فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است . در ادامه قسمت هایی از خاطرات شهید مصطفی ردانی پور را می خوانید. 1- تب كرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دكتر ها جوابش كرده بودند .
فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یك گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یك سر گریه و زاری می كرد، آرام نمی شد، می گفت: «مرده،مصطفی مرده كه خوب نمی شه.» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت: «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود :«پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

3- هر روز كه از دكان كفاشی بر می گشتند، یك سنگ بر می داشت می داد دست علی كه « پرتش كن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت كرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ كه رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محكم كشید و گفت: «زود باش برگرد.»برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود: « ندیدین از كدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم …» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این كه اولین بار است كه از آن كوچه رد می شود.

هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشكی سرش كرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
4- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض كتاب می خواند . یك دستش كتاب بود، یكدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت :« حیف این بچه نیست

می آریش سركار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت : «خودش اصرار می كنه . دلش می خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. كارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»

5- یك گوشه ی هنرستان كتاب خانه راه انداخته بود؛ كتاب خانه كه نه ! یك جایی كه بشود كتاب رود و بدل كرد، بیش تر هم كتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواك هم رسید.

6- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت: « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نكردند. مصطفی همان روز صبح عكس ها و اعلامیه ها را با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی كارهای سیاسی می اندازنشون. خراب كار می شن.»

7- معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف كرد توی صورتش . از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.

8- دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.

100 خاطره از روحانی شهید مصطفی ردانی پور(1)
9- چهارده سالش بود كه پدرش فوت كرد. مادر خیلی كه همت می كرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند. دیگر چیزی باقی نمی ماند كه برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر كرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاكت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از كجا ، ولی می دانست یكی مال مصطفی است، یكی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هركدام یكی از پاكت ها را بر می داشتند. توی هر پاكت بیست و پنج تومان بود.

10- گفتم: « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت: « نه لازم نیست.» با خودم گفتم:« داره تعارف میكنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاكی و گچی بودند. گفتم :« چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یك گوشه . گفت :«بهت نگفتم كه نگران نشی. كوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»

11- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد. من می گفتم، او گریه می كرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می كرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: «می رم جمكران .» گفتم: « بذار باهات بیام. » گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع كنم ، تا جمكران من رو می رسونی؟»

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.
13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.
14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.

« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد…» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو…» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.

16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.

رو حانی شهید مصطفی ردانی پور
17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم

«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»

19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»

20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید مصطفی ردانی پور

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ین جمله از اولین وصیتنامه رو حانی شهید مصطفی ردانی پور موسس لشكر 14 امام حسین (ع) و فرمانده قرار گاه فتح ، برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند: عمامه من كفن من است. در ادامه بخش های دیگری از وصیت نامه این شهید بزرگوار را می خوانید: 12- یك مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می كردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می كردیم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدیم فرار كنیم.
13- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را كشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می كردند توی كامیون ها ، كتك می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیك میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یك بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای دست هایش قایم كرده بود. صدایش در نمی آمد.
14- داد می زد. می كوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز كنین ، می خوام برم دستشویی.» یك از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند، حتما پیدا می كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند.

« همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

15- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با یك بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد . بلیت خواست ، راننده می گفت « این ها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمی شه سوار شد…» قبول نمی كرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را كشیدند پایین. ساك ها پر از اعلامیه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز . رنگ همه پرید. – این كاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنید این آت و آشغال ها رو…» مصطفی زود زیر ساك را گرفت كه برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عكس بود.

16- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . كار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب كرده و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می كرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضی نمی شد برگردد. یكی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضی آمد . هرچی اصرار كرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم». آخر پای مادر را وسط كشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب كه شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.

رو حانی شهید مصطفی ردانی پور
17- اوایل انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازی كرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی كه هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور.» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»

22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كیه ؟» گفتم

«مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم های سرخ ، خیس اشك . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ كسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یكی یكی از لای انگشت هایش رد می كرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمی گردم كارامو نگاه می كنم . از خودم می پرسم كارهایی كه كردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

18- نگاهش را دوخته بود یك گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این كه تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تكان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیك منطقه بود. دوتایی رفته بودیم كه زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یك باره برگشت طرفم،گفت« از خدا خواستم جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش كنند، نه ایرانی ها.»

19- می گفت « ما دیگه كردستان كاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی كردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما كار خودمون رو این جا كرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»

20- « بچه ها! كسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم كه نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان  صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 149
  • 150
  • 151
  • ...
  • 152
  • ...
  • 153
  • 154
  • 155
  • ...
  • 156
  • ...
  • 157
  • 158
  • 159
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 5
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس