فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اولین نامه به همسرم

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پای صحبت های همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشكری
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشكری همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر كم كم داشت به دست فراموشی سپرده می شد كه شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا كرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشكری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:

ده سال انفردای

فروردین سال 58 ازدواج كردیم. یكسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی كردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش كردند.

روزی كه دوباره زنده شدم

روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یك بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی كمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام كردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 كه به ایران بازگشت هر دو سه ماه یكبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و كنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.

حسینی دیگر…

هفدهم فروردین سال 77 بود كه بالاخره حسین آزاد شد و به كشور بازگشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… لهجه اش كاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از كلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.

آن دنیا روسفیدم اما…

دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تكان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می كرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ كم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. می گفت روزی می آید كه ببینم دیگر قرص هایت را كنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو كاری نكردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی كه باید جواب برایش پس بدهم، سختی هایی است كه تو در نبودنم كشیدی…

هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت “یادت نره من برگشتم!”

نان و پنیر نداریم، نان كه داریم!

مظلوم بود و ساده زندگی می كرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یكی می خورد. به خانه كه می آمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر كه داریم، اگر نداریم نان كه داریم همان را با هم می خوریم. هر موضوعی كه پیش می آمد نظر من را می پرسید و قبول می كرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می شد، تنها عكس العملش این بود كه توی خودش می رفت. در اثر شكنجه های سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.

یادت نره من برگشتم!

یك ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم های مختلف برای سخنرانی دعوت می شد. یك روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت كند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی گردد. من هم طبق روال هر روز شروع كردم به انجام كارهایم. شب كه شد شام خوردم و ظرف ها را شستم و آشپزخانه را تمیز كردم. بعد هم در ورودی را قفل كردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان كجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت “یادت نره من برگشتم!”

خلبان آزاده حسین لشكری در دوران اسارت خویش سال ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنكه خبری از او در اختیار خانواده اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال 1374 یعنی نزدیك به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.

متن نامه به این شرح است:

اولین نامه به ایران برای همسرم

(13 /3/ 1374)

به نام خدا

همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله كه خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم كه خوب هست.

من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهء صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت كرد و گفت كه از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم كه چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شك دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا كه نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در كجا منزل و مكان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم كه آن ها هم سعی بكنند و به دست شما برسانند.

خودم هم باور ندارم كه نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری كه اگر خواستی ازدواج بكنی، می دانم كه خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی كوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.

حسین لشكری

پله های جدایی

لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشكلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت :

می خواهم توی سالن كنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله كه رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شكنجه هایی كه شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می كرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه كردم دیدم به پشت افتاده.

نمی دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا كرده بود. به سختی نفس می كشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می كرد…

سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری سال 1331 در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال 1351 به نیروی هوایی وارد و در سال 1356 از دانشگاه خلبانی با درجهء ستوان دومی فارغ التحصیل شد.

با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام 12 ماموریت، سرانجام هواپیمایش كه مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاك عراق به اسارت درآمد.

پس از آن به مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یك سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجامید. وی پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به ایران بازگشت.

لشكری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده كل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجهء نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ 19 مرداد ماه سال 88 به شهادت رسید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

پل کرخه

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم
زمستان سال 63 داشتیم آماده میشدیم برای عملیات بدر ومرتبا بین منطقه جزایرمجنون وپادگان در تردد بودیم.عصر یه روز زمستانی و سرد که روز قبلش بارون خیلی شدیدی زده بود برگشتم به پادگان تا قدری وسیله ببرم.از ستاد لشکر بیسیم زدن که فوری یکی دو تا آمبولانس بفرستین کنار پل کرخه.روی رودخانه کرخه دوتا پل وجود داشت.اولی پل فلزی بود که از تا قبل از عملیات فتح المبین در دید و تیررس عراقی ها بود و دومی یه پل با ارتفاع کم وبتونی که بوسیله لوله های بزرگ سیمانی در آب مسیر تردد وسائل نقلیه سنگین بود.وبعضا در هنگام طغیان رود کرخه آب از روی این پل رد میشد.رسیدم به محل پل بتونی . دیدم سردار شهید سید محمد غفاری فرمانده لجیستیک لشکر شخصا در محل هستن و دارن قضیه رو مدیریت میکنن.داستان از این قرار بود که چند تا تریلی داشتن از پل عبور میکردن تا برن از انطرف کرخه چند تا تانک بیارن که با طغیان رودخانه روبرو میشن.متوسط آب روی پل کمی از چرخهای تریلی بلند تر بوده ولی بدستور فرمانده خودشون میزنن به آب که بخیال خودشون آب تریلی رو تکون نمیده.چهارتا از تریلی ها از آب عبور میکنن و آخریشون بدلیل اینکه پل نرده و حفاظ نداشته از روی پل میفته داخل رودخونه و غلطی میزنه ودوباره روی چرخهاش میمونه .راننده و کمکش فقط فرصت میکنن از توی کابین بیان بیرون و برن روی سقف اطاق تریلی.آب تا زانوی این بنده خدا ها ئی که روی سقف تریلی بودن بالا اومده بود.و مرتب داشت بالا و بالاتر می اومد.هوا خیلی سرد و شدت سردی آب باعث شده بود که توی این چند ساعتی که از این حادثه گذشته بود بدن راننده وکمکش یخ بزنه و امکان تحرک رو از اونها بگیره .متاسفانه هردوشون شنا بلد نبودن و هرکسی نظری میداد که چطوری این دو نفر رو از توی سیلاب خارج کنند.شهید سید محمد غفاری گفت حتما باید یه قایق بیاریم تا بتونیم هردو رو نجات بدیم.ولی قایق های لشکر رو برای عملیات منتقل کرده بودن به جزیره.نهایتا تصمیم بر این شد .چرثقیل لشکر بیاد و بوم یا همون دکلش رو تا جائی که امکان داره دارز کنه و بوسیله یه طناب که یک سرش به قلاب جرثقیل و سر دیگرش یه تیوپ بسته شده نزدیک این دوتا ببره.

رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد

اونها هم خودشون رو به تیوپ آویزون کنند و جرثقیل بلنشون کنه و بیاره به خشکی.آب مرتبا داشت زیاد میشد و گریه شاگرد تریلی که داد میزد ترو خدا راننده رو نجات بدین وتوی فکر من نباشین باعث شده بود تا کار تصمیم گیری رو مشکل کنه .شهید غفاری مخالف بود و از جهتی با چشم خودش میدید که آب داره زیاد میشه و موجهای شدید و بلند رودخانه داره بیشتر و بیشتر میشه.بناچار قبول کرد.طناب رو به قلاب وصل کردن و بوم جرثقیل داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.تیوپ رسید به شاگرد و برسم ادب واحترام اول راننده که پیر مرد بود به تیوپ آویزون شد .همه نگران بودن که نکنه بیفتن داخل آب.آخه بدن هاشون یخ زده بود.بلاخره راننده رسید به خشکی.شدت آب بیشتر شد و موج های عجیبی که در اثر برخورد با دیواره پل به چند متر میرسیدن .صحنه وحشتناکی بود بوم جرثقیل برای آوردن کمک راننده برگشت بالای سرش.

پل کرخه
دستش رو قلاب کرد دور تیوپ و جرثقیل شروع کرد به بلند کردن کمک راننده .یک دو متری از سطح آب بلندتر شده بود و بوم جرثقیل داشت دور میزد تا بیاد طرف خشکی.یه دفعه دست کمک راننده بر اثر سردی هوا و آب از تیوپ جدا شد و جلو چشمان حیرت زده ما افتاد توی رودخونه و در یکدم آب محوش کرد.هوا تاریک شده بود و دیگه کسی اون رو نمیدید.کمک راننده در چند ثانیه غرق شده بود و هیچ راهی برای نجاتش نبود.پیر مرد راننده که از شدت سرما و یخ زدگی نمیتونست حرف بزنه فقط نگاهش به رودخانه بود و از گوشه چشمش اشک میومد.بدستور شهید غفاری راننده تریلی رو آوردیم پادگان .خود شهید غفاری مثل فرزندی که پدر پیرش رو احترام کنه اومد بهداری پیرمرد رو کول کرد و گذاشت داخل حمام آب گرم .خوش پیرمرد رو با آب گرم شستشو داد . لباس تنش کرد .مانده بودم که این شهید بزرگوار چقدر برای افراد سالخورده احترام قائله.دست پیرمرد رو گرفت و آورد توی یکی از اطاق های بهداری دکتر معاینش کرد و شهید غفاری خداحافظی کرد و رفت در حالی که از دیدگان پیرمرد هنوز هم اشک جاری بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

ماجرای یه آقا زاده در جبهه

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری(ماشاالله) که دردوران 8سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها .
واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری که دردوران 8 سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها بودن وبعضی از آقا زاده هائی که خودشون رو آقا زاده میدونن و هیچ وقت نشده که با مردم بجوشن.میخوام خاطراتی در مورد این قشر دومی بگم که مردم رو غلام حلقه بگوش خودشون میدونن وخودشون رو سر وگردنی از بقیه بالاتر. مطلب بنویسم.آره عزیزان آن موقع هم بعضی از آقا زاده ها و خواص با سفارش بعضی های دیگه دوران خدمت سربازی رو داخل پادگانها و حتی ادارات دولتی سپری میکردن و از رفتن به جبهه معاف بودن. یه نفراز همین آقا زاده ها که سفارشی اومده بود تا خدمت سربازی رو بگذرونه، گیر دو سه نفر از بچه های زرنگ افتاده بود که توی این دو سال سربازی نگذاشتن آنطوری که باید بهش خوش بگذره. درسال 1363 از ستاد لشکر خبر دادن که یه نفر که فوق دیپلم داره و آقای (بوق) سفارشش رو کرده باید بیاد و در بهداری لشکر مشغول خدمت بشه.اون وقتها که کامپیوتر نبود.حتی آقای (بوق)سفارش کرده بود که ایشون فقط نامه تایپ می کنه و کار دیگه بهش ندین.حاج حسین رو فرستادن تا اون رو بیاره به محل بهداری وتحویل فرمانده بهداری بده.در بین راه حاج حسین نامه سفارشی آقای (بوق) رو باز میکنه که نوشته بوده.برادر ارجمند …..سلام علیکم.حامل نامه برادرزاده بنده هستن و برای امر مقدس سربازی به حضورتان معرفی می شوند. ضمناایشان از رفتن به منطقه عملیاتی معاف می باشند.این آقا زاده با موهای بلند و لباس فرم اطو کرده سه تا پتوی مخمل خارجی(که از خونه آورده بود) زیر بغل و یه دیگ زودپز همراه حاج حسین عازم محل خدمت یعنی بهداری بود.حاج حسین وقتی نامه رو میخونه خیلی ناراحت میشه.میگه چرا یه نفر مثل این آقا بیاد و با سفارش از رفتن به منطقه معاف بشه.مگر خونش از بقیه جوان های مردم سرخ تره که نباید بره منطقه.حاج حسین هم طی یه اقدام ضربتی و طوری که آقا زاده متوجه نشه نامه آقای (بوق) رو پاره میکنه و میندازه توی سطل آشغال .حاجی و آقا زاده رسیدن به مقر بهداری.حاج حسین اون رو معرفی کرد.فرمانده بهداری گفت حاج حسین آقای (بوق) گفته بود یه نامه بهمراه اون میفرسته.

قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.

حاج حسین هم که دلش خیلی داغ بود گفت نه نامه نداد ولی گفت این آقا زاده پاش رو کرده توی یه کفش که اگه میخواید برم سربازی باید همون لحظه که رسیدم پادگان منو ببرن خط مقدم و اونجا خدمت کنم.با این شرط اومده.فرمانده بهداری در حال که ابروهاش بطرف بالا میرفت(از تعجب)گفت عجب.بسیار خوب بگید آماده بشه تا با سید بفرستیمش منطقه. حاج حسین رفت و به آقا زاده گفت: آماده باش که میخوان ببرنت یه مقر نزدیک شهر اونجا برای تو بهتره.آقا زاده که توی پوست خودش نمی گنجید گفت پس بیاید با هم این غذا رو که مامانم برام درست کرده بخوریم .شاید دیگه تا آخر جنگ همدیگر رو نبینیم.جاتون خالی نشستیم و سه چهارنفری ترتیب ناهار آقا زاده رو دادیم.البته چون خودش از ته دل راضی بود.ناهار رو که خوردیم لوازمش رو جمع کرد و گذاشت عقب تویوتا وانت .اونو فرستادن منطقه.توی چند هفته که منطقه بود مرتب پیام میفرستاد که به آقای (بوق)بگید هر چه زودتر منو برگردونه به پادگان که اکثر بچه ها چون میشناختنش چیزی نمیگفتن.فرمانده اون محور عملیاتی برای فرمانده بهداری پیام داده بود که فکری بحال این آقا زاده بکنید.داره اینجا از غصه میمیره.توی سنگر نشسته و بیرون نمیاد.

قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.

خلاصه بعد از پیغام و پسغام های آقا زاده برای آقای (بوق)شاهد بودیم که یه ماشین مخصوص ایشون فرستادن منطقه تا این نور چشمی رو بیاره و در محل پادگان استراحت ..نه. نه ببخشید خدمت مقدس سربازی رو انجام بده. یک هفته ای از برگشتن آقا زاده به پادگان گذشته بود و بچه ها که تا اون وقت کمتر شاهد تبعیض در میان خود بودن از اینکه این نور چشمی اینطور داره نون پارتیشو میخوره عصبانی و ناراحت بودن.

خاطرات جبهه
بچه های مردم توی خون خودشون در خط مقدم می غلطیدن. اونوقت….بگذریم.چند نفر از بچه ها دور هم جمع بودیم که علی ساکی گفت باید این رو ادب کنم.گفتم علی کاری به کارش نداشته باش.گفت نه ببینین امشب چیکارش میکنم.یه نقشه براش کشیدم که تا بحال کل ستاد مشترک برای عملیات ها نکشیده.گفتم نقشت چیه ؟ گفت امشب بیدار بمونین و نگاه کنید.چند وقتی میشد که از طرف ستاد لشکر بخشنامه کرده بودن هر گردانی باید دور بر محیط اطراف خوش توی پادگان نگهبانی بده.علی ساکی اونشب پست 12 تا 2 بود و آقا زاده رو بزور گذاشته بودن پست نگهبانی از ساعت 2 تا 4 صبح.در محوطه بهداری دوتا اطاق بودن که یکی مربوط میشد به فرماندهی و یکی دیگه پرسنلی بهداری.چند تا از بچه ها در اطاق پرسنلی میخوابیدن و اونشب برای اینکه ببینیم علی ساکی چی بر سر این آقازاده میاره جای سوزن انداختن نبود.ساعت 2 که پست علی تموم شد کی از بچه ها پاسبخش بود و رفته بود سراغ آقا زاده.بیدارش کرده بود.با اکراه پا شده بود و با صورت خواب آلود رفته بودن سراغ علی که پست رو تحویل آقا زاده بده.توی موتوری بهداری یه پتک آهنی 10کلیوئی داشتیم .علی ساکی رفته بود اون رو آورده بود و یه طناب به دسته اون آویزون کرده بود و پتک رو تحویل آقا زاده داد.آقا زاده که هنوز گیج خواب بود گفت مسخره کردین .این چیه دیگه.علی گفت به من میگید تمام پادگان امشب باید با پتک نگهبانی بدن.اسلحه ها رو جمع کردن و فقط به نگهبان ها پتک دادن.آقا زاده رو کرد به پاسبخش و گفت راست میگه.اونم که خودش رو گرفته بودم تا از شدت خنده منفجر نشه گفته بود بله .همینه دیگه باید با پتک نگهبانی بدین.پست نگهبانی و پتک رو تحویل آقا زاده دادن و بهمراه علی ساکی اومدن توی اطاق.چراغ اطاق خاموش بود ولی حدودا 8ن فر از بچه ها بیدار پشت پنجره داشتن توی محوطه بهداری رو نگاه میکردن و میخندیدن.جلو که میرفتی و از شدت خنده نمیتونستی سر پا بایستی.آقا زاده پتک رو گذاشته بود روی شونش و نگهبانی میداد.مسیر درب بهداری و تا اول محوطه با این پتک میرفت و میآمد(تصورش رو بکنین که یه نفر با لباس نظامی یه پتک گذاشته روی شونش ).بچه ها تا ساعت چهار فقط میخندیدن….

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 151
  • 152
  • 153
  • ...
  • 154
  • ...
  • 155
  • 156
  • 157
  • ...
  • 158
  • ...
  • 159
  • 160
  • 161
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 99
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس