دیر آمد و زود رفت
به نام خدا
نوشته زیر خاطرات دفاع مقدس است از زبان استاد عابدینی. خاطراتی که از روزهای تلخ و شیرین حکایت دارند.
در عملیاتهای مختلفی شركت كردم. اسم و رسم بسیاری از آنها را نمی دانم، اما دو عملیات خیبر و بدر را به خوبی به یاد دارم. هر دو در جزیره مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.
در یكی از آن دو عملیات با تیپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحانی بودن، رانندگی ماشینهای جیپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عملیات دیدم این توپها را به خط مقدم نمیبرند، بنابراین آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.
در آنجا موتورسیكلتی پیدا كردم و با آن به نیروها سرمیزدم. البته به عنوان یك رزمنده با عمامه ای بر سر. در بین جمعی از رزمندهها شب را ماندم. از صدای گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بیدار شدم، اما دو مرتبه سعی كردم بخوابم. صبح فهمیدم از همان گلوله دو نفر از رزمندهها كنار من شهید شده اند.
رزمندهها قصد ده روز میكردند و روزه میگرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكنندهای بود، اما شرایط هیچ وقت نمیتوانست در برابر ارادههای پولادین رزمندهها اظهار فضلی كند.
موتور را سوار شدم و برای سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهای دیگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجایی كه شب خوابیدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم میشد نیاز به لباس گرم نداشتم.
پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شدیدی وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهید یا اسیر شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نیز جزء كشتهشدگان هستم؛ به همین دلیل رادیو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابدینی از ملّایان ایران به قتل رسید
دفاع مقدس
ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاجبابا
رزمندهها قصد ده روز میكردند و روزه میگرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكنندهای بود، اما شرایط هیچ وقت نمیتوانست در برابر ارادههای پولادین رزمندهها اظهار فضلی كند.
مجتبی كاظمی كه طلبهای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه میكرد و روزه میگرفت. روزی با هم آمدیم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهایش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یك كم دیگر بمانیم. بدون این كه حرفی بزند، فهمیدم روزه گرفته است.
روزهای ابتدایی ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسیری كه طی كردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزهام را باز كردم.
علی پورقاسمی
او از طلبههایی بود که از احساسات بسیار قوی برخوردار بود. با دیدن صحنة شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر میكرد حتی گاهی غش می کرد. هنگام شنیدن خبر شهادت شهید رجایی و شهید باهنر حالش بسیار دگرگون شد و از هوش رفت.
روزی با آقای پورقاسمی برای دیدهبانی از قلّه بازیدراز بالا رفتیم. دقیقا در بین نیروهای دشمن بودیم كه روی زمین دراز كشیدیم بدون هیچ اضطرابی، نزدیك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسۆولیت از همان مسیر برگشتیم.
دفاع مقدس
روستای داربلوط
از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خودمان چندین كیلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیموشیرین داشت. نیروهای خودیكه آنجا میرفتند، مقداری لیمو شیرین میآوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفتهاند.
من نیز یك مرتبه با دوستم تا آنجا برای شناسایی رفتیم، خواستیم از آنجا لیمو شیرین بچینیم اما از این كار صرف نظر كردیم؛ زیرا میتوانست جانمان را به خطر بیندازد. از آنجا نیروهای دشمن را به خوبی میتوانستیم ببینیم.
داربلوط موش زیاد داشت. در سنگر كه میخوابیدم از گرمی هوا پیشانیم خیلی عرق میكرد، موشهای تشنه میآمدند تا آبی بنوشند و من نیز از خواب میپریدیم. این جریان پی در پی تكرار میشد. در همین داربلوط، موشها لاله گوش یكی از رزمندهها به نام سید مهدی شریعتی را جویدند. شهید شریعتی به همین دلیل بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم میكرد.
منطقه قلاویز
این منطقه در جایی بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هیچ گونه حركتی را بدون پاسخ نمیگذاشت و شدیدا میكوبید. نیروهای خودی نیز سنگرهای زیرزمینی كنده بودند. روزها داخل سنگرها میماندند و فقط شبها بیرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تیررس مستقیم دشمن بودیم. آقای شریعتی آنجا دیدهبان بود.
من برای یك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاری سخت و شكنندهای بود. به دوستان گفتم اینجا ماندن كار من نیست.