فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

احمد زنده باشد و خرمشهر در دست دشمن؟!

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

حاج احمد در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه‌ای در سکوت با دقت به چهره‌های بچه‌ها نگاه کرد و بعد گفت:

برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او وارد می‌آوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.

برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور داده‌اند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون می‌دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت می‌کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید.ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده‌ام بعضی‌ها حرف از مرخصی و تسویه زده‌اند. بابا! ناموس شما را برده‌اند - مقصود حاجی، خرمشهر بود - همه چیز شما را برده‌اند! شما می‌خواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه می‌دهم.

الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست! بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما الان دیگر نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می‌خواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.مطمئن باشید اگر الان نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد. بسیجی‌ها! شما که می‌گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و سپاه او کمک می‌کردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست.

خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده بودند کرد و ادامه داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستیدمن به شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید حجتی ندارم. می‌دانم تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده‌اند. می‌دانم بیش از 20 روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم…

در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان!

سخنرانی روز پنج‌شنبه 30 اردیبهشت سال 61

همزمان با شب آغاز مرحله سوم عملیات الی بیت‌المقدس

مکان: دارخوین

 نظر دهید »

توان رزمی یک تکاور

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

امیر سرتیپ صبوری زاده از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس می باشد. متن زیر برگرفته از سخنان ایشان در بیان خاطرات چگونگی به اسارت درآمدن توسط دشمن و فرار بلافاصله از اسارت با وجود شکنجه دشمن می باشد. این خاطرات آمادگی و توان رزمی یک تکاور ارتش جمهوری اسلامی ایران را به تصویر می کشد که چگونه با وجود شکنجه دشمن، در مسیر حرکت به سمت اردوگاه اسرا بر اساس اصول شرافت سربازی فرار می کند و پس از طی سه شبانه روز پیاده روی در خاک دشمن با در نظر گرفتن تمام اصول حفاظتی و امنیتی به کشور باز می گردد.

سال 1366 ما در عملیاتی در سومار که توسط برخی از نیروهای خود فروخته ما با کمک دشمن انجام شد، شرکت کردیم. با طلوع آفتاب ما متوجه شده بودیم که دشمن از 2 محور نفت شهر و میان تنگ به سمت داخل ایران هجوم آورده اند. من در ارتفاعات 402 که یکی از ارتفاعات سوق الجیشی بود فرمانده بودم که حفظ کردن این ارتفاعات برای ما از اهمیت بالایی برخوردار بود. این ارتفاعات در طول جنگ بین نیروهای ایران و عراق 7 بار رد و بدل شده بود و امروز از افتخارات ارتش این است که این نقطه به عنوان صفر مرزی در اختیار ما قرار دارد. به هر جهت هنوز هوا روشن نشده بود که ما متوجه شدیم که دشمن 15 کیلومتر پشت سر ما را بست و به عبارت نظامی، الحاق انجام داد. در ساعت 7 دیگر مطمئن شده بودیم که خود به صورت اسیر در آمده ایم. در ساعت 9 صبح بود که از سمت قرارگاه این پیغام رسید که ارسال نیروی کمکی به آنجا امکان پذیر نمی باشد و شما هر کاری را که از عهده آن بر می آیید را انجام دهید. در آن زمان دیگر ما مطمئن شده بودیم که در وضعیت بسیار حادی قرار گرفته ایم. از صبح تا ساعت یک بعد از ظهر چهار حمله مستقیم یا پیکانی دشمن روی واحد من در ارتفاعات 402 را خنثی کردیم.

در ساعت 1 بعد از ظهر یک افسر عراقی را که اسیر شده بود پیش من آوردند. این افسر عراقی گفت که شما اسیر ما هستید، چرا من را به اسارت گرفته اید. اما من به او گفتم که در حال حاضر تو اسیر من هستی، حالا یک ساعت دیگر چه بشود خدا می داند. در حال حاضر زندگی تو به دست واحد من است. گفت من یک تقاضا دارم که دستان من را باز کنند، تا نماز بخوانم. گفتم در شرایط سخت تر از دستان بسته هم خداوند روش خواندن نماز را گفته و دستان باز نمی خواهد. با اصرارهای او گفتم دستانش را باز کنند. از او پرسیدم که چه اصراری برای باز کردن دست داری؟ آن اسیر عراقی گفت که من شیعه هستم. من به او گفتم که شیعه را با حزب بعث چه کار است. چیزی نگفت.

فرماندهان دائمأ پیش من می آمدند و می پرسیدند که چه کاری را ما باید انجام دهیم. من به آنها گفتم من تن به اسارت نمی دهم، اما اگر شما مایلید می توانید بروید و خود را تسلیم کنید. اما آنها دوباره از من پرسیدند که فرمانده شما چه دستوری می فرمائید. من گفتم که بعداً اعلام می کنم. در ساعت 3:30 بعد از ظهر فرماندهان را احضار کردم و گفتم ما به نقطه بعدی عقب روی کنیم. فرق عقب نشینی و عقب روی در این است که عقب نشینی تحت فشار دشمن و فرار به عقب است و عقب روی تحت دستور فرمانده است و به عبارت دیگر زمین به دشمن می دهند تا زمان بگیرند. ما چند کیلومتر عقب تر پیش بینی خط پدافندی مستحکمی را کرده بودیم و کانال ها و سنگرهای مناسبی هم داشتیم اما همه این موارد در اختیار دشمن بود و در زمانی که من می گفتم که ما می رویم به نقطه قبلی بچه ها می خندیدند و می گفتند که دشمن از آن نقطه هم عقب تر است. من با این ضرب المثل که از این ستون به آن ستون فرج است به آنها روحیه می دادم و گفتم به امید خدا. ما در ساعت 5 بعد از ظهر بود که عقب روی را آغاز کردیم. تعدادی با ما آمدند و تعدادی هم در همان مکان ماندند و با ما نیامدند. البته آنها هم آمدند ولی پس از 4 سال! ما حوالی ساعت شش بعد از ظهر به عقب آمدیم و سپس از آنها از مسیر ما با اطلاع شدند مسیر تانک های خود را به سمت ما فرستادند و بعد از آن بود که ما را خلع سلاح کردند و ما را در یک خط نگاه داشتند. در آن زمان درجه من سرهنگ دومی بود و چون درجه های خود را نکنده بودم آن سروان عراقی به سمت من آمد و در ابتدا چنان مشت محکمی به دهان من کوبید. و از من پرسید که فرمانده شما کیست. من در آن زمان برای اینکه سربازان جوانی که همراه من بودند بشنوند و تکلیفشان مشخص شود با صدای بلند گفتم که فرمانده ما را نیروهای عراقی کشته اند و جسدش هم در دره افتاده است! پرسید که تو چه کسی هستی؟ من گفتم که مسئول لجستیک واحد هستم. او سپس با پوتین به شکم من زد و من از شدت درد دولا شدم و سپس به همان طریق به ستون فقرات من ضربه ای را وارد کردند که هنوز که هنوز است 4 تا از دنده های من مشکل دارند. او سپس به یکی از همراهانش نکته ای را گفت و چون به زبان عربی بود من متوجه نشدم. بعد از چند لحظه آن فرد برگشت و میخ کشی را آورد. من احتمال می دادم که آن ها از این وسیله برای گرفتن قسمتی از گوشت بدن من و گرفتن اطلاعات می خواهند استفاده کنند. او یک چک کوبید به گوش من به محض اینکه دهانم را باز کردم مشت را به دهان من کوبید تا دهان من باز شود و سپس با همان انبردست قسمتی از فک من را کند! خب اینها اطلاعاتی بود که ما قسم خورده بودیم طبق اصول شرافت سربازی که 14 بند است رفتار کنیم. بند اول آن نیز این است که در هنگام اسیر شدن اولین کاری که سرباز انجام می دهد اقدام به فرار است و دوم اینکه اطلاعات به دشمن نمی دهد و غیره.

تا غروب آنجا ماندم و شب دوباره حرکت خودم را در کنار آبی که به سمت ایران می آمد حرکت کردم. ضمن اینکه فرماندهان بوسیله نقشه های هوایی که از منطقه گرفته می شود با منطقه آشنا هستند. تا صبح راه رفتم. صبح با اینکه از منطقه خطر دور شده بودم مخفیگاهی اتخاذ کردم. آنجا ماندم تا جایی که دیگر مطمئن شدم کسی دنبال من نیست. به دنبال چیزی برای خوردن بودم. بوته های گزنه آنجا بود که در زیر آن قورباغه هایی بود تعدادی از این قورباغه ها را گرفتم. از عمد پوست خودم را به بوته های گزنه می زدم تا از سوزش آن ها شدت درد خودم را فراموش کنم

سراغ بقیه رفتند. هر کس را که می زدند تا از او اطلاعات بگیرند کسی حرفی نمی زد و هیچ کس نگفت که فرمانده ما همین است که کنار شما ایستاده. همه حرف من را که گفته بودم فرمانده کشته شده و جنازه اش هم در دره افتاده را شنیده بودند. هوا تاریک شد و ما را به سرعت سوار بر کامیون های خودی کردند تا ما را به سمت کمپ اسرا ببرند. ما را خلع سلاح کرده بودند و هر چه ما در جیب هایمان داشتیم را از ما به زور گرفته بودند. در داخل کامیون هم 2 سرباز عراقی دست روی ماشه آماده تیر اندازی بودند و من هم مدام آن شش سؤالی که سرباز زمان تغییر جانپناه از خودش می پرسد را تکرار می کردم که کی بپرم، کجا بپرم، چطور بپرم، در چه حالتی بپرم که بتوانم از دست انها بگریزم. من جرأت بیان این موضوع را با دیگر سربازان نداشتم چرا که آن سرباز ما را با یک گلوله می کشت.

هوا به شکل عجیبی گرگ و میش بود و من در حال فکر با خود بودم که اینها هنوز من را نشناخته اند زیرا که صدام برای کشتن من پاداش تعیین کرده بود. اگر من را به اسارت گاه می بردند بالاخره من را شناسایی می کردند و آنقدر من را شکنجه می دهند تا بکشند. با خود گفتم چه بهتر که خودم الآن ریسک کنم. با خودم فکر کردم هوا الآن تاریک شده، دشمن قادر به توقف نیست چون ممکن است کنترل بقیه از دستش خارج شود و چنانچه من پائین بپرم دشمن با این تصور که من یا کشته خواهم شد یا فرار می کنم خود را به مشکل نخواهد انداخت.

من به دلیل گذراندن دوره های عالی رنجری از آمادگی جسمی خوبی برخوردار بودم. من تصمیم گرفتم با یک جهش طوری به بیرون بپرم که با پا به زمین برخورد کنم. در حین پرش قبل از زمین خوردن آن سرباز یک تیر به زیر زانوی من زد و از آن سمت از پای من خارج شد. آنجا دره ای بود که به رودخانه ای ختم می شد. این رودخانه از عراق به سمت سومار ایران جاری بود. غلط زنان به پایین رفتم تا اینکه در نقطه ای پناه گرفتم تا مطمئن بشوم که دیگر کسی به دنبال من نمی آید. سپس با لباس زیر خود جلوی خونریزی را گرفتم بالا و پائین محل اصابت گلوله را محکم بستم و منتظر بودم که کسی دنبال من بیاید، ولی دیدم که توقف نکردند. برای اینکه کشیده شدن پای تیر خوده انرژی و توان من را نگیرد، پای خود را خم کردم و به کمرم بستم و به کمک تکه چوبی که از درختان آنجا تهیه کردم ادامه مسیر دادم. قبل از روشن شدن هوا بوته سوخته هایی که در اثر آتش توپخانه خودی یا دشمن سوخته بود جمع کردم، برای اینکه ردپای من برجا نماند باقیمانده لباس زیر خودم را طوری به پوتین کشیدم که رد پای من روی زمین برجا نماند و با استفاده از بوته هایی که جمع کرده بودم برای خودم مخفیگاه مناسبی تهیه کردم. چون می دانستن که با روشن شدن هوا آن ها به دنبال من خواهند آمد. صبح هلیکوپتر عراقی به منطقه آمد، افراد دشمن به دنبال من می گشتند. لطف خدا شامل حال من شد تا با آن ابتکاری که جهت مخفی شدن انجام دادم عراقی ها نا امید برگشتند.

