انفجار
به نام خدا
يك ماه به عمليات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخريب تيپ ، ماموريت داشتيم در حين عمليات ، از طريق طي كردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روي رودخانه فرات را بوسيله هدايت قايق هاي پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زير پل ، منهدم كنيم . براي آمادگي جهت انتقال مواد منفجره و اجراي اين عمليات خطير ، تا شروع عمليات ، آموزش و بدنسازي و تمرينهاي عملي انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نيروهاي ديگر تخريب در قالب گروههاي جنگ مين - كه كارشان احداث ميدان مين با آرايشهاي منظم بود - و گروههاي معبر زن - كه كارشان باز كردن معبر در دل ميادين مين و سيم هاي خاردار حلقوي و رشته اي و فرشي و موانع خورشيدي و … بود - طبق برنامه اي منظم و آموزشي ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرين مي كرديم.
يك ماه به عمليات بزرگ والفجر 8 مانده بود. ما در گروه انفجارات واحد تخريب تيپ ، ماموريت داشتيم در حين عمليات ، از طريق طي كردن رودخانه اروند ، پل بزرگ بصره بر روي رودخانه فرات را بوسيله هدايت قايق هاي پر ازمهمات و قرار دادن آنها در زير پل ، منهدم كنيم . براي آمادگي جهت انتقال مواد منفجره و اجراي اين عمليات خطير ، تا شروع عمليات ، آموزش و بدنسازي و تمرينهاي عملي انفجارات ، برنامه روزانه ما بود و همراه نيروهاي ديگر تخريب در قالب گروههاي جنگ مين - كه كارشان احداث ميدان مين با آرايشهاي منظم بود - و گروههاي معبر زن - كه كارشان باز كردن معبر در دل ميادين مين و سيم هاي خاردار حلقوي و رشته اي و فرشي و موانع خورشيدي و … بود - طبق برنامه اي منظم و آموزشي ، از صبح تا ظهر و از عصر تا غروب آفتاب ، تمرين مي كرديم.
گروه 9 نفره ما شامل برادران : باقري ، اخباري ، عرفاني ، شفيعي ، عطار باشي ، رحيمي ، حبيبي ، شمس آبادي و اين حقير بوديم كه در كنار تمرينات طاقت فرسا و خسته كننده ، جوي بسيار صميمي و دوستانه داشتيم و از مسائل معنوي و عاطفي نيز دور نبوديم . همه گروههاي سازماندهي شده كه بالغ بر 12 - 13 گروه مي شديم.بعد از تمرينات روزانه اطراف مقر واحد تخريب ظهر جهت اقامه نماز و صرف ناهار و كمي استراحت در آسايشگاه ، گرد هم مي آمديم . هر روز يك گروه جهت نظافت ساختمان و آسايشگاه و پذيرايي صبحانه و ناهار و شام بعنوان خادم الحسين (ع) (شهردار ) بطور نوبتي انجام وظيفه مي كردند. يكروز كه شهرداري نوبت گروه ما بود ، با برادران شهيدم اخباري و عرفاني مشغول پذيرايي بوديم در موقعيتي كه كارمان تقريبا تمام شده بود و سه نفري با هم صحبت مي كرديم ، شهيد عرفاني گفت : بچه ها واقعا در عمليات آينده كداميك از ما شهيد خواهد شد ؟ شهيد اخباري كه از ما دو نفر قديمي تر بود ، با لحني بسيار قاطع و بدون ترديد گفت : در اين عمليات من بايد شهيد شوم ونوبت من فرا رسيده است . سپس رو به شهيد عرفاني كرد و گفت تو هنوز نوبتت نيست و براي شهادت و قت داري و به من نيز رو كرد و گفت : تو اگر در اين عمليات شهيد شوي سعادت و توفيق زيادي داري . آن روز حرف اين شهيد را خيلي جدي نگرفتم تا اينكه عمليات سرنوشت ساز والفجر 8 فرا رسيد . همه گروه هاي واحد تخريب به منطقه شهرك ولي عصر (عج) خرمشهر كه بوسيله نهر خين از عراق مجزا بود ، انتقال يافتيم و آماده عمليات شديم .
در شهرك ولي عصر بر اثر نزديكي به خط مقدم وبمباران هاي شديد دشمن ، جاي سالمي نمانده بود. مسئول تخريب پس از تفحص فراوان ، منزلي دوطبقه كه تقريبا سالمتر از بقيه بود ، شناسايي كرده و آنجا را بعنوان مقر انتخاب كرديم . روز اول در بدو ورود بچه ها به پاكسازي و تميز كردن خانه پرداختند و هر اتاق را براي ماموريتي آماده نمودند. يك اتاق براي فرماندهي ، يك اتاق براي تسليحات ، يك اتاق براي تبليغات و اتاقي بيرون از ساختمان جهت نگهداري مواد منفجره انتخاب شدند و هال منزل كه بزرگتر از بقيه جاها بود ، جهت استقرار نيروهاي تخريب در نظر گرفته شد . براي اينكه سقف منزل بر اثر بمباران هاي دشمن فرو نريزد ، تصميم گرفته شد كه سقف را دو جداره كنيم. لذا با استفاده از درهاي منازل اطراف شروع بكار كرديم . ابتدا درها را بصورت افقي يك متر پايين تر از سقف اصلي داخل ديوارها و روي تير آهن هايي كار گذاشتيم ، سپس با همكاري كليه نيروها ، كيسه هاي پر از خاك و شن را بر روي درها چيديم .
سقف كاذب بسيار سنگين شده بود و كسي به اين موضوع فكر نمي كرد . با توجه به وفور خوراكي در اطرافمان مثل كيك و آبميوه و كمپوت و چاي و ميوه و تنقلات و … كسي رغبتي به خوردن نداشت . در اوج كار كه حدود 50 نفر مشغول حمل كيسه هاي خاك و چيدن آنها بوديم و حداقل 20 -25 نفر زير سقف كاذب و يا روي آن بودند ، ناخوداگاه يكي از بچه ها گفت : همه جهت آبميوه خوردن دور هم بيرون بيايند و لحظاتي كار را تعطيل كنيم . نيرويي همه ما را به بيرون كشيد ، به محض خروج آخرين نفر ، تمام سقف كاذب با صدايي مهيب فرو ريخت و گردوغبار همه جا را فرا گرفت.
همه از جا پريديم و شروع به كنار زدن آوارها كرديم تا اگر كسي زير آوار مانده بيرون بكشيم ، ولي به علت زياد بودن خاكها ، تلاشمان به جايي نمي رسيد . نگراني و اضطراب همه را فرا گرفته بود . مسئول تخريب فرياد زد همه گروهها سريعا آمار بگيرند ، ببينيم چند نفر نيستند . بلافاصله سر گروهها آمار گرفتند ، در كمال تعجب و ناباوري متوجه شديم همه گروهها تكميل هستند و حتي يك نفر هم زير آوار نمانده است . اضطراب بچه ها به يكباره تبديل به شادي و شعفي روحاني بخاطر وقوع اين معجزه الهي گرديد و روحيه همه مضاعف شد و سجده شكر به جهت اين لطف و رحمت پروردگاربه جا آورده شد. از اين قضيه يك روز گذشت و ما هم در حالت آمادگي عملياتي به سر مي برديم. ناگفته نماند ، آتش دشمن از ابتداي ورودمان يكريز و بي امان ادامه داشت - بر اثر آتش دشمن خط تلفن با سيم بين مقر ما و ستاد فرماندهي قطع شده بود . يكي از مسئولين تخريب به برادر عرفاني كه در گروه ما بود گفت : محمود جان از مقر تخريب تا ستاد فرماندهي ، سيم تلفن را وارسي كن و هر كجا كه بر اثر انفجار خمپاره قطع شده است به هم وصل كن تا ارتباط برقرار شود مسير حدود 600-500 متر بود و محل رفت و آمد نيروها از همان جا بود . در اين موقع برادر محمود عرفاني از جا برخاست و با يك حالت عجيب و غير منتظره با تمام نيروهاي داخل مقر شروع به روبوسي و خداحافظي كرد. به او ميگفتيم مگر كجا مي خواهي بروي كه با همه روبوسي و وداع ميكني و او فقط مي خنديد.
آخرين نفر نزد من آمد و با حالتي بسيار گرم و صميمي ، صورتم را بوسيد و مرا در آغوش خود فشرد و با بوسيدن پيشانيم ، با نگاهي معنا دار وگرم با من خداحافظي كرد و از در خارج شد . بسيار متعجب بودم . هنوز 10 دقيقه اي از خروج او نگذشته بود كه يكي از برادران وارد خانه شد و با اندوه و ناراحتي خبر اصابت خمپاره 60 به اين برادر بزرگوار و شهادت او را اعلام كرد . غم و اندوه همه ما را فرا گرفت و آنجا بود كه به راز وداع عجيب اين عزيز پي برديم و از اينكه به شهادت رسيدنش را دقايقي قبل احساس كرده بود به معنويت و عرفان او غبطه خورديم . روزها مي گذشت عمليات والفجر 8 با پيروزي و موفقيت رزمندگان اسلام و فتح فاو انجام شده بود . من بواسطه مجروحيتم در عمليات به مشهد آمده بودم و دوران نقاهت را پشت سر مي گذاشتم و تمام فكر و ذكرم برگشتن به جبهه و ديدار همسنگران و دوستانم بود كه خبر شهادت برادر عزيزم هادي اخباري را شنيدم وبسيار ناراحت شدم و از اينكه در واپسين روزهاي زندگيش در كنار او نبودم خيلي تاسف خوردم .
با بچه ها قرار گذاشتيم براي ديدن جنازه اش به معراج شهدا برويم و آخرين وداعمان را با پيكر آن عزيز بنمائيم . هنگامي كه در تابوت را باز كردند با مشتي گوشت له شده و خاك و تكه اي از كف پاي شهيد اخباري مواجه شديم . آنجا به راز حرف هاي وي پي بردم كه مي گفت در اين عمليات من بايد شهيد شوم و نوبتم فرا رسيده است . بعد از چند روز به جبهه برگشتم در منطقه عملياتي فاو ، همراه شهيد امير نظري به محل شهادت او رفته و آن جا را ديدم و كار بزرگي كه آن شهيد انجام داده بود از نزديك مشاهده كردم .
آنجا مكاني بود بين خاكريز ما و خاكريز دشمن كه بين دو خاكريز ميدان مين و موانع توسط برادران شهيدم محسن نوكاريزي ، امير نظري ، هادي اخباري ، مجيد غفوري ، احمد رنجبر و بقيه برادران تخريب ايجاد شده بود. وسط اين ميدان مين كلبه اي قرار گرفته بود كه دشمن شب ها با استقرار يك قبضه خمپاره 60 در آن كلبه رزمندگان ما را مورد هدف قرار داده و تعدادي را به شهادت رسانده بود . فرمانده تيپ طي ماموريتي به فرمانده تخريب دستور انهدام آنجا را داده و ايشان نيز اين ماموريت خطير را به برادران شهيد هادي اخباري و مجيد غفوري واگذار كرده بود. شهيد مجيد غفوري مي گفت : من با هادي تعداد 16 عدد مين ضد تانك ام 19 را به اين كلبه منتقل كرديم و پس از جاسازي مين ها در داخل و اطراف كلبه ، آنها را به وسيله فتيله انفجاري به هم سٍري كرديم . آخرين مين را بوسيله چاشني و فتيله مسلح كرديم و آماده بوديم كه فتيله با روتي را روشن كرده و فرار كنيم تا با انفجار مين ها ، كلبه از بين برود . ( لازم به ذكر است انفجار يك عدد مين ام 19 قادر به چپ كردن و از كار انداختن يك دستگاه تانك كه ده ها تن وزن دارد ، مي باشد) در آخرين لحظه هادي به من گفت : من يكبار ديگر فتيله ها و چاشني ها را وارسي مي كنم تا همه چيز درست باشد. تو قدري از خانه دور شو تا اتفاقي نيفتد . به محض ورود هادي به كلبه ، ناگهان يك گلوله خمپاره 60 از طرف دشمن به سمت كلبه شليك شد و مستقيما بر روي يك قسمت از فتيله انفجاري فرود آمد و يكباره تمام مين ها با هم منفجر شدند و شهيد اخباري در ميان كوهي از انفجار و دود و باروت و گرد وخاك ، تكه تكه شد و همراه با از بين رفتن كلبه ، روح مقدس او به معراج پر كشيد . در اين ميان شهيد غفوري نيز زير خاكهاي كلبه تقريبا دفن شد . و بر اثر نور ناشي از انفجار چشمانش موقتا نابينا شده بود كه با كمك يكي از بچه ها نجات مي يابد و بعدا در بين عمليات كربلاي 4و5 به شهادت مي رسد.
يكي دو شب بعد يكي از بچه ها بنام شهيد احمد رنجبر شبانه بصورت سينه خيز به محل شهادت هادي رفته و تكه هاي اندكي از گوشت بدن وي را كه يافته بود با خود به عقب مي آورد . هادي با اهداي خون پاكش ، كار بزرگي كرد و با انهدام آن كلبه ، ذره ذره هاي بدنش بر باد جنوب ، همراه روح بلندش در آسمان اوج گرفت و نام و يادش را در سينه پر از رمز و راز خاطرات دفاع مقدس جاودانه كرد ، تا همرزمانش از آتش كينه دشمنان در امان بمانند حتي اگر هادي ديگر نباشد .