فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مقر سوسنگرد

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی .
بعد از عملیات فتح المبین كه سوسنگرد فتح شد، چند روزی به همراه تعدادی از دانشجوها و طلبه‏ها به مقر سوسنگرد رفتم. البته من هنوز معمم نشده بودم. در آن منطقه، جهاد نجف‏آباد، مقری داشت. آن زمان هنوز لشكر نجف تشكیل نشده بود، اما نیروی زرهی جهاد فعال بود. از ما خوششان آمد. و آقای قادری نامی آموزش راندن پی.ام.پی و تیر اندازی با پی.ام.پی را با اشتیاق به ما آموزش می داد. مقری که در آن آموزش می دیدم کوچک بود و باید با سرعت می رفتیم و دور می زدیم گاهی اتفاق می افتاد که با سرعت می تابیدم و زنجیر پی.ام. پی از زیر آن در می آمد جا انداختن آن کار بسیار مشکلی بود. مسۆولین با اخلاص آنجا حتی یک بار هم از دستم ناراحت نشدند و تذکری ندادند.

در جبهه، توپخانه دست ارتش بود و به ما نمی داد. ما امکانات را از دشمن می گرفتیم. طبیعی بود که ابزارهای جنگی که به دست ما می رسید، نو نبود؛ چون دشمن مقداری از آن استفاده کرده بود و مقداری هم به جهت ناآشنا بودن نیروها با این وسایل جنگی و استفاده ناصحیح از آن ازبین رفته بود.

آنجا مسجدی بود كه هنگام نماز چند هزار نفر رزمنده در آن شركت می‏كردند و نماز جماعت با شكوهی تشكیل می‏شد. بعضی وقتها هواپیماهای عراقی می‏آمدند و كنار خیابان، بمبهای خوشه‏ای می‏زدند. از دور كه به این صحنه نگاه می‏كردیم، می‏دیدیم چیزی مانند درخت كاج بالا آمده. این بمبها كشته هم بر جای می‏گذاشت.

برخلاف جبهه‏های قبلی، در سوسنگرد امكانات خوبی برای رزمنده‏ها وجود داشت. آنجا ما را با ماشینهای مختلف می‏بردند و بستان و سوسنگرد را نشانمان می‏دادند.

یك روز به جایی رسیدیم كه چند جسد را از زیر خاك بیرون آوردند. جسدها بوی بسیار بدی می‏دادند و كسی حاضر نبود جلو برود و آنها را داخل ماشین بگذارد. من از رانندة ماشین درخواست كمك كردم. بعد پتوی آبی رنگی آوردیم و دو طرف جسدها را می‏گرفتیم و داخل ماشین می‏گذاشتیم. جسدها باد كرده بود و ما مجبور بودیم این كار را به سرعت انجام دهیم. واقعا بوی تعفن عجیبی بود. هوای داغ، بدن‏های درشت و متورم. ولی من كمتر از دیگران به بو حساس بوده و هستم.

عملیات فتح المبین، خوش‏یُمن بود. منطقة وسیعی آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكریز زدن بود. ناگهان خبر رسید که دشمن حمله كرده، اسلحه هایتان را بردارید و پشت خاكریز بروید. این دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهای جلو را تسخیر كرده بود. آن شب بسیار منقلب شدم
یادی از عملیات فتح المبین

عملیات فتح المبین، خوش‏یُمن بود. منطقة وسیعی آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكریز زدن بود. ناگهان خبر رسید که دشمن حمله كرده، اسلحه هایتان را بردارید و پشت خاكریز بروید. این دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهای جلو را تسخیر كرده بود. آن شب بسیار منقلب شدم؛ چون دوستان نزدیكم در این عملیات شهید شده بودند. با اخلاص شروع به خواندن دعای توسل كردم. دعا كه تمام شد، خبر رسید عراق شكست خورده و دیگر جا نگرانی نیست.

روزهای بعد، از فرط گرسنگی در سنگرها می‏گشتیم تا خوراكی پیدا كنیم. گاهی می‏یافتیم و گاهی هم نه. روزی قوطی كنسرو چهارگوش پیدا شد كه نزدیك به یك كیلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه كنسرو رسیدم، شروع به خوردن آن كردم. بعد كه سیر شدم شك كردم كه آیا این گوشتها از حیوانی است كه ذبح اسلامی شده یا نه. روی جعبه را خواندم. البته پس از خوردن گوشت..

مقر سوسنگرد
چند روز پس از عملیات فتح المبین در سنگرهای عراقی را گشتیم و چهار تا پنج اسیر گرفتیم؛ زیرا در عملیات فتح المبین دور منطقه را گرفته بودیم و دشمن را قیچی كرده بودیم و خبر از میانة میدان نداشتیم. با این كار مطمئن می‏شدیم در منطقه غیر از نیروهای خودی کسی وجود ندارد. وجود آنها گاهی خطرهای جدی می‏آفرید. دوباره روز چهارم یا پنجم بود كه دو اسیر گرفتیم. به همراه آن دو، عقب ماشین نشستم. آنجا پر از اسلحه بود. خشاب برخی از آنها هم پر بود. وقتی آنها را می خواستم تحویل دهم، رزمنده‏ای گفت: هیچ نترسیدید كه آنها سلاح بردارند و شما را بكشند. گفتم: اصلا به این فكر نمی‏كردم، بلكه بر عكس او به من هِل تعارف كرد و من هم گرفتم خوردم.

برخی از اسیران عراقی، به اسارت و رفتن به اردوگاه راضی می‏شدند و برخی دیگر كاملا تغییر می‏كردند و در كنار ما حاضر بودند با عراقی‏ها بجنگند. در میان اسیران عراقی، یک نفر ‏بود كه می گفت: فقط می‏خواهم بروم تهران زنگ بزنم و برگردم با شما كار كنم.

او پس از چند ساعتی كه در بین رزمنده‏ها بود، مانند خود آنان شده بود. بدون هیچ تفاوتی. در رودخانه با رزمنده‏ها شنا می‏كرد. با اشاره به تعدادی از اسیران عراقی به یكی از مسۆولین گفتم: آنان عراقی‏اند. تعجب كرد! این پدیده در اثر خوش برخوردی رزمنده‏ها با او بود

 

 نظر دهید »

دیر آمد و زود رفت

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نوشته زیر خاطرات دفاع مقدس است از زبان استاد عابدینی. خاطراتی که از روزهای تلخ و شیرین حکایت دارند.
در عملیاتهای مختلفی شركت كردم. اسم و رسم بسیاری از آنها را نمی دانم، اما دو عملیات خیبر و بدر را به خوبی به یاد دارم. هر دو در جزیره مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.

در یكی از آن دو عملیات با تیپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحانی بودن، رانندگی ماشینهای جیپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عملیات دیدم این توپها را به خط مقدم نمی‏برند، بنابراین آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.

در آنجا موتورسیكلتی پیدا كردم و با آن به نیروها سرمی‏زدم. البته به عنوان یك رزمنده با عمامه ای بر سر. در بین جمعی از رزمنده‏ها شب را ماندم. از صدای گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بیدار شدم، اما دو مرتبه سعی كردم بخوابم. صبح فهمیدم از همان گلوله دو نفر از رزمنده‏ها كنار من شهید شده اند.

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

موتور را سوار شدم و برای سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهای دیگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجایی كه شب خوابیدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم می‏شد نیاز به لباس گرم نداشتم.

پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شدیدی وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهید یا اسیر شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نیز جزء كشته‏شدگان هستم؛ به همین دلیل رادیو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابدینی از ملّایان ایران به قتل رسید

دفاع مقدس
ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاج‏بابا

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

مجتبی كاظمی كه طلبه‏ای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه می‏كرد و روزه می‏گرفت. روزی با هم آمدیم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهایش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یك كم دیگر بمانیم. بدون این كه حرفی بزند، فهمیدم روزه گرفته است.

روزهای ابتدایی ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسیری كه طی كردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزه‏ام را باز كردم.

علی پورقاسمی‏

او از طلبه‏هایی بود که از احساسات بسیار قوی برخوردار بود. با دیدن صحنة شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر می‏كرد حتی گاهی غش می کرد. هنگام شنیدن خبر شهادت شهید رجایی و شهید باهنر حالش بسیار دگرگون شد و از هوش رفت.

روزی با آقای پورقاسمی برای دیده‏بانی از قلّه بازی‏دراز بالا رفتیم. دقیقا در بین نیروهای دشمن بودیم كه روی زمین دراز كشیدیم بدون هیچ اضطرابی، نزدیك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسۆولیت از همان مسیر برگشتیم.

دفاع مقدس
روستای داربلوط

از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خودمان چندین كیلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیموشیرین داشت. نیروهای خودی‏كه آنجا می‏رفتند، مقداری لیمو شیرین می‏آوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفته‏اند.

من نیز یك مرتبه با دوستم تا آنجا برای شناسایی رفتیم، خواستیم از آنجا لیمو شیرین بچینیم اما از این كار صرف نظر كردیم؛ زیرا می‏توانست جانمان را به خطر بیندازد. از آنجا نیروهای دشمن را به خوبی می‏توانستیم ببینیم.

داربلوط موش زیاد داشت. در سنگر كه می‏خوابیدم از گرمی هوا پیشانیم خیلی عرق می‏كرد، موش‏های تشنه می‏آمدند تا آبی بنوشند و من نیز از خواب می‏پریدیم. این جریان پی در پی تكرار می‏شد. در همین داربلوط، موش‏ها لاله گوش یكی از رزمنده‏ها به نام سید مهدی شریعتی را جویدند. شهید شریعتی به همین دلیل بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم می‏كرد.

منطقه قلاویز

این منطقه در جایی بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هیچ گونه حركتی را بدون پاسخ نمی‏گذاشت و شدیدا می‏كوبید. نیروهای خودی نیز سنگرهای زیرزمینی كنده بودند. روزها داخل سنگرها می‏ماندند و فقط شبها بیرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تیررس مستقیم دشمن بودیم. آقای شریعتی آنجا دیده‏بان بود.

من برای یك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاری سخت و شكننده‏ای بود. به دوستان گفتم اینجا ماندن كار من نیست.

 نظر دهید »

شب های سرد و گرمای شهادت

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مطلبی که در ادامه می خوانید خاطره ای است از روزهای سرد و سخت منطقه عملیاتی کربلای 10 . زبان روایت ساده است اما عمق توصیفش به خوبی گویای ایثار رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس است.
کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی، یعنی سردی کشیدن؛ با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی ، یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی از بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ای کاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و…!

یکی از پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم .او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید. نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 131
  • 132
  • 133
  • ...
  • 134
  • ...
  • 135
  • 136
  • 137
  • ...
  • 138
  • ...
  • 139
  • 140
  • 141
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • دل تنگ نجف
  • نور الدین
  • زهرا بانوی ایرانی
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 386
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)
  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس