فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

دیر آمد و زود رفت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نوشته زیر خاطرات دفاع مقدس است از زبان استاد عابدینی. خاطراتی که از روزهای تلخ و شیرین حکایت دارند.
در عملیاتهای مختلفی شركت كردم. اسم و رسم بسیاری از آنها را نمی دانم، اما دو عملیات خیبر و بدر را به خوبی به یاد دارم. هر دو در جزیره مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.

در یكی از آن دو عملیات با تیپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحانی بودن، رانندگی ماشینهای جیپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عملیات دیدم این توپها را به خط مقدم نمی‏برند، بنابراین آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.

در آنجا موتورسیكلتی پیدا كردم و با آن به نیروها سرمی‏زدم. البته به عنوان یك رزمنده با عمامه ای بر سر. در بین جمعی از رزمنده‏ها شب را ماندم. از صدای گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بیدار شدم، اما دو مرتبه سعی كردم بخوابم. صبح فهمیدم از همان گلوله دو نفر از رزمنده‏ها كنار من شهید شده اند.

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

موتور را سوار شدم و برای سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهای دیگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجایی كه شب خوابیدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم می‏شد نیاز به لباس گرم نداشتم.

پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شدیدی وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهید یا اسیر شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نیز جزء كشته‏شدگان هستم؛ به همین دلیل رادیو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابدینی از ملّایان ایران به قتل رسید

دفاع مقدس
ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاج‏بابا

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

مجتبی كاظمی كه طلبه‏ای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه می‏كرد و روزه می‏گرفت. روزی با هم آمدیم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهایش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یك كم دیگر بمانیم. بدون این كه حرفی بزند، فهمیدم روزه گرفته است.

روزهای ابتدایی ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسیری كه طی كردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزه‏ام را باز كردم.

علی پورقاسمی‏

او از طلبه‏هایی بود که از احساسات بسیار قوی برخوردار بود. با دیدن صحنة شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر می‏كرد حتی گاهی غش می کرد. هنگام شنیدن خبر شهادت شهید رجایی و شهید باهنر حالش بسیار دگرگون شد و از هوش رفت.

روزی با آقای پورقاسمی برای دیده‏بانی از قلّه بازی‏دراز بالا رفتیم. دقیقا در بین نیروهای دشمن بودیم كه روی زمین دراز كشیدیم بدون هیچ اضطرابی، نزدیك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسۆولیت از همان مسیر برگشتیم.

دفاع مقدس
روستای داربلوط

از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خودمان چندین كیلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیموشیرین داشت. نیروهای خودی‏كه آنجا می‏رفتند، مقداری لیمو شیرین می‏آوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفته‏اند.

من نیز یك مرتبه با دوستم تا آنجا برای شناسایی رفتیم، خواستیم از آنجا لیمو شیرین بچینیم اما از این كار صرف نظر كردیم؛ زیرا می‏توانست جانمان را به خطر بیندازد. از آنجا نیروهای دشمن را به خوبی می‏توانستیم ببینیم.

داربلوط موش زیاد داشت. در سنگر كه می‏خوابیدم از گرمی هوا پیشانیم خیلی عرق می‏كرد، موش‏های تشنه می‏آمدند تا آبی بنوشند و من نیز از خواب می‏پریدیم. این جریان پی در پی تكرار می‏شد. در همین داربلوط، موش‏ها لاله گوش یكی از رزمنده‏ها به نام سید مهدی شریعتی را جویدند. شهید شریعتی به همین دلیل بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم می‏كرد.

منطقه قلاویز

این منطقه در جایی بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هیچ گونه حركتی را بدون پاسخ نمی‏گذاشت و شدیدا می‏كوبید. نیروهای خودی نیز سنگرهای زیرزمینی كنده بودند. روزها داخل سنگرها می‏ماندند و فقط شبها بیرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تیررس مستقیم دشمن بودیم. آقای شریعتی آنجا دیده‏بان بود.

من برای یك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاری سخت و شكننده‏ای بود. به دوستان گفتم اینجا ماندن كار من نیست.

 نظر دهید »

شب های سرد و گرمای شهادت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مطلبی که در ادامه می خوانید خاطره ای است از روزهای سرد و سخت منطقه عملیاتی کربلای 10 . زبان روایت ساده است اما عمق توصیفش به خوبی گویای ایثار رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس است.
کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی، یعنی سردی کشیدن؛ با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی ، یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی از بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ای کاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و…!

یکی از پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم .او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید. نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.

 

 نظر دهید »

یک وانت‌ پر از جنازه

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

رژیم عراق از ابتدای جنگ به طور گسترده از گلوله‌های شیمیایی در عملیات‌های مختلف استفاده کرد و مردم نظامی و غیرنظامی را در شهرهای مختلف مرزی ناجوانمردانه آماج حملات وحشیانه خود کرد. حلبچه نقطه ثقل اصابت‌ بمب‌های شیمیایی ارتش عراق در حملات شیمیایی بود که حاصل آن مرگ صدها کودک، نوجوان، پیرمرد و پیرزن آن دیار بود. مجموعه «سفر به حلبچه» مروری است بر خاطرات حملات رژیم بعث عراق به این شهر است که در زیر یکی از خاطرات آن بازگو می‌شود.
امتداد دیوارهای بلوکی خیابان، با رسیدن به یک سه‌راهی به بیابان می‌رسد. کف زمین با لایه نازکی از پودر سفید فرش شده. مثل این است که روی زمین آهک پاشیده باشند. محله بوی مخصوصی می‌دهد، بویی که آرشیو ذهن شبیهی برای آن نمی‌یابد. نگاه‌مان برای یافتن موقعیت آن محل، به سمت راست متمایل می‌گردد. ناگهان تمامی حواس، در پشت صحنه دلخراشی زندانی می‌شود، صحنه پیکر دختری که رو به صورت روی زمین افتاده است. چشم‌های مبهوت، جسد دخترک را می‌نگرد. بی‌اختیار فریادم بلند می‌شود:

ـ سعید، سعید…

مقابل دهان و دماغ او، یک وجب کف جمع شده و پای چپش به طرز غیرطبیعی خم شده است. همین خمیدگی تکان محسوسی را به موازات ضربان قلب به پای دخترک می‌داد. حدسی مبهم، خط نگاه را، روی قفسه سینه او می‌کشاند. با اینکه حواس هنوز اسیر این صحنه است، ناباورانه فریاد دوم بلند می‌شود:

ـ نفس می‌کشد، زنده است…

بچه‌ها رسیده‌اند. چشم‌ها، با رسیدن آنها از پشت میله‌های این صحنه آزاد می‌شود. با فاصله 10 متر، هیکل کوچک پسربچه‌ای، قدم‌ها را به سوی خود می‌خواند. باز هم فریادی از روی اضطراب:

ـ این هم زنده است…

ظاهر پسربچه با خواهر احتمالی او فرقی ندارد. سفیدی چشم‌ها به رنگ خون درآمده و سیاهی هر دو چشم به یک سو متوجه است. بی‌اختیار نقطه‌ای موهوم را تماشا می‌کند. نفسش تنگ تنگ است. آب بینی و دهان بیشتر صورت او را پوشانده است. سینه خرخر عجیبی دارد. احمد سعی می‌کند دخترک را به هوش بیاورد. پسربچه را که بغل می‌کنیم، انگار تمام استخوان‌هایش شکسته است.

همگی با حالتی پریشان که هاله‌ای از وحشت را به خود پیچیده، آن دو را به کناری می‌کشیم. با فریاد یکی از همراهان، همه نگاه‌ها به سمت چپ آن سه راه لعنتی برمی‌گردد:

ـ اینجا، اینجا…

خدایا اینجا دیگر کجاست؟ با دهانی باز، خود را در مقابل یک گورستان رو باز می‌بینیم. با اینکه موقعیت محل کاملاً معلوم است، ولی همگی خود را گم کرده‌ایم. یک آن به نظر رسید که هیچ فرقی با آنها نداریم، انگار ما هم ایستاده مرده‌ایم. خشک‌مان زده است.

اجساد کودکان، زنان و مردان در خطوط موازی و مورب، تا انتهای کوچه ادامه می‌یافت. تماشای این همه مرده، برای ما که اجساد را از روی سنگ قبر زیارت کرده‌ایم، صحنه غیرقابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را می‌خراشید، تمام احشا و امعای بدنمان را در چنگ خود گرفتار کرده است. انجماد سلسله اعصاب، که همگی را چون چوب، بر سر جایمان خشک کرده بود، با صدای یک خودرو که از اول کوچه دخانیات به این سو حرکت می‌کرد، رفته رفته باز شد.

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

یکی از بچه‌ها برای یافتن کمک به سر کوچه رفته بود و اکنون با یک ایفای غنیمتی که برای آوردن مهمات به عقب برمی‌گشت، کنار آن دو خواهر و برادر احتمالی ایستاده است. در حالی که در اغمای کامل به سر می‌برند، روی دو تشک، به پشت ایفا منتقل می‌شوند.

حواس‌های فراری، حالا کم‌کم جلد آشیانه‌هایشان شده‌اند. به خود آمده‌ایم، ولی پرچم سیاه عزا از دل‌هایمان بالا رفته است. با اینکه اشک را به یاری دل‌های عزادارمان می‌خوانیم، ولی انگار نه انگار. با همین احوال از کنار اجساد می‌گذریم.

مردی جوان به همراه یک بقچه بزرگ سفید رنگ، زنی در کنار یک چمدان باز، دو مرد، کودکی شیرخوار در آغوش مرد میانسال در کنار آستانه در، دخترکی پنج ـ شش ساله با یک نوزاد در آغوش یکدیگر، کودکی که کمرش توسط نبشی در ورودی تا شده، یک مادر با پنج کودک در مقابل در خروجی…

لحظه‌ای می‌ایستیم. حالا تصویر اجساد از کنار ما می‌گذرند.

یک پیرزن مثل عصای قدیمی‌اش، یک وانت‌بار پر از جنازه، صدای خرخر از وسط جنازه‌ها، راننده پشت فرمان مثل مومیایی‌ها است. صدایی مبهم از داخل خانه‌ها، صدای ناله، صدای شیون، دمپایی کوچک در کنار جسدی کوچک، دهانی نیمه‌باز با چشم‌های بسته…

در اینجا درخت زندگی، با کشتار این همه انسان، آن هم در بهار حلبچه ریشه ‌کن شده است. در اینجا، شعار «مرگ بر زندگی» بدون اینکه قطره‌ای خون از دماغ کسی بریزد ـ تحقق یافته است. در اینجا جای خالی زندگی، با تظاهرات مرگ، پر شده است. در اینجا تیز خلاص، با بمباران شیمیایی این چنین بر پیکر صدها تن از اهالی حلبچه نشسته است.

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

صدها، بچه‌ها را به داخل خانه‌ها می‌کشاند. قبل از آن، افراد نیمه‌جان که از لابلای جنازه‌ها بیرون کشیده شده‌اند، شانس خود را برای زنده ماندن امتحان می‌کنند. به محض رسیدن آمبولانس، افراد نیمه‌جان به پشت آمبولانس منتقل شدند.

بعد از این همه کشته، سعید داخل زیرزمین یک خانه، خانواده‌ای سالم را کشف می‌کند.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 145
  • 146
  • 147
  • ...
  • 148
  • ...
  • 149
  • 150
  • 151
  • ...
  • 152
  • ...
  • 153
  • 154
  • 155
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نرجس خاتون محمدي
  • زفاک
  • نورفشان
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 43
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس