پادگان
به نام خدا
وقتی امام راحل دستور دادند که نیروها به غرب خصوصاً سنندج اعزام شوند، ما هم از طریق شیراز به منطقه اعزام و دراولین مرحله، در پادگان بیستون مستقر شدیم. وقتی امام راحل دستور دادند که نیروها به غرب خصوصاً سنندج اعزام شوند، ما هم از طریق شیراز به منطقه اعزام و دراولین مرحله، در پادگان بیستون مستقر شدیم.
ساعت 6 صبح روز 1359/1/20، با این که هوا سرد و طوفانی بود، دستور حرکت به سوی سنندج صادر شد و ما که بیش از 170 دستگاه خودرو داشتیم به صورت ستونی حرکت خود را آغاز کردیم.
با توجه به این که جاده تأمین نداشت، خودروها بدون چادر و سرپوش بود و مجبور بودیم که سرمای راه را تحمل کنیم. من در دسته جلودار حرکت می کردم و چپ و راست جاده را زیر نظر داشتم که خدای نکرده ستون ما مورد کمین ضد انقلاب قرار نگیرد.
وقتی به شهر کامیاران رسیدیم، تعداد پانزده نفر از اعضای حزب کوموله که همگی مسلح بودند، در مقابل ما صف آرایی کردند. بلافاصله موضوع را به ستوان یکم سعادتمند، فرمانده گروهان اطلاع دادم و ایشان دستور دادند که سعی کنیم درگیری ایجاد نشود، چنین کردیم.
سرانجام به شهر سنندج رسیدیم و وارد فرودگاه شدیم. قرار بود به داخل لشکر28 برویم. وقتی از فرودگاه به طرف لشکر حرکت کردیم، ضد انقلاب که با برنامه ریزی قبلی دانش آموزان و زن و بچه ها را به کنار و وسط خیابان ریخته بود، مانع عبور ما به طرف لشکر شد و ما را به فحش و ناسزا گرفت.
آنها می خواستند درگیری ایجاد کنند، ولی سیاست ارتش درآن ایام حفظ آرامش بود. به همین خاطر، مجدداً به فرودگاه برگشتیم.
سه روز در فرودگاه بودیم و در این مدت، سرهنگ روح پرور و تیمسار خزایی نهایت تلاش خود را برای گشودن راه انجام دادند، ولی عملی نشد. برایم واقعاً تعجب آور بود که ارتش یک کشور اجازه تردید در داخل کشور و در داخل شهرهای خود را نداشته باشد.
آخرین دستوراین بود که از طریق جاده کمربندی سیلو به طرف پادگان برویم. دوباره حدود دویست نفر از بچه ها در مقابل ستون ما در جاده نشستند و وقتی از مسئولین کسب تکلیف کردیم، دستور دادند که آنها را یا متفرق کنیم و یا دور بزنیم و دستور اکید دادند که به هیچ وجه در حرکت ستون توقف ایجاد نکنیم. این کار غیر ممکن بود واقعاً تصمیم گیری در آن لحظات بسیار سخت بود.
ناگهان از طرف جنگل به سوی ما تیراندازی شد و تعدادی از نیروهایمان که در آن لحظه اسامی فرماندهان ومسئولان را در اختیارداشت، درصدد دستگیری آنها بود، ولی مقامات بالا با عنایت به این مسئله دستور داده بودند که کسی درجه نزند و طوری تردد کنند که شناخته نشوند.
دراین درگیری، دو دستگاه خودرو حامل سوخت ما به آتش کشیده شد و با توجه به این که ما از نظر مجوز درگیری در محدودیت بودیم، روزمان به سختی می گذشت. درهر صورت ساعت 6 بعدازظهر وارد پادگان سنندج شدیم. صبح روز بعد، ضد انقلاب از تپه های مشرف به پادگان اقدام به تیراندازی کرد و تعدادی از سربازان ما شهید شدند. این وضعیت تا 4 روز ادامه داشت. سرانجام دستور اعزام تیم تأمین به روستای حاجی آباد صادر شد. موقعیت جغرافیایی این روستا به گونه ای بود که فقط یک تپه، آن را از سنندج جدا کرده بود و آنجا به مرکز تجمع ضد انقلاب تبدیل شده بود. سرانجام نیروهای ارتش با یک حرکت برق آسا، آن تپه را تصرف کردند و پادگان از یک زاویه از دید و تیر مستقیم ضد انقلاب خارج شد.
وقتی وارد روستای حاجی آباد شدیم، که ضد انقلاب یک ساختمان بتونی را که متعلق به ساواک قبل ازانقلاب بود، تصرف کرده و در آنجا مستقر شده است و از آنجا ضربات زیادی بر پیکر ارتش وارد می کند. بلافاصله، طبق دستور به آن محل حمله کردیم و آنجا را نیز از دست ضد انقلاب گرفتیم. حدود نود روز در آنجا بودیم تا گردانی از سپاه به جمع ما اضافه شد و یک گردان تانک از نیروی زمینی ارتش به ما ملحق و دستور پاکسازی محور سنندج ـ کرمانشاه صادر گردید.
یکی از خاطراتم در آن ایام، زمانی بود که ما در اطراف ده حاجی آباد درگیر بودیم و لحظه ای آرامش نداشتیم. در این ایام، دندان درد شدیدی گرفتم و برای مداوا به دکتر متخصص در سنندج مراجعه کردم. ایشان هم دندان مرا اشتباهی کشید. پس از پایان درگیری، وقتی به سراغ دکتر رفتم که از او گله کنم، اعلام کردند که او از ضد انقلابیون بوده و معلوم شد که دندان سالم مرا به جای دندان ناسالم کشیده است.
وقتی پاکسازی جاده ی سنندج ـ کرمانشاه را آغاز کردیم، ضد انقلاب همه پلهای سر راه را خراب کرده بود و ما به سرعت آن پل ها را تعمیر و بازسازی کردیم. این مأموریت به سلامتی انجام شد و ما در تدارک بازسازی منطقه دیگری بودیم که ارتش عراق به کشور ما تجاوز کرد.
با توجه به وضع پیش آمده، به یکان ما دستور دادند که به سوی آبدانان حرکت کنیم. بیش از پنج روز بود که در حرکت بودیم تا به منطقه ای به نام مورموری رسیدیم که روستایی به همین نام در آنجا قرار داشت. پس از
بازسازی یکان، فردی از آن روستا به نام موسی به عنوان راهنما با ما همراه شد و کاروان نظامی ما به سوی موسیان به حرکت درآمد. در منطقه موسیان، یکان ما در نقطه ای مستقر شد تا در مقابل حمله احتمالی ارتش عراق به پدافند منطقه بپردازد.
حدود دو ماه در آن منطقه بودیم و چون درگیری با عراقی نداشتیم، بیشتر به آموزش سربازان که بیشتر از منقضی های 56 بودند، پرداختیم و در نهایت، به ما دستور دادند که به طرف جنوب حرکت کنیم. وقتی به اندیشمک رسیدیم، ما را به تلمبه خانه عبدالله خان اعزام کردند. در آنجا درگیری های زیادی با عراقی ها داشتیم و مجبور بودیم برای حفظ منطقه، به شناسایی برویم.
در یکی از عملیات های گشتی ـ شناسایی، در کنار ستوان یکم سعادتمند که فرمانده گروهان بودند، به منطقه اعزام شدیم و توانستیم تا 10-15 متری نیروهای عراقی پیشروی بکنیم. عراقی ها متوجه ما شدند و ما را به گلوله بستند. در همین حال فرمانده گروهان دستور عقب نشینی داد و هم آن زمان با آن، به علت اصابت ترکش خمپاره از ناحیه ی دست و صورت و سینه، به شدت مجروح شدم و نتوانستم به عقب برگردم.
دوستان و همرزمان خود را می دیدیم که عقب می روند و هر لحظه از من دورتر و دورتر می شدند. اگر آنها را صدا می کردم، عراقی ها که در نزدیکی ما بودند، متوجه ام می شدند. بهتر آن دیدم که ساکت باشم و در میان بوته ای خودم را پنهان کنم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که متوجه شدم سرباز ستوده (بی سیم چی) و تعدادی از نیروها به دنبالم می گردند. وقتی به من نزدیک شدند، سرباز ستوده را صدا کردم، متوجه من شد و دوستان دیگر را صدا کرد آنها مرا آهسته به پشت جبهه تخلیه کردند و از آنجا به بیمارستان دزفول اعزام شدم. وقتی سرباز ستوده و دیگران مرا بر می گرداندند، گفتند به دستور ستوان سعادتمند، تعدادی داوطلب شدند تا به دنبال شما بیایند و من ازهمه آنها تشکر کردم. مسئولان بیمارستان، پس از سه روز مرا به تهران اعزام کردند. در تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتم و مدتی بستری بودم. وقتی به منطقه آمدم،