فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مدافعین شهر

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

از آن روزی که حاج حسین خرازی با آن لهجه شیرین اصفهانی اعلام کرد که با هفتاد و چند نیروی تحت امرش می تواند وارد خرمشهر شود و این شهر را از رژیم غاصب صدام پس گیرد ، بیست و سه سال گذشته است . چه زود می گذر ایام و انسان فراموش کار است .
در زمان سلطنت محمد شاه قاجار در محل تلاقی دو رودخانه اروند و کارون ـ انتهای جنوب غربی استان خوزستان فعلی ـ شهری پای به عرصه وجود گذاشت که محمره نامیده شد .

در آن روز حتی نخل ها و چاه های خرمشهر هم خبر نداشتند که روزی فراخواهد رسید که ایران و ایرانی به این شهر و اتفاقاتی که محمره ( خرمشهر ) را خونین شهر کرد به خود ببالند و وصله جدانشدنی تاریخ شوند .

غروب روز 31 شهریور ، از شدت گلوله های که برسر خرمشهر می ریخت کاسته شده بود . گویی دشمن دارد نفسی تازه می کند تا دوباره کشتار مردم را از سر بگیرد . بیمارستان کوچک شهر دیگر جایی برای مجروحین ندارد . مردم هر آنچه از ملزومات زندگی می توانستند بر می داشتند و حتی با پای پیاده به سوی اهواز و دیگر شهر های مجاور روانه می شوند .

و سخنان محمّد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر که همه پاسداران را در سالن غذاخوری سپاه جمع کرده بود سنیدنی است : بچه ها تمام تعلیماتی که دیدیم برای چنین روزی بوده …

پس از این سخنان نیروهای داوطلب روانه میدان شدند . دشمن با تمام قوا و تجهیزات بی رحمانه می تاخت و ویران می کرد و جهان آرا چه خوب شجاعت را از حسین علیه السلام و یاران با وفایش آموخته بود و امروز و این ساعات وقت امتحان دادن و مورد سنجش قرار گرفتن بود .

مهمات و اسلحه مدافعین شهر کم بود . ولی اینان توانسته بودند سه روز مقابل لشکر تابن دندان مسلحه عراق دوام بیاورند و اجازه ورود این اصحاب سخیف بخ شهر را بگیرند .

صبح چهارمین روز تانکها با آرایش هلالی شروع به پیشروی کردند . ایرانیان باموشک آر ، پی ، جی هفت به جان تانکها افتاد ند. عراقی ها تا 19 مهر همچنان در دروازهای شهر و حوالی آن متوقف شدند .

در اولین دقایق بامداد 2 آبان ماه طرح هجوم نهای به اجرا در آمد . سی تا چهل نفر از مقاومین شهر در مقابل انبوه سربازان عراقی مقاومت می کردند . لحظه به لحظه بر تعدادشان کاسته می شد . جهان آرا تعداد را که در نقطه دیگر یجگیده وبرای استراحت به مقر برگشته بودند ، به خیابان فراخواند او با بیسم به آنها گفت : بچه های بیاید که شهر دارد سقوط می کند . اما تعداد نیروهای مهاجم بیشتر از آن بود که بتوانند مقاومت کنند .

ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند.
بچه های خرمشهر حاضر به تخلیه شهر نبودند . پل در تسلط کانمل عراقی ها بود . شب مقاومت هافرو کش کرد و دشمن بر شهر مسلط شده بود .عده ای از بچها که در شهر باقی مانده بودند به گشت و گذار و جمع آوری افرادی که در شهر مانده بودند پرداختند . آخرین بار به مسجد شهرشان سرزدند و با آن وداع کردند .

تمام شهر در محاصره دشمن و تنها راه باریک زیر پل محلی است برای خروج از شهر .یکی از بچهای خرمشهر با تیربارمواضع دشمن را هدف قرار داد تا باقی دوستانش از زیر پل عبو ر کنند و آنقدر مقاومت کرد تا همه از زیر پل عبور کنند و دست آخر خود به شهادت رسید . در آن سوی کارون بغض یکی از بچه ها ترکید و بر لب رودخانه ایستاد و رو به شهر ش فریاد کشید :

مدافعین شهر
ــ خرمشهر صدای مرا می شنوی ؟ خرمشهر به بعثی ها بگو ما بر می گردیم ! آزادت خواهیم کرد .

در آن ساعتی که « ارتشبد ص د ا م حسین ! » مست و دیوانه فرمانده هان ارتش از هم گسیخته اش را در صبح روز سوم خرداد سال 1361 ــ درست 575 روز پس از تصرف خرمشهر ــ زیر شلاق ناسزا و فحش گرفته بود ، صدای بی سیم در قرار گاه کربلا بر خواست جوانی بود با لهجه اصفهانی که علی صیاد شیرازی را کار داشت . او با کد و رمز به فرماندهی قرار گاه کربلا گفت که می تواند با نیروهایش که هفتاد نفر بیشتر نبودند خط عراق را بشکند و وارد خرمشهر شود . این جوان ، حسین خرازی فرمانده 25 ساله تیپ 14 امام حسین ( ع ) بود .

تا چشم کار می کند توی خیابانها و کوچه های خرمشهر ،عراقی ها صف بسته اند و دست ها بر سر منتظر اسارتند !

ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند .

در گوشه ای از شهر بهروز مرادی، نوجوان خرمشهری سبزه روی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود ، بروی تابلوی نوشت : خرمشهر جمعیت 36 میلیون نفر.

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات 

 

 نظر دهید »

لباسم 72 وصله داشت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خاطراتی از روهای تلخ واسارت از زبان آزادهای سرفراز .
اولین نماز در اسارت

اولین روزی كه اسیر شدیم. یك لیوان آب دادند به هر نفر. نمی دانستیم آن را بخوریم یا بگذاریم برای گرفتن وضو. من ترجیح دادم با آن آب وضو بگیرم. همین كه آماده شدم برای خواندن نماز، سوزش عجیبی در پشتم احساس كردم. تا آمدم به خودم بجنبم، نقش زمین شده بودم. سرم را كه بالا برگرداندم، یكی از سرباز ها را دیدم. از آن به بعد، یكی را می گذاشتیم نگهبان و بعد می ایستادیم به نماز.

*

آب تصفیه نشده، بیماری انگلی، اسهال خونی را در صف اول مریضیها ی اردوگاه نشانده بود. خودم اسهال خونی گرفتم و بعد از دوماه بستری شدن، هنوز نفس راحتی از آن بیماری نكشیده بودم كه دردی افتاد به پای راستم؛ آن قدر شدید كه اجازة برداشتن یك قدم هم به من نداد. الان هم دست از سرم برنداشته است. چند قدم كه راه می روم، درد همان پا، فریادم را بلند می كند.

*

یكی از آزاده ها كه طرح فراربا ماشین آشغا لبر را ریخته بود، دستش رو شد. یادم هست كه آن روز، سه شنبه بود. فرماندة اردوگاه ما راج مع كرد وسط محوطه؛ لابد برای عبرت گرفتن.اورا لخت كردند ودرزیر آفتاب سوزان، آب جوش روی بدنش ریختند. بعد روی شنهای داغ غلتش دادند. درآخر هم پاهایش را به ماشینی بستند و او را روی همان شنهای داغ كشیدند روی زمین.

راوی:ابوالقاسم پور رحیمی –خرم آباد

********

ایمان واتحاد

حرف حساب آنها این بودكه ما دست ازایمان واتحاد خود برداریم تا آنها با ما راه بیایند.می دانستیم كه هرچه داریم، ازایمان است وآنها هرچه می خوردند، ازاتحادما است.

راوی: مسعود خلیلی

نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دور از وطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد.

*******

امید ما

نشانة های دعاهایی كه ازآن روزنه های دورازوطن، خارج می شد درپهنة ابی آسمان می نشست، امام بود وسلامت و پایداری و طول عمر عمرش. رحلتش قبل از آنكه ما را ناامید كند، به حكمتهای پوشیده خداوندی رهنمونمان كرد.

راوی: قربان- داراب

******

امام وآزاده ها

بعد ازرحلت حضرت امام راه و روش مسئولان اردوگاه تغییر كرد؛ حتی غذا بخور و نمیری را كه می دادند، ترك می كردند. آنها كودن ترازاین حرفها بودند كه بخواهند بفهمند كه عشق به اما به دیوارة قلبهای ما حك شده است وخوردن یا نخوردن لقمه ای نان، آن را كم وزیاد نخواهد كرد.

راوی: نورمحمد كامل

*******

پیر زن

در بغداد، ما را گرداندند. مردمی كه دو طرف خیابنا ایستاده بودند، با سنگ، چوب، سیب زمینی و… به استقبالمان آمدند. منظرة جالب توجهی كه برای خودم اتفاق افتاد، این بود كه پیر زن عراقی با اینكه جانی دربدن نداشت ودو نفر دستهایش را گرفته بودند، آهسته –آهسته خودش را به ماشین ما رساند و تف كرد هب طرف من.

*

درهمان منطقه كه اسیر شدم، والین زجر را چشیدم. سوزاندن ریش تام رزمندگان اسلام، درد كمی نداشت.

*

لباس را هر شش ماه یا سالی یك بار می دادند. طولانی بودن مدت جایی راد رلباس بودن وصله نگذاشته بود. یك بار وصله های لباسم را شمردم؛ 72وصله بود، در انواع رنگهای مختلف!

********

اختلاف انداختن

ازكارهای شیطانی دشمن دراردوگاه، سعی درجدا كردن برادران پاسدار، بسیجی وارتشی از هم واختلاف انداختن بین آنها بود. یك روزآمدند ودرهای آسایشگاه را قفل كردند وگفتند : تا سربازها، پاسدارها وبسیجی ها از هم جدا نشوند، درباز نمی كنیم.تعدادی مخالفت كردند.

آنهایی كه مخالفت كرده بودند، یك هفته برایشان زندان بریده شد: زندانی كه نه آب داشت ونه غذا.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

عملیات بدون بازگشت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پس از عملیات «مطلع الفجر» من مسئول شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بودم .پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت.
پس از عملیات «مطلع الفجر»، تلاش كردیم تا دوباره سازماندهی كنیم. عده ای از بچه ها شهید شده و عده ای هم ترخیص شده بودند

مناطق جدیدی، تصرف شده بود و باید مقرها تغییر می كرد. علاوه بر این، باید برای عملیات بعدی آماده می شدیم. این بود كه شروع كردیم به كار و فعالیت.

وظیفة من شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عملیات آینده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بی تجربه. كار را از اول شروع كردیم و كم كم روش های شناسایی را به آنها دادم. خیلی زود راه افتادند و شناسایی ها شروع شد. در همین گیرو دار ، یك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسی می كردیم، پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت».

در ضمن ، این كه بچه ها مشغول چسبانیدن اطلاعیه های جذب نیرو به در و دیوار بودند، ما هم گفتیم و محلی را در ده كیلومتری سرپل ذهاب پیدا كردیم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزی» بود كه به دلیل جنگ خالی شده بود و ساختمان های سنگی محكمی داشت. كنارش هم یك ده كوچك بود. تا زمانی كه اولین نیروهای شهادت طلب برای نوشتن رضایت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختیم و امكانات دفاعی برای آنان فراهم كردیم. همچنین، به ساكنان روستا هم كمك می كردیم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه دادیم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند.

در مقر، ساختمان مناسبی را پیدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگی داشت. طبقه بالا را برای كار تشكیلات گردان و طبقة پایین را به عنوان اتاق تمرین، ورزش و آموزش در نظرگرفتیم.

یك روز داشتم از سرپل ذهاب رد می شدم، تو مسیر دیدم بچه ها تمام در و دیوار را پر ركده بودند از آگهی های القارعه. در آگهی نوشته شده بود: «این گردان تعدادی شهادت طلب را جهت عملیات های ویژه آموزش می دهد.»

در آن زمان، عدة زیادی عاشق فداكاری و تلاش بودند كه به منطقة غرب می آمدند برای جنگیدن. اما بعد از این كه می دیدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته می شدند. بنابراین، یا بر می گشتند، یا تقاضای انتقال می كردند.

در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفی كردند. بچه هایی بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گیلان و چند شهر دیگر. ثبت نام رسمی شروع شد. تعداد افراد به بیست و هفت نفر رسید؛ در حد یك دسته. قرار شد كارهای عملیاتی را من انجام بدهم و كارهای عقیدتی و سازماندهی را هم آقای «بنی احمد» به عهده بگیرد.

حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند. یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم.

پس از ثبت نام، بنی احمد یك جلسه توجیهی گذاشت. برایشان توضیح داد كه می خواهیم فعالیت خارج از عملیات جاری در جبهه داشته باشیم. این عملیات احتیاج به بچه هایی دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كسانی نیاز داریم كه وقتی رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نیازهای اطلاعاتی ما را برآورده كنند.

بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هایی را پر و زیر آن را هم امضا كردند. مضمون فرم این بود: «ما با پای خود به این گردان آمده ایم و تا مرز شهادت پیش می رویم و برای انجام هرگونه فعالیت سخت حاضریم.»

شناسنامه هایشان را هم ضمیمة فرم كردند!

حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند.

یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم. سعی می كردیم با روش های مختلف، روی سلاح ها كار كنیم. این كار دو، سه روزی ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاریكی شب آشنا كردیم . نزدیك شدن به روستاها؛ بدون این كه حتی سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توی صخره و شیار و در تاریكی شب، مین برداری و مین گذاری در شب و…

تمرینها برای بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پیشنهاد جدید می دادند. نیروها آموزش و مین گذاری در جاده را گذراندند و به جایی رسیدند كه یك شب تا خلع سلاح یكی از پاسگاه های دشمن پیش رفتند. فقط كافی بود اولین تیر شلیك می شد تا همه را به اسارت می گرفتیم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگی نكرده بودم، متصرف شدیم و برگشتیم. دیگر برایمان مشخص شد كه بچه ها می توانند كار كنند و توانستیم افراد قوی و ضعیف را بشناسیم.

اولین ماموریتی كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسایی كامل منطقه بود. این كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجیه شوند. دومین ماموریت مهم و جالب، تهیة مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتیم: «از جبهه های عراق برایمان خمپاره 60 بیاورید!»

عملیات بدون بازگشت
در ضمن شناسایی، دو موضع خمپاره 60 را شناسایی كرده بودند. رفتند و كوله پشتی هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولویت هم گذاشته بودیم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اینها نبود، جنگی!

وضعیت مهمات ما چندان خوب نبود و باید خودمان به فكر تهیة مهمات می افتادیم. در كنار این فعالیت ، كار شناسایی برای عملیات آینده را هم انجام می دادیم. مرحله اول شناسایی، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. این منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشیرین محسوب می شد. اگر می توانستیم این ارتفاعات را تصرف كنیم، در عملیات های بعدی، دید دشمن كور می شد. به همین دلیل، سعی كردیم تا علی رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بیرون بیاوریم.

بچه ها به راحتی رفتند شناسایی كردند و با اطلاعات جالبی برگشتند. برای بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلاید تهیه كردیم.

در شناسایی بعدی، متاسفانه عده ای از آنها به میدان مین برخوردند. دشمن مین های پراكنده و نامنظم كاشته بود كه دیده نمی شد. به این مین های جهندة «تیزپنجه» می گفتند. بچه ها با میدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوری كه قادر به ایستادن نبودند و تا جایی كه می توانستند خودشان را سینه خیز روی زمین كشیدند. شش نفر بودند. «پرویز لرستانی» هم در بین آنها بود. پرویز بسیار شجاع بود و روحیة مبارزی داشت. لباس آبی روشن، از لباس های نیروی هوایی ارتش، می پوشید و چفیة كردی می بست. برای این كه راحت باشد، سرش را می تراشید. او خیلی تلاش كرده بود تا به جایی برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونریزی زیاد به او مجال نداده بود.

وقتی دیدیم بچه ها نیامدند، به دیده بان گفتم تا مراقب مسیر باشد و ببیند می آیند یا نه. وقتی دیده بان گفت كسی را نمی بیند ، چون مسیر حركتشان را می دانستیم، راه افتادیم به سمت آنها.

وقتی پیداشان كردیم كه خیلی دیر شده بود. تمام صر و رویشان را خاك پوشانیده بود و پا و سینه و كتف هایشان زخمی بود. زخم، صورت پرویز را پوشانیده بود؛ با این حال از همه جلوتر بود. رد خونی كه از آنها باقی مانده بود، تا میدان، یعنی حدود یك كیلومتر دورتر، دیده می شد. این شش نفر، اولین گروه القارعه بودند كه به شهادت رسیدند.

گروه دوم برای شناسایی ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بیشگاه» كه نوار مرزی بود، تعیین شدند . این گروه هشت نفره هم شناسایی بسیار كاملی انجام دادند و با آوردن عكس های بسیار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسایی، برای بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسیم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتی و بدون برخورد با مشكلی به مقر برگشتند. اما گروه بعدی تاخیر داشت. بچه ها آمادة دریافت پیام از بی سیم بودند و مراقبت كامل داشتند. هیچ تماسی از آن طرف برقرار نشد. بیست و چهار ساعت بعد، یكی از آن سه نفر آمد؛ در حالی كه تمامی اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمی»(1) بود.

او گفت در مسیرشان، از نزدیكی یكی از مقرهای عراق رد می شده اند . یكی از آنها می گوید: «نمی توانم دست خالی برگردم.» عراقی ها داشتند غذا می گرفتند و به كارهای روزمرة خودشان می رسیدند. تصمیم می گیرد روی آنها عملیات انجام بدهد. هرچه بقیه می گویند قرار نیست عملیات داشته باشیم، باید اطلاعات را ببریم، او جواب منفی می دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمی تنها می آید تا به مقر می رسد.

بعدها با خبر شدیم كه آن دو نفر، صبح خیلی زود، عملیات خودشان را انجام می دهند و به قلب مقر حمله می كنند و بعد از درگیری شدید با دشمن، به شهادت می رسند . همچنین چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت می رسانند.

اینها اولین تجربه های القارعه بود.

 

منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 148
  • 149
  • 150
  • ...
  • 151
  • ...
  • 152
  • 153
  • 154
  • ...
  • 155
  • ...
  • 156
  • 157
  • 158
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 95
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس