فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت شهید جعفری‌منش از «وصیت‌نامه شهدا»

21 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید محمد جعفری‌منش می‌نویسد: شهید خدا را با عین القلوب مشاهده می‌کند و قاصر است آن را به خط درآورد ولی گوشه می‌زند و مانند موجی در دل انسان‌های مرده طوفان برپا می‌کند. 

 
شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد.

روزگار جانبازی او از 22 سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود.

کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد.

او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. چند ماه از شهادتش می‌گذرد و حالا دست نوشته‌های مختلفی را از او به یادگار مانده است و در آن‌ها از دیدگاه‌هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد، می‌گوید.

شهید جعفری منش در یکی از یادداشت‌هایش به شرح و تحلیل وصایای شهدا می‌پردازد و آن را نمونه خاصی از عرفان شهدا معرفی می‌کند. متن این یادداشت با عنوان «وصیت نامه شهدا» در ادامه می‌آید:

بسمه تعالی

خود وصیت نامه با شکل ظاهری‌اش این را می‌رساند که شما باید از خون شهیدان و از حرمت راه آن‌ها حفاظت و ادامه دهندگان آن راه باشید. می‌‌توان وصیت نامه‌ها را و شهیدان را تشبیه به این کرد که شهیدان جوی‌ها و نهرها و رودخانه‌هایی هستند و وصیت نامه‌ها آب‌هایی است که بر روی آن‌ها جاری است.

شهیدان به این رسیده‌اند که از چشمه اسلام، سرچشمه گرفته‌اند و همه از یک چشمه هستند ولی بعضی جوی و بعضی نهر و بعضی رود هستند و باز همه این آب‌ها به اسلام می‌ریزد.

حرکت شهیدان که نمودارش وصیت نامه‌هایشان است این است که خود همیشه در حرکت بوده‌اند، یعنی جوی سکون ندارد و ثابت نیست و آن‌ها نشان می‌دهند که همیشه در تغییر و تحول هستند تا اینکه به چشمه اسلام یعنی فوز عظیم شهادت دست پیدا کنند.

اما در این حرکت، کار آن‌ها بیدارباش زدن و هشداردادن است. یعنی ای غافلان تا کی در خموشی و غفلت سر خواهید برد؟ آیا حرکت به این عظیمی را نمی‌بینید؟

وصیت نامه شهدا عرفان مکتوبشان است/مانند موجی در دل انسان‌های مرده طوفان برپا می‌کند

آیا نمی‌بینید جوی به این کوچکی فرزندی از آیه قرآن، کودکی 13 ساله با چه شور و شعفی و با چه شوقی به سوی چشمه اسلام و به سوی قرارگاه اصلی در حرکت است؟

این‌ها نمونه‌ای از ظواهر و وصیت نامه‌ها بود و اما محتوای آن می‌دانیم که همه جوی‌ها و رودها و نهرها یکی نیستند، چنانچه انسان‌ها یکی نیستند در بزرگی روح، چنانکه حرکتشان یکی نبود در مسیر الی الله، پس وصیت نامه‌هاشان که عرفان مکتوبشان هست، مختلف است و می‌دانیم که شهید در آخرین لحظه به منتهای عرفانیش رسیده، پس وصیت نامه‌اش نمونه کامل عرفان است، خدا را با عین القلوب مشاهده می‌کند و قاصر است آن را به خط درآورد ولی گوشه می‌زند و مانند موجی در دل انسان‌های مرده طوفان برپا می‌کند یعنی اگر همه آنچه را که دریافته بود، می‌خواست و می‌توانست به رشته تحریر درآورد، اگر انسان قلبش مانند کوه سفت و سخت بود هم به حرکت درمی‌آمد.

شهیدان صوت جلیل ملکوت را در وصیت نامه‌های خود نهفته دارند

شهیدان ندای آسمانی خدا و صوت جلیل ملکوت را در وصیت نامه‌های خود نهفته دارند. آن‌ها همه چیز را و همه شناخت را به وضوح در وصیت نامه آورده‌اند و قلب بیدار درک آن کند، آنچه شهیدان در وصیت نامه‌هایشان می‌آورند از فکرشان نیست بلکه از منتها الیه قلبشان تراوش دارد، چون اینگونه گفته‌ها احتیاج به تفکر ندارد و شهیدان با آنها آمیخته بودند و همراه و همیشه در نظر داشتند و خدا را چون به خود مستدام حضوری می‌دانستند، پس احتیاج به اینکه زیاد تفکر کنند نبود، خدا به آن‌ها الهام می‌کرد و آن‌ها می‌نوشتند و هر یک از شهیدان از رشته توسل خود با خدا سخن می‌گوید به همان صورتی که نوشته‌اند و آن‌ها محبوب خود را می‌خواهند.

امام را تنها نگذارید

اما دیگر وصایای شهیدان: امام را تنها نگذارید، یار و یاور امام باشید، مطیع و پیرو امام باشید، بدانید که این نعمت الهی را ما با خون‌های خودمان حفظ می‌کنیم. شما در خط او حرکت کنید که لطمه‌ای به اسلام و جمهوری اسلامی وارد نیاید و شهیدان چون بوی بهشت را استشمام کرده‌اند…

اگر مقداری ریزبین شویم وصیت‌نامه‌های آن‌ها عطرآگین به حالت‌های بهشت است. چه زیبا می‌نویسند، چه خوش نوشتن، نوشتنی از قلب به انگشت رساندن و از منتهای وجود به روی تاریخ نگاشتن و این حقیقت را باید گفت که شهیدان با وصیت نامه‌هاشان تاریخ را ورق می‌زنند، این سلسله حرکت انبیا و حرکت ائمه اطهار را ورق می‌زند.

امضای شهید قطره‌ای از خونش است که خودش معلم همه امضاهاست

وصیت نامه آن‌ها چنانکه از استاد گیرنده وحی حضرت رسول اکرم(ص) کتاب الله و اهل بیت است و حضرت علی(ع) که به حسن(ع) و حسین(ع) وصیت می‌کرد، درس گرفته شده است، خط شهید که در کل یک صفحه به صورت مسلسل وار نوشته شده است، جریان حرکت خود شهید است چنانکه با الله شروع می‌شود، یعنی اینکه ما با خدائیم و هر خط آن مانند رگی که خون در آن جریان داشته باشد، سلسله درس‌های اصول عقاید و احکام است، و در نهایت همه چیز را از خدا می‌داند و حرکت آنها در این دنیا به آخر یعنی شهادت و نامه آنجا ختم می‌شود، امضای شهید قطره‌ای از خونش است که خودش معلم همه امضاهاست.

شهید اگر بخواهد همه فطرتش را که به رنگ خون است به مانند آن همه گفتارش را در وصیت نامه پیاده کند، دنیایی از کتاب می‌شود. پس ما وصیت نامه شهید را قطره‌ای از دریای عرفان و شناخت و آگاهی و بینش و نگرش شهید می‌دانیم، شهیدان حتی مسیر این دنیا را که در مرحله اول به برزخ می‌رسد در وصیت نامه روشن کرده‌اند.

 

 

 

 نظر دهید »

آخرین هدیه شهید غنیمت‌پور به مادرش

21 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در تابوت را برداشتم، سربریده‌ در تشت برایم مجسم شد، شروع کردم با حسین درد و دل کردن، چند لحظه‌ای حرف زدم، در همان حال و هوا بودم که دیدم چشم‌هایش را باز کرد، لبخندی زد و دوباره بست، این آخرین هدیه حسین به من بود." 
حسین غنیمت‌پور دهم فروردین 1341 در تهران متولد شد. دو برادر و سه خواهر دارد. تحصیلاتش را تا دیپلم در تهران به پایان رساند. همزمان با تحصیل به ورزش تکواندو نیز مشغول بود و توانست «دان» چهار ورزش تکواندو را با موفقیت دریافت کند. مدتی هم رئیس هیأت تکواندو در شهرستان شاهرود بود.

 

وقتی در سن 18 سالگی همراه خانواده به شاهرود نقل مکان کرد، از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد.30 ماه در «گردان کربلا» به عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جانفشانی کرد و در عملیات‌های کربلای 4،5 و والفجر8 هم حضور داشت.

 

مرور خاطرات شهید:

 

مادر شهید حسین غنیمت‌پور:

 

انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از شنیدن خبر شهادت حسین. در اتاق نشسته بودم، رضا(برادر شهید) هم بود. یک دفعه درب اتاق باز شد، پدر حسین بود، ناراحتی در چهره شان بیداد می‌کرد، گفتم چی شده؟ پدرش بی‌مقدمه گفت: “حسین شهید شده"، گیج و منگ بودم، نه حرفی بود و نه سخنی. سکوت را شکستم و گفتم"حسین شهید شد؟ به آرزویش رسید".

 

کمی که گذشت آرامش عجیبی به من دست داد و به سجده افتادم و خدا را شکر کردم. گفتم: خدایا قسمتش بود، خودت خواستی و خواسته خودش هم همین بود.

 

پیکرش را که آوردند در تابوت را برداشتم. سربریده‌ در تشت برایم مجسم شد. شروع کردم با حسین درد و دل کردن. چند لحظه‌ای حرف زدم، در همان حال و هوا بودم که دیدم چشم‌هایش را باز کرد، لبخندی زد و دوباره بست، این آخرین هدیه حسین به من بود.

 

محمدعلی غنیمت‌پور پدر شهید:

 

15 روز از پیکر حسین خبری نبود. همه جای تهران را زیر و رو کردیم ولی خبری نشد.، یک روز از سپاه تماس گرفتند زدند که جنازه حسین پیدا شده. گفتم کجاست؟ گفتند مشهد!، پرسیدم مشهد چرا؟ پاسخ دادند: با شهدای مشهد اشتباهی رفته.

 

از مشهد نیز تماس گرفتند که جنازه حسین اینجاست و نگران نباشید.به ما گفتند که کارهای مراسم تدفین را انجام داده‌ایم. در حرم طوافش دادیم و همه کارها انجام شده. فقط کار خاکسپاری شهید مانده است.

 

پرسیدم حتماً حسینه؟ گفتند: بله. از روی کارت شناسایی داخل جیبش شناسایی شده است. حرکت کردیم. نمی‌دانم چقدر گذشت که خودم را کنارش دیدم. به حسین نگاه می‌کردم و به سینه مجروحش، ذهنم رفته بود به شب عملیات و چادر تدارکات. حرف‌های حسین دور سرم می‌چرخید.

 

بیست و چهارمین روز دی‌ماه سال 1365، در منطقه شلمچه ترکش خمپاره‌ای در قلب حسین فرو رفت و او را که در آن زمان فرمانده گردان کربلا بود، به شهادت رساند و پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شاهرود آرام یافت.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار

21 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در عالم رؤیا دیدم در بیابانی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا، بیا بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب زهرا خطابم می‌کرد. 
 



در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند. فقط 2500 شهید سادات در تهران داریم که بیش از 2000 نفر آن‌ها در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شده‌اند. «سید مجتبی علمدار» نیز یکی از شهدایی‌ است که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده. سید مجتبی در دی ماه سال 1370 با سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن زهرا سادات علمدار است.

شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود چندین سال پس از جنگ و در سال 1375 بر اثر جراحت‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. «ژاکلین زکریا» خاطره‌ای در رابطه با این شهید را در “علمدار” نقل می‌کند که نشان دهنده تاثیرگذاری این شهید  حتی پس از شهادتش است. این خاطره در یکی از شماره‌های ماهنامه فکه نیز منتشر شده است. خاطره به قرار زیر است:

خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌رویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.

کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد.

راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند  وسفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنه‌ای قرار داشت به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.

آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهان‌آرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و…» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».

به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمی‌دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌نام موقع ثبت‌نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی‌ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی‌دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.

 

 

 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار

در عالم رؤیا دیدم در بیابانی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا، بیا بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب زهرا خطابم می‌کرد. 
 



در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند. فقط 2500 شهید سادات در تهران داریم که بیش از 2000 نفر آن‌ها در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شده‌اند. «سید مجتبی علمدار» نیز یکی از شهدایی‌ است که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده. سید مجتبی در دی ماه سال 1370 با سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن زهرا سادات علمدار است.

شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود چندین سال پس از جنگ و در سال 1375 بر اثر جراحت‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. «ژاکلین زکریا» خاطره‌ای در رابطه با این شهید را در “علمدار” نقل می‌کند که نشان دهنده تاثیرگذاری این شهید  حتی پس از شهادتش است. این خاطره در یکی از شماره‌های ماهنامه فکه نیز منتشر شده است. خاطره به قرار زیر است:

خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌رویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.

کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد.

 

راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند  وسفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنه‌ای قرار داشت به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.

آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهان‌آرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و…» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».

به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمی‌دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌نام موقع ثبت‌نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی‌ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی‌دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.

 

از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌دانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم  کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که چند روزی که جنوب بودیم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند من کناری می‌نشستم زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم گریه به حال خودم که بان آن‌ها زمین تا آسمان فرق داشتم.

شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس می‌کردم خاک آنجا با من حرف می‌زند با مریم دعا می‌خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.

بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک‌هایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را می‌گفتم. احساس می‌کردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شده‌ام.

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 702
  • 703
  • 704
  • ...
  • 705
  • ...
  • 706
  • 707
  • 708
  • ...
  • 709
  • ...
  • 710
  • 711
  • 712
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • رهگذر
  • ma@jmail.com
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 589
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس