ورود به ارتش و تحصیل دردانشکده افسری علاقه داشت‌. بچه‌تر که بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش‌، یک جفت چکمه نظامی آمریکایی داده بودند.‌علی همان زمان گفت: “این‌چکمه‌ها را برای من نگه دارید. ” و به این شکل اعلام علاقه کرد‌، می‌گفت‌: ” پدر! خدمت‌، خدمت است‌، حال می‌خواهد در ارتش باشد یا جای دیگر. هیچ فرقی ندارد در کجا باشیم و خدمت کنیم‌. ” دوست نداشت کسی عیب ارتش را بگوید و بدگویی کند و آنها را از این کار نهی می‌کرد.آن زمان همسایه‌ای داشتیم که از ارتش بدگویی می کرد. می‌گفت‌: “آقای عزیز! این حرف‌ها را نزنید. هرچه باشد ارتش مملکت ماست‌. ما باید آبادش کنیم و به آن خدمت کنیم‌. ” از ویژگی‌های او، ‌نظم عجیب و حساس بودن به ‌کارهایش بود. خود را مسئول و موظف به انجام کارها و وعده‌هایش می‌دانست.
شهید علی صیاد شیرازی

6- یكی از پسرهایم (اكبر) كه در امامقلی یار سرباز بود، در آستانه پیروزی انقلاب از علی دستور می گیرد كه شما سربازان آسایشگاه را فراری بدهید و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شوید. پسرم به حرف علی گوش داد و خدا خواست كه ماشینی سوارش كرد و او را به مشهد آورد. وقتی به خانه آمد،من نفهمیدم كه مخفیانه لباس‌هایش را در كارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علی رفت. وقتی متوجه شدم، از برادر كوچكش اصغر پرسیدم: “اكبر كجاست؟ ” او آرام به من اشاره كرد كه پدرش كه در طبقه پایین بود، نشنود. او دوست نداشت بچه ها تن به این خطرها و مبارزات بدهند و می خواست كه آنها فقط خدمت سربازی را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر كه او نیز از حزب اللهی‌های دو آتشه و مثل برادر شهیدش بود، از ماجرا آگاه شدم. این روحیه مبارزاتی در همه پسرهایم بود و همه از علی درس گرفته بودند.

7- یک بار ماجرایی پیش آمد و به مشاجره انجامید. علی اصلاً مقصر نبود و خطایی از او سر نزده بود، با این حال به التماس و خواهش و معذرت خواهی از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: “دیگر فرزندم را بیش از این شرمنده نکن و معذرت خواهی او را بپذیر. ” علی به اطاعت از پدر و مادر، بسیار مقید بود و نسبت به مادر احترام فوق العاده ای قائل بود.

8- یک روز آقائی یک بسته چای آورد و گفت: “برای جناب سروان شیرازی آورده‌ام. ” وقتی علی آمد، پرسید: “مادر این چیست؟ ” توضیح دادم، گفت: “دست نزنید. ” این گذشت و آن مرد دوباره این کار را تکرار کرد. یک روز در پادگان یکی از درجه داران که همان مرد بود، به علی اشاره می کند که من همان کسی هستم که برایتان چای آوردم. این قضیه در دوران انقلاب بود. علی فرمانده بود و دستور می دهد گروهان را به خط کنند. سپس بالا رفت و گفت: “آقای فلانی! لطفاً بگویید قیمت این دو بسته چای چقدر است؟ ” این قدر علنی می خواست نشان دهد که صیاد با پول و هدیه خریدنی نیست. می‌خواست ریشه این سوء استفاده ها را از آغاز بخشکاند.

پدرش مخالف ورود علی به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائی مان را بفروشیم و برایش هزینه کنیم تا او در رشته ریاضی تحصیل کند، چون ریاضی‌اش بسیار خوب بود. پدر برای‌اینکه خودش نظامی بود و از این شهر به آن شهر می‌رفت و سختی‌های زیادی می‌کشید‌، نمی‌خواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولی شهید بسیار به ورود به ارتش و تحصیل دردانشکده افسری علاقه داشت‌

9- بنی صدر با همکاری منافقین، ناجوانمردانه به ترور ناکام او دست زد و می‌خواست علی را در راه قم ـ تهران ترور کند،اما او به یک ماشین برخورد کرد، تمام بدن و استخوان های او آسیب دید و مجروح شد. چون نمی توانستند مستقیماً با یک گلوله او را خلاص کنند، از این راه وارد شدند. او نمی خواست من چیزی از این قضیه بدانم. او را به بیمارستان ارتش برده بودند.در تهران هم یک بیمارستان خصوصی به نام تهران بود.همین که رئیس آن متوجه می شود که در آنجا بستری است، خودش او را به بیمارستان تهران می آورد،زیرا معتقد بود او را می کشند.بعد علی می خواهد که خودش با من صحبت کند.به من گفتند که علی با شما کار دارد. به من گفت: “یک تصادف کوچک داشته‌ام. با خانمم بیایید و مرا ببینید! ” وقتی که او را دیدم، همه تنش شکسته و بسته بود،ولی گریه نکردم.رویش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که زنده است و نفس می کشد.با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب می شود.بعد همه با هم به مشهد آمدیم و او روی ویلچر سوار بود. من جانم به این پسر بند بود و در هواپیما مواظبش بودم. جلویش ایستاده بودم تا هیچ کس به او نخورد. به شوخی گفت: “عزیز! جوری از من مراقبت می کنی که تنها کسی که به من برخورد می کند، خودت هستی. ” بچه های سپاه یک ویلچر را برای او تدارک دیده بودند که با باطری شارژ می شد و راحت می توانست این طرف و آن طرف برود.از روی ویلچر به همه جا دستور می داد و فرماندهی می کرد.بدنش پر از ترکش بود.جانباز چهل پنجاه درصدی و پایش کوتاه شده بود، ولی دوست نداشت این گونه مطرح شود “.

10- وقتی بنی صدر او را عزل کرد، با هیچ کس در این باره صحبت نمی کرد و ناراحتی‌اش را بروز نمی داد. بیشتر با خود خلوت می‌کرد و اصلاً هم به روی خودش نمی آورد. بسیار صبور بود.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 166
  • 167
  • 168
  • ...
  • 169
  • ...
  • 170
  • 171
  • 172
  • ...
  • 173
  • ...
  • 174
  • 175
  • 176
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زهرا بانوی ایرانی
  • فاطمه خانه زر

آمار

  • امروز: 211
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس