فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

زندگی در خانه 30سانتی

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بعد از اینکه این کار تمام شد، برای حفظ و نگهداری وسایل، تذکراتی داده شد و یکی یکی رهسپار آسایشگاه شدیم. جلوی در، برای هر سه نفر تخته پتو و یک زیرانداز هم تحویل دادند. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. تا آن روز عصر بقیه ی آسایشگاه ها را هم همین طور تجهیز کردند. 
 


خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بیژن کریمی است:

در آسایشگاه باز شد و عراقی ها وارد شدند. همه باتوم، شلاق، چوب و سیم خاردار به دست داشتند. مترجم هم کنارشان شروع به صحبت کرد: «باید کف این سالن رو آنقدر از این آشغال ها پاک کنین تا به کف سیمانی اون برسه! شما باید حدود دو متر آسفالت و خاک بیرون بریزین تا به کف اصلی سالن که سیمانی هست، برسین! تا ظهر هم وقت دارین این کار رو انجام بدین! هیچ گونه وسیله ای هم از قبیل بیل، کلنگ، گاری و غیره تحویل شما داده نمی شه. فقط باید با دست این کار رو بکنین! اگه تا ظهر تموم نشه، از ناهار خبری نیست، اگه تموم شد به حمام می رین، لباس و پتو نحویل می گیرین.» تذکر دیگری هم دادند: «مجروحانی که قادر به انجام کار نمی باشن، اون ها رو بیرون، زیر فلان سالن بگذارید.»

صحبت هایش که تمام شد، چند سرباز عراقی مجروحان را به محل تعیین شده بردند و بقیه را وادار به تمیز کردن سالن کردند. هنوز زخم های شب قبل و دردهای آن ها ساکت نشده بود. تمیز کردن این سالن آن هم بدون هیچ وسیله ای با دستان زخمی و مجروح و بدن های رنجور، کاری بس سخت و دشوار بود. ما هم که حدود بیست نفر می شدیم و قادر به حرکت نبودیم، در گوشه ای فقط نظاره گر کار بچه ها شدیم و به حال این عزیزان با آن شرایط سخت افسوس می خوردیم.

فقط از خدا و ائمه (ع) می خواستیم که کمک شان کنند. شاید بچه ها چند کامیون خاک، فضولات و آسفالت از آن سالن بیرون بردند! بعضی با دست به جمع آوری آشغال ها می پرداختند، بعضی دیگر از مقواهایی که در آن بین پیدا می شد، استفاده می کردند. برخی دیگر، آشغال ها را با پیراهن های پاره پاره ی خود، بیرون از سالن و در گوشه ای انبار می کردند!

این فضولات سالیان سال بود که روی هم انباشته شده، و لایه لایه تشکیل شده بودند که با زحمت زیاد آن ها را جدا می کردند و با همان بدن زخمی و رنجور بیرون می ریختند. از بس فشار عراقی ها بر اسرا زیاد بود، اگر کسی کمی خسته می شد و می خواست استراحت کند، سریع ضربه های باتوم را روی سرش حس می کرد. به اجبار می بایست کار کنند و تا ظهر تمامی آن خاک و آشغال ها را بیرون بریزند.

تعجب می کنید اگر بگویم نزدیک پنج، شش کامیون آشغال و خاکروبه از توی آن سالن ها بیرون ریختند. ظهر که شد ما را دوباره به درون سالن بردند. با زحمت زیادی که بچه ها کشیده و تا کف سیمانی رسانده و شسته بودند، محیط آن جا تمیز شده بود! کف سالن سیمان های ضخیمی بود که خدا می داند قبل از آن برای چه کارهایی استفاده می شد. به گفته ی بعضی از بچه ها در لا به لای آسفالت ها اسکلت بعضی حیوانات و احشام هم به چشم می خورد! حال آن مکان برای ما حکم آسایشگاه را داشت.

ظهر، عراقی ها وارد سالن شدند و آمار گرفتند، گفتند: «چون ظرف غذا ندارین و دست هاتون کثیفه و حمام نکرده اید از ناهار خبری نیست! بعدازظهر که همه حمام کردین و لباس تحویل گرفتین، ظرف غذا تحویل می دیم و غذا رو به موقع خواهیم داد.» حرف می زدند اما عمل در آن کمتر دیده می شد.

ظهر درون آسایشگاه تازه تأسیس شده، بچه ها خسته و کوفته با دست های زخمی، هر کدام به کناری افتادند و استراحت کردند. نماز ظهر را خواندیم. وقتی صحبت از نماز خواندن می شود باید توضیح بدهم که آن جا نماز خواندن به راحتی ای که شما خواننده ی عزیز نماز می خوانید، نبود. چون اول اینکه یکی از کارهای ممنوعه بود! و دوم اینکه هر کدام از این افراد با آن حال و روز جسمی که داشتند، فقط می توانستند نشسته یا خوابیده و با حالت خضوع نماز بخوانند.

آب هم که برای وضو گرفتن نبود و هزار مشکل دیگر. مطلب دیگر اینکه، در یک اجتماع چندین نفری همه دارای یک رأی و عقیده یا اهل یک مذهب نیستند. عقاید مختلف؛ بعضی ها سرباز، بعضی بسیجی، بعضی پاسدار، بعضی ها کاسه داغ تر از آش! بعضی ها کم صبر و کم طاقت؛ ولی در مجموع همه از یک ملت بودند و به خاطر یک یک ملت و یک ایران آن جا بودند. در تنبیهات و آزار و اذیت های عمومی برای هیچ کس تبعیضی قائل نمی شدند. نمی گفتند آقای فلانی، جناب عالی که سرباز ارتش هستی یا تو که در راه کویت اسیر شده ای، کنار بایستید تا دیگران را تنبیه کنیم، نه! این طور نبود. فقط بعضی از مواقع، ما مجروحان را در اذیت و آزار عمومی کنار می گذاشتند که این مطلب خود برای ما خیلی دردآورتر بود.

نمی توانستیم شکنجه و آزار هم وطن مان را تحمل کنیم. این خود یک نوع شکنجه ی روحی برای ما بود و این مسئله که خودمان نمی توانستیم کارهایمان را انجام دهیم و زحمت آن بر دوش هم وطنان رنجورمان بود، مشکلات روحی ما را دو چندان می کرد. البته بعضی مواقع تنبیه ما گونه های مختلف دیگری داشت.

حدوداً ساعت سه بعد از ظهر بود که در آسایشگاه باز شد و جلادان عراقی با آلات ضرب و شتم وارد آسایشگاه شدند. آماری گرفتند و باز هم یکی از آنها که به ظاهر مسئول بند بود، شروع به رجز خوانی کرد و تذکرات این بخش را توسط مترجم گوشزد کرد. حرفش این بود: « شما الان باید برای حمام کردن آماده شوین و لباس و پتو بگیرین.» همیشه آسایشگاه ما آسایشگاه اول بود. بعد از ما سراغ دیگر آسایشگاه ها می رفتند. به چند نفر از بچه های سالم دستور دادند که اول ما مجروح ها را ببرند و بعد خودشان در یک صف منظم برای حمام کردن آماده شوند. وقتی آن روز ما مجروح ها را بیرون از آسایشگاه بردند و توی محوطه اردوگاه گذاشتند، هر چه اطراف مان را نگاه کردیم اثری از حمام ندیدیم! بلکه حوض آب سردی در کنار حیاط اردوگاه بود که یکی یکی ما را نزدیک آن حوض بردند و یک سطل آب روی بدن مان ریختند. و این یعنی حمام کردن! چند متر آن طرف تر هم یک انباری (کانتینر) وجود داشت که بلافاصله آن جا رفتیم. هر نفر یک دست لباس پارچه ای، حوله، ، زیر پوش، لیوان و قاشق با کیسه ی انفرادی برزنتی تحویل گرفت. و چند متر آن طرف تر به صف های آماده و سر  پایین روی زمین نشستیم.

بعد از اینکه این کار تمام شد، برای حفظ و نگهداری وسایل، تذکراتی داده شد و یکی یکی رهسپار آسایشگاه شدیم. جلوی در، برای هر سه نفر تخته پتو و یک زیرانداز هم تحویل دادند. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. تا آن روز عصر بقیه ی آسایشگاه ها را هم همین طور تجهیز کردند. وقتی هوا تاریک شد، باز هم مسئول بند با چند تن از سربازان وارد سالن آسایشگاه شد. آمار گرفت و دوباره شروع به صحبت کرد. این بار می خواست از بین بچه ها یک نفر را به عنوان سرپرست آسایشگاه معرفی کند. هدف آن ها از قبل مشخص بود؛ شخصی که عرب زبان بوده و تابع دستواراتشان باشد. برای آسایشگاه ما حبیب را معرفی کردند. از او خواستند یک نفر را هم به عنوان معاونش انتخاب و همچنین چند نفر را نیز برای گرفتن غذا مشخص کند.

آن گاه از آسایشگاه بیرون رفتند و ما هم برای مشخص کردن جای خواب خود با هم کلنجار رفتیم. چون ما مجروح بودیم، صلاح در این دیده شد که در همان ابتدای آسایشگاه کنار در ورودی جای داشته باشیم. بقیه ی بچه ها هم هر کدام به اندازه ی سی سانتی متر جا، برای خود انتخاب کردند.

*سایت جامع آزادگان

 نظر دهید »

روایت‌های تخریب‌چی خیبری؛از دژ العماره تا موج‌گرفتگی عملیات

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این آرپی‌جی زمانی را هر موقع می‌زدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر می‌شد. موج انفجار داشت. در عملیات خیبر اول کار یکی از این آرپی‌جی‌ها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. 
شهید «سید علی‌اکبر عدل» با سابقه 37 ماه حضور در جبهه مجروحیت‌های مختلفی را متحمل شد که حادترین آن مربوط به نخاع بود که این خیبری را ویلچرنشین کرد. او در عملیات بدر به افتخار جانبازی 70 درصد نائل شده بود. او سال گذشته بعد از تحمل 29 سال مجروحیت به‌سوی یاران شهیدش پر کشید. شهید عدل روایت های مختلفی از عملیات خیبر داشت که در گفت‌وگو با تسنیم آن‌ها را نقل کرده بود. برخی از این خاطرات در ادامه می‌آید:

در اسفند 62 عملیات خیبر انجام شد. در والفجر4 و مابعد آن دیگر کارم تخریب و انفجار بود. در والفجر یک و به قبل از آن تک تیرانداز بودم. در عملیات خیبر همگی پخته و باتجربه‌تر شده بودیم و بهتر می‌توانستیم اوضاع را تشخیص دهیم. وقتی داشتیم در یکی از محورها راه می‌رفتیم یک دژی بود به اسم “دژ العماره” که ما اسمش را گذاشته بودیم “جاده معلم". انتهای دژ میدان مین بود و ابتدایش هم یک جایی را درست کرده بودند که اگر بچه‌ها مجروح می‌شدند، می‌بردند آنجا تا آمبولانس بتواند بچه‌ها را بردارد و ببرد. فرمانده دسته‌ای به نام محمد قنبری داشتیم. یکی از این شب‌ها که ما داشتیم می‌رفتیم برای کارهای عملیاتی. یک جایی نزدیک درگیری فرمانده دسته گفت: بایستید. بعد پشتش را به جمع کرد و گفت من نگاهتان نمی‌کنم. ببینید 50 متر دیگر مانده. هر کسی بریده، ترسیده یا نمی‌تواند، برگردد. من نمی‌بینمش. ما به خودمان نگاه کردیم و گفتیم ما که این همه در عملیات بوده‌ایم و ترس دیگر معنی ندارد. یک نگاهی به سمت چپم کردم دیدم که چند نفری دارند می‌روند. از رفقا بودند. صدایشان کردم. گفتم فلانی! کجا داری می‌روی؟ قنبری، فرمانده گردان شنید و گفت: “عدل! به تو ربطی ندارد. فرمانده منم.” دیگر چیزی نگفتم.

در خیبر، مرا موج انفجار گرفت

رفتیم جلو. همان اول کار که می‌خواستیم عملیات انجام شود و ملحق به گردان دیگری بشویم. یک نوع آرپی‌جی به نام آرپی‌جی زمانی زدند. این آرپی‌جی زمانی را هر موقع می‌زدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر می‌شد. موج انفجار داشت. اول کار یکی از این آرپی‌جی‌ها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. موج انفجار هم سر و هم کمرم را گرفت. کج ماندم و دیگر نتوانستم صاف بایستم. درد هم در سرم افتاده بود. نیروها رفتند و من با آن حالم ماندم. کنار دژ و حور الهویزه، آن هم در تاریکی شب. باتلاق هم بود. خیلی سخت می‌توانستم بفهمم اطرافم چه خبر است. کمی به بی‌راهه زدم. خوردم به باتلاق و پاهایم در باتلاق فرو رفت. خیلی سخت پاهایم را بلند می‌کردم. قدم سوم و چهارم بود که دیدم پوتین به پاهایم نیست و در باتلاق جامانده است. در آن تاریکی وقتی داشتم به زور خود را عقب می‌کشیدم، دیدم یکی مچ پایم را گرفت. ترس در وجودم آمده بود. نه می‌توانستم سرم را برگردانم. نه می‌توانستم بپرسم کی هستی. بالاخره با یک سختی برگشتم و دیدم یکی از رزمندگان است که فقط مقدار کمی از صورتش از باتلاق بیرون است. یعنی کاملا زیر باتلاق مانده بود و فقط می‌توانست به زحمت بگوید کمک. پایم را که ول کرد تا آمدم با آن حالت خمیده کمکش کنم، دیدم دیگر چیزی معلوم نیست. فرو رفته بود. بالاخره با یک اوضاعی یک نفر پیدا شد در میانه راه و کولم کرد و به عقب بازگرداند. این خاطره در خیبر بود.

اگر خدا نخواهد، کسی کشته نمی‌شود

قبل از اینکه در شب دوم یا سوم من مجروح شوم، سه یا چهار تخریبچی بودیم که مأمور شدیم به گردان عمار که فرمانده‌اش قبل از اینکه شهید بشود حاج لشگری بود. وقتی رفتیم، میدان مین پیدا شد و اطلاعات-عملیات گفت و خود را آماده کردیم برای پاکسازی. یکی از دوستان به نام “امیر ذبیحی” میدان را تمیز کرد. فرمانده لشگری پرسید خیالمان راحت باشد که تمیز است؟ گفتم بله و خودم هم مجددا شروع کردم میدان را چک کردن تا آخر.

از همان جایی که فرمانده نیرو را خوابانده، ابتدای میدان مین تا انتهای آن، یک چیزی حول و حوش 25 یا 30 متر بود. بعد از میدان مین هم سیم خاردارهای بود و بعد از آن یک کانال و پشت آن هم یک خاکریز بود. ما که بچه‌های تخریبچی بودیم و داشتیم کار می‌کردیم آنطرفمان را خبر نداشتیم که چه خبر است تمیز کردیم و طناب‌های معبر را هم زده و آماده کردیم.

گفتیم که ما میدان را پاک کرده‌ایم پس چرا عمل نمی‌کنید. در همانجا شنیدم که حاج لشگری داشت پشت بی‌سیم  می‌گفت: نه حاجی! نه! ما عمل نمی‌کنیم. چون آن طرف دوشکاست. به محض اینکه پایمان را در معبر بگذاریم، بچه‌ها را تکه تکه می‌کنند. از جایی که حاج لشگری نشسته بود تا بیست و پنج متر آن طرف‌تر که میدان مین، سیم خاردار، کانال و پشتش خاکریز بود. فرمانده گردان دستور عقب نشینی داد. موقع عقب نشینی دیدیم از همان طرف صدای تیر می‌آید. ترسیدیم. همه توی کانال‌ها خوابیدند. دیدیم 5 یا 6 نفر از آن طرف آمدند در معبر. کمی که نگاه کردیم و آمدیم با تیر بزنیمشان دیدیم که سربند یا ابالفضل و یا ثارالله دارند. فهمیدیم خودی و از بچه‌های تیپ الغدیرند. مال شیراز؛ پرسیدیم چطور از سمت عراقی‌ها آمدید؟ مگر اینجا عراقی نیست؟ گفتند چرا برادرا، اگر خدا بخواهد کسی کشته نشود نمی‌شود. گفتیم جریان چیست؟ گفتند ما محور دیگری بودیم. و در آن محور عملیات می‌کردیم که پنج شش نفری مسیرمان را گم کردیم. آمدیم و خوردیم پشت این عراقی‌ها و دیدیم جنب و جوش می‌کنند. گفتیم حتما یک خبری هست. رفتیم جلو و کمی تیزبازی درآوردیم و فهمیدیم نیروهای ما آن طرف خاکریزند و عراقی‌ها منتظرشان هستند. از پشت آن‌ها را بستیم به رگبار و وقتی مطمئن شدیم که نیروهای خودی هستید، آمدیم پیش شما؛

چرا عراقی‌ها؟ خودم میکشمت!

یکبار یادم هست دستور عقب نشینی آمد. گردان دوید. حالا وسط دویدن‌ها خمپاره هم می‌خورد و چند تا شهید و چند مجروح هم دادیم. دوستی داشتیم به نام “محمد بحری” که دست چپش معلول بود. بچه شوخ طبعی هم بود. بیست، سی متری دوید و بعد درازکش خوابید. به او گفتم: “محمد! پاشو عراقی‌ها دارند دنبالمان می‌کنند.” گفت: “من نمی‌توانم بیایم.” گفتم: “الان همه‌مان را می‌کشند.” گفت: “بگذار بکشند.” گفتم: “اسیر می‌شویم.” گفت: “بشویم.” من هم دیدم که اینطور رفتار می‌کند، اسلحه کلاش را آماده کردم و گفتم: “چرا عراقی‌ها؟ خودم میکشمت.” اسلحه را گرفتم کنارش و یک گلوله در کردم. چشمانش را باز کرد و گفت “یا حضرت عباس!” بلند شد دید شوخی نیست و دوید. همان موقع هم یک اردنگی و یک پس گردنی هم از من خورد. دیگر نفهمید چطوری بدود. چند روز بعد که دیدمش گفتم: “چطوری؟” گفت: “اکبر! اگر آن روز آن تیر و پس گردنی را نمی‌زدی، معلوم نبود الان کجا بودم.”

من در مرحله‌ی بعدش با آرپی‌جی زمانی، موجی شده و سر و کمرم مجروح شد و بیمارستانی شدم. و بیشتر از این در خیبر نماندم. خود را آماده کردم برای عملیات‌های بعدی.


تسنیم

 نظر دهید »

«رزمنده» قدر چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در دست نوشته شهید محمد جعفری منش آمده است: خدا می‌داند درون رزمنده چه می‌گذرد. همه وجودش را خدا گرفته و درونش خالی از هرگونه شبهه، دودلی و تردید است و حتی برای لحظه‌ای و حتی چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست. 


 شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. او که حالا چند ماه از شهادتش می‌گذرد دست نوشته‌های مختلفی را از خود به یادگار گذاشته است و در آن‌ها از دیدگاه‌هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد می‌گوید.

 

دست نوشته او با عنوان «نگاه رزمنده به شهادت و مقصد نهایی» در ادامه می‌آید:

«رزمنده به اطراف خود نگاه می‌کند. همسفران خود را مشاهده می‌کند. این مسافران آخرت به هم دل بسته‌اند به خاطر خدا بر چهره آن‌ها خیره شده و در فکر خود می‌گوید آیا می‌شود در بهشت همدیگر را ببینیم؟ و باز به عمق وجود یکدیگر می‌اندیشند که در درون هم چه می‌گذرد. اگر به چهره هم نگاه می‌کنند، ظاهر را نمی‌بینند، آن نورانیت یکدیگر را می‌بینند و جلوه خدا را در چهره و سیمای یکدیگر مشاهده می‌کنند و آن چیزی که از روز اول حرکت رزمنده را به خود معطوف داشته در وهله اول به آن حکم آشنا می‌شود و حرکتش که به اوج می‌رود یا خود شهادت را ملموس می‌بیند. حتی در خواب می‌بیند که یکی از دوستانش شهید شده است و مسئله شهادت لحظه‌ای او را از فکر کردن بازنمی‌دارد. البته نه به عنوان اینکه برایش سخت باشد بلکه به شیرینی آن می‌اندیشد و باز بیشتر می‌اندیشد به اینکه لحظه‌ زیبایی است هنگام شهادت و هنگام گفتن لا اله الا الله و محمد رسول الله(ص) و اینکه زیباترین حالت و زیباترین لحظه دنیا را رزمنده در همان لحظه احساس می‌کند و از آن به بعد شروع می‌شود خوشی‌ها و در آن لحظه به آن می‌اندیشد که الحمدلله قبول شدم.

شکراً شکراً که پاک شدم. چه شب قبل از عملیات، چه هنگام عملیات از لحظه لحظه‌های گران عمرش تا قبل از شهادت به هر سو می‌نگرد، خدا را می‌جوید. او کوه و آسمان و ماه و ستارگان و طبیعت را نمی‌بیند، او خدا و صفات خدا و اسماء الله را می‌بیند. او همه آثار را خدا می‌داند و فکرش اولین منبع کامل است. او با فکر کردن به گذشته تاریخ از رسول اکرم(ص) می‌آموزد که چگونه جنگ و جهادی کرد، چگونه احد و خیبر و و بدر را گذراند. به علی(ع) و فرق شکافته‌اش؛ به حسین(ع) و سر بریده‌اش؛ به همه ائمه و چهارده معصوم(ع) و بالاخص به قائم(عج) می‌اندیشد. اما درون رزمنده خدا می‌داند چه می‌گذرد. او با وجدانی آرام، اراده‌ای راسخ و ایمانی چون ستون محکم و تقوایی به بلندای همه عظمت اسلام دارد، او از کوه محکمتر است، نورانیت او از ماه و خورشید نورانی‌تر است، همه وجودش را خدا گرفته و درونش خالی از هرگونه شبهه و دودلی و تردید است و لحظه‌ای حتی چشم بر هم زدنی فکر برگشتن نیست. او کمال را می‌بیند و اینکه مقصد انسان کجاست و باز آن نقطه را در اوج می‌بیند.»

 

 

 
 تسنیم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 690
  • 691
  • 692
  • ...
  • 693
  • ...
  • 694
  • 695
  • 696
  • ...
  • 697
  • ...
  • 698
  • 699
  • 700
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1407
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس