بی خیال
به نام خدا
معروف بود به «فرمانده بی خیال» ، درجه اش استوار بود، ولی دوران سربازی را طی می کرد. به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت گروهان یکم از گردان 1 تیپ ذوالفقار درآمده بود. آمدنش به منطقه هم داوطلبانه بود. هر وقت می خواستیم یک گشتی اعزام کنیم، داوطلب می شد و بارها تا عمق 10-15 کیلومتری نیروهای عراقی نفوذ و اطلاعاتی کسب کرده بود. معروف بود به «فرمانده بی خیال» ، درجه اش استوار بود، ولی دوران سربازی را طی می کرد. به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت گروهان یکم از گردان 1 تیپ ذوالفقار درآمده بود. آمدنش به منطقه هم داوطلبانه بود. هر وقت می خواستیم یک گشتی اعزام کنیم، داوطلب می شد و بارها تا عمق 10-15 کیلومتری نیروهای عراقی نفوذ و اطلاعاتی کسب کرده بود. در «عملیات شیاکوه» یکی از قهرمانان عملیات بود و توانست اولین ارتفاع را فتح کند. هر وقت به مأموریت می رفت، باعث پیشروی بقیه بود و هر تیمی با او اعزام می شد حتماً نتایج ارزشمندی می گرفت.
سال 1361به خبر رسید که عراق در منطقه نفت شهر در حال تدارک حمله ای گسترده است. اطلاعات کافی نداشتیم و لازم بود به هر طریقی که شده، تعدادی عراقی را اسیر کنیم، برای اجرای این عملیات، داوطلب خواستیم و طبق معمول، استوار بی خیال اولین داوطلب بود. فقط اصل کلی مأموریت را به او گفتیم و او قول داد که برود و با یک یا چند اسیر عراقی برگردد.
در آن عملیات،تیم گشتی تا جایی که لازم بود و می توانستند پیشروی کردند، ولی به هیچ عراقی ای برنخوردند و به قول معروف، کاری از پیش نبردند. در این میان، استوار بی خیال از تیم گشتی جدا و وارد نیروهای عراقی شده بود. سایر اعضای تیم گشتی منتظر او شده و چون از او خبری نمی شود، باز می گردند و وضعیت و تصمیم بی خیال را به اطلاع می رسانند.
می دانستم که بی خیال دست خالی بر نخواهد گشت و به همین خاطر، منتظرش بودم، ولی سایر دوستان می گفتند که او یا شهید شده و یا به دست نیروهای عراقی افتاده است. ساعت ها گذشت و کم کم نومیدی در دل من هم رخنه کرد و با خود گفتم که حتماً این بار مشکلی برای بی خیال ایجاد شده است. هنوز در حال افسوس خوردن بودم که سر و کله اش با یک تکاور گردن کلفت عراقی پیدا شد. به طرف او دویدم و پس از آن که او را بوسیدم، علت تأخیر او را سؤال کردم.
او که بچه شمال بود با همان لحن شمالی گفت :
«جناب سرگرد، چون دیدم در آن دور و بر عراقی وجود ندارد، در عمق 10 کیلومتری وارد نیروهای عراقی شدم و پس از دستگیری این دلاور (اشاره به تکاور عراقی) به یکان برگشتم.»
گفتم : «چه طوری برگشتی؟»
خیلی راحت گفت :«از بین نیروهای عراقی، این طوری مطمئن تر بود.»
درحالی که از صحبت های او متعجب بودم، در دل او را تحسین می کردم.
سرانجام آن تکاور عراقی رابه پشت جبهه تخلیه کردیم و با دریافت اطلاعات ارزشمند او، ازموقعیت و تصمیمات نیروهای عراقی آگاه شدیم و خود را برای مقابله آماده کردیم.