فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ما اسیر ایرانیان خواهیم شد

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آنچه که میخوانید روایتی از زبان یک سرباز عراقی در جنک تحمیلی ایران و عراق

دیری نگذشت که صدای شلیک ایرانیها به تدریج خاموش شد و ما نفسی براحتی کشیدیم . در آن لحظه یکی از سربازان با لحنی معنی دار گفت : مطمئن باشید که این آرامش به خاطر آن است که ایرانیها حالا مشغول نمازند !

ما به شدت از لحاظ آب در مضیقه بودیم . در حوالی منطقه ما یک چشمه آب وجود داشت .البته دور تا دور چشمه کثیف و مرکز تجمع حشرات گوناگون شده بود .

به دستور یکی از افسران ، سربازی با پرتاب یک نارنجک دستی به وسط چشمه ، گودالی را به وجود آورد پس از این انفجار آب چشمه بیشتر از سابق به جوش آمد و کمی فوران کرد.

سربازان به طرف آب هجوم آوردند .و با ولع تمام آب چشمه را نوشیدند ، اما ساعتی بعد همگی دچار ناراحتی معده شدند ، چون مشخص شد که آب آلوده به مواد معدنی غیر سالم است . ما وقتی وضع را این طور دیدیم درخواست کمک کردیم و از بهداری برای ما قرصهای مسکن فرستادند ، یکی از سربازان از شدت ناراحتی هر چه می خورد دوباره بالا می آورد .

خوشبختانه من از آن آب نخوردم . منتها از آن آب چایی درست می کردم و مضرات احتمالی آب را به حداقل می رساندم .

امروز با همین وصف گذشت ، شب فرا رسید و فرمانده گروهان پیوسته به ما سفارش می کرد که مراقب نقل و انتقالات ایرانیها باشیم ، او ما را دلداری داده و می گفت :

نیروهای پشتیبانی بی شماری به کمک شما خواهند شتافت … شماها فقط یک مقدار دیگر بردباری و حوصله به خرج دهید !

بعد اضافه کرد : مطمئن باشید خدا با ماست !

من مراقب اوضاع بودم ، جبهه آرام به نظر می رسید ، دیری نپایید که یک افسر ترک زبان عراقی به من گفت : نیروهای کمکی دارند می آیند !

من همان لحظه در دل تاریکی چراغهای روشن قطاری از ماشین های نظامی را مشاهده کردم . بلی ! نیروهای کمکی بودند ، آنها خیلی سریع مستقر شدند و همزمان با استقرار آنها شلیک بسوی خاکریز و مواضع ایرانیها شروع شد ، شدت حجم آتش ما به حدی بود که من زمین دور و برم را چون توده های آتش می دیدم . شعله های آتش فضا را پر کرده بود ، حتی من فکر می کردم که با این آتش محال است احدی از ایرانیها زنده بماند . زیرا توپخانه ما باران وار مواضع ایرانیها را زیر آتش گرفته بودند .

واحدهای پشتیبانی از سمت راست به طرف ایرانیها حرکت کردند ، من علت این نوع پیشروی را پرسیدم ، یک افسر به من گفت که با این شیوه موفق خواهیم شد که ایرانیها را زنده اسیر کنیم .

من به آن افسر گفتم : که این طور …

اما همانجا به خود گفتم : که به خدا سوگند ما همچنان در محاصره ایرانیها بوده و این ما هستیم که به دست آنها اسیر خواهیم شد نه آنها …

شب هفتم در حالی به پایان رسید که ما چندین واحد نظامی از دست داده بودیم و تعدادی نظامی کشته و زخمی روی دستمان مانده بود .

واحدهای پشتیبانی از سمت راست به طرف ایرانیها حرکت کردند ، من علت این نوع پیشروی را پرسیدم ، یک افسر به من گفت که با این شیوه موفق خواهیم شد که ایرانیها را زنده اسیر کنیم .

من به آن افسر گفتم : که این طور …

اما همانجا به خود گفتم : که به خدا سوگند ما همچنان در محاصره ایرانیها بوده و این ما هستیم که به دست آنها اسیر خواهیم شد نه آنها

اوضاع خیلی در هم ورهم بود . هیچ یک از لشکرها نمی دانستند چه کار باید کرد . حتی برخی سر لشکرها ضمن انداختن تقصیر ناکامیها به گردن رفقای خود با زبانی تند و مشحون از کلمات دشنام با یکدیگر حرف می زدند .

سرلشکرها همگی بدون استثنا این نکته را فراموش کرده بودند که علت ناکامی آنها تقصیر هیچ یک از لشکرها نبود ، منتهی چیزی که ما کم داشتیم همت و روحیه بود .

در آن زمان شخص صدام در یکی از مدارس «بدره » بسر می برد .

او در آنجا با دستان خود فرماندهان مقصر را یکی پس از دیگری به قتل می رساند . بعدها یکی از افسران ما به نام عطا به من گفت که پسران صدام «عدی » و قصی» در کنار پدر خود افسران را در وسط حیاط مدرسه تیر باران می کردند .

در آن روز طبق گفته برخی از افسران نزدیک به 72 افسر بدست صدام جانی اعدام شدند . در میان معدومین معاون لشکر که انسان با اخلاقی بود نیز دیده می شد .

این شرایط سخت ، تنها یك راه در برابر ما قرار داده بود . ما جز تسلیم شدن به نیروهای ایرانی و بریدن پیوند خود با خانواده هایمان ، قادر به انجام کار دیگری نبودیم .

صدای شلیک گلوله و تبادل آتش تا ساعت 3 بامداد ادامه داشت .

شبهای تابستان خیلی زود می گذرد . شب همچون سرابی از برابر دیدگانم می گریخت و سپیده کاذب سایه بی رنگ خود را به رخ می کشید ، من در آن لحظه با تنی فرسوده و روحی افسرده صحنه درگیری را نگاه می کردم . گاه و بی گاه قطره اشکی از چشمانم آرام و آهسته بر گونه هایم فرو می غلتید .

فرو غلتیدن اشکهایم با تفکر و یاس و حرمان همراه بود . امید سایه خود را نشان می داد ، اما با ظهور چهره هولناک یاس می گریخت .

واقعا انسان موجود عجیبی است . بسیاری از دوستانم امیدوار بودند که سر و صداهای واحدهای توپخانه ما را نجات بدهند .

اما من پیش خود جار و جنجالها را به ناله های یک ماشین گنده که از ماشین های مدل جدید ، اما کوچکتر از خود ، عقب می ماند تشبیه می کردم .

خدا می داند که حجم آتش و گلوله های شلیک شده بسوی ایرانیها چقدر بود !

من هیچگاه همچون صحنه های مشحون از آتش ندیده بودم . با خود می گفتم که چنانچه نه غیر از ایرانیها کسی دیگر در برابر این آتش قرار گرفته بود ، صد در صد دچار جنون و مالیخولیا می شد .

فرود آمدن گلوله ها و موشکهای کاتیوشا لحظه ای قطع نمی شد ، انسان از شنیدن انفجار گلوله از خود بی خود می شد ، همانجا به خود گفتم :

که واقعا انسانهایی که در پشت خاکریز روبه روی ما موضع گرفته اند قلبهایشان از آهن بوده و مصداق این حدیث شریف هستند قومی با قلبهایی از آهن .

ایرانیها بطور شگفت آوری متحد بودند ، نه تنها پرتاب موشک و گلوله آنها را متزلزل نکرد ، بلکه گردبادهای کور کننده هم خللی در عزم آنها ایجاد نمی کرد .

آنها مصمم و پا بر جا بودند . آنها 7روز تمام در برابر انبوه بی پایان آتش ما پایداری و مقاومت کردند ، البته بسیاری از گلوله ها و موشکهای ما بی هدف به زمین فرود می آمدند .

من در اینجا یک نمونه برای شما نقل می کنم : ستوان دوم یحیی به فرمانده توپخانه گفت که گلوله های شما به فاصله زیادی از مواضع ایرانیها به زمین می خورد و تقاضا کرد که هدف گیری را تصحیح کنند .

متعاقبا سروان شاکر – مفقوالاثر – با فرمانده توپخانه تماس گرفت . او گوشرد کرد که هدف را روی مواضع ایرانیها تصحیح کند . اما فرمانده توپخانه که از سروان شاکر ارشد تر بود ، ضمن رد کردن تقاضای نامبرده به او پر خاش کرده و گفت : ساکت شو !

ما به خوبی از برخورد تند و خشن این دو افسر ، لطف و رحم و توجه خدا در حق ایرانیها را مشاهده می کردیم.

بی شک اگر فرمانده توپخانه به توصیه سروان شاکر عمل می کرد ، بسیاری از ایرانی ها تار و مار و کشته می شدند . اما مشیت خداوند بالاتر از اراده بعثیها بود

 نظر دهید »

پدر،تمام وجودم را با خود بردی

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آنچه که در پیش روی شماست روایت کوتاهی از زندگانی پر برکت سردار شهید محمد اضغریخواه و دل نوشته فرزند ایشان در لحظه وداع با پدر

سردار شهید محمد اصغریخواه در2/3/1340 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یک خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری کرد و برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین (ع) پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و برای حفظ دستاوردهای آن ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرد و با تشکیل سپاه لنگرود جذب سپاه شد و تلاشی بی امان نمود، بویژه در اوایل پیروزی که اوج شیطنت گری نوچه های آمریکا و دشمنان قسم خورده انقلاب بود، در سرکوبی آنان و پاک سازی شهرستان لنگرود و روستای تابعه تلاش بسیار کرد .محمد، مدتی مسئول عملیات سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده گرفت.

سال 59 با سرکار خانم هاشمیان ازدواج کرد و ثمره آن دو فرزند (یک پسر و یک دختر) است.

با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن کافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات: ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای 5و4، نصر 4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت. مدیریت و توانمندی او باعث شده بود که فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، لذا سعی کرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان آن خطه بپردازد و نیز مسئولیت مانورهای شهرستان چون (ما نور آزادی و قدس و خندق ) و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت. مجدد راهی جبهه های جنگ شد، محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود. او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد و علت ایثارگری اش و اعزام های مکررش به جبهه های نبرد و فلسفه انتخاب نام سجاد برای فرزندش، مبارزه با ظلم و ستم، دفاع از مظلوم، حمایت از ولایت فقیه و اطاعت از آن و… توصیه و تاکیدهای فراوان داشته و پس از ماهها جنگیدن بی امان سرانجام در 9 /1/ 1367 در عملیات والفجر 10 پس از وارده کردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش تا 2 سال و نیم بر بلندای بانی بنوک باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش بخاک سپرده شد.

محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود. او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد

آنچه پیش روی شماست دل نوشته ای از لحظه وداع دختر با پدرش در آخرین دیدارشان است:

راستی آن روز یادت هست؟ آخرین روزی که از کنارم می رفتی؟ روزی که توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم؟ گویی نیرویی قلبهامان را به هم گره زده بود. نمی دانم آن روز حال عجیبی داشتم گرچه کوچک بودم اما هنوز آن بی قراری ها یادم هست. هنوز هم اشک های ملتمسانه و کودکانه ام را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است.

چه سخت بود آن لحظات، و چه سنگین می گذشت آن دقایق آخر.

براستی مرا توان جدا شدن از آغوشت نبود، گویی کسی برای همیشه گرمای آغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ می کند.

انگار تمام وجودم را از من جدا می کنند، نمی دانم شاید می دانستم که آخرین بار خواهد بود که نازهای شیرینم را خریدارخواهی بود؟ به چشمانت که می نگریستم گویی با من سخن می گفتند و آنها نیز توان جدایی نداشتند.

در چشمان تو اشک موج می زد و عاقبت این اشک ها بغض نشکفته ام را شکوفا نمودند. هر قطره اشکی که می ریختم دردی بر غربتم می افزود.

من و تو چشم در چشمان هم و در آغوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی، باید می رفتی چرا که فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند بالاخره مرا به سختی از آغوشت جدا ساختی به مادر سپردی. گویی روحم را از کالبدم جدا می کردی!

من و تو چشم در چشمان هم و در آغوش هم می گریستیم، درون هر دویمان غوغایی بود، و مادر فقط نگاهمان می کرد و بغض در گلویش را به سختی فرو می برد، آغوش می گشود که دوباره برگردم اما مگر می شد، ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی

راستی یادت هست به مادر گفتی خداحافظ می روم اما انتظار نداشته باش که برگردم و پشتم را نگاه کنم زیرا اشکهایش اراده ام را سست و پاهایم را بی رمق خواهد کرد، تو می رفتی و من تا ته کوچه رفتنت را می نگریستم و اشک از چشمانم آرام آرام بر گونه های کوچکم می ریخت، گویی تمام وجودم را با خود می بردی، انگار تمام آرزوهایم به پایان رسیده است.

خود را سخت به سینه مادر می فشردم تا شاید دردم التیام یابد و تو لحظه به لحظه از من دور ودورتر می شدی و من لحظه به لحظه به غربت و تنهایی نزدیک و نزدیکتر، آنقدر دور شدی که انتهای کوچه دیگر ندیدمت و یک بار هم برنگشتی. وقتی رفتنت را باور کردم گویی این ابیات را در وجودم زمزمه می کرد:

می گفت شبی به خانه برمی گردم با سبز ترین نشانه بر میگردم

می گفت، ولی دلم گواهی می داد یک روز به روی شانه بر میگردد

رفتی و تو را برای همیشه به خدا سپردم نازنین.

آرام باش، نگران نباش؛ من دیگر به تنهایی خو گرفته ام. من هم دیگر با شادی های کودکانه وداع کرده ام و بهار آرزوها را به فراموشی سپرده‌ام.

آسوده باش و با فرشتگان مهربانی کن، من از خدا برایت شادی و آرامش روح را می طلبم.

دخترت سوده. سال 1378

 نظر دهید »

همه شان فدای امام

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مهمونی رفتن اون هم در یک غروب دل انگیز بهاری، حال و هوای خاص خودش رو داره. مخصوصا اینکه بدونی داری خونه ی چند تا پهلوون با مرام و خوش معرفت می روی،(( دیدار با خانواد شهدا))

آدرس سر راست بود؛ سبزه میدان، کوچه اول، کنار بانک

خونه ای کوچیک و قدیمی اما زیبا، با سردری بلند و گچبری شده که پر از گل های گچی بود. در خونه رو که زدیم، پسری 16 یا 17 ساله در رو باز کرد.

با سلام و خوش و بش و بفرما زدن مارو به داخل دعوت کرد. حیاط خونه زیاد کوچیک نبود اما با ماشینی که توش پارک بود کوچیک شده بود! با راهنمایی آقا پسر به طبقه اول این خونه که 10، 12 تا پله می خورد رفتیم. روی پله ها با فرش های تکه تکه ی قرمزی فرش شده بود. وارد اتاق شدیم، اما خبری از صاحبخانه نبود. خوب، مشخصه که وقتی یه عده دانشجوی ندید بدید وارد یه خونه ی بی صاحبخونه بشند چه آتیشی می سوزونند!! از ور رفتن با عکس ها و وسایل روی تاقچه تا جابجاکردن مبل ها و انگولک کردن گلدون های داخل اتاق و….

حاج آقا پورآرین که از علما هستند و اون روز همراهمون بودند همین که دیدند دیگه داره کار از دست در میره، یه صلواتی گرفتند و با همون تلمیحات طلبگی شروع به صحبت کردند؛ بسم الله… از شهدا گفتند و از مقامشون نزد خدا، از بزرگواری خانواده های شهدا و….

بعد از حرف های حاج آقا، دکتر جهانبین هم که با ما اومده بود از حاج آقا اجازه ای گرفت و گفت: “تا صاحبخونه بیاد یه چند کلامی هم ما صحبت کنیم” ایشون هم قشنگ شروع کرد. از “عند ربهم یرزقون” و معناش گفت. از اینکه یه عده با دلیل موجه امام حسین(ع) رو تنها گذاشتند! اونایی که به امام گفتند ما برای خانواده مون غذا تهیه کنیم، میاییم و بعد هم اومدند، اما کار از کار گذشته بود! از اینکه معنای برخی خطاب های نهج البلاغه چیه و چرا امام این قدر از مردمش گله داشت و…. که ناگهان صاحبخونه وارد شد. سلامتی حاج آقا بلند صلوات ختم کن! الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

دکتر که حرفاش نیمه کاره مونده بود یه خوش و بشی با حاج آقا کرد و سریع حرفش رو جمع کرد؛ از روی مبل پایین اومد و روی زمین جلوی صاحبخونه نشست.

حالا ماییم و یه پیرمرد خوش سخن قزوینی! پیرمرد قد متوسطی داشت که کم کم به سمت خمیدگی می رفت، از روی قیافه 80 و خورده ای سال داشت. بسم اللهی گفت و شروع کرد. اول به ماها خوش آمد گفت و به خاطر تاخیر معذرت خواهی کرد؛‌ گفت: “رفته بودم زورخونه، مرشد یه ندایی داد و گفت حاجی لخت شو برو تو گود، ما هم گفتیم باشه و رفتیم. دیگه شرمنده! ” اول، حرفاش فقط از مزایای ورزش و توصیه ی اون به ما جوون های پیرمسلک بود. بعد شروع به صحبت از مسایل داخلی مسجد جامع کرد. می گفت هزار جور بدبختی کشیدند تا به مسئولان شهرداری فهموندند که مسجد به اون بزرگی دوتا دستشویی هم می خواد! سر آخر هم خودشون اونا رو ساختند! یکی از بچه ها وسط حرف های حاج آقا یواشکی گفت: “حاجی اول برای دستگرمی از خاطرات خودش شروع کرده، خاطرات شهدا باشه برای بعد! “

تا اینکه حاج آقا عابدی بالاخره رفت سر اصل مطلب. اول از حاج رضا شروع کرد، سردار رضا عابدی.

بعد از رضا منافق ها گفتند بچه هاتو می کشیم، گفتم همشون رو بکشید، اگه 10 تا دیگه هم داشتم فدای امام! تا اینکه مهدی و حسین رو هم شهید کردند. ” حاج آقا با همون منش پهلوونی و جوونمردی اش از بچه هاش می گفت و چه قدر راضی و بدون گله حرف می زد. آدم واقعا باید پهلوون باشه تا شهادت 3 تا پسرش رو اینجوری بتونه قوی تعریف کنه

می گفت:‌” یه روز اومد مغازه(لوازم یدکی موتور) و گفت بابا، امام گفته جوونا برند جبهه، گفتم دخل رو باز کن و هر چی پول هست بردار و برو! ” اونقدر ریلکس و ساده حرف می زد که انگار نه انگار داره بچه اش رو می فرسته جنگ! ” بعد یه مدت برگشت و گفت، بابا امام گفته رزمنده ها ازدواج کنند تا بچه دار بشند ( البته حاج آقا به جای بچه دار شدن چیز دیگه ای گفت که خنده حضار رو به دنبال داشت! ) تا بعد از خودشون یادگاری بمونه، به مادرش گفته بود هر کی تو بپسندی، اما فقط بهشون بگید که من جبهه رو ول نمی کنم، مادرش گفت این چه حرفیه! گفته بود من فقط همین شرط رو دارم! “

البته حاج آقا گفتند که حاج رضا به خاطر اینکه هیچکس راضی به وصلت با یه رزمنده ی همیشه تو جبهه نشده بود، مجرد به شهادت رسیدند!

“بعد از شهادتش که سرش با خمپاره جدا شده بود؛ تو یه مراسمی همرزماش بودند، گفتند که هیچکس اخلاصش مثل حاج رضا نبود! بعدا فهمیدم که پول هایی که از من میگرفته هم به زیردستاش که نداشتند می داده. نمازش هم خیلی خوب بود. ” پیرمرد همچنان می گفت و ما سرا پا شده بودیم گوش.

“بعد از رضا منافق ها گفتند بچه هاتو می کشیم، گفتم همشون رو بکشید، اگه 10 تا دیگه هم داشتم فدای امام! تا اینکه مهدی و حسین رو هم شهید کردند. ” حاج آقا با همون منش پهلوونی و جوونمردی اش از بچه هاش می گفت و چه قدر راضی و بدون گله حرف می زد. آدم واقعا باید پهلوون باشه تا شهادت 3 تا پسرش رو اینجوری بتونه قوی تعریف کنه. بعد از اتمام صحبت های شیرین حاج آقا محمد عابدی،‌ آقا هادی که از مداح های خوب دانشگاست یه چند دقیقه ای ذکر مصیبتی خوند و یه توسل کوچک به خانوم فاطمه الزهرا(س).

بعد از مداحی، حاج خانوم هم وارد اتاق شدند،‌ البته با دست پر! خیلی گرم احوالپرسی کردند و با کمک همون آقا پسر (که معلوم شد نوه دختری خانواده است و خواهرزاده سه شهید) شروع به تعارف میوه و شربت و شیرینی و سوهان کردند؛ جای شما خالی!

یکی دوتا هم عکس یادگاری با والدین شهدا (به تبرک) گرفتیم؛ البته چند دانشجوی خارجی دانشگاه هم باهامون بودند؛ از لبنان و مصر و سوریه که حاج آقا، لبنانی های حزب اللهی رو خیلی گرم در آغوش گرفت. سر آخر هم خداحافظی.

حاج آقا برای بدرقه، باهامون تا سر خیابون اومد. تو راه می گفت: ” هفته دیگه برای مسابقات زورخانه ای باید برم مشهد، حاج خانوم میگه رانندگی ات خوب نیست، نمیگذاره! ” می گفت:‌” خیلی با ماشین تصادف میکنم! “

ما که از این همه صفا سیر نشدیم اما اینو فهمیدم که همچنان پسرهایی توی دامن همچنین پدر و مادر پهلوونی بزرگ می شند.

روحشان به داشتن چنین پدر و مادری شاد! ان شاء الله…

شهیدان سردار حاج رضا عابدی، حسین عابدی و مهدی عابدی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 157
  • 158
  • 159
  • ...
  • 160
  • ...
  • 161
  • 162
  • 163
  • ...
  • 164
  • ...
  • 165
  • 166
  • 167
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • پارلا
  • ma@jmail.com
  • سیده زهرا موسوی

آمار

  • امروز: 1144
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس