به نام خدا
متن زیر حاوی خاطرات عراقی است که در جنگ تحمیلی ایران و عراق سرباز جبهه عراق بوده است.
ناگهان احساس کردم که باری سنگین از روی دوشم برداشته شد به خود گفتم : وای به حالت ! ایرانی ها با شعار مقدس « الله اکبر » ترا می خوانند و تو گوش وجدانت را به کری زده و با آنها همصدا نمی شوی !
من هرگز در صداقت گویندگان این شعار شک نمی کردم . شعار الله اکبر ایرانیها در فضا می پیچید و بعد با سرعت فوق انسانی به آسمان صعود می کرد . در همانجا به یک پارچه سفید و تفنگم نگاه کرده و در ذهنم از آنها پرچم سفید تسلیم ساختم ، اما فوری دغدغه القائات حزب بعث در مورد بدرفتاری ایرانی ها با عراقیها ذهنم را بر می آشفت .
آنها به ما گفته بودند که ایرانیها شما را می شکند ، تا سر حد مرگ شما را شکنجه می دهند و اجسادتان را قطعه قطعه می کنند .
در این میان متوجه شدم یک پیرمرد ایرانی بزرگسال با محاسن سفید و سر بند سبز بسویم آمد . من سایه امامان معصوم را در چهره نورانی این پیرمرد خسته دیدم .
او بسیار خسته و افتاده به نظر می رسید. البته خستگی مفرط او ناشی از مبارزه شبانه روزی و بی وقفه در این نبرد بود . لبخندی ملیح چهره اش را دوست داشتنی تر کرده و با اعتماد به نفس بی نظیری دستش را بسویم دراز کرد و دستهایم را در میان دستانش فشرد . من در یک ناباوری مطلق به سر می بردم ، پیرمرد خیلی ساده به من گفت : انتم سلام ! انتم سلام ! من فوری هفت تیر خود را تقدیم پیرمرد کردم .
این پیرمرد به زبان عربی تکلم نمی کرد، ولی با عبارات کوتاه به من فهماند که ملت عراق مسلمان بوده اما رژیم عراق یک نظام کافر است .
این لحظه برای من سرنوشت ساز بود در حقیقت من از همان دقیقه نخست مشاهده رفتار پسندیده پیرمرد ، وفاداری و هواداری و تابعیت خود را از نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام داشتم .
پیرمرد نیکوکار، خوبی خود را با دادن آب و تقدیم یک سیگار تکمیل کرد، او لبخندزنان به من گفت : که به مارک بسته سیگار نگاه کنم ، من متوجه شدم که سیگار عراقی بوده و خلبان عراقی اشتباهی محموله های آذوقه عراقی را در مواضع ایرانی ها پرتاب کرده است !
لبخند و چهره گشاده پیرمرد خسته پیوسته مرا به خود جلب می کرد .
در این گیرودار پیرمرد به من گفت که روی زمین بنشینم . او می خواست جان مرا از خطر شلیک و تیر اندازی عراقی حفظ کند .
دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده و تعدادی از اسرای عراقی کشته شدند . بقیه اسرا به طرف یکی از خاکریزها منتقل شدند .
اما در وسط راه یکی از گردانهای عراقی به مواضع ایرانیها حمله کرد .
ایرانی ها این بار با شدت آنها را زیر آتش گرفتند . حجم آتش ایرانیها بحدی بود که عراقیها پا به فرار گذاشته و خود را به آغوش میادین مین انداختند.در خلال نیم ساعت نزدیک به 350 سرباز و افسر عراقی کشته شدند .
در میان افسران کشته شده ممتاز، ستوان وضاح، و سروان شاکر و پزشک گردان نیز دیده می شد .
به علاوه تعدادی از نظامیان عراقی دیگر به اسارت ایرانیها در آمدند . تعدادی افسر جزء نیز اسیر شده بودند .
دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده
من بر پشت یکی از تویوتاها سوار شده و به افق دور دست خیره شدم . در آن لحظه داشتم با پدر و مادر و همسرم خداحافظی میکردم .
در یک لحظه چشمم به پرچم ایران افتاد که بر فراز یکی از بلندیها آزادانه و سربلند در آغوش هوا می رقصید. این صحنه رویای سابق مرا برایم تعبیر کرد. هواپیماهای عراقی بار دیگر قصد بمباران مواضع ایرانیها را کردند اما هرگز به اهداف خود دست نیافتند. سپس یکی از برادران ایرانی یک عکس یادگاری از من گرفت. من ناباورانه می خندیدم و سخت خوش بودم .
پس از مدتی حرکت به دروازه صالح آباد رسیدیم. من بی درنگ به یاد اطلاعیه نظامی عراق افتادم که در آن از محاصره صالح آباد سخن رفته بود! از آنجا به حرکت خود ادامه دادیم. همه اسرا خسته و زخمی بودند. همگی بدون استثنا متحمل جراحات سخت و یا خفیفی شده بودند.
من ناباورانه به قیافه های آرام ایرانی ها نگاه می کردم آنها تا دیروز به شکل اشباح نامرئی بودند، اما امروز بصورت یک حقیقت در برابر ما نمایانند، ایرانیها هیچیک از اسرای عراقی را نکشتند.
وارد شهر شدیم پیرمرد و پیرزنی را دیدم که از مشاهده وضع ما می گریست و سخت از سرنوشت بد ما متاثر بود . در حقیقت من از نگاه های این زن سالخورده متعجب شدم .
زیرا من انتظار داشتم که این زن ما را زیر باران دشنام و توهین گرفته و ما را نفرین کند ، اما بر عکس چون مادران ما از ما استقبال کرد .
من هیچگاه نه در حال و نه در آینده قیافه آن پیرمرد و این پیرزن را از یاد نخواهم برد . آن پیرمرد در صحنه نبرد با آب و سیگار واز همه بالاتر با لبخند از ما استقبال کرد . و اکنون یک پیرزن در پشت جبهه با اشک و دعا و دلسوزی مادرانه از ما استقبال می کند . من از صمیم قلب و با تمام وجود فرزندان سرزمین جمهوری اسلامی ایران را تحسین می کنم . زندگی بر چنین امتی گورا باد …. گوارا باد لحظه های پر شور این ملت بزرگوار که بزرگوارانه با دشمنان خود رفتار می کنند. سربلند باد ملتی که از داشتن چنین فرزندان برومندی برخوردار است .
سپس به صالح آباد برگشتیم. حالم خیلی وخیم بود، رنگ پریده و نزار و رنجور بودم. در واقع خون زیادی از بدنم بیرون رفته بود، پیراهن و شلوارم پاره بود.
در صالح آباد یک مرد ایرانی مرا تشویق می کرد که سختیها را تحمل کرده و به روی خود نیاورم !
رژیم عراق کاری بر سر ما آورد که همه از دیدن حال و وضع ما متاسف می شوند .
در آن هنگام خلبانان بزدل و کینه توز عراقی یک ناحیه از صالح آباد را بمباران کردند، که منجر به قتل یک چوپان گردید، اما رژیم عراق این بمباران غیر شرافتمندانه را به صورت یک اقدام جسورانه و بی نظیر قلمداد می کند .
باری هواپیماهای عراقی گله های چهارپایان را بمباران می کنند و رادیو عراق مدعی می شود که هواپیماهای عراق در جریان 120 پرواز به داخل خاک ایران عملیات قهرمانانه ای را به ثمر رساندند!
روزها سپری شدند و ما را به اهواز منتقل کردند. پس از چند روز به تدریج احساس کردیم که انسانیت نسخ شده و مذهب از دست رفته مان را مجددا به دست آورده ایم .
من در حدود دو سال در یکی از اردوگاههای اهواز بودم ، اما صادقانه اعتراف می کنم که من هیچگاه خود را اسیر احساس نمی کردم .
در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت .
من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بودیم و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند . این مساله سخت من و آقای دکتر را تحت تاثیر قرار داد . من در همین بیمارستان شدیدا به نظام جمهوری اسلامی ایران علاقمند شدم . من در اینجا لازم می دانم که نام یکی از پزشکان ایرانی را ببرم . این پزشک موسوم به آقای معصومی و از اهالی شهر دزفول بود .
این پزشک از مردم شهریست که عراق حدود 150 موشک زمین به زمین را بسوی آن پرتاب کرده است .
عیلرغم این همه جنایات عراق در حق شهر دزفول ، مشاهده می شود که یک پزشک ایرانی حتی هدایای فراوانی را از پول خود برای اسرای عراقی خریداری کرد . از جمله میوه فراوانی را برای ما از شهر با خود می آورد .
در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت .
من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بودیم و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند .
من با مشاهده رفتار انسانی و پسندیده پزشکان ایرانی بی درنگ به یاد شیوه وحشیانه حاکم بر بیمارستان های عراق افتادم . در حقیقت خوبی و انسانیت ایرانیها از رهبران و مکتب آنها سر چشمه می گیرد. اما در عراق یک مشت جانی و آدمکش حرفه ای حکومت می کنند ، پس چگونه ممکن است که باز هم در سایه حزب بعث عراق انسانیت زنده بماند ؟
من هرگز رفتار نجیبانه و فرشته آسای یکی از پرستاران زن ایران را فراموش نمی کنم . این خانم حتی در ساعات دیر نیمه های شب بالای بالینم می آمد و مرا وادار به خوردن داروهایم می کرد .
آیا من می توانم این صحنه ها را آن چنانکه باید و شاید مجسم کنم ؟ باور نمی کنم که احدی قادر به ثبت این گونه برخوردهای انسانی باشد .
من فرشتگان رحمت خداوندی را در سیمای پزشکان و پرستاران ایرانی مشاهده کردم . این خانم پرستار سند زنده یک انسان کامل و نمونه و موفق یک انسان تربیت شده در مکتب اسلام است . برای تکمیل تابلوی زیبای انسانیت ناگزیرم به بمباران شهرهای ایران از سوی صدام اشاره کنم .
آری تنها در صورت قرار دادن اعمال و رفتار آدمکشان حاکم بر بغداد در کنار رفتار ایرانیهاست که ما قادر خواهیم بود مفهوم واقعی انسانیت را دریابیم .
در یکی از بمبارانها تعداد 160 نفر از مردم اهواز شهید شدند . من در بیمارستان متوجه شدم که افراد شهید و زخمی را به بیمارستان منتقل کردند . در همان جا پیش خود فکر می کردم که خویشاوندان و وابستگان مجروحین و شهدا ء ما را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد .
اما بر خلاف پندارم . آنها نه تنها ما را اذیت نکردند ، بلکه حال و سلامتی مارا نیز جویا شدند ! این انسانیت موجب افزایش نفرت و کینه من نسبت به صدام آدمکش شده و به خوبی به ماهیت جنایتکارانه حزب حاکم بر عراق پی بردم .
در حقیقت عشق ورزیدن به ملت مسلمان ایران مساوی با عشق و دوست داشتن اهل بیت (ع) است .
باری برادر ، این بود سر گذشت یک جوان 33 ساله ، با قامتی متوسط و سبزچهره که انعکاس آب گوارای رودخانه فرات در سیمایش به خوبی نمایان است ، باری برادر داستان من به پایان می رسد و هنوز هم خاطرات کله قندی در ذهنم زنده است .
برادر عراقی من! امیدوارم تو نیز چون من از گذشته عبرت گرفته و آینده را در نظر بگیری …