فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ترکش

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دفاع مقدس پراست از خاطرات تلخ وشیرین. بسیاری ازاین خاطرات روایت شده اما برخی نخواسته اند نام شان دز ذیل روایت ذکر شود. مطلب حاضر نمونه ای از صدها خاطرات بی نام است.
روز سوم، بی سیم چی خبر داد كه ژاندارمری ها دارند تماس می گیرند . نمی فهمید چه می گویند. رفتم پای بی سیم، بی سیم ژاندارمری با ما هماهنگ نبود. پشت بی سیم فقط می شنیدم یكی می گوید: «عگاب، عگاب…»

از قرار معلوم ترك زبان بود و نمی توانست عقاب را درست تلفظ كند. معطل نكردم و گفتم: «بچه ها مثل این كه خبری شده!»

یك عده از بچه ها را فرستادم جلو. دشمن دست به تك شناسایی زد و آنها بلافاصله عقب نشینی كرده بود. عراقی ها تعدادی از نیروهای ژاندارمری را هم با خود برده بودند تا از آنها اطلاعات بگیرند. بچه ها تماس گرفتند و گفتند چهل نفر از عراقی ها سوار بر زرهی آمده بودند و موفق شدند تعدادی اسیر بگیرند. آنها می پرسیدند حالا چه كار كنند؟

به دو نفر از نیروها ـ برادر سبزه بین از نیروهای مشهد و آقای سلیمانی از بچه های همدان كه بسیار قوی و فعال بودند – گفتم: «یك گروه از بچه ها را بردارید، برید تعقیب دشمن.»

رفت و آمد در روز خطرناك بود. بچه ها حركت كردند. نزدیك غروب، نرسیده به یك روستا، به عراقی ها رسیدند و درگیر شدند. توی درگیری، یك نارنجك پشت پای برادر سبزه بین منفجر می شود و تركشش قسمتی از عضلة پایش را پاره می كند. تیر قناسه ای هم می خورد به كتف آقای سلیمانی. بچه ها موفق شدند از آن چهل نفر، نوزده نفر را پیدا كنند و با خود بیاورند و توانستند تعدادی از اسرای ژاندارمری را هم آزاد كنند . بیشتر بچه ها زخمی بازگشتند.(پاورقی1)

در این فاصله، توپخانه هم سر و سامان پیدا كرد. اقای «رضا صادقی» دیده بان بود . یك آتشبار 105، یك آتشبار خمپارة 120، و 82 كل آتش سپاه را در منطقه تشكیل می داد كه پایه گذار توپخانة سپاه در غرب كشور شد.

خمپاره ها را در ششصدمتری دشمن، جایی كه حتی تصورش را هم نمی كرد، كار گذاشتیم. توپ 105، جزو توپ های اسقاطی ارتش بود و سعی كردیم آن را هم رو به راه كنیم.

در این مدت، دشمن بیكار نبود و یك سكوی موشك «فراگ» در منطقه مستقر كرد و مقرها را زیر آتش گرفت.

بالاخره توپ 203 را مستقر كردیم. یك دوربین مهندسی خیلی قوی كه از مقر «سرآب گرم» پیدا كرده بودم، آن را در اختیار آقای صادقی گذاشتم. با آن دوربین می شد نقاط حساس را دید. صادقی هم با آن دوربین، دو سكوی موشكی دشمن را زیر آتش گرفت و منهدم كرد. عراقی ها مجبور شدند سكوی متحركت برپا كنند.

با این وضعیت، نمی دانستیم بر سر توپخانة ما چه می آید. تنها راه حلی كه به ذهنمان رسید، استفاده از سوله های «آرمیكو» بود. «توسلی»(پاورقی2) را كه از گردان هفت بود ، فرستادیم تهران. سوله ها را خرید و آورد . آنها را سرهم كردیم. محل آن را كه قبلاً در نظر گرفته بودیم، بتون ریختیم. در منطقة «ریخك» بیم محور بچه های همدان و محور چپ دشت ذهاب كه بچه های حاج بابا مستقر بودند، سوله را به پا كردیم و توپ ها را در آن جا دادیم.

وقتی سوله ها را آماده كردیم، رفتیم پیش فرماندهان توپخانة ارتش و تقاضای توپ 203 كردیم. اول قبول نمی كردند. می گفتند: «ما توپ 203 را بیاوریم زیر برد خمپاره! این كار را ارتش هیچ جای دنیا انجام نمی دهد.»

با كلی خواهش و درخواست، ازشان خواستیم بیایند و مقر توپخانه را ببینند. بالاخره راضی شدند و آمدند. بعد از دیدن مقر، خیلی زود موافقتشان را اعلام كردند و یك قبضة 203 به آن جا منتقل شد.

توپ 203 برد زیادی نداشت و فقط می توانست شانزده كیلومتر را پوشش بدهد. اما در عوض، قدرت تخریبش زیاد بود. گلوله هایش 95 كیلو وزن دارد و بعد از برخورد، تا شعاع دویست متری موج ایجاد می كند.

جبهه
بالاخره توپ 203 را مستقر كردیم. یك دوربین مهندسی خیلی قوی كه از مقر «سرآب گرم» پیدا كرده بودم، آن را در اختیار آقای صادقی گذاشتم. با آن دوربین می شد نقاط حساس را دید. صادقی هم با آن دوربین، دو سكوی موشكی دشمن را زیر آتش گرفت و منهدم كرد. عراقی ها مجبور شدند سكوی متحركت برپا كنند. روی ماشین حامل موشك آتش ریختیم. آنها نمی توانستند از سكو خوب استفاده كند. دست به كار شدند و تصمیم گرفتند توپخانة ما را خفه كنند؛ با آتشبار 130، خمپارة 120 و 82، كاتیوشا و خلاصه هرچه داشتند، روی ما متمركز كردند؛ ولی فایده نداشت. حتی هواپیماهایشان می آمدند و بمب خوشه ای می ریختند؛ اما سوله ما همچنان اجازه كار به آنها نمی داد. حتی نمی توانستند تشخیص بدهند مقر ما كجاست. اطراف سرسبز بود و روی سوله ها هم خاك ریخته بودیم. فقط شب ها امكان داشت آتش دهانة توپ دیده شود، كه در شب هم شلیك نمی كردیم. با هواپیماها و توپخانه شان از سرپل ذهاب تا پادگان ابوذر را زیر آتش گرفتند؛ اما نتوانستند توپ را بزنند . خوشبختانه مقر موشكی عراق منهدم شد و ما از شر موشك فراگ راحت شدیم.

در این عملیات ، حدود سیصد نفر اسیر گرفتیم و حدود شش هزار نفر از نیروهای دشمن كشته شدند. روی هم تقریباً دو لشكر عراق در این عملیات آسیب دیدند.

من از آن جبهه بیرون آمدم و مسۆولیت اطلاعات ـ عملیات منطقه و كارهای شناسایی برای عملیات بعدی را آغاز كردم.

پی نوشت:

1- نقشه شماره 1 ـ محل 12

2- بعدها به شهادت رسید. از فرماندهان شجاع گردان هفت سپاه تهران بود و چندین بار به شدت مجروح شد. او در آخرین حضور خود در عملیات «مسلم بن عقیل» ، به شهادت رسید.

 نظر دهید »

تو باید بمونی

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آنچه که می خوانید قسمتی از خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی.
داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.

من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت:

- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.

گفتم:

- چی شده؟

گفت:

- بیا کارِت دارم دیگه.

دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.

با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:

- مرتضی اتفاقی افتاده؟

گفت:

- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.

خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.

گفتم:

- خواب دیدی زن گرفتی؟

خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:

- نه، بیا، شوخی نکن.

لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت:

- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:

- ولی باید یه قولی بهم بدی.

گفتم:

- چه قولی؟

گفت:

- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟

قول دادم. گفت:

- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:

- این کیه؟

- گفت:

- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟

گفتم:

- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.

جواب داد:

- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم:

- خُب باشه.

گفت:

- اگه نباشه تو عملیات بعدی ما شکست می خوریم.

من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی تونستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم.

ما به کمک همین خانُم تونستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت.

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت:

- التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم:

- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.

نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:

- تو شهید نمی شی!

گفتم:

- آخه تو از کجا می دونی؟

گفت:

- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.

محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد.

سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود “کربلای پنج” بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.

 

 نظر دهید »

فلفل نبین چه ریزه

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دفاع مقدس فقط یک جنگ و دفاع نبود مدرسه ای بود که عشق و ایثار می آموختند بزرگ می شند و بالی برای پرواز در می آورند حتی اگر نوجوان بودند، هرکس که لیاقت پرواز داشت پر کشید .
فلفل نبین چه ریزه

بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت.

یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!!

افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود.

افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود.

افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟

نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء

افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟

نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء

افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد

نوجوانان مقاومت
نجف قلی جعفری

خاطرات کودکان و نوجوانان جنگ زده

داشتیم کوه ها را تماشا می کردیم، ناگهان دیدیم تانک ها ظاهر شدند و از کوه ها پایین آمدند. عده ای گفتنند: «از سر پل ذهاب برای کمک می آیند .این ها سربازی های مشهدی هستند.» ما فکر کردیم الان قصر شیرین را نجات می دهند . ناگهان متوجه شدیم جیپ های فرماندهی عراق جلوی آن ها می آیند…

…. همه، زن و مرد و پیر و جوان سراسیمه دست کودکان خردسال خود را گرفتند و اسروار به بیابان ها قدم گذاشتند. بچه ها گریه می کردند. بزرگ تر ها، آنان را تنگ در آغوش می فشردند..

…مسجد، محل استراحت پاسداران و سربازان بود.آذوقه بسیار کم بود. شهر در محاصره بود.خانه ها اکثرا ویران شده بودند. من به کمک خواهرهایم رفتم و مادر هم به زن های دیگر کمک می کرد. آب نبود. مردم آب گل الود رود کارون را می خوردند….

یا رب دل پاک و جان آگاهم ده

آه شب و گریه سحر گاهم ده

در راه خود اول زخودم بی خود کن

بی خود چو شدم به سوی خود راهم ده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 133
  • 134
  • 135
  • ...
  • 136
  • ...
  • 137
  • 138
  • 139
  • ...
  • 140
  • ...
  • 141
  • 142
  • 143
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 116
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس