فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عکس یادگاری با موشک مالیوتکا

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

امیر ابراهیمیان از خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس میگوید وی در ابتدای صحبتهای خود میگوید:"عکس یادگاری با موشک مالیوتکا خاطره ای رو که میخوام تعریف کنم بدلیل طولانی بودن در 2قسمت ارائه میدم امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره.از همین اول باید از محضر کلیه عزیزان که این مطالب تلخ رو مطالعه میکنن عذرخواهی کنم و منوبخاطر بیان صحنه های درد ناک ببخشند”
دو روز از عملیات محرم گذشته بود و از خط اومده بودم پادگان کرخه تا نیروهای تازه نفس بهداری رو ببرم کمک اون برادرانی که در دو سه شب گذشته حسابی کار کرده بودن تا مجروحین عملیات به پشت جبهه برای مداوای بیشتر منتقل بشن.یه مینی بوس آماده کردم واستارت زدم تا برم بسمت اورژانس منطقه .یکی از بچه های امدادگر صدا زد.صبر کن علیرضا رفته کوله پشتیشو بیاره.گفتم باشه صبر میکنم.

همینطور که پشت فرمون نشسته بودم صدای انفجار مهیبی گوشه پادگان زمین زیر پای ما رو لرزوند.پیش خودم گفتم عراق که با ما فاصله داره .صدای هواپیمائی چیزی هم که نیومد.پس این صدای انفجار چی بود.از ماشین پیاده شدم و بسمت دودی که از دره بالای مهندسی رزمی و موتوری لشکر بلند شده بود دویدم.حاج حسین موتاب هم اومد.رسیدم به نیمه راه که دیدم یکی از بچه ای موتوری بهداری داره با یه آمبولانس بسمت بهداری میره.صداش کردم ایستاد.گفتم پیاده شو ما با آمبولانس بریم ببینیم چه خبره.من و حاج حسین سوار آمبولانس شدیم.و بطرف محل انفجار حرکت کردیم.اولین نفراتی بودیم که به محل حادثه رسیدیم.چشمتون روز بد نبینه.چند نفر از بچه های اعزامی از استانهای دیگه که شب های گذشته در عملیات شرکت داشتن و برای استراحت به پادگان اومده بودن برای گرفتن عکس یادگاری رفته بودن توی این دره کم عمق که بین موتوری لشکر و مهندسی رزمی بود

.یه مقدار مهمات که اغلب غنیمتی بون توسط تسلیحات لشکر در گوشه این دره انبار شده بودو یکی از از همین بچه ها رفته بود یه موشک مالیوتکا از اونها برداشته بود و گذاشته بود روی شونش تا با بقیه بچه ها عکس بگیرن.حدودا هشت یا نه نفر میشدن.در این بین موشک از دستش میفته و بخاطر اینکه به نوک با زمین برخورد میکنه منفجر میشه و اون صحنه رو بوجود میاره.اجساد شهدا یکطرف ومجروحینی که از شدت درد داد میزدن طرف دیگر.بکمک حاج حسین دوتا از مجروحین رو بلند کردیم و گذاشتیم داخل آمبولانس

بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم

.بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .گفتم حاجی میخوای از جاده سوم شعبان بریم تا زود برسیم بیمارستان افشار دزفول.گفت خوبه.جاده ارتباطی سوم شعبان( نزدیک پل بالارود جاده اندیمشک) بطرف پایگاه چهارم شکاری وحدتی دزفول رو با سرعت اومدم و تا رسیدم توی اتوبان دزفول اندیمشک صدای انفجار شدیدی بگوشم رسید.حاج حسین گفت این دیگه چی بود گفتم نمیدونم .رسیدم اول شهر و پل خیابان شریعتی.شهر شلوغ و بهم ریخته بود صدای بوق ماشین ها و دادوبیداد مردم خبر از حادثه ای دیگه داشت.

 نظر دهید »

روز هفتم محاصره

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آنچه که میخوانید روایتی از زبان یک سرباز عراقی در جنک تحمیلی ایران و عراق
خورشید ، که تمام شب در اثر صدای گلوله ها ناآرام بود با بی میلی از مشرق طلوع کرد. با روشن شدن هوا تیراندازی بسوی مواضع ایرانیها از سر گرفته شد، من تغییر و تحولی در مواضع ایرانیها دیدم، در وهله اول فکر کردم که ایرانیها خاکریزهای خود را پس و پیش کرده اند .

بعد متوجه شدم که حجم آتش ما از جناح راست به جناح چپ منتقل شده و خودروهای خودی به طرف مواضع خود پا به فرار گذاشته اند . فرمانده گردان با لحنی شادمان دستور داد که ایرانیها را اسیر کنید!

من با چشمان خود دیدم که خودروهای خودی به سمت مواضع ایرانیها پیشروی می کردند اما ایرانیها نه تنها پا به فرار نگذاشتند، بلکه مواضع خود را تغییر دادند.

نبرد به مدت دو الی سه ساعت به شدت ادامه یافت. اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر شده و هیچکس نمی دانست که چه پیش خواهد آمد .

در اینجا ما رادیو را روشن کردیم ، از قضا رادیو عراق اطلاعیه نظامی پخش می کرد و با حرارت می گفت : ما شهر ذیل را محاصره کرده ایم گرچه ما مایل نبودیم سرزمین ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانیها ما را ناگریز به این کار کرده اند! این پیشروی دستآورد عملکرد ایرانیهاست!

در نزدیکیهای ساعت 30/ 11 شب شلیک تیر اندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم:

- جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانیها که صورت گرفت ، کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آنها؟

افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت ، البته شکست ما را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سوال کرد . من به نوبه خود به او گفتم : به نتایج درگیریها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم!

در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث، مرا به حقایق آشنا ساخت .

در آنجا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم؛ پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گویی به اندازه مهر مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرما می داد.

در این گیرودار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار کرد که در نوع خود منحصر به فرد بود. اطرافیانش او را از کشیدن سیگار بر حذر داشته و حتی سرزنش کردند . اما او به حرفهای آنها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار « ساخت » خود شد . او با لذت به سیگار پک می زد .

اما دیری نپائید که من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم .

در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم .

حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعدا سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت:

- ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟

آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرمتر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشکرها تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم. آنها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چند لحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند.

یک ساعت بعد سه تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند.

اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود .

در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم.

آنها بسوی مواضع ایرانیها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند .

در آنجا رودخانه ای بین ایرانیها و عراقیها تقسیم شده بود. قسمت نزدیک به داخل خاک و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود .

اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقبا مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد.

ما به ناچار تانکها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانکها را به اشتباه شان متوجه ساختیم .

زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم .

عصر هنگام ، ایرانیها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند.

فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانیها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانیها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند .

روشنایی روز جای خود را به سیاهی شب داد و من سر گردان و متحیر و بی قرار بودم. من در آنجا به خود می گفتم:

- مرگ انسانها از دست آنها خارج بوده و این خداست که انسان را می میراند و یا حفظ می کند.البته ما می توانیم با استفاده از عقل خود ، راه درست از نادرست را تمیز بدهیم .

گلوله های خمپاره ایرانیها در همه جا فرود می آمد و من و گروهی از سربازان به زیر یک صخره و دیوار گچی مانند پناه بردیم. اما دیری نپائید که یک گلوله در فراز سر ما به دیوار اصابت کرد و همه را سفید پوش کرد تنها دهان و چشمان ما معلوم بود .

به هر حال این بار نیز از چنگ مرگ گریخیتیم در واقع خداوند گاهی جان انسانی را نجات می دهد و این انسان بعدها مبدل به یک فرد صالح و مفید می شود .

اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود .

در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم.

شام را هر طوری بود صرف کردیم. آب هم خیلی بد بود و من با دو انگشت بینی ام را می بستم و مقداری آب می نوشیدم .

از سر بی حوصلگی نزد مسئول بهداری واحد رفتم. او مقداری با من درد دل کرده و گفت که یکی از برادرانش مفقودالاثر است .

چند ساعت بعد دو هواپیمای خودی محموله های مواد غذایی را در حوالی منطقه پرتاب کردند. تنی چند از سربازان ما به محل فرود مواد غذایی رفته و آنها را با خود به داخل منطقه آوردند.

من از دریافت سیگار به مراتب بیشتر از دسترسی به مواد غذایی خوشحال شدم. این مساله برای افراد سیگاری کاملا منطقی است ، بویژه در لحظاتی که فرد سیگاری تحت فشار مشکلات گوناگون بسر می برد.

جبهه
من ضمن پک زدن به سیگار آرام به خاکریز آن سو می نگریستم. سیگار مرا در یک فراموشی موقت فرو برد و حتی تشنگی خود را از یاد بردم ، دو ساعت بدین حالت سپری شد و شب کم کم چهره سیاه خود را به ما نمایاند. آنگاه در انتظار پایان نشستیم و با چشمان خود منتظر طلوع از ناحیه بلندیهای مهران بودیم . ارتش عراق خرابیهای فراوانی را در پشت این بلندیها به بار آورد، اما ارواح طیبه و وجدانهای پاک مردمان این شهر در لابه لای پرتو زرین طلوع آفتاب قابل رویت بود .

یکی از سربازان درباره اوضاع منطقه از من سوال کرد. من جوابی نداشتم و به او گفتم : هر چه باداباد و به قصد استراحت در گوشه ای دراز کشیده و به یکی از سربازان سپردم که محل استراحت مرا به فرمانده اطلاع دهد.

دیری نپایید که شلیک گلوله ها از هر سو بر سرمان باریدن گرفت ، من شتابان نزد فرمانده رفته و بدون مقدمه به او گفتم:

- دیگر فایده ندارد!

او گفت :

- چه فایده ندارد ؟

من در جواب گفتم :

- ما نباید تامل می کردیم ، ما باید هر چه زودتر فکری بحال خود بکنیم . فرمانده با ناخوشی رو به من کرده و گفت :

- دست نگه دارید ! شما یک افسر هستید و سزاوار نیست که از این حرفها بزنید . من در جواب او گفتم :

- بیاد دارید که روزهای اول حضورم در گردان من با مشاهده اوضاع خودی محاصره شدن خود را اعلام کردم ولی جنابعالی به من گفتید که شما هنوز به درجه سر لشکری ارتقاء نیافته اید و این اظهارنظر را بگذار برای بعد از دوره سرلشکری خود!

فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت شد .

سپس به او تذکر دادم که حملات ما نیز چاره ساز نیست .

من دوباره بسوی سنگرهای خودی رفته و از آنجا نگاهی به توپها و تانکهای خودی انداختم. همگی بدون استثناء در پشت خاکریز ها قرار داشتند. در طول روز تبادل آتش مثل همیشه و بر خلاف شب به طور مستمر شروع شد. در ساعات اولیه روز تصمیم گرفتم که چند سرباز را به جستجوی محموله پرتاب شده از هواپیمای خودی در وسط منطقه بفرستم .

اما فرمانده با این تصمیم مخالفت کرد ، زیرا او می ترسید که سربازان عراقی به نیروهای ایرانی پناهنده شوند. اما من او را متقاعد کردم که انجام این کار امری ضروری است ، لذا او پاسخ مثبت داد و من یک گروهبان به همراه دو سرباز به وسط منطقه فرستادم .

در ضمن به واحدهای خود سپردم که اشتباهی به گروهبان و دو سرباز همراه شلیک نکنند. آنها پس از چند لحظه پیاده روی در پشت خاکریزها ناپدید شدند. نیم ساعت بعد من مشاهده کردم که آنها کیسه های سیاه رنگی را با خود حمل کرده و از حرکات آنها نمایان بود که بار همراهشان سنگین است ، محتویات این کیسه آب خالی بود، البته روی پهلوی کیسه ها به زبان انگلیسی عبارت ساخت انگلیس منقوش شده بود .

 نظر دهید »

فرشتگان رحمت : قسمت اول

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :
هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود .

پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :

- جناب ! جناب ‍ مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب !

من با ناراحتی به او گفتم :

- برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم !

در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت .

سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند .

فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم .

من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد .

سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم .

ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند .

آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به 15 نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید .

من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم !

پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب 3 ساعت گذشته بود .

در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله … سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد .

در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله … سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد

از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم .

ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم .

ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم .

ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک 20 تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد .

فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود .

گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم .

اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد .

من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند .

واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره 60 در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم .

ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند … تعال …. تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم .

در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد .

ادامه دارد …

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 142
  • 143
  • 144
  • ...
  • 145
  • ...
  • 146
  • 147
  • 148
  • ...
  • 149
  • ...
  • 150
  • 151
  • 152
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهنــــا
  • زفاک
  • رهگذر
  • الهی وربی من لی غیرک
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 101
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس