فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

يك شكلات و جرعه‌اي آب مسموم جانم را نجات داد

27 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهركياكلا كه زادگاه شهيد احمد كشوري است، به احترام اين شهيد بزرگوار به شهرستان سيمرغ تغيير نام داده است.
در اين شهر دلاور‌پرور جانبازي زندگي مي‌كند كه شنيدن خاطرات رزمندگي و همين طور نجاتش از چنگال بعثي‌ها جالب و خواندني است. كيلومتر‌ها پيموديم تا به شهرستان سيمرغ رسيديم. تنديس بالگرد شهيد احمد كشوري بر ميدان اصلي شهر نظرمان را به خود جلب كرد. هواي باراني شمال و خاطرات اين جانباز خنكاي نسيم امنيت را بر جانمان مي‌نشاند. رمضانعلي گيلكي پيشه متولد 1347 است كه در سا‌ل 62 زماني كه 15سال بيشتر سن نداشت به صورت داوطلب بسيجي به جبهه حق عليه باطل اعزام شد و در سال65 طي عمليات كربلاي 5 به اسارت دشمن درآمد. اما اين پايان كار نبود و گيلكي تنها 15 روز بعد توانست از چنگ بعثي‌ها بگريزد.

آقاي گيلكي چه عاملي باعث شد شما با سن كمتان داوطلب دفاع از كشور اسلامي‌مان شويد؟

وقتي دشمن به كشورمان تجاوز كرد، امام‌خميني(ره) فرمودند: جهاد اهم واجبات است. در اين ميان برادر بزرگم «ولي» كه دانش‌آموز بود به صورت داوطلب به جبهه رفت و طي چند بار اعزام و مجروحيت بالاخره درعمليات رمضان به شهادت رسيد كه پيكرش را بعد از مدتي آوردند. پس از او، برادر دومم «شمسعلي» (يعقوب)علم افتاده شهدا را بر دوش گرفت كه او هم به درجه جانبازي نائل آمد. بعد هم من به عنوان سومين پسر خانواده تصميم گرفتم به جبهه بروم. با سن كم و قد كوتاهي كه داشتم مسئولان چند بار مانعم شدند اما با دستكاري شناسنامه و گريه و التماس رضايتشان را جلب كردم. يادم هست در زمان رزمايش ساحل گهرباران ساري همه به قد كوتاهم مي‌خنديدند كه باعث شد با شلوار كردي داداش شهيدم وكفش پاشنه بلندي كه لژ15سانتي داشت قدم را بلند نشان بدهم. اما در دوره آموزشي متوجه شدند و برم گرداندند. وقتي برگشتيم به سپاه قائمشهرتا صبح به عكس شهدا نگاه مي‌كردم و گريه مي‌كردم و دعا مي‌كردم شهدا راهي جبهه‌ام كنند تا اينكه صبح گفتند امدادگري مي‌روي؟ از خوشحالي سر از پا نمي‌شناختم بعداز 45 روز آموزش جزو شاخصين كلاس شدم و توانستم اعزام شوم. وقتي از قائمشهر سوار قطار شدم باورم نمي‌شد دارم به جبهه مي‌روم. ‌

با آن شرايط سني در جبهه چه كارهايي انجام مي‌داديد؟

بعد از تقسيم شدن به شمال غرب ايران رفتيم. يكي از فرماندهان با ديدنم گفت پيك من باش به او گفتم آن قدر درجبهه مي‌مانم تا شهيد شوم. سال 63 به عنوان امدادگر نمونه در عمليات چنگوله معرفي شدم. در منطقه هورالعظيم وهور‌الهويزه امدادگر قايق موتوري بودم. تا عمليات والفجر8 به عنوان امدادگر حضور داشتم. تا آن كه با ديدن كار نيروهاي تخريب، تخريبچي شدم.

ماجراي اسارتتان چطور رقم خورد؟

در عمليات كربلاي 5 درطول شبانه‌روز سه بار براي شناسايي مي‌رفتيم تا اينكه شب عمليات بچه‌هاي لشكر محمدرسول الله (ص) ازكنارمان گذشتند و پذيرايي مي‌كردند، چند شكلات هم به من رسيد. در جيبم گذاشتم و براي معبربازكردن ماسك و سرنيزه برداشتم. با رمز يازهرا(س) وارد عمليات شديم، اما بر اثر انفجاري، تركش به كتفم خورد و به دليل موج انفجار كه باعث شده بود از خوداختياري نداشته باشم، ازخط عراقي‌ها جلو زدم و چشم كه بازكردم ديدم توي دشتي افتاده‌ام. با خونريزي كه داشتم متوجه نشدم كي به خواب رفتم وقتي بيدار شدم ديدم دستانم بسته است. با حدود 30 نفر از رزمندگان ديگر اسير شده بوديم.

چطور شد كه موفق به فرار شديد؟

دو شب از عمليات كربلاي 5 گذشته بود. آرامش كه در منطقه برقرار شد بعثي‌ها زخمي‌ها را به حال خود رها كردند تا ازگرسنگي و تشنگي شهيد شوند. چهار روز اسير دشمن بوديم. آب و غذايي نمي‌دادند. با توجه به اينكه مجروح بوديم تصميم گرفتيم خودمان را نجات دهيم. نصفه‌هاي شب كه بعثي‌ها در سنگرشان بودند و مشروبات الكلي مصرف مي‌كردند، از فرصت استفاده كردم و دستم را با شيشه شكسته مشروبشان باز كردم و به بچه‌ها هم كمك كردم دستشان را بازكنند. بچه‌ها آرام از خاكريز بالا رفتند. من آخرين نفر بودم كه روي خاكريز آمدم و ديدم كه بچه‌ها مي‌دويدند و روي مين مي‌افتادند و شهيد مي‌شدند. من آرام آرام به درون خاكريز رفتم وقتي به تپه‌اي رسيدم مسير را عوض كردم. چاله‌اي را پيدا كردم و داخل آن چاله شدم تا از تير مستقيم و خمپاره دور بمانم. تا غروب روز بعد همان جا ماندم.

گرسنگي به من غالب شد و موهاي سرم داشت مي‌ريخت! ‌ اين ريزش مو از اثرات مجروحيتتان بود؟

نمي‌توانم دقيقاً بگويم دليلش چه بود. چهار روز بدون آب و غذا بودم. شايد اين هم دليلي مي‌شد. به ناچار با سرنيزه يك جسد، خاك را كنار زدم. گل و لاي زيرش را برداشتم تا شايد آب پس دهد و گل را روي سينه‌ام مي‌گذاشتم تا رفع عطش شود. يادم آمد شكلاتي كه رزمندگان گردان محمدرسول الله(ص) داده بودند را توي جيبم گذاشته‌ام. با ناخن علامت بعلاوه (+) روي شكلات كشيدم و آن را قسمت كردم. نصف شكلات را روي زبان مزه مزه كردم و زماني كه به خاطر شكلات خوردن تشنگي‌ام بيشتر شد، ديگر تحمل نداشتم و لبم پاره شد. صورتم چروك شد و حتي ناخن‌هايم در حال افتادن بودند! همان شب راه افتادم. پشت به خيز مي‌رفتم تا خودم را نجات دهم. در دشت جنازه‌ها را مي‌ديدم. با اين شرايط چند روزي گذشت يك شب صدايي به گوشم رسيد كه خودم را ازخاكريز بالا كشيدم. صداي لودر ماشين بود گفتم بروم آب بگيرم ديدم لودر ازكار افتاد و خاموش شد. دشمن با خمپاره فرانسوي مي‌زد انفجار اوليه كه در آسمان ايجاد مي‌شد شعله‌هاي آتش را در دشت پخش مي‌كرد. چند بار جهتم را عوض كردم تا شعله‌هاي آتش روي سرم نريزد. به سختي خودم را به بالاي لودر رساندم. تركش به مخزن خورده و خاموشش كرده بود. كسي در آنجا نبود و چيزي هم گيرم نيامد. خودم را داخل سنگري رساندم و با شكلاتي كه تقسيم كرده بودم، دو روز را سپري كردم. ديگر بدنم بوي تعفن گرفته بود. بادگيرم پاره شده بود. خونريزي شديدي داشتم شرايط خيلي سختي بود.

در آن شرايط چطور خودتان را حفظ كرديد؟

شروع به نجوا با خداوند كردم گفتم انتهاي جان دادنم است در همين حين بود كه از خدا خواستم خانواده‌ام را ببينم كه چشمم را بازكردم ديدم تمام خانواده‌ام بالاي خاكريز هستند! مادرم و داداش شهيدم دست تكان مي‌دادند. البته رويايي بيشتر نبود اما كار خدا بود كه با اين امداد غيبي قوت قلب گرفتم. با ديدن آنها آرام شدم. باز يك روز ديگر گذشت. اصلاً انرژي نداشتم. چشمانم از حدقه بيرون زده و لبانم ترك خورده بود. موهاي سرم داشت مي‌ريخت. شهادتين را گفتم. اما چون احساس مي‌كردم اگر مقداري آب داشته باشم مي‌توانم دوام بياورم، گفتم خدايا دعايم را مستجاب كن نمي‌توانم تشنه جان دهم. زار مي‌زدم و مي‌گفتم آب مي‌خواهم. باور كنيد لحظه‌اي نشد كه باران باريد. آب جمع شده را كه جلوي دهنم آوردم، ياد صحراي كربلا افتادم.

12 روز از گرسنگي و تشنگي‌ام مي‌گذشت. ياد تشنگان كربلا افتادم گفتم آب را قورت ندهم چندين بار سعي كردم رفع عطش كنم با خودم نجوا مي‌كردم و سعي مي‌كردم به حضرت عباس وفاداري‌ام را اعلام كنم. يعني از آن آب نخورديد؟ در نهايت چطور نجات پيدا كرديد؟

نمي‌دانم چرا نمي‌توانستم به آن آب لب بزنم. مرتب به ياد شهداي كربلا مي‌افتادم. اما كمي بعد به حدي سوزش بر من غلبه كرده بود كه سرم را توي چاله‌اي فرو بردم و آب مسموم شيميايي را خوردم. بدنم تاول زد. با دستم تاول‌ها را كندم و صورتم زخمي شد. مدتي گذشت انگار كسي دستم را گرفت و گفت پاشو. نيرويي گرفتم و دويدم تا اينكه در خاكريزي متوجه سوختن چند نفربر و اجساد درونش شدم. اطراف آنها چند كمپوت بود كه انگار آماده شده بودند تا من را از گرسنگي و تشنگي خلاص كنند. در همين حين صدايي شنيدم و ديدم كه تعداد زيادي نيرو پشت خاكريزي هستند. از خاكريز آمدم اين طرف كسي داشت وضو مي‌گرفت، با ديدنم مرا به داخل سنگري بردند كه همان‌جا از هوش رفتم. بعد كه به هوش آمدم گفتم: اينجا كجاست؟ گفتند: گردان حمزه. گفتم آقاي كلانتري اينجاست؟ گفتند شهيد شده. قضايا را شرح دادم مرا به بهداري منطقه 3 راه مرگ در شلمچه بردند تمام بدنم كه جلبك بسته بود را شست‌وشو دادند و از بيمارستان ايزوله كردند تا خانه رسيديم. به خانواده‌ام گفته بودند كه من مفقودالجسد شده‌ام و آنها هم برايم مراسم گرفته بودند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

گمشده احمد میان میدان‌های مین بود/ سخت عاشق بود و دل‌بسته رهبری

27 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 
 
صفحه اصلی
سازمان حفظ آثار
استان ها

 

 

 
 
 
 

 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

نماهنگ زیبای عروسکهای پرپر
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
نام کاربری :

کلمه عبور :

  عضویت در سایت
  بازیابی کلمه عبور
 
 
 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
گمشده احمد میان میدان‌های مین بود/ سخت عاشق بود و دل‌بسته رهبری

دوستانش می‌گفتند که در همان روز شهادتش رفتارش تغییر کرده بود. خیلی آرام شده بود و دیگر با بچه‌ها شوخی نمی‌کرد. انگار می‌دانست که تا چند ساعت دیگر از این دنیا خواهد رفت.

 شهید احمد سالاری از دلاورمردان پاکسازی میدان‌های آلوده به مین بود که در 19 اسفند 1388 با انفجار مین ضد نفر در دهلران به عهدی که با خودش بسته بود وفا کرد و بال در بال ملائک گشود. کسی که عاشق و شیفته میدان‌های مین بود و تا زمانی که در قامت یک استاد پاکسازی میدان‌های مین فعالیت می‌کرد؛ لحظه‌ای در مسیرش درنگ نکرد و پایدار ماند. متن پیش‌رو حاصل گفت‌وگو با همسر و همراه همیشگی شهید احمد سالاری است:

 

تولد یک دلاور

احمد در اول مهر 1353 در شهرک عدالت دزفول به دنیا آمد. پسر دایی‌ام بود. خودش علاقه داشت که در این مسیر باشد. علی‌رغم آنکه می‌توانست دنبال شغل دیگری برود ولی این نحوه کار کردن را می‌پسندید.

یکی از دایی‌های احمد مدت بسیاری را در این کار تجربه کرده بود. زمانی که در رابطه با جنگ و مسایلی از این دست با او صحبت می‌کرد ابراز علاقه می‌کرد که وارد میدان مین شود. بنا به توصیه دایی‌اش که سال‌ها در میدان مین کارآزموده و خبره شده بود دوره محدودی را دید و در مهران مشغول به کار شد. دوره آموزشی خودش را در مهران شروع کرد. این زمان چهار سال قبل از شهادت احمد بود و در سال 84 برای خنثی‌سازی مین اعزام شد. علاقه‌ی عجیبی داشت که به میدان مین برود.

انگار گمشده‌اش همانجا بود. هر چقدر هم که اصرار می‌کردیم و دلمان برایش می‌سوخت فایده‌ای نداشت. اوایل هم که به سبب خطرناک بودن کار مین‌زدایی می‌گفتیم این کار را ترک کند؛ می‌گفت ببینم که کار چگونه پیش‌ می‌رود. ولی وقتی رفت گفت که اینجا رو دوست دارم و به نحوی  گمشده‌ام را همانجا پیدا کرده‌ام.

 

دایی‌اش در این کار کاملا خبره بود و استاد. هر وقت که نگران حال احمد می‌شدم به او سفارش می‌کردم که مراقبش باشد. احمد را اول به خدا و بعد به دایی‌اش سپرده بودم. او هم مرا دلداری می‌داد که زیاد نگران نباش. اینجا همه چی رو به راه است و آرام. لباس ضد مین داریم و وسایل امنیتی. از خودمان هم مراقبت می‌کنیم. اما حتی خود دایی‌اش نمی‌دانست که روزی احمد مانند ده‌ها نفر دیگر که در این میدان‌ها سر به خاک گذاشتند و به شهادت رسیدند؛ شهید می‌شود.

دخترم در زمان شهادتش دو سال و چهار ماهه بود. خیلی علاقه و محبتش به بچه‌ها زیاد بود و همین‌طور بچه‌ها به پدرشان بسیار وابسته بودند.

جز من کسی نیست

اصرار ما تا زمانی که فایده داشت و فکر می‌کردیم موثر باشد؛ ادامه داشت. وقتی اصرار به نرفتنش می‌کردم می‌گفت: «اگر من اقدام نکنم و یا دیگری همتی نداشته باشد که در این راه بگذارد پس چه کسی باید مین‌ها را خنثی کند. می‌گفت باید رفت و دید که چه خبری است در میدان‌های مین و باید دید که سالیانه‌ چه تعداد کشته و زخمی می‌دهد.»

بعد از آنکه قلب مناطق آلوده به مین در مناطق مهران تمام شد قصد کرده بود که 1 ماه به کوشک اهواز برود. در پایان یک ماه ماموریتی که در آنجا هم با مین‌های ضد نفر و ضدتانک دست و پنجه نرم کرده بود و وقتی که قرار بود به خانه برگردد، شهید شد.

 

مهران نقطه عروج‌

 مهران، دهلران و کوشک اهواز جاهایی بود که احمد به ماموریت می‌رفت. همان مواقع هم مسئول پروژه می‌گفت که احمد خیلی در کارش منظم و مرتب است. از ساعت پنج صبح احمد جلوتر از همه آماده می‌شد و خودش را به میدان مین می‌رساند.خیلی شوخ طب بود و آن طور که می‌گفتند از خوابگاه تا میدان مین سر به سر بچه‌ها می‌گذاشت. همان روز شهادتش احمد یک کلمه هم حرف نزد. دوستانش می‌گفتند که بچه‌ها مراقب بودند یک وقت اتفاقی برایش نیافتد. ناگهان صدای انفجاری که به هوا برخاست همه را متوجه خودش گرفت. احمد به شهادت رسیده بود.

یک چیز عجیب بود این بود که حدود یک ماه قبل از شهادت احمد حتی راه رفتنش هم عوض شده بود. با خودم می گفتم چرا قدم‌هایش را اینطور بر می‌دارد از در حیاط تا سرکوچه فقط به قدم بر داشتنش نگاه می‌کردم.از همان رفتار و سلوکش می‌شد فهمید که احمد از این دنیا بریده است و اصلا  دل کنده بود از این دنیا. داخل ماه رمضان در فصل تابستان و گرمای اهواز احمد روزه‌اش را می‌گرفت و من تشنگی احمد را از پشت تلفن احساس می‌کردم.

 

شیفته رهبری

علاقه خاصی به مقام معظم رهبری داشت و واقعا ایشان را دوست داشت. تحمل دیدن اهانت به حضرت آقا را نداشت و اگر کسی چیزی می‌گفت خیلی به او بر می‌خورد و اذیت می‌شد و نمی‌توانست تحمل کند. در اتفاقات سال88 خیلی اذیت شد و می‌گفت من ساکت نمی‌مانم که این بی‌ادبی‌ها اتفاق بیافتد.

از اهواز با من تماس گرفتند. در ابتدای صحبتشان برای اینکه کم کم مرا در جریان امور بگذارند؛ گفتند که بر اثر انفجار مین پاهای احمد قطع شده است. بعد هر چه تماس گرفتم با موبایل احمد جواب نداد. گفتم خدا بزرگ است حتی به همین اندازه که فقط سایه احمد بالای سرم باشد کافی است. تا اینکه به طور کامل فهمیدم که احمد از دست رفته است ولی بازم هم باورم نمی‌شد.


دفاع پرس


منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 
 

 

 
 
 
 

 نظر دهید »

روایت بزرگترین عملیات دریایی در آب‌های خلیج فارس

27 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

علی‌رغم اینکه در طول هشت سال دفاع مقدس، آب‌های نیلگون خلیج فارس، بزرگترین نبردهای دریایی را به خود دیده است، اما همچنان عملیات ناوچه پیکان موسوم به عملیات «مروارید» بزرگترین نبرد دریایی خلیج فارس به شمار می‌رود.

در پی آغاز جنگ تحمیلی رژیم عراق با جمهوری اسلامی ایران، در روز 7 آذرماه سال 1359 جانبازان دلاور و دریادل نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیات غرورآفرین بر سینه آبهای نیلگون خلیج فارس، حماسه آفریدند و در نبردی رویاروی با مزدوران دشمن با انهدام 11 واحد سطحی، تعدادی از ناوچه‌های موشک‌انداز «اوزا»ی دشمن را منهدم کردند.

در این عملیات که 13 فروند هواپیمای میگ دشمن به وسیله عقابان تیرپرواز نیروی هوایی و یگان‌های نیروی دریایی ایران سرنگون گردید، ناوچه قهرمان «پیکان» پس از وارد کردن ضربات کوبنده به واحدهای دریایی دشمن و حماسه آفرینی‌های بسیار، با رزمندگان سلحشورش مورد اصابت قرار گرفت.

در این روز،‌ حماسه آفرینان قهرمان ناوچه پیکان و دیگر رزمندگان شجاع نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، با وارد نمودن ضربات سنگین به نیروی دریایی دشمن، پیروزی درخشانی در نبرد عرصه دریا به دست آوردند و واحدهای دریایی دشمن را منهدم کردند. این روز به پاس گرامیداشت فداکاریها و جانبازی‌های رزم‌آوران قهرمان نیروی دریایی در کسب این پیروزی عظیم، به نام «روز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران» نامگذاری شد.

ناخدا «سرنوشت» یکی از دلاوران جانباز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که در عملیات تسخیر و انهدام اسکله نفتی «البکر» عراق شرکت داشت و در پی اصابت موشک‌های دشمن به ناوچه قهرمان پیکان همراه با دیگر جانبازان شجاع آن ناوچه از عرض ناوچه به داخل دریا پرت شد و از جمله معدود افرادی است که پس از ساعتها تلاش و استقامت بر پهنه آب‌های نیلگون خلیج فارس با گرسنگی، کوسه‌ها، ماهی‌های گوشتخوار و دیگر مشکلات دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست چند تن از سرنشینان ناوچه پیکان و یک اسیر عراقی را نجات دهد و خود آخرین نفری بود که پس از ده‌ها ساعت سرگردانی در دریا، با تلاش رزم‌آوران و دلاوران هوادریای نیروی دریایی از آب گرفته شد.

علی‌رغم اینکه در طول هشت سال دفاع مقدس، آب‌های نیلگون خلیچ فارس، بزرگترین نبردهای دریایی را به خود دیده است، اما همچنان عملیات ناوچه پیکان موسوم به عملیات «مروارید» بزرگترین نبرد دریایی خلیج فارس به شمار می‌رود.

لحظه به لحظه از وقایعی که هنگام اجرای عملیات مروارید و انهدام اسلکه عظیم البکر، بازگشت به ناوچه، اصابت موشک‌ها به ناوچه پیکان و لحظه‌های جدال مرگ و زندگی که در 7 آذرماه بر مدافعان دلاور انقلاب اسلامی گذشته است، نمایانگر روح سلحشوری، شجاعت و استقامت و پایداری و مقاومت رزمندگان سرزمین انقلاب اسلامی است که به اتفاق از زبان «ناخدا سرنوشت» می‌خوانیم.

                                                    ****

در عملیات انهدام اسکله عظیم نفتی البکر عراق که به نام «عملیات مروارید» انجام شد، تعدادی از پرسنل داوطلب نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران شامل تعدادی افسر و تعدادی درجه‌دار شرکت داشتند و تصمیم