ای جوانان عزیز که در آینده مدیران این کشور خواهید بود. نیروهای مسلح این کشور هشت سال مردانه مقاومت کردند و اجازه تحمیل هیچ قرارداد ننگینی را به کشور نداد و تاریخ در آینده هیچگاه نیروهای مسلح را در این مقطع نکوهش نخواهد کرد و شما ای مدیران آینده کشور اگر در آینده کشور ما از لحاظ تکنولوژی، پیشرفت و فرهنگ عقب بماند، آینده شما را نخواهد بخشید

تا غروب آنجا ماندم و شب دوباره حرکت خودم را در کنار آبی که به سمت ایران می آمد حرکت کردم. ضمن اینکه فرماندهان بوسیله نقشه های هوایی که از منطقه گرفته می شود با منطقه آشنا هستند. تا صبح راه رفتم. صبح با اینکه از منطقه خطر دور شده بودم مخفیگاهی اتخاذ کردم. آنجا ماندم تا جایی که دیگر مطمئن شدم کسی دنبال من نیست. به دنبال چیزی برای خوردن بودم. بوته های گزنه آنجا بود که در زیر آن قورباغه هایی بود تعدادی از این قورباغه ها را گرفتم. از عمد پوست خودم را به بوته های گزنه می زدم تا از سوزش آن ها شدت درد خودم را فراموش کنم!

قدرت نگه داشتن قورباغه ها را هم نداشتم آن ها برای زنده ماندن تلاش می کردند من هم برای زنده ماندن تلاش می کردم! با سنگی که داشتم طوری به اینها می کوبیدم که پوستشان سوراخ شود تا از خون آن ها استفاده کنم. به هر جهت روز دوم هم سپری شد. روز سوم را هم به همین ترتیب گذراندم تا در پایان روز چهارم بود که دیدم به نیروهای خط پدافندی ایران رسیدم. دیگر توان اینکه خودم را از خاکریز بالا بکشم نداشتم. دستم را بلند کردم دیدم به جای یک بسیجی کم سن و سال گمجن عشایری که در ایوان غرب مستقر بودند آمد پائین گفت چه شده؟ گفتم من سرهنگ صبوری زاده هستم از اسارت دشمن فرار کردم کمک کنید من را بکشید بالا. گفت ببخشید میروم تا کمک بیارم. رفت و دیگر برنگشت! وضعیت خوبی نداشتم دوباره دستم را بلند کردم آمد. گفتم آقا من فرمانده مجاهدین خلق بودم از اسارت فرار کردم من اطلاعاتی دارم که اگر من را انتقال ندهید امشب وضعیت کشور طور دیگری خواهد شد! دیدم دو نفر دیگر آمدند و کلاهی روی سر من انداختند و چشمان من را هم بستند و کشیدند بالای خاکریز.

متوجه شدم که من را روی وانتی انداختند و دارند به جای دیگری منتقل می کنند. تا اینکه من را به سنگری بردند و چشمانم را در مقابل عزیزان سپاه باز کردند. خوشحال شدم. با کاغذ و قلم شروع کرد به سؤال کردن نام و مشخصات. گفت شغل من هم در جواب گفتم فرمانده تیپ 35 تکاور نیروی زمینی ارتش هستم. آن هم یک سیلی به صورت من نثار کرد! گفت تو گفتی فرمانده منافقین بودی! گفتم بله جان من در خطر بود! به هر حال مشخصات من را با بیسیم به ارتش اعلام کردند و پس از چند دقیقه برگشتند یکی گفت برادر چای می خوری؟ فهمیدم هنوز کامل شناسایی نشدم! یک دیگر آمد گفت برادر ارتش شماره پرسنلی شما را خواسته؛ شماره را گفتم. برگشت و عذرخواهی کرد و گفت شناسایی شما کامل شده و بیست دقیقه دیگر هلیکوپتر هوانیروز برای انتقال شما خواهد آمد.

ای جوانان عزیز که در آینده مدیران این کشور خواهید بود. نیروهای مسلح این کشور هشت سال مردانه مقاومت کردند و اجازه تحمیل هیچ قرارداد ننگینی را به کشور نداد و تاریخ در آینده هیچگاه نیروهای مسلح را در این مقطع نکوهش نخواهد کرد و شما ای مدیران آینده کشور اگر در آینده کشور ما از لحاظ تکنولوژی، پیشرفت و فرهنگ عقب بماند، آینده شما را نخواهد بخشید. پس به خود آیید و در مشاغلی که قرار می گیرید برای پیشرفت و سربلندی کشوری همت گمارید که میلیون ها تن از نیروهای مسلح جوانان این کشور در طول تاریخ یا در صف شهدا وقرار دارند یا در صف مجروحان و جانبازان قرار داشته اند یا در صف مشکلات روانی و از شما جوانان این کشور انتظار دارم که برای سربلندی این کشور همت گمارید

 نظر دهید »

خاطرات یک بانوی امدادگر در جبهه

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت…

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم. چرا كه دشمن آنجا را چندین بار موشك باران كرده بود…

جملات بالا بخشی از خاطرات «مینا كمایی» از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس است. وی در مورد حضور در جبهه‌ها می‌گوید: 17 ساله و در مقطع دوم دبیرستان بودم كه جنگ تحمیلی آغاز شد. از آنجا كه عضو فعال انجمن مدارس به حساب می‌آمدم یك روز پیش از بازگشایی مدارس به مدرسه رفتم كه ناگهان اعلام وضعیت قرمز شد. نخستین جایی كه در آبادان مورد اصابت موشك‌های دشمن قرار گرفت اداره آموزش و پرورش بود كه منجر به شهید و مجروح شدن تعداد زیادی از معلمان و دانش‌آموزان شد.

به دلیل اینكه از قبل سابقه مبارزه با «خلق عرب و منافقین» و كمك به سیل‌زدگان آبادان را داشتم بار دیگر پیش‌قدم شدم و به عنوان امدادگر به مجروحان در آبادان رسیدگی می‌كردم. دوره‌های امدادگری را از قبل زمانی كه عضو بسیج بودم گذرانده بودم.

پذیرش اینكه به عنوان امدادگر در آبادان بمانم برای خانواده كمی مشكل بود اما از آنجایی كه خواهرم «زینب» كه به دست منافقین شهید شده بود، حضور برادرانم در جبهه و مقاومت و پافشاریم سبب شد تا خانواده با این تصمیم من موافقت كنند. در نتیجه از ابتدای آغاز جنگ تا سال 1364 در مناطق عملیاتی و بیمارستان‌ها حضور یافتم.

با تعدادی از دوستانم برای كمك به مجروحین وارد بیمارستان «شركت نفت» آبادان شدیم. عراق از موقعیت «شلمچه» به سمت آبادان در حال پیشروی بود تا اینكه خانواده‌ام آبادان را ترك كردند. اما من و خواهر بزرگم «مهری» در خوابگاه بیمارستان شركت نفت ماندیم. تعداد خواهرانی كه در آنجا به سر می‌بردیم حدود 20 نفر بودند و در هر قسمت كه اعلام نیاز می‌شد از طرف سپاه و هلال احمر برای كمك حضور می‌یافتیم. یادم می‌آید: در «عملیات فتح‌المبین» به بیمارستان «شهدای شوش»در شهرستان شوش اعزام شدیم. از آنجایی كه بخیه زدن، رگ گیری و كمك‌های اولیه را از قبل می‌دانستیم هر یك از ما در بخش‌های مختلف این بیمارستان مشغول انجام كارها شدیم. مجروحین آنقدر زیاد می‌شدند كه گاهی تا سه شب نمی‌خوابیدیم.

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم.

شرایط بسیار خطرناك بود و نمی‌توانستیم مجروحین را به مدت طولانی در بیمارستان آبادان بستری كنیم چون دشمن آنجا را چندین بار موشك‌باران كرده بود به همین خاطر برای جلوگیری از آسیب‌دیدگی مجروحان، تمام پنجره‌های بیمارستان را با گونی‌هایی كه داخلشان پر از شن شده بود پوشانده بودیم

در یكی از روزها كه بیمارستان مورد اصابت موشك رژیم بعث عراق قرار گرفت شاهد معجزه‌ای بودم. یكی از خواهران امدادگر در حال ركوع بود كه تركش‌های ناشی از انفجار از بالای سرش عبور كرد و به داخل دیوار فرو رفت. اگر او ایستاده بود تركش‌ها به سرش برخورد می‌كردند و او به شهادت می‌رسید. بیمارستان «شركت نفت» آبادان به این دلیل كه نزدیك «اروندرود» بود بارها بمباران شد و حتی پای یكی از دوستانم به نام «سهیلا شریف‌زاده» تیر خورد و امدادگر دیگری نیز كه خانم هم بود از ناحیه پا، كمر و شكمش مورد اصابت تركش قرار گرفت.

حملات عراقی‌ها در سال 1364 بسیار شدید شده بود و ساعت‌ها گلوله‌های «كاتیوشا» یا همان «خمسه خمسه» به سوی ما شلیك می‌كردند بنابراین ما آبادان را ترك كردیم اما بار دیگر از طرف هلال احمر برای عملیات‌های «والفجر» به «بیمارستان سینا»ی اهواز رفتیم یكی از دوستانم به نام خانم «رامهرمزی» با اینكه متأهل بود و یك فرزند نیز داشت همراه ما بود و امدادگری می‌كرد.

با پایان یافتن جنگ ادامه تحصیل دادم و موفق به كسب مدرك كارشناسی ارشد شدم. به دنبال آن به خاطر علاقه‌ام به شغل معلمی روی آوردم و در دبیرستان حضرت فاطمه زهرا(س) منطقه 14 تهران به تدریس پرداختم.

من معتقد هستم كه اكنون برخلاف نمود بیرونی‌ای كه بعضی دختران دارند فطرتشان بسیار پاك است. در میان آن‌ها همچنان دختران مخلص و ایثارگر به چشم می‌خورد. هنگامی كه از جبهه و شرایط جنگ برایشان صحبت می‌كنیم دچار تغییر روحی می‌شوند و حتی گاهی اشك در چشمانشان ظاهر می‌شود. آنها باید در موقعیت قرار بگیرند تا خودشان را نشان دهند.

باید بگویم كه متأسفانه فقدان كارهای ریشه‌ای و كارشناسی شده و برخی موازی‌كاری نهادهای ترویج فرهنگ و ایثار شهادت سبب شده است كه به خوبی نتوانیم به مقوله هشت سال جنگ تحمیلی بپردازیم.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 158
  • 159
  • 160
  • ...
  • 161
  • ...
  • 162
  • 163
  • 164
  • ...
  • 165
  • ...
  • 166
  • 167
  • 168
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 727
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس