فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ما هم دل داریم ( از خاطرات شهید کمیل صفری تبار )

20 مرداد 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم
جوان خوش چهره و مهربان ، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده
زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده …
این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا میکنیم
دیشب رفته بود آرایشگاه ؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود ،
با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه ؟! و از این حرفا

خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه ،
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم ، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و …
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده . ما هم دل داریم خوب تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید

ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت
صدای اذان داره میاد …
حي على خير العمل …
و مصطفى با خون خود وضو گرفت ه بود……

منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا 

برای شادی روح شهیدان صلوات

عکسس شهید

 نظر دهید »

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

20 مرداد 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت.
همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد.
حاضرم قسم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاقی را بیاورید، اولین عکس العمل شان لبخند است.
با اینکه با همه شوخی می کرد و خلاصه اذیت و آزارش به بچه ها رسیده بود.
اما همه دوست اش داشتند. مثلا وقت هایی که چایی می ریختیم بخوریم، بی سر و صدا می رفت و نمک می ریخت توی لیوان چای،
آب معدنی بچه ها را برمی داشت و کلا آرام و قرار نداشت.

منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا

برای شادی روح شهیدان صلوات

عکس شهید

 نظر دهید »

داوطلب ( از خاطرات شهید حسن یزدانی )

20 مرداد 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سال ۶۲ تعدادی از بچه‌های اطلاعات عملیات به شهادت رسیده بودند و این واحد نیاز به بازسازی و جذب نیرو داشت.
حسین یوسف الهی برای جذب نیر با هماهنگی لشکر به میان گردان‌ها می‌رفت.
به گردان ما که وارد شد چنین گفت: «من نیروهایی می‌خواهم چابک، مومن، دارای رمز و راز، از خود و خانواده گذشته و از همه مهم‌تر شجاع باشند.»
دو نوجوان کم سن و سال که هر دو طلبه بودند از بین جمعیت بلند شدند و اعلام آمادگی کردند.
حسین با تعجب به چهرهٔ این دو نگاه کرد.
یکی از آن‌ها خود و دوستش را این طور معرفی کرد: «من حسن یزدانی و دوستم مهرداد خواجویی هر دو طلبه و دارای ویژگی‌هایی که شما می‌خواهید، هستیم.»
حسین با تعجب نگاهی به چهرهٔ این دو نوجوان انداخت و عمیقا به فکر فرو رفت.
بعد از گفتگو و ارزیابی بود که هر دو وارد واحد اطلاعات عملیات شدند.

منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا 

برای شادی روح شهیدان صلوات

عکس شهید

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 948
  • 949
  • 950
  • ...
  • 951
  • ...
  • 952
  • 953
  • 954
  • ...
  • 955
  • ...
  • 956
  • 957
  • 958
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1273
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)
  • پیت حلبی (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس