فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

چشم كه باز كردم دختر نوزادم 10 ساله شده بود

15 تیر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آزاده و جانباز محسن عباسپور مسكين در اولين سال جنگ و در منطقه كله قندي ميمك به اسارت در مي‌آيد.

او به لحاظ يك دهه حضور در اردوگاه‌هاي ارتش بعث عراق، خاطرات و واگويه‌هاي بسياري از اين دوران 10 سال اسارت دارد كه در ساعتي گفت‌وگو با او سعي كرده‌ايم با اندكي از خاطرات و مرارت‌هاي اسارتش آشنا شويم. نكته جالب در خصوص عباسپور اين است كه هنگام اسارت او صاحب نوزادي شده بود كه پس از آزادي، او را دختري 10 ساله يافته بود.

چطور شد كه به اسارت درآمديد؟

سال59 به عنوان سرباز به جبهه اعزام شدم. درمنطقه كله قندي ميمك بودم. اين منطقه معروف است و بلندي‌هايش تا سطح زمين بيش از هزار متر فاصله دارد. هروقت ايران اين منطقه را مي‌گرفت عراق در تيررس بود وبالعكس. لذا از نظر استراتژيك منطقه مهمي به شمار مي‌رفت. من در آنجا ديده‌بان بودم. يك‌بار كه دشمن در منطقه پاتك زده بود، تعدادي از بچه‌ها شهيد شدند و حدود 12 نفر اسير شديم. يكي از بچه‌ها كه در اين منطقه اسيرشد اهل ساوه بود. به او عمو مي‌گفتيم و خيلي هم شوخ طبع بود. در جريان حمله تركشي به بالاي پايش خورد كه خون‌ريزي شديدي داشت. در آخرين لحظات، سرش روي پاي من بود. عراقي‌ها كه آمدند هنوز سر عمو روي پايم بود كه وقتي ديدم بچه‌ها را به صف كرده‌اند مجبور شدم سرش را روي زمين بگذارم و در صف اسرا قرار گيرم.

‌ و از آنجا دوران 10 ساله اسارت‌تان شروع شد؟ سربازان دشمن چه رفتاري با شما داشتند؟

ما را كه به داخل خاك عراق فرستادند، از 13 بهمن تا 27 بهمن 59 در فاصله دو هفته‌اي بازجويي‌هاي زيادي كردند و ما را به استخبارات مي‌بردند. هرچه به بغداد نزديك مي‌شديم شدت شكنجه‌ها بيشتر مي‌شد. قبل از انتقال به اردوگاه موصل در فضاي بسيار نمور و تاريكي كه معروف به شپشخانه بود نگهداري‌مان مي‌كردند. هر كدام از اسراي ايراني به محض ورود به آنجا شپش مي‌گرفتند. لباس‌هاي كاموايي داشتيم كه شپش‌ها در لباس زمستانه‌مان لانه مي‌كردند و عراقي‌ها نيز توجه به بهداشت اسرا نداشتند. غروب 27 بهمن ماه ما را داخل قطار باربري كردند. قطارهايي كه بار را حمل مي‌كردند، اسرا را داخل آن كردند. تا صبح در تاريكي بوديم و صبح به موصل رسيديم. در موصل بچه‌ها را داخل اتوبوس كردند و سربازان مسلح بالاي سرمان بودند. ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند. تا آنجا هنوز لباس و پوتين‌هاي ايراني تن‌مان بود. حتي يكي از اسرا كه خون زيادي از او رفته بود، هنوز آثار خونش خشك شده بود. داخل اردوگاه كه شديم افسرشان به وسيله يك مترجم ايراني گفت: اينجا عراق است هرچه مي‌گوييم بايد انجام دهيد. اگر انجام ندهيد اذيت مي‌شويد و ما را بين اسرا تقسيم كردند، سرمان را تراشيدند و لباس عراقي تن‌مان كردند.

از همان ابتداي كار چه كمبود يا سختي‌هايي بيشتر در نظر‌تان جلوه مي‌كرد؟

به نظرمان مي‌رسيد كه عراقي‌ها با محصولات شوينده آشنايي نداشتند! يك روز ما را بردند سالن غذاخوري. خودشان اول در ظرف غذا خوردند و همان ظرف‌ها را به ما دادند. مانده بوديم ظرف دهان زده‌شان را چطور استفاده كنيم. صليب سرخ كه آمد كارت صادر كردند و شناسنامه‌دار شديم و يكسري صحبت‌ها كه مشكلات بود را گفتيم از جمله نظافت و بهداشت. از صليب سرخ‌‌ها خواستيم قرآن به ما بدهند. غذا در يك سال اول اسارت سيرمان نمي‌كرد و بعضي‌ها ايثار مي‌كردند و كمتر غذا مي‌خوردند. معمولاً اسراي جديد كه از اردوگاه ديگر به اردوگاه جديد مي‌آمدند، آنها زهرچشم مي‌گرفتند و كتك مي‌زدند. با تونل وحشت تنبيه مي‌كردند و همان طور هم آمار مي‌گرفتند كه اسيري كه وارد اردوگاه شد بداند ايراني است و اسير. شكنجه كردن طبق قانون صليب سرخ نبود ولي عراقي‌ها اسرارا با كابل مي‌زدند و اسرا مجروح مي‌شدند و وقتي وارد اردوگاه مي‌شديم در ديوارهاي ورودي شعارهاي تند و ركيك عليه ايراني‌ها نوشته بودند.

ظاهراً شما خانم معصومه آباد را هم در اسارت ديده بوديد؟

اسراي خانم نيز در زمان اسارت بودند. اما ما آنها را نمي‌ديديم. فقط يك‌بار در عرض 5 دقيقه چهار اسير بانوي ايراني را ديديم. با ديدن‌شان دلمان خيلي گرفت و به ياد واقعه كربلا و حضرت زينب(س) افتاديم. يكي از آن اسرا خانم معصومه آباد بود.

‌جانبازي‌تان هم در دوران اسارت رقم خورد؟

من جانباز50 درصد هستم. به خاطر سنوات اسارت، كميسيون پزشكي ما را تحت پوشش قرار داد و مشخص شد كه از نظر شنوايي گوش، دندان‌ها، اعصاب و… به دليل شكنجه و فشار روحي دچار عوارض متعددي شده‌ام. بنابر اين تشخيص داده شد كه جانباز 50 درصد هستم.

گويا زمان اسارت به كربلا مشرف شديد؟

سال65 داخل اردوگاه 900 نفري مسئول پخش چايي بودم. دشداشه عربي تنم بود كه يك سرباز عراقي گفت بيا بيرون. دو نفر ديگر را هم صدا زدند و ما را به آشپزخانه بردند. داخل آشپزخانه بوديم كه آقاي ابوترابي گفت امام حسين شما را طلبيده و به كربلا مي‌رويد. حدوداً ساعت يك شب بود كه چشم‌هايمان را بستند و از منطقه دژباني خارجمان كردند. كمي در راه بوديم تا اينكه دست و چشم‌مان را باز كردند و جلوتر كه رفتيم حرم امام حسين(ع) و ابوالفضل (ع)را ديديم. بين‌الحرمين الان با سال 65 قابل مقايسه نيست. به امام حسين(ع) گفتم من كجا و اينجا كجا؟ چرا من بايد مي‌آمدم. اين همه جوانان سوختند و شهيد شدند چرا من انتخاب شدم؟ يك ربع براي زيارت وقت دادند. بعد با اسكورت عراقي‌ها رفتيم حرم حضرت عباس(ع) و زيارتنامه خوانديم و بعد غروب دوباره به اردوگاه برمان گرداندند. در اواخر اسارت هم گروهي ما را به زيارت بردند.

رحلت حضرت امام از مهم‌ترين اتفاقاتي بود كه اغلب اسرا خاطرات خاصي از آن دارند، شما چطور از رحلت ايشان مطلع شديد؟

رحلت امام را راديو عراق اعلام كرد و تمام اردوگاه يكسره گريه و ماتم شد. همان ايام عكس امام را يكي از بچه‌ها نقاشي كرد و هر كسي مداحي و گريه مي‌كرد. غم و حزن عجيبي در اردوگاه حاكم شده بود. طوري كه يكسري از سربازان عراقي متأثر شدند و كمتر با ما كار داشتند. تلويزيون عراق فيلم‌هاي خارجي مي‌گذاشتند و با اين تصاوير مي‌خواستند ذهن اسرا را منحرف كنند.

در مدت اسارت از خانواده‌تان خبر داشتيد؟

سالي يك‌بار به آنها نامه مي‌نوشتم و در اين مدت عكس خانواده‌ام هم به دستم رسيد و ارتباط ما در همين حد ارسال نامه بود.

‌ كدام خاطره اسارت هنوز هم آزارتان مي‌دهد؟

بعثي‌ها از هر فرصتي براي تحقير ما استفاده مي‌كردند. مثلاً وقتي افسر نگهبان سوت را دست بچه‌اش مي‌داد، اسرا موظف بودند با سوت آن بچه به صف بايستند. يا افسري بود كه موقع قدم زدن به پشت پاي بچه‌ها مي‌زد. مي‌گفت اينجا ميدان من است قدم نزنيد. يك‌بار سر بلوك زني در اردوگاه با عراقي‌ها درگير شديم. سه ماه درهاي آسايشگاه‌ها بسته شد و هر روز ما را با كابل مي‌زدند و شكنجه مي‌دادند. در طول سه ماه به بچه‌ها خيلي سخت گذشت تا اينكه حاج آقا ابوترابي از اردوگاه ديگري به اردوگاه ما آمدند و به حرف ايشان با بلوك زني موافقت كرديم اما با هر بلوك‌زني يك صلوات براي حضرت امام مي‌فرستاديم. عراقي‌ها وقتي ديدند صلوات‌هاي ما زياد شد، بلوك‌زني را تعطيل كردند.

لحظه آزادي چطور بود و چه مراحلي را طي كرديد؟

ما جزو گروه چهارم تبادل اسرا بوديم. بعدازظهري ما را از اردوگاه وارد اتوبوس كردند و از بغداد ما را به مرز خسروي بردند. صليب سرخي‌ها بودند و يكي يكي اسم‌ها را مي‌خواندند. مي‌گفتند اگر مي‌خواهيد پناهنده شويد اين طرف و اگر به ايران مي‌رويد قرآن بگيريد. روي اتوبوس نوشته بود السلام عليك يا روح الله. دوباره فوت امام براي ما تازه شد. گروه اول به ديدار مقام معظم رهبري رفتيم و بعد سوار هواپيماي 330شديم و به اصفهان رفتيم و دو روز قرنطينه بوديم تا از نظر بيماري چك شويم. بعد با هواپيما به ساري آمديم. بيشتر خانواده‌ها به استقبال عزيزانشان آمدند. همه رفتند جز من و دوستم احمد پاك دين اميركلايي كه خانواده‌هايمان نيامده بودند. ما دونفر را به هلال احمر بابل آوردند و به خانه بردند. اهالي محل جمع شده بودند. من دخترم را تنها از طريق عكس ديده بودم و او حالا 10ساله شده بود. به من گفتند اين دختر توست. انگار كه چشم باز كرده‌ام و يكهو دخترم 10 ساله شده بود. بعد خواهر و خاله‌ام را ديدم. مادرم در فراغم از دنيا رفته بود وخواهرزاده‌ام شهيد شده بود. همه مردم دنبال اين بودند بعد از 10سال كه دخترم را مي‌بينم چه مي‌شود. همه يكصدا گريه مي‌كردند و فضا خيلي معنوي شده بود.

 


منبع : روزنامه جوان

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید جلال نوبهار

15 تیر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خدایا! خود شاهدی که همیشه آرزو داشتم در بستر و در ذلت جان ندهم، بلکه همواره از تو تمنا داشتم که جانم و خونم را که متعلق به خودت بود، در راه خودت فدا سازم، اگر در این مدت عمر نتوانستم رسالتی را که بر دوشش نهاده بودی پاسداری نمایم مرا ببخش.

بسم الله الرحمن الرحیم

یا مولای، انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی

سلام و درود وافر خداوند سبحان به محضر مقدس ولی عصر(عج) و نایب حق آن حضرت امام خمینی؛ درود خداوند نثار ارواح پاک و مطهر شهدای اسلام. امید است خداوند تبارک و تعالی این توفیق را به همه امت حرب الله، مسلمان و خداجوی کشورمان عنایت بفرماید تا از ارزش های متعالی اسلام، دفاع و نقش ارزنده ای در تداوم نهضت اسلامیمان داشته باشیم. اما حقیر با آگاهی تمام و ایمانی راسخ به وحدانیت خداوند متعال اعتراف می کنم و شهادت می دهم که محمد(ص) فرستاده اوست؛ هم چنین اعتراف می کنم راهی را که انتخاب نموده ام از روی فهم و شعور و معرفت خویش بوده و این راه را به عنوان یک تکلیف اسلامی پیوسته بر دوش خود احساس می نمودم، اکنون که خداوند به من توفیق عطا فرموده و در این مسیر قرار گرفته ام از خدا می خواهم نصرت و یاریم دهد تا با قدرت هر چه تمام در مقابل دشمنان دینم ستیز کنم و آن گاه خداوند اگر لایق بداند خونم را آن چنان مظلوم وار بریزد که فردا در مقابل بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا مادر حسین(ع) مادر زینب کبری(س) رو سیاه نباشم.

خدایا! خود شاهدی مه همیشه آرزو داشتم در بستر و در ذلت جان ندهم، بلکه همواره از تو تمنا داشتم که جانم و خونم را که متعلق به خودت بود، در راه خودت فدا سازم، اگر در این مدت عمر نتوانستم رسالتی را که بر دوشش نهاده بودی پاسداری نمایم مرا ببخش.

پروردگارا اعتراف می کنم که نتوانستم بنده خوبی برایت باشم.

پروردگارا! عنایتی کن تا بتوانم جبران گذشته را بنمایم، هر چند اکنون که به درگاهت خواهم آمد چیزی ندارم، هر چه بود و هر چه هست از آن توست. خدایا! مرا ببخش و مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده.

و اما سخنی دارم با پدرم، آن که در تمامی زندگی و عمر خویش تلاش نمود تا من به جایی برسم.

پدر! امید است مرا ببخشی ، من نتوانستم در طول این مدت زحماتت را جبران کنم؛ اما پدر یاد داری آن زمانی که مرا با کلام خدا و دعای علی(ع) …دادی؟ امیدوارم با انتخاب راهم توانسته باشم زحماتت را جبران کرده باشم.

اما مادرم! تو بودی که با شیر پاک خود مرا بزرگ نمودی و تربیت کردی؛ پیوسته برای رسیدنم به سعادت تلاش نمودی. اکنون می خواهم از مرگم ناراحت نباشی، اگر می خواهی گریه کنی برای فاطمه زهرا و زینب کبری گریه کن. برای علی اکبر حسین(ع) گریه و زاری کن.

مادر! مگر خودت نبودی که مرا با نام حسین(ع) آشنا ساختی؟ اکنون از من مخواه که دست از دامن این محبان خدا بردارم.

مادر! من مظلومیت حضرت محمد مصطفی (ص) را در آن گاه که بر پیشانی مبارک آن حضرت سنگ زدند در سینه دارم.

مادر! من مظلومیت علی مرتضی(ع) را در سینه دارم، من مظلومیت حسین(ع) و یارانش را در سینه دارم.

مادر! من نمی توانم مظلومیت زینب(س) را در سینه خود جای ندهم، آنگاه که تو ای دختر علی مرتضی در کوچه ها و پس کوچه ها و خرابه های شام بلند می شد، اگر می خواهی عزادار باشی برای خاندان عصمت و طهارت عزادار باش، در مراسم عزاداری و سوگواریم مصیبت فاطمه زهرا و زینب کبری بخوانید و اما سخنی با همسرم! امیدوارم که مرا ببخشید که همسر خوبی برای شما نبودم.

امیدوارم که خدا شما را عاقبت به خیر کند. اگر خداوند فرزندی به ما عطا نمود نامش را هر چه دوست داشتی بگذار، و او را به روش صحیح تربیت نما.

و سخنی دارم با خواهران و برادرانم امیدوارم که آنها هم مرا ببخشند من به جرأت می گویم که برادر خوبی برایتان نبودم، امیدوارم که آنها برایم دعا کنند که خداوند از من راضی باشد.

در خاتمه از پدرم می خواهم که اعلام بدارند کلیه کسانی که احیانا نسبت به من بدهکارند، یا من به آنها بدهکارم مراجعه نمایند، دفتری در مغازه هست شاید بعضی از آنها در دفتر نوشته شده باشد و بعضی نوشته نشده باشد، هر قدر که آنها اظهار نظر کردند از مالم برداشته شود و تحت اختیار آنها گذاشته شود، بعد از این کار اگر مالی باقی ماند یک سوم آن را که متعلق به خودم هست برایم نماز و روزه بگیرند و بقیه طبق موازین اسلامی بین وراث تقسیم شود.

اگر در توان برادران و دوستان و نزدیکان بود مغازه را اداره کنند، در غیر ا ین صورت هر طور که خود صلاح می دانید کار کنید.

از کلیه دوستان و آشنایان و نزدیکان، برادارنی که مرتب مزاحمشان می شدم و ایجاد دردسر می کردم عذر خواهی می کنم، آنها هم دعا کنند که خداوند مرا ببخشد.

در پایان چقدر دلم می خواهد با امام خود سخن بگویم:

اماما: خداوند این توفیق را به من عنایت کرد و به امت حزب الله عنایت کرد که تو رهبر آنها باشی.

خدایا! شنیده ایم آن زمانی که حربن ریاحی به شهادت می رسد حسین(ع) واسطه می شود بین حر و خدا.

اماما! از تو تمنا دارم واسطه شوی بین من و حسین(ع) و حسین واسطه شود بین من و خدا و برایم دعا کنی که مرگم شهادت در راه خدا باشد.

ان شاء الله که خداوند به تمامی خانواده های شهدا، اسرا و مفقودین صبر جزیل عنایت بفرماید.

امیدوارم که پرچم«لا اله الا الله» به دست توانای پیر جماران در دست مهدی (عج) قرار بگیرد.

«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»

نامه- خدمت برادران عاشق شهادت

بخشی از یکی از نامه های شهید جلال نوبهار از جبهه جنوب(منطقه شیخ خزعلی) به گروهی از دوستانش:

امیدوارم سلام ما را بپذیرید و برایمان دعا کنید اینک که در این دانشگاه قرار گرفته ایم رو سپید بیرون بیاییم.برادران! نمی دانم شما از این دانشگاه باخیرید یا نه؟ نمی دانم شما از استادان این دانشگاه اطلاع دارید یا نه؟ اینجا دانشگاهی است که استادانش تشکیل شده از: مقدادها، سلمان ها، ابوذرها و حنظله ها…

انسان چقدر باید تأسف بخورد و پشیمان باشد از اینکه در چنین دانشگاهی روفوزه شود و یا احیاناً با معدل کم بیرون آید. برادرانم! شما خوب می دانید اگر انسان در چنین دانشگاهی قرار بگیرد و عوض نشود، فردا در مقابل الله چه می تواند بگوید؟ چه قدر حیف است انسان در چنین حالی باشد و همه عمرش به یاد الله نباشد، در حالی که می تواند در تمام لحظه ها عظمت خدا را ببیند.

جلال نوبهار: اخلاص، خدمت تمام برادران عاشق شهادت دارد.

درباره شهید

سردار شهید جلال نوبهار

فرزند:برات

متولد:01/01/1338

محل تولد: کازرون

تاریخ شهادت:20/01/1366

محل شهادت:شلمچه

محل دفن:کازرون گلستان شهدا (سید محمد نوربخش)

زندگینامه سردار شهید جلال نوبهار

شهید جلال نوبهار فرزند سقای پیر میدان جنگ در هشت سال دفاع مقدس حاج برات نوبهار معروف به عمو برات در سال 1338 در خانواده ای مذهبی در شهر کازرون دیده به جهان گشود.

همزمان با اوجگیری شعله های انقلاب شهید که از قبل خود را آماده کرده بود به امواج خروشان مردم پیوست و به حق از معدود افرادی در سطح شهر بود که سهم مؤثری در پیشبرد انقلاب در این شهرستان داشت همزمان با شروع اعتصابات فعالیتهای انقلابی خویش را با پخش اعلامیه و نوارهای امام ترتیب دادن جلسات، تدارک و کمک به انقلابیون و شرکت در راهپیمائی ها دو چندان نمود.

او به هنرهای نمایشی و سینما علاقۀ شدید داشت و این علاقه باعث شد تا همگام با هنرمندان شهر نمایشهای متنوعی را به روی صحنه آورد نمایشهایی همچون فریاد برزخ، خون سبز، آن شصت نفر آن شصت هزار، قلعه، زلزله و …. که خود شهید در نوشتن نمایشنامه و شخصیتهای مؤثر و اول نقش مهمی داشت. آنها از طریق درآمد حاصل از سینما مخفیانه خانه های افراد محروم شهر را شناسایی و بازسازی و تعمیر می نمودند. جلال شیدای امام بود و بر صراط مستقیم امام حرکت می کرد در مسائل سیاسی و اجتماعی بسیار ظریف و دقیق که با فرقان ولایت همواره با تیزبینی خاصی در کشاکش جریانات تاریخ انقلاب حق را از باطل تمیز می داد و حرکت می کرد. جلال سالک طریق الی الله بود و راه خدا در میان مردم طی می کرد و همان بعد که پس از امتحانات سخت و مرارتهای بیشمار سربلند از بوتۀ آزمایش کشتی وجود خویش را به ساحل عند ربهم رساند آری هر چه از تاریخ جنگ می گذشت جلال بی تاب تر می شد تا اینکه بر شهادت بهترین دوستانش به نظاره نشسته بود و در حسرت رسیدن به آنها می سوخت او که اینک پس از تجربیات فراوان مسئولیت جانشینی گردان خط شکن ثارالله را عهده دار بود شجاعانه (خالصانه) کشتی- شکنان فجر آفرین را در امواج طوفانی عملیات به ساحل پیروزی هدایت می کرد تا به ثمره آن کم کم می رفت مرد یک عمر تلاش و مجاهده در راه حق را دریافت نماید.

سرانجام در تاریخ 18/1/66 در عملیات کربلای هشت در حالیکه از اعماق قلبش نام مقدس جلال خداوند را فریاد می کرد سر پر سودایش را به تیر خصم سپرد و عقاب تیز پرواز، روحش به ملکوت اعلی پر کشید.

عکس

 

منبع : فاتحان

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید علی اکبر مقیمی

15 تیر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خواست خداوندى اين است كه بالاخره مسلمانان و مستضعفان جهان حاكم شوند . پس چرا ما مسلمانان دست روى دست بگذاريم تا اين جنايتكار ان سرنوشت بيش از يك ميليارد مسلمان دنيا را تعيين كنند بپاخيزيد و مبارزه را شروع كنيد كه وعده الهى حتمى است .

فرازی از وصیت نامه شهید مقیمی

1. پس از حمد و ثناى پروردگار و طول عمر امام عزيزمان امام خمينى روحى فدا و پيروزى رزمندگان اسلام بر كفر صدامى و جنايتكاران شرق و غرب هم اكنون اين توفيق از طرف خداوند سبحان به اين حقير رسيده است كه در جبهه هاى نبرد حق عليه ظلمت حضور يابم تا به وظيفه خود يعنى حراست از اسلام و يارى آن بكوشم.
2. از خداوند اين توفيق را مى خواهم گناهان مرا بيامرزد و ما را از خواهان و مقبولان درگاه خودش قرار دهد و ما را به هدفى كه رسيدن به معبود خود است برساند. انشاءالله .
3. جنايت كاران شرق و غرب خيال كرده اند كه با شهادت بهترين عزيزانمان، مردم مبارز ايران و مسلمانان جهان دست از مبارزه برمى دارند و مبارزه با كفر را به پايان مى رسانند. هر گزبه اين آرزو دست نخواهند یافت.
4. ملت مسلمان ايران به ارزش ها پايدار باشند تا موقعي كه ظلم و جور در دنيا روا است مبارزه كنند و مستضعفين جهان را از چنگال آنان برهانند.
5. خواست خداوندى اين است كه بالاخره مسلمانان و مستضعفان جهان حاكم شوند . پس چرا ما مسلمانان دست روى دست بگذاريم تا اين جنايتكار ان سرنوشت بيش از يك ميليارد مسلمان دنيا را تعيين كنند بپاخيزيد و مبارزه را شروع كنيد كه وعده الهى حتمى است .
6. پدر و مادر عزيزم اميدوارم خداوند به شما اجرى عظيم عطا نمايد زيرا شما بوديد كه مرا از هرگونه خطا و بدى رهانيديد و مرا طورى بوجود آوريد كه بتوانيد در جامعه سر بلند باشيد.
7. همسرم از شما مى خواهم صبر را هم چون زينب كبرى پيشه خود سازيد زيرا صبر خودش يك جهاد با نفس است و از شما مى خواهم از فرزندانم سعيد و وحيد خوب نگهدارى كنيد و به آنها بگوييد كه پدرت در راه خدا جهاد كرد و به شهادت رسيد و او را هرچه بيشتر به دين اسلام تشويق كن.
8. برادران عزيزم و اى هم سنگرانم از شما مى خواهم بعد از من ادامه دهنده راهم باشيد و اسلحه اى كه از دستم افتاد شما برداريد.
9. از مردم شهيد پرور مى خواهم يك پارچگى و وحدت خود را حفظ كنند.
10. از شما مى خواهم سنگر مسجد و نماز جمعه را خالى نكنيد.
11. هميشه در خط روحانيت باشيد كه روحانيت بودند كه مارا ازمنجلاب بدى ها و رذالت ها رها كردند .

عکس

 

درباره شهید

نام: علی اکبر مقیمی
تاريخ‌تولد : 1340/1/1
تاريخ شهادت : 1366/12/12

منبع : فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 1098
  • 1099
  • 1100
  • ...
  • 1101
  • ...
  • 1102
  • 1103
  • 1104
  • ...
  • 1105
  • ...
  • 1106
  • 1107
  • 1108
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 513
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس