محل دفن من در قبرستان ججين مابين شهدا بالخصوص برادران شهيد وحدانى (ايرج) و محمد حميدكريمى باشد.
بسم الله الرحمن الرحيم
«اللهم فاطر السموات و الارض عالم الغيب و الشهاده الرحمن الرحيم. اللهم انى اعهد اليك فى دار الدنيا انى اشهد ان لا اله الا انت وحدك لا شريك لك و ان محمدا صلى الله عليه و آله عدلك و رسولك و ان الجنه حق و النار حق و ان البعث حق و الحساب حق و القبله و الميزان حق و ان القرآن كما انزلت و انك انت الحق المبين جزى الله محمدا صلى الله عليه و آله خيرالجزاء و حيا الله محمدا و آل محمد بالسلام. اللهم يا عدتى عند كربتى و يا صاحبى عند شدتى و يا وليى فى نعمتى الهى و آله آبائى لا تكلنى الى نفسى طرفه عين فانك ان تكلنى الى نفسى كنت اقرب من الشر و ابعد من الخير و آنس فى القبر وحشتى و اجعل لى عهدا يوم القاك منشورا.» (باب 3 حديث 1)
عليهذا توفيقات ربانى شامل حال اين جانب جمال اسدى داراى شناسنامه شماره 93324 صادر از اردبيل فرزند ناصر ساكن اردبيل شده كه به وحدانيت الهى و نبوت جميع انبيا و خاتميت حضرت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و ولايت و عصمت ائمه و حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهم اجمعين و بكليه عقايد اسلامى اصولا و فروعا اقرار و در حال صحت و اختيار من دون الاكراه و الاجبار در حالتى كه تمامى اقارير شرعيه از من مضى و نافذ بود وصيت نموده و وصى خود قرار دادم مادر بزرگوارم را كه با نظارت برادر عزيزم جمشيد به وصيت هاى من كه در اين اوراق به شرح رفته است عمل نمايد:
اولا محل دفن من در قبرستان ججين مابين شهدا بالخصوص برادران شهيد وحدانى (ايرج) و محمد حميدكريمى باشد. دوما: نماز وحشت خوانده شود. سوما تجهيز و تعزيه دارى حقير بسيار ساده و در ضمن دشمن شكن باشد و رابعا نماز و روزه استيجارى بجا آوريد و خامسا خمس و زكات و كفارات را بنحو احسن بپردازيد .
در آخر آرزومندم كه مطيع و فرمانبر از امام خمينى نايب امام حجت باشيد و در طول زندگانيتان تنها خدا پرستش و قرآن خوان و عمل كننده به دستورات قرآن باشيد و در ضمن حلاليت بطلبيد. از طرف من از جميع فاميل و از جميع دوستان و خلاصه قابل توضيح دانستم كه تمامى حق پدرى خود را به مادر بزرگوارم مى بخشم و همه كتابهاى خود را كه چه در گنجه كمد و ميز مطالعه ام است همگى را به علت مربوط بودن به رشته ساختمان به كتابخانه هنرستان شيخ بهايى بدهيد و تا حال حاضر طلب من از مهندس رضوانپور همكارم در دفتر فنى مى باشد كه در صورت داشتن و قادر به پرداختن بودنش بطلبيد و به حساب 100 امام بپردازيد و تا حال حاضر بدهى به كسى ندارم و اگر داشته ام و خودم يادم رفته بعد از فوتم از مال (حق پدريم) بپردازيد.
در آخر دست مادر بزرگوارم و پدرم كه در آخر زندگانيم مرا بسيار رنجاند و برادر بزرگوارم و خواهر عزيز و گرامى را با همه محبتهاى قلبى مى بوسم و خواهشمندم حلالم كنيد تا در دنياى آخرت حداقل شاد باشم و در ضمن از برادران همسنگرم كه با هم بوده ايم و هم از برادران عزيزم كه در پشت جبهه با هم رفيق بوديم حلاليت طلبيده و خواهشمندم ادامه دهنده خون پاك شهدا باشيد.
درباره شهید
نام : جمال نام خانوادگی : اسدي نيارق
فرزند : امیر تاریخ تولد : 1345/12/15
محل تولد: اردبیل رشته تحصیلی : نقشه کشی ساختمان
نام دانشگاه : ـــــــــــــــ
تاریخ شهادت : 1364/11/22 محل شهادت : اروندرود (عملیات والفجر 8 )
زندگینامه مهندس شهید جمال اسدی نیارق
شهيد جمال اسدي نيارق در تاريخ 1345/12/15 و در شهر اردبيل بعد از تولد دو فرزند و به عنوان سومين فرزند خانواده به دنيا آمد.
دراين دوران (دوران تولد شهيد) پدر شهيد، يکي از بهترين معماران بود و از وضع اقتصادي بهتري برخوردار بودند. شهيدجمال اسدي دوران خردسالي خود را در خانه و همراه خواهرش سپري کرد. شهيد جمال خيلي جسور بوده و حرفهايش را راحت به زبان مي آورده. شهيد راديوي کوچکي داشت که اغلب با آن بازي مي کرد. شهيد بيشتر به کارهاي بنايي و ساختماني علاقه داشت و با پدر به سر ساختمان مي رفت و کار مي کرد.
در دوران کودکي خانواده شهيد به منزل ديگري نقل مکان مي کنند. شهيد جمال دوران ابتدايي خود را در دبستان آموزگار سپري کرده و اولين روز را به اتفاق پدر به مدرسه رفته است. شهيدجمال تکاليف خود را به خوبي و سر وقت انجام مي داد. در اين زمان جمال با آقايان فريد طايفي و يوسف نعمت الهي دوست بود.
يکي ديگر از دوستان شهيد و البته دوست صميمي شهيد جمال آقاي شاپور اسدي بود که اکثر مواقع با هم بودند. در اوقات فراغت نيز شهيد به سر ساختمان هايي که پدرش کار مي کرد مي رفته و کمک مي کرده.
برادر شهيد مي گويد: روزي به اتفاق جمال به سر ساختماني که پدرم کار مي کرد رفته بوديم و به کارگران نگاه مي کرديم که ناگهان طناب قرقره پاره شد و سطل (خدا رحم کرد که خالي بود) به سر جمال افتاد و چون سطل فلزي بود و لبه آن تيز بود سر جمال را شکاف داد و خون زيادي از سرش جاري شد.
من درحالت شوخي به دائيم که آن موقع درآن جا بود گفتم که جمال مرد و تا شهيد جمال اين را شنيد گفت من که مرده ام پس چرا سر پاهستم و خود را به زمين انداخت و بعد از چند لحظه به ما که در حال خنده بوديم گفت: من که مرده ام لااقل شما کاري کنيد و مرا به جايي برسانيد اگر پدر من را اينگونه ببيند خودش را مي کشد.
سپس خودش از روي زمين بلند شد و آن روز خاطره اي که هر چند تلخ ولي با شوخي همراه بود.
روزها سپري شد و شهيد جمال اسدي دوره راهنمايي تحصيل خود را در سال 1359-1357 در دبستان شهيد اعيادي گذراند و بعد از اتمام دوره راهنمايي، براي گذراندن دوران دبيرستان به دبيرستان فني و حرفه اي شيخ بهايي در سال 1360 رفت و در سال 1364 اين دوره را نيز گذرانده و موفق به اخذ ديپلم شد.
شهيد دوران راهنمايي و دبيرستان خود را به خوبي و با نمره هاي خوب و بالاي 15 گذرانده و قبول شده بود.
شهيد به غير از تحصيل در دفتر مهندس رضوانپور مشغول به کار نقشه کشي بود و يا به کارهاي ساختماني که خود قبول مي کرد مي پرداخت. شهيد بيشتر مواقع به فکر فرو مي رفت و شبها در اتاق خود به نوار شجريان گوش مي داد و گريه مي کرد. شهيد جمال علاقه فراواني به کوهنوردي داشت.
شبها تا ديروقت کتابهاي زيادي در موضوعهاي متنوعي مطالعه مي کرد و به اتفاق آقاي شفائي مهر به پايگاه مسجد مي رفت و فعاليت مي کرد.
مادر شهيد مي گويد: ماه محرم که مي آمد جمال به مسجد مي رفت و هر وقت که از مسجد و عزاداري بر مي گشت سينه هاي کبود شده خود را نشان مي داد و من هم مي گفتم پسرم قربان امام حسين (ع) و يارانش باشد.
شهيد جمال بيشتر با خواهرش که هم سن و سال بودند هم صحبت مي شد.
شهيد کارهاي خانه را خوب بلد نبود به طوري که يکي از دوستانش را پس از برگشتن از کار به خانه آورده بود و براي او غذا درست کرده بود (البته نيمرو) که به شکل يک تخته درآورده بود و برادرش آقاي جمشيد اسدي او را مسخره کرده و گفته بود که به من مي گفتي تا برايتان چيزي درست مي کردم.
رابطه شهيد با ديگران نيز از روي مهر ومحبت بود. چنانچه برادر شهيد مي گويد: پس از شهادت جمال فردي به خانه ما آمده بود و گريه مي کرد و مي گفت که اي مهندس اي بدقول.
پسرم تو که به من قول دادي خانه ام را بسازي، برايم سيمان و آهن خريدي و گفتي که به مرخصي مي روم و بر مي گردم.
و بعداً از سخنانش فهميديم که آن مرد بي بضاعت بوده و شهيدجمال نه تنها خانه او بلکه خانه چند نفر ديگر را هم درست کرده بود. شهيد جمال احترام خاصي به خانواده و والدين خود مي گذاشت و بيشتر از همه مادرش را دوست داشت.
شهيد جمال اسدي در پايگاه مسجد سلطان آبادخيلي فعاليت داشت و مي توان گفت که همه کاره بود.
در آنجا گروه سرود ترتيب مي داد و نهج البلاغه براي بچه هاي کوچکتر مي خواند و علاوه بر آن به تدريس قرآن نيز در پايگاه مي پرداخت.
وي امام خميني را بسيار دوست مي داشت و چنانچه به فرمان امام نيز اعتقاد داشت که وظيفه هر مسلمان ايراني است که از خاک و ميهن خود دفاع کند و به همين خاطر تحصيلات عاليه دانشگاهي را به خاطر دفاع از ارزشها ترک کرد.
برادر شهيد آقاي جمشيد اسدي مي گويد: جمال تقريباً 16 سال داشت. روزي ماشين جيپ پدرم را که براي ناهار به منزل آمده بود يواشکي بر مي دارد و در کوچه ها مي راند.
ناگهاني کنترل ماشين از دستش خارج مي شود و با سرعت ماشين را به ديوار مي کوبد و ديوار ريخته و با ماشين به حياط خانه اي وارد شده بود. آقاي جمشيد اسدي مي گويد: جمال به من مي گفت: داداش با ماشين که وارد حياط شدم همگي اهل خانه در ايوان نشسته و آبگوشت مي خوردند به يکباره همه ترسيدند و پدر خانواده مرا شناخت و دستم را گرفت و به پيش پدرم که در منزل خوابيده بود آورد.
پدرم سراسيمه پرسيد چه شده؟ ماجرا را گفتم. پدر مرا در حال لرزيدن ديد چيزي نگفت و من هم گفتم پدر قلکم را مي دهم تا خسارت ديوار را بدهي.
در سال 1364، شهيد جمال اسدي در رشته مهندسي نقشه کشي ساختمان از دانشگاه آزاد اسلامي قبول شد.
در اين دوران با آقايان يوسف نعمت الهي (که مي خواستند باهم شرکت تجاري تاسيس کنند) و محمد نصيرپور (که هم دانشگاهي بودند) و آقاي بابلاني (که با هم به جبهه رفتند) دوست صميمي بود. اوقات فراغت خود را بيشتر با پدر به کار معماري مي پرداخت و به ساختمان هاي در حال ساخت مي رفت و سرکشي مي کرد و يا ساختمان هايي که خود کار معماري و ساخت آنها را قبول مي کرد مي رفت.
برادر شهيد مي گويد: جمال هميشه در برابر مشکلات و گرفتاريها صبور بود و هرگاه من در برابر ناملايمات روزگار زود عصبي مي شدم با من برخورد مي کرد و مي گفت: چرا زود از کوره در مي روي کمي صبور باش.
شهيد جمال آرزوي موفقيت در تحصيلات خود را داشت و از اين رو شبها تا دير وقت درس مي خواند و بزرگترين آرزويش اين بود که ساختمان چهل مرتبه بسازد به طوري که نقشه اش را هم کشيده بود. دوست داشت در آينده مهندس ساختمان بسيار موفقي باشد و کشفيات و موفقيات بسياري را در اين زمينه داشت.
شهيد در اين زمان دانشگاه رابه خاطر دفاع از ميهن اسلامي خود و فرمان اما (ره) ترک کرد و به همراه بسيج عازم جبهه حق عليه باطل شد. برادر شهيد مي گويد: تقريباً يک ماه قبل از به جبهه رفتن جمال بود.
در آن زمان شهيد جمال در دفتر مهندسي آقاي مهندس رضوانپور مشغول به کار بود و در مواقعي هم که آقاي مهندس نبود جمال کارهاي مهندسي را اعم از نقشه کشي و نظريه دادن انجام مي داد روزي بي حال به خانه آمد از او پرسيدم جمال چه خبر است چرا بي حالي جواب نداد و گفت: برادرم هم نمي گذارد تو حال خودم باشم و به اتاق خودش رفت. شب به اتاقش رفتم وديدم جمال گريه مي کند از او پرسيدم چه شده؟ گفت: در دفتر مهندسي بودم و به فکر رفته بودم در همين حال به خواب رفتم در خواب سيدي را ديدم که به من گفت: جوان چرا به فکر فرو رفتي گفتم آقا به فکر زندگي هستم گفت: آن رگ به شکل 7 در پيشانيت چيست گفتم شما از اولاد پيامبريد شما مي دانيد جواب داد: نشانه جوان مرگ بودنت است.
شهيدجمال در آن زمان رزمنده ها و شهدا و جببه را مي ديد و مي گفت: ميخواهم من هم به جبهه بروم و وقتي هم که من (برادر شهيد) اعتراض ميکردم مي گفت: ازمن کوچکترها مي روند چرا من به جبهه نروم و از ميهنم دفاع نکنم.
شهيدجمال اسدي در تاريخ 20/8/1362 براي اولين بار به جبهه اعزام شدند و بعد از 4 ماه حضور در جبهه در عمليات خيبر شيميايي شدند.
شهيد جمال از خط زيبايي برخوردار بود و در راهپيمايي ها و پشت جبهه و براي جبهه پلاکارد مي نوشت. خود جبهه هم که مي گفتند پلاکارد بنويس مي گفت: اينجا ديگر من يک در سرباز هستم
و براي جنگ آمده ام نه پلاکارد نويسي.
شهيدجمال هميشه به برادرش مي گفت: به کسي بدهي ندارم احياناً اگر هم يادم رفته باشد و کسي آمد و طلبش را خواست بدهيد. فقط از کساني که در نامه نوشته ام مقداري طلب دارم از آنها بگيريد و به حساب 100 امام واريز نمائيد.
آقاي اسدي برادر شهيد مي گويد:جمال در مقابل خانمها خيلي سر به زير بود و در همه حال شوخ طبع بود و اين شوخ طبعي او را بسيار دوست مي داشتم. هر يک از افراد خانواده را ناراحت مي ديد با شوخ طبعي هاي خود ناراحتي ها را برطرف ميکرد.
آقاي جبرائيل اکبر نسب همرزم شهيد مي گويد: من و شهيد اسدي در تاريخ دي ماه سال 1364 در پادگان هوايي اهواز با هم بوديم يک روز وقتي که من براي آوردن غذاي شام رفته بودم در راه تپه اي از شن بود زمين خوردم و شني به دستم (انگشت شصت) فرو رفت.
در راه بازگشت ديدم شهيد اسدي به طرفم مي آيد و وقتي دست زخمي و خوني مرا ديد از من پرسيد چه شده؟ گفتم به زمين خوردم و دستم زخمي شده است. به دستم نگاه کرد و شن را از دستم در آوردانگشت خونين مرا به دهان گرفت و خونش را مکيد و زماني که من علت اين کارش را پرسيدم گفت: اين نشانه بهشت است و من نيز از سخن شهيد اسدي همين طور بهت زده مانده بودم.
مادر شهيد جمال اسدي مي گفت: روزي که جمال براي مرخصي آمده بود و من در خانه حلوا پخته بودم جمال از من خواست تا براي رزمنده ها نيز حلوا بپزم بعد از چند روز که مي خواست برود به او گفتم پسرم چرا زود مي روي من براي رزمنده ها حلوا نپخته ام گفت مادر وقت تنگ است و بايد بروم بعد از خداحافظ به تهران و منزل دائيش رفته بود و از دائيش خواسته بود که مهماني ترتيب داده و همه فاميل را دعوت ناميد و چون دائيش او را بسيار دوست مي داشت مهماري بزرگي ترتيب داده بود سر سفره جمال بلند شده و گفته بود که دائي خيلي زحمت کشيده است واين مهماني را براي من ترتيب داده است اين مهماني جدائي من از شماست همه از حرف جمال بهت زده شده بودند و بعدها مي گفتند اين پسر مي دانسته که شهيد خواهد شد.
و براي همه يک لقمه گرفته بود و دائي لقمه اش را نگرفته بود و از جمال خواسته بود که به جبهه نرود چون جامعه به جوانان بااستعدادي مثل او نياز دارد ولي جمال قبول نکرده بود و از همه خداحافظي کرده بود.
آقاي جبرائيل اکبرنسب همرزم شهيد مي گفت شب قبل از عمليات بود خوابم نمي آيد تقريباً ساعت از نيمه هاي شب گذشته بود از چادرمان بيرون رفتم و در حال قدم زدن بودم که ديدم شهيد جمال اسدي نيز بيرون از چادر ايستاده و به فکر فرو رفته است جلو رفتم و تا مرا ديد خوشحال شد با هم کمي قدم زديم شهيد به چادرها نگاه مي کرد و به من نيز مي گفت به آنها نگاه کن فردا اينها را نخواهي ديد اين آخرين شب آنهاست بعضي از آنها شهيد خواهند شد گهگاه هم کفش هاي رزمنده ها را جفت مي کرد و اگر هم کفش کسي را مي شناخت با نامش مي گفت اين (آقاي فلاني) شهيد خواهد شد به جمال گفتم تو از کجا مي داني که شهيد خواهد شد مي گفت در خواب ديدم. به شهيد اسدي گفتم که ما چکار مي توانيم بکنيم مي گفت هيچ کاري از دستمان بر نمي آيد فقط مي توانيم دعا کنيم که خداوند ما را عاقبت به خير گرداند.
نيم ساعتي با هم بوديم و در آخر هم گفت که خودش شهيد خواهد شد و دفترچه اي به من داد و گفت قبل از شهادتم آن را نخوان هر وقت خبر شهادت مرا شنيدي آن را مي خواني سپس گفت کاش الان دروبين فيلم برداري بود و از اين لحاظت فيلم برداري مي کردند.
شهيد جمال اسدي براي بار دوم در تاريخ 15/8/64 به جبهه اعزام مي شود و بعد از 2 ماه و نيم حضور در جبهه و درتاريخ 22/11/1364 در منطه اروندرود و در عمليات والفجر 8 بر اثر اصابت گلوله به چشم و ترکش به پهلو به شهادت مي رسد جسد پاکش را در گلزار بهشت فاطمه استان اردبيل به خاک سپرده اند.
منبع: سایت فاتحان