فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آخرین پیام بی‌سیم‌چی گردان شهادت

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

او بی سیم‌چی کار بلدی بود؛ اما حسابی هوایی شده بود، وقتی در کربلای 8 به خط می‌رفت، به کمک بی‌سیم‌چی که قرار بود همراهش برود، گفتم «حق نداری بی‌سیم را از بهرام بگیری؛ اگر من صدایت را بشنوم، فکر می‌کنم برای او اتفاقی افتاده» و لحظه به لحظه از پشت بی‌سیم با بهرام حرف می‌زدم؛ تا اینکه صدا عوض شد

در عملیات «کربلای 5» رزمندگان تا مسیری پیشروی کردند اما در سه‌‌راهی شهادت حرکت رزمنده‌ها قفل شد؛ در پی این عملیات، عملیات ایذایی به نام عملیات «کربلای 8» طراحی شد. در بین نیروهای عمل کننده، نیروهایی حضور داشتند که خود را جامانده از شهدای «کربلای 5» می‌دانستند. یکی از همین رزمنده‌ها، شهید «بهرام‌علی قباخلو» است.

«محمدرضا فاضلی‌دوست» که مسئول مخابرات گردان شهادت لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) بوده است، ضمن شرحی از عملیات «کربلای 8» نحوه شهادت این همرزم خود را روایت می‌کند.
* عملیات «کربلای 8» و صحنه‌های ضاقت‌الارض

قرار شد عملیات «کربلای 8» از هجدهم فروردین 66 انجام شود؛ بنده مسئول مخابرات گردان شهادت بودم؛ شب عملیات، کالک عملیات را آوردند؛ مسئول اطلاعات عملیات شروع کرد به توضیح عملیات و می‌گفت «لشکرهای عاشورا، 27 محمدرسول‌الله(ص) و لشکر دیگری به منطقه می‌آیند». از او سؤال کردم «عمق عملیات چقدراست؟» او پاسخ داد «چیزی نگو، بعداً صحبت می‌کنیم» گفتم «جواب می‌خواهم» او گفت «عمق 500 متر» گفتم «با این همه نیرو! خون شهدای کربلای 5 هنوز خشک نشده!» او گفت «لازم است این اتفاق بیفتد» چون نبرد، نبرد انسانی بود. همان جا احساس کردم، خیلی شهید خواهیم داد.

شب عملیات رسید؛ پای کار که به میان آمد، ترفندی به کار بستم که بعدها در مخابرات لشکر 27 جا افتاد و در دستور کار قرار گرفت. این بود که در هر عملیاتی، بی‌سیم‌چی‌ و کمک بی‌سیم‌چی‌‌های گردان‌، گروهان‌ و دسته‌ها به همراه سایر نیروها به خط ‌فرستاده می‌شدند؛ بنابراین به دلیل وجود آنتن‌ پشت بی‌سیم‌چی‌ها، آنها از سوی تک‌تیراندازهای بعثی، هدف قرار می‌گرفتند و به شهادت می‌رسیدند لذا ارتباط مخابراتی با آن گردان قطع می‌شد و بچه‌ها به راحتی قیچی می‌شدند.

بنابراین به محض رسیدن به منطقه دیدم یک سوله‌ خالی، کنار سوله فرماندهی قرار دارد. مسئولیت محور را هم سعید سلیمانی بر عهده داشت. حدود 20 نفر از نیروهای بی‌سیم‌چی را داخل سوله فرستادم و ذخیره کردم که در صورت نیاز برای عملیات ورود پیدا کنند.

بچه‌ها به داخل خاکریزهای دوجداره کنار کانال پرورش ماهی رفتند. بعد از نیم ساعت گروهان دوم اعلام کرد که ما بچه‌های گروهان یک را می‌بینیم. در واقع از دو محور وارد شده بودند و به همدیگر رسیده بودند و در ادامه گفتند ما به همدیگر دست می‌دهیم.

به دلیل وجود آنتن‌ پشت بی‌سیم‌چی‌ها، آنها از سوی تک‌تیراندازهای بعثی، هدف قرار می‌گرفتند و به شهادت می‌رسیدند لذا ارتباط مخابراتی با آن گردان قطع می‌شد و بچه‌ها به راحتی قیچی می‌شدن

گزارش را به فرماندهان دادم؛ سعید سلیمانی و حاج‌اکبر عاطفی که مسئول گردان شهادت بود، گفتند «بچه‌ها اشتباه می‌کنند، مگر می‌شود باهم دست بدهند» به بچه‌های بی‌سیم‌چی گفتم «شما باهم صحبت کنید تا صدایتان را از یک جا بشنوم» و این اتفاق افتاد؛ اتفاقی که یک معجزه بود چون نیروها توانسته بودند، ظرف نیم ساعت تا یک ساعت محور تعیین شده را بگیرند.
*بعثی‌ها می‌خواستند تمام خاک ایران را بسوزانند

از صبح روز نوزدهم، پدافند شروع شد و صحنه‌های ضاقت‌الارض پیش آمد. به طوری که در طول 3 ـ 4 روز، عراق 4 بار پاتک زد و در هر پاتکش به جز آتش و خاک و دود چیزی در منطقه دیده نمی‌شد. وقتی هواپیماهای توپولف بعثی بالای سر ما می‌آمد، در ابتدا فقط روشنایی بمب‌ها را در آسمان می‌دیدیم و زمانی که روی زمین می‌ریخت، همه جا فقط آتش بود. انگار بعثی‌ها می‌خواستند تمام خاک را سوخته ببینند اما در همان لحظات صحنه‌های «ما رأیت الا جمیلا» را به چشم می‌دیدیم.

در میان بی‌سیم‌چی‌ها فردی بود به نام «بهرام‌علی قُباخلو» از بچه‌های کارخانه قند ورامین. او نفر سوم مخابرات من بود؛ فردی بسیار زبده و مسلط؛ اما چون «کربلای 5» را درک کرده بود، حال و هوایی داشت؛ وقتی با بچه‌ها صحبت می‌کردیم، می‌گفتند «خیلی توانایی دارد، یک جاهایی بداخلاقی می‌کرد، یک جاهایی غیبش می‌زد و در واقع پَرپَرک شده بود و نور بالا می‌زد».
آخرین پیام بی‌سیم‌چی گردان شهادت

آقا بهرام ظاهراً شوخی می‌کرد؛ او معاون دوم بود؛ به محض اینکه به پشت خط رسیدیم، در عالم رفاقت شروع کرد به التماس کردن؛ بعد آرام آرام بداخلاق و دست به یقه شد؛ او پیش تک‌تک فرمانده‌هان می‌رفت و از من گله می‌کرد که نمی‌گذارم برود خط و آنها هم می‌گفتند «یک کاری بکنید». من هم می‌گفتم «او باید بماند، جزو ذخیره‌های ماست».

بهرام یک وقت‌هایی مرا کنار می‌کشید و صورتم را می‌بوسید و دوباره التماس می‌کرد و من دوباره می‌گفتم «تو باید بمانی». ساعت 10 صبح روز دوم عملیات بود که من پای خاکریز آمدم و دیدم از داخل محوطه 15 متری که بچه‌ها قبلاً آنجا را گرفته بودند، به طرف ما شلیک می‌شود. ‌

به سعید سلیمانی اطلاع دادم که «بعثی‌ها از داخل محور به ما شلیک می‌کنند» آنها گفتند «این محور پاکسازی شده است!». یک گروه به محوطه اعزام شد و حدود 30 نفر از عراقی‌ها را از لانه‌های وسط بیرون کشیدند که اسیرها را به طرف ما آوردند، از دستشان ناراحت بودیم اما به آنها آب دادیم.

بعد از این جریان، قرار شد فرمانده گردان برای بازدید به خط برود؛ قباخلو، دیگر راهش را پیدا کرده بود و می‌خواست با فرمانده گردان همراه شود؛ هر چقدر به فرمانده گردان اصرار کردم که «من به جای قباخلو به خط می‌آیم» نگذاشت؛ به فرمانده گردان گفتم «او را که می‌بری حتماً بیاور‌، دست خالی برنگردی» او می‌گفت «چرا این کارها را می‌کنی، اینجا جبهه است» بعد به کمک بی‌سیم‌چی که قرار بود همراه بهرام برود، گفتم «حق نداری بی‌سیم را از بهرام بگیری؛ اگر من صدای تو را بشنوم، فکر می‌کنم برای او اتفاقی افتاده، پس این کار را نکن».
* وقتی بی‌سیم‌چی «گردان شهادت»، شهادت را پیج می‌کرد

من که بین بچه‌ها به بمب روحیه معروف بودم، از اضطراب و نگرانی لحظه به لحظه با بی‌سیم بهرام تماس می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم تا اینکه صدا عوض شد.

کمک بی‌سیم‌چی بود، صدایش را که شنیدم شروع کردم به داد و بیداد کردن که «گوشی را بده بهرام». او با کد و رمز می‌گفت «بهرام مجروح شده» اما من متوجه نمی‌شدم.

گفتم مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده

ـ آقا، مجروح شده

ـ از کدام ناحیه؟

ـ جفت پاهایش

آقا بهرام ظاهراً شوخی می‌کرد؛ او معاون دوم بود؛ به محض اینکه به پشت خط رسیدیم، در عالم رفاقت شروع کرد به التماس کردن؛ بعد آرام آرام بداخلاق و دست به یقه شد؛ او پیش تک‌تک فرمانده‌هان می‌رفت و از من گله می‌کرد که نمی‌گذارم برود خط و آنها هم می‌گفتند «یک کاری بکنید». من هم می‌گفتم «او باید بماند، جزو ذخیره‌های ماست»

وقتی قباخلو مجروح می‌شود، چند تا از بچه‌ها به کمکش رفته بودند اما ظاهراً نتوانسته بودند او را عقب برگردانند. دیگر حالم دست خودم نبود و اینقدر بی‌تاب شده بودم که به خدا می‌گفتم «دیگر تحمل و طاقت ادامه جنگ را ندارم».

داخل سوله فرماندهی بودیم و حاج اسماعیل کوثری هم همراهمان بود؛ چند دقیقه بعد، یک توپ فرانسوی به سقف سوله فرماندهی اصابت کرد و تمام بدنم مجروح شد. بلافاصله شروع کردم به حضور و غیاب کسانی که در سوله بودند تا مطمئن شوم اتفاقی برای کسی نیفتاده است، آرام آرام صدای خودم ضعیف شد؛ بچه‌ها متوجه شدند مجروح شدم؛ «محمد دینی» معاون مخابرات لشکر 27 محمدرسول ‌الله (ص) مرا روی پشتش گذاشت و عقب برد و با آمبولانس به اورژانس «یازهرا(س)» منتقل کردند. به خاطر شدت مجروحیت شبانه مرا با هواپیما به تهران آوردند. اما در همه این احوالات هر جا می‌رفتم سراغ قباخلو را می‌گرفتم.

بعد از مدتی که اوضاع جسمی‌ام بهتر شد، از بچه‌ها شنیدم که قباخلو شهید شده است.

سال‌ها گذشت؛ زمانی که شهردار پیشوا شدم، به یکی از دوستان به نام سعید طباطبایی گفتم «برو بنیاد شهید را زیر و رو کن تا خبری از قباخلو بگیری» دیدیم یک روز خوشحال آمد و گفت «خانواده‌اش را پیدا کردم»؛ با هم به منزلشان رفتیم. پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و به همین دلیل دقایقی همدم برادر شهید شدیم.

 نظر دهید »

زیباترین خاطره من از راهیان نور

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دو روز بود که به منطقه ی عملیاتی رسیده بودم و من جز خاک و سختی و گرما چیزی حس نکردم مطمئن بودم که این سختی ها اون چیزی نیست که جوانان را منقلب می کند. روز سوم داخل اتوبوس نشسته بود که…

راهیان نور همراه شدن در مسیر شهدایی است که رفتند تا ما بمانیم . پس ما می رویم تا بدانیم برای چه هستیم

سالها بود اسم راهیان نور رو شنیده بودم و دوست داشتم به مناطق عملیاتی بروم. بالاخره توفیق حاصل شد و من توانستم قدم در این مسیر بگذارم.

خیلی وقتها از خیلی جوانها شنیده بودم که وقتی به این سفر امدن به شدت منقلب شدند و مسیر زندگی‌شان عوض شد. منم با این هدف رفتم به اردوی راهیان نور که ببینم و جستجو کنم که اون جوانها چه چیزی توی این خاک وخل یافته بودن که قلبشان چنان لرزیده بود که وجودشان را متحول شده بود.

دو روز بود که به منطقه ی عملیاتی رسیده بودم و من جز خاک و سختی و گرما چیزی حس نکردم مطمئن بودم که این سختی ها اون چیزی نیست که جوانان را منقلب میکند.

روز سوم داخل اتوبوس نشسته بود هوا به شدت گرم بود پنجره را باز کردم هوای گرم به شدت به صورتم میکوبید و پرده ی ماشین صورتم را نوازش میکرد زمینهای خشک با سرعت از جلوی چشمانم می گذشت قلبم سنگین شده بود خدایا واقعا توی این خاک و این تانکهای زنگ زده تو گوشه و کنار جاده چه چیزی نهفته؟

گاهی وقت ها با خودم فکر می کردم که وای خدای من دشمن تا کجا به خاک ما نفوذ کرده بود و رزمنده های ما چطوری توانستن انها را از این خاک بیرون کنند. چند نفر از جوانها پرپر شدند؟ چند دست و پا و سر قطع شد؟ در وجود انها چی بود که می توانستند انقدر نترس، با جسارت و با قدرت قدم در این مسیر بگذارند؟. خداوندا تو در قلب آنها چه چیزی قرارداه بودی؟ چه چیزی باعث می شد که انها لایق این نور ایمان باشند، گرمای محبت شما و جسارت در وجودشان جاری بشود ودر وجود من نباشد؟ انها چه کردن و چه داشتن که من ندارم؟ قلبم میلرزید اما نه از روی انقلاب قلبی از روی لرزش لبانم و قطرات اشکی که ناخود آگاه از روی گونه هایم برروی صفحه زیارت عاشورایی که بر دست داشتم می چکید.

اتوبوس ترمز شدیدی کرد و داشت مفاتیحی که بر دست داشتم به روی زمین می افتاد.وقتی مفاتیح را میان آسمان و زمین دیدم زیر لب یه یا حسین گفتم و انگار زمان برای من کند شده بود و من به راحتی توانستم مفاتیح را بگیرم و مانع از زمین خوردن آن شوم. وقتی مفاتیح رو در دست گرفتم انگار چند دقیقه ای ذهنم ایستاد و با سرعت تمام همه ی آن چیزهایی رو که باخودم فکر می کردم مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. لرزیدن دلم برای این نبود که من چطوری تونستم اون مفاتیح رو با دستان وسط هوا و زمین بگیرم. برای این بود که احساس کردم وقتی گفتم یا حسین.امام حسین با تبسمی زیبا به من گفت جانم………..

بچه ها اینجا هویزه است. بین ما راوی ها اینجا به بهشت معروفه توضیح بیشتری نمیدم خودتون برید و ببینید. فقط این بار یه چیزی رو امتحان کنید. برید آرام سر مزار شهدا قدم بزنید و ببینید میتونید با کدوم شهید ارتباط بر قرار کنید

از اتوبوس پیاده شدم همش این احساس را در وجودم و در ذهنم تکرار میکردم حس بچه ای رو داشتم که بهش یک آبنبات دادن و اون با لذت دارد این آبنبات را میخورد و سعی میکند ذره ذره مزه ای که این آبنبات دارد را با همه وجودش حس کند.

راوی شروع به توضیح و معرفی این منطقه عملیاتی کرد اما این بار خیلی کوتاه صحبت می کرد

((بچه ها اینجا هویزه است. بین ما راوی ها اینجا به بهشت معروفه توضیح بیشتری نمیدم خودتون برید و ببینید. فقط این بار یه چیزی رو امتحان کنید. برید آرام سر مزار شهدا قدم بزنید و ببینید میتونید با کدوم شهید ارتباط بر قرار کنید))

اولش حرفش یکم خنده دار به نظر رسید ولی برای من ناممکن نبود احساس کردم میشه میشه که صداشون بزنیم و اونا بگن “جانم… “. وقتی وارد درب ورودی اونجا شدم نوشته بود: اینجا قطعه ای از بهشت است با کفش وارد نشوید. کفشهایم را در آوردم و بایک دستم گرفتم و با دست دیگرم چادرم را روی سرم محکم کردم. وارد شدم سنگ فرشها و سنگ های مرمری شکل اونجا منو یاد حرم امام رضا و امازاده‌ها می انداخت.

هویزه با بقیه جاها متفاوت بود هوای خنک داشت و پر از درخت بود و صدای پرندگان که گویا عشق بازی می کنند و می خوانند.

آن چیزی که اول به چشم می خورد یک مسیر راه در وسط که به یک مسجد منتهی میشد و دو ردیف سنگ مزار شهدا در قسمت بالای مسیر و دو ردیف دیگر در پایین.

اینجا در نگاه اول شبیه یک قبرستان بود.اما با قبرستان خیلی فرق داشت یه حال عجیبی به آدم میداد. احساس می کردم و سبک شدم و مثل یک قاصدک در هوای خوش آنجا پرواز می کنم. از ابتدای مسیر تک تک مزار شهدا را نگاه کردم و اسم هرکدام را خوندم تا به شهید علم الهدی رسیدم با خودم گفتم خب بالاخره یکی رو شناختم باهاش ارتباط برقرار کنم . اما من دلم می خواست یه ستاره گمنام برای خودم توی آسمون دلم داشته باشم کسی که وقتی اسمشو بیارم کسی نشناستش یا حتی خودم هم نتونم اسمشو بیارم چون اسمی بر روی سنگ مزارش ننوشته.

قدم زدم باز روی هرکدام از مزار شهدارو نگاه کردم یه سری دو سری سه سری…………

نشد………
زیباترین خاطره من از راهیان نور

اون ستاره ای که من می خواستم پیدا نکردم صدای هیچ کدوم رو نمی شنیدم. گریه ام گرفت با خودم فکر کردم حتما اشکال از خودمه ، قلبم پاک نیست، لایق نیستم تا این که در گوشه ای از منطقه هویزه عکس مشهوری نظر منو جلب کرد

زیرش نوشته بود شهید امینی

باخودم گفتم خودشه اون ستاره منه خیلی راحت مزارشو پیدا کردم قسمت پایین سنگ مزار ها ردیف اول قبر 4 از سمت مسجد.

سر مزارشون نشستم و شروع کردم به صحبت کردن همش احساس می کردم اشتباه گرفتم دوباره بلند شدم اون عکس رو نگاه کردم خب شهید امینی همین یدونه مزار رو اینجا داره دیگه پس خودشه نمی دونم چرا از هرکسی می پرسیدم که این عکس متعلق به این شهید ِ که بر روی مزارش نوشته شهید حسن جان امینی؟ خیلی ها می گفتن نمی دونیم اما احساس می کردم شهید حسن جان امینی با اقتدار به من میگه من اونی نیستم که تو فکر می کنی.

نمی دونم این احساساتی که کردم توهم و خیال بود یا واقعا من لیاقت گفت و گو با این شهید را پیدا کردم.

شروع کردم مثل کسی که دوستش جلوش نشسته با اون شهید زمزه کردم.از یکی از دوستانم شنیدم که بهم گفته بود اگه چیز زمینی می خوای از شهددا بخواه و چیزها و دعا های آسمونیتو از خدا و ائمه بخواه شهدا قدرت دادن چیزهای زمینی رو دارند.

چون یاد حرف دوستم بودم شروع کردم به گفتن خواسته هام یکی دوتا، سه تا….

یک عان با خودم گفتم اوه… چه خبره چقدر تو خواسته داشتی؟ بروم از شهید حسن جان امینی بپرسم تو چه خواسته ای از من داری یک سری جملات رو توی ذهنم حس کردم هنوز هم اعتراف می کنم نمی دونم این جملات چی بوده و از کجا به ذهنم رسید شاید توهم دخترانه من بوده چون دخترا به شدت خیال پردازند و رویایی اما من اونجا سر مزار اون شهید 3 تا چیز به ذهنم خطور کرد که خدا شاهده اصلا تا حالا بهش فکر نکرده بودم

من در ذهنم سه مطلب شنیدم : (1.دوست خوبم چادری که به سر داری لباس فاطمه زهرا(س) است همیشه حرمت آن را حفظ کن

شروع کردم مثل کسی که دوستش جلوش نشسته با اون شهید زمزه کردم.از یکی از دوستانم شنیدم که بهم گفته بود اگه چیز زمینی می خوای از شهدا بخواه و چیزها و دعا های آسمونیتو از خدا و ائمه بخواه شهدا قدرت دادن چیزهای زمینی رو دارند

2.تو به این آرزویی که گفتی میرسی ولی نه بزودی

3.من اون شهیدی که تو فکر می کنی نیستم)

من وقتی از سر مزار اون شهید بلند شدم باز خودم هم باور نمی کردم که این افکار واقعا حرف این شهید باشه. تا این که من به تهران آمدم اما همش به آن حرفهایی که توهم زده بودم فکر می کردم تا این که یک روز وقتی به بهشت زهرارفتم اون عکس را دوباره دیدم به دوستانم با خوشحالی گفتم که من سر مزار این شهید رفتم تو هویزه وقتی رفتم نزدیک عکس دیدم آدرس مزار این شهید را نوشته بهشت زهرا. تعجب کردم گفتم خودم دیدم سنگ مزارش تو هویزه بود.

وقتی سر مزار این شهید رفتم فهمیدم اون عکسی که من دیدم عکس شهید امیر حاج امینی است که ایشان بی سیم چی لشکر 27 محمدرسول الله بودند .تاریخ شهادت: 10-12-65 و محل شهادت : کربلای شلمچه
قبر شهدا

و آن شهیدی که من سر مزارشون در هویزه بودم شهید بزگوار شهید حسن جان امینی

تاریخ شهادت 16-10-1359 و محل شهادت : هویزه
قبر شهدا

من کاملا اشتباه می کردم که اون عکس متعلق به شهید امیر حاج امینی است و فقط شباهت فامیلی داشتند با اون شهیدی که من بر سر مزارش در هویزه نشسته بودم. درسته که این را سر مزار شهید در هویزه حس کردم اما باور نکردم تا زمانی که اون آرزویی که سر مزار شهید حسن جان امینی کردم (با این که واقعا یه آرزو بود برای این میگم آرزو، نمی گم دعا، چون احتمال وقوعش محال بود و ممکن نبود به واقعیت بپیوندد )به واقعیت پیوست. حالا فقط مونده بود حرف اول اون شهید که باید خودم تو زندگیم بهش توجه کنم

 نظر دهید »

رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ او رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ما می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

عهدنامه‌ای که در دست داشت، بوی عطر می‌داد، عطر شهادت؛ عطر شهادت 29 نفر از امضاکنندگانش که عهدنامه ازلی و ابدی خود با خدای خویش را نوشتند و امضا کردند. او برگزیده جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس بود که در سالن برگزاری جشنواره با وی آشنا شدیم. گفت‌وگوی صمیمانه‌ای باهم داشتیم.
رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

توضیح عکس : عهدنامه‌ای که 29 نفر از امضاکنندگانش به شهادت رسیدند

از بی‌بصیرتان شنیده می‌شد که می‌گفتند «نوجوانان ایرانی بر مبنای احساس وارد جنگ شدند»؛ برایم سؤال بود که او در 13 سالگی چگونه تکلیف خود را دانسته و به جبهه اعزام شد. این موضوعی بود که ما را به گفت‌وگو با «اسماعیل زمانی» نشاند، نوجوانی است که جریان حضورش در جبهه را برایمان روایت می‌کند.
زمانی که شهر را به شهرداران سپردیم

بعد از پیروزی انقلاب دوستان‌مان در انجمن اسلامی مدرسه، به بالا رفتن سطح آگاهی و بصیرت ما کمک می‌کردند؛ آنها می‌خواستند به دنبال ترویج حقانیت در جامعه باشیم. تلاطم‌ و طوفان‌های زیادی وزش می‌کرد و از جایی که اختلافات بر سر قدرت در داخل و حمله استکبار جهانی به ایران را مشاهده می‌کردیم، شهر را به شهرداران سپردیم و رفتن به جبهه را انتخاب کردیم.

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»

از سویی دیگر می‌دیدیم کشورهای عربی، اروپایی و آمریکا می‌خواستند از پیشروی جمهوری اسلامی جلوگیری کنند ما نیز با هدف حفظ و صدور آن به جبهه رفتیم. آن روزها هم شاهد فتنه‌های بزرگی در داخل کشور بودیم و آن اختلافات منجر به ترورها و غائله‌های درونی در آمل، ترکمن، کردستان و خوزستان شده بود و چون به ما ظلم شد بنا به دستور قرآن وارد عرصه دفاع شدیم.
به خاطر طرفداری از شهید بهشتی در مدرسه کتک می‌خوردیم

حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنی‌صدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنی‌صدر کتک می‌خوردم؛ آنها جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ می‌کنید؟»
رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

توضیح عکس: مهرداد و اسماعیل زمانی

ما رزمنده‌های نوجوان، شاگرد تنبل کلاس نبودیم

فضای دوران دفاع مقدس، فضایی تأثیرگذار در همه زمینه‌ها بود. در آن دوران و حتی امروزه از برخی شنیده می‌شد که می‌گفتند «بچه‌ها بر مبنای احساس در جبهه حضور پیدا می‌کردند»؛ در آن زمان به این شکل امروزی با واژه به کارگیری عقل در تصمیم‌گیری آشنا نبودیم. ما شاگرد تنبل هم نبودیم که به بهانه فرار کردن از درس و مشق به جبهه برویم بلکه احساس تکلیف و وظیفه ما را به جبهه کشاند.
شهید زین‌الدین به ما گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید»

شهید قاسمی، شهید مجید مرادی‌حقیقی، برادر شهیدم مهرداد و من، چهار دوستی بودیم که تصمیم گرفتیم به هر نحو ممکن به جبهه برویم. اما هیچ کس حاضر نمی‌شد ما را که در آن موقع 12 ـ 13 ساله بودیم به منطقه اعزام کند. یادم می‌‌‌‌آید همان اوایل آغاز جنگ به یک پادگان آموزشی رفتیم و هر چه گریه و خواهش کردیم، ما را به داخل راه ندادند. از طرف دیگر برادر بزرگ‌ترمان «بهمن» که از آغاز جنگ در جبهه حضور داشت و با تعریفاتی که از منطقه می‌‌‌‌کرد بر آتش اشتیاق من و مهرداد می‌‌‌‌افزود.

این روند ادامه داشت تا اینکه اواخر سال 62 ما را به قم نزد برخی علما بردند تا با صحبت‌های ایشان دست از اصرار برداریم، اما از قم فرار کردیم و به سمت بروجرد رفتیم. بین راه ما را به مقر لشکر قم برگرداندند و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم.

و آنجا برای نخستین بار شهید زین‌الدین را دیدم. وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم

وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به ‌اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمی‌شوید، چطور می‌‌‌‌خواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم؛ پدرم و برادر بزرگترم در عملیات‌های متعددی شرکت داشتند و مادرم نیز با اعزام به جبهه مخالفت نداشت.
زمانی که عاشورا در بوارین تکرار شد

سال 64 که از راه ‌‌‌‌رسید، ما 4 رزمنده نوجوان را که در جبهه به «چهار جهانگرد کوتوله» معروف بودیم، به عنوان نیروهای رزمی پذیرفتند. در فراخوان عملیات «والفجر 8» با گذراندن یک دوره آموزشی غواصی، جزو نیروهای آبی ـ خاکی وارد عملیات ‌‌‌‌شدیم. در این عملیات رزمنده‌های زیادی به شهادت رسیدند که دو نفر از این شهدا رفقای من و مهرداد یعنی شهیدان مرادی‌حقیقی و قاسمی بودند. در «والفجر 8» برادرم «بهمن» هم حضور داشت که من و او هر دو زخمی شدیم و تنها مهرداد سالم از مهلکه خارج شد.
رزمنده‌ها شاگردتنبل‌ کلاس نبودند

توضیح عکس : شهید مهرداد زمانی و دست‌نوشته‌ای که به خونش آغشته شد

با آغاز سال 65 دوباره من و مهرداد عازم منطقه شدیم؛ در عملیات «کربلای یک» و آزاد‌سازی مهران، مهرداد زخمی ‌‌‌شد و به سرعت بهبودی خود را باز ‌‌‌‌یافت یا خودش را وادار به خوب شدن ‌‌‌کرد تا «کربلای 5» را از دست ندهد. شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید.

شب وداع و روضه‌خوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلی‌های دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید
نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند

هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ روی خاک سرد جزیره بوارین، عملیات «کربلای 5». برادری که فاصله کم سنی ما و انس و الفت بین ما تبدیل به علاقه‌ای مافوق محبت برادرانه شده بود، رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ایرانی می‌دانستند از کجا آمده‌اند و با چه نردبانی به خدا می‌رسند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 162
  • 163
  • 164
  • ...
  • 165
  • ...
  • 166
  • 167
  • 168
  • ...
  • 169
  • ...
  • 170
  • 171
  • 172
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1560
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس