به نام خدا
آنچه که میخوانید روایتی از زبان یک سرباز عراقی در جنک تحمیلی ایران و عراق
خورشید ، که تمام شب در اثر صدای گلوله ها ناآرام بود با بی میلی از مشرق طلوع کرد. با روشن شدن هوا تیراندازی بسوی مواضع ایرانیها از سر گرفته شد، من تغییر و تحولی در مواضع ایرانیها دیدم، در وهله اول فکر کردم که ایرانیها خاکریزهای خود را پس و پیش کرده اند .
بعد متوجه شدم که حجم آتش ما از جناح راست به جناح چپ منتقل شده و خودروهای خودی به طرف مواضع خود پا به فرار گذاشته اند . فرمانده گردان با لحنی شادمان دستور داد که ایرانیها را اسیر کنید!
من با چشمان خود دیدم که خودروهای خودی به سمت مواضع ایرانیها پیشروی می کردند اما ایرانیها نه تنها پا به فرار نگذاشتند، بلکه مواضع خود را تغییر دادند.
نبرد به مدت دو الی سه ساعت به شدت ادامه یافت. اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر شده و هیچکس نمی دانست که چه پیش خواهد آمد .
در اینجا ما رادیو را روشن کردیم ، از قضا رادیو عراق اطلاعیه نظامی پخش می کرد و با حرارت می گفت : ما شهر ذیل را محاصره کرده ایم گرچه ما مایل نبودیم سرزمین ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانیها ما را ناگریز به این کار کرده اند! این پیشروی دستآورد عملکرد ایرانیهاست!
در نزدیکیهای ساعت 30/ 11 شب شلیک تیر اندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم:
- جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانیها که صورت گرفت ، کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آنها؟
افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت ، البته شکست ما را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سوال کرد . من به نوبه خود به او گفتم : به نتایج درگیریها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم!
در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث، مرا به حقایق آشنا ساخت .
در آنجا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم؛ پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گویی به اندازه مهر مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرما می داد.
در این گیرودار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار کرد که در نوع خود منحصر به فرد بود. اطرافیانش او را از کشیدن سیگار بر حذر داشته و حتی سرزنش کردند . اما او به حرفهای آنها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار « ساخت » خود شد . او با لذت به سیگار پک می زد .
اما دیری نپائید که من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم .
در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم .
حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعدا سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت:
- ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟
آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرمتر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشکرها تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم. آنها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چند لحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند.
یک ساعت بعد سه تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند.
اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود .
در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم.
آنها بسوی مواضع ایرانیها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند .
در آنجا رودخانه ای بین ایرانیها و عراقیها تقسیم شده بود. قسمت نزدیک به داخل خاک و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود .
اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقبا مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد.
ما به ناچار تانکها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانکها را به اشتباه شان متوجه ساختیم .
زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم .
عصر هنگام ، ایرانیها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند.
فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانیها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانیها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند .
روشنایی روز جای خود را به سیاهی شب داد و من سر گردان و متحیر و بی قرار بودم. من در آنجا به خود می گفتم:
- مرگ انسانها از دست آنها خارج بوده و این خداست که انسان را می میراند و یا حفظ می کند.البته ما می توانیم با استفاده از عقل خود ، راه درست از نادرست را تمیز بدهیم .
گلوله های خمپاره ایرانیها در همه جا فرود می آمد و من و گروهی از سربازان به زیر یک صخره و دیوار گچی مانند پناه بردیم. اما دیری نپائید که یک گلوله در فراز سر ما به دیوار اصابت کرد و همه را سفید پوش کرد تنها دهان و چشمان ما معلوم بود .
به هر حال این بار نیز از چنگ مرگ گریخیتیم در واقع خداوند گاهی جان انسانی را نجات می دهد و این انسان بعدها مبدل به یک فرد صالح و مفید می شود .
اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود .
در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم.
شام را هر طوری بود صرف کردیم. آب هم خیلی بد بود و من با دو انگشت بینی ام را می بستم و مقداری آب می نوشیدم .
از سر بی حوصلگی نزد مسئول بهداری واحد رفتم. او مقداری با من درد دل کرده و گفت که یکی از برادرانش مفقودالاثر است .
چند ساعت بعد دو هواپیمای خودی محموله های مواد غذایی را در حوالی منطقه پرتاب کردند. تنی چند از سربازان ما به محل فرود مواد غذایی رفته و آنها را با خود به داخل منطقه آوردند.
من از دریافت سیگار به مراتب بیشتر از دسترسی به مواد غذایی خوشحال شدم. این مساله برای افراد سیگاری کاملا منطقی است ، بویژه در لحظاتی که فرد سیگاری تحت فشار مشکلات گوناگون بسر می برد.
جبهه
من ضمن پک زدن به سیگار آرام به خاکریز آن سو می نگریستم. سیگار مرا در یک فراموشی موقت فرو برد و حتی تشنگی خود را از یاد بردم ، دو ساعت بدین حالت سپری شد و شب کم کم چهره سیاه خود را به ما نمایاند. آنگاه در انتظار پایان نشستیم و با چشمان خود منتظر طلوع از ناحیه بلندیهای مهران بودیم . ارتش عراق خرابیهای فراوانی را در پشت این بلندیها به بار آورد، اما ارواح طیبه و وجدانهای پاک مردمان این شهر در لابه لای پرتو زرین طلوع آفتاب قابل رویت بود .
یکی از سربازان درباره اوضاع منطقه از من سوال کرد. من جوابی نداشتم و به او گفتم : هر چه باداباد و به قصد استراحت در گوشه ای دراز کشیده و به یکی از سربازان سپردم که محل استراحت مرا به فرمانده اطلاع دهد.
دیری نپایید که شلیک گلوله ها از هر سو بر سرمان باریدن گرفت ، من شتابان نزد فرمانده رفته و بدون مقدمه به او گفتم:
- دیگر فایده ندارد!
او گفت :
- چه فایده ندارد ؟
من در جواب گفتم :
- ما نباید تامل می کردیم ، ما باید هر چه زودتر فکری بحال خود بکنیم . فرمانده با ناخوشی رو به من کرده و گفت :
- دست نگه دارید ! شما یک افسر هستید و سزاوار نیست که از این حرفها بزنید . من در جواب او گفتم :
- بیاد دارید که روزهای اول حضورم در گردان من با مشاهده اوضاع خودی محاصره شدن خود را اعلام کردم ولی جنابعالی به من گفتید که شما هنوز به درجه سر لشکری ارتقاء نیافته اید و این اظهارنظر را بگذار برای بعد از دوره سرلشکری خود!
فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت شد .
سپس به او تذکر دادم که حملات ما نیز چاره ساز نیست .
من دوباره بسوی سنگرهای خودی رفته و از آنجا نگاهی به توپها و تانکهای خودی انداختم. همگی بدون استثناء در پشت خاکریز ها قرار داشتند. در طول روز تبادل آتش مثل همیشه و بر خلاف شب به طور مستمر شروع شد. در ساعات اولیه روز تصمیم گرفتم که چند سرباز را به جستجوی محموله پرتاب شده از هواپیمای خودی در وسط منطقه بفرستم .
اما فرمانده با این تصمیم مخالفت کرد ، زیرا او می ترسید که سربازان عراقی به نیروهای ایرانی پناهنده شوند. اما من او را متقاعد کردم که انجام این کار امری ضروری است ، لذا او پاسخ مثبت داد و من یک گروهبان به همراه دو سرباز به وسط منطقه فرستادم .
در ضمن به واحدهای خود سپردم که اشتباهی به گروهبان و دو سرباز همراه شلیک نکنند. آنها پس از چند لحظه پیاده روی در پشت خاکریزها ناپدید شدند. نیم ساعت بعد من مشاهده کردم که آنها کیسه های سیاه رنگی را با خود حمل کرده و از حرکات آنها نمایان بود که بار همراهشان سنگین است ، محتویات این کیسه آب خالی بود، البته روی پهلوی کیسه ها به زبان انگلیسی عبارت ساخت انگلیس منقوش شده بود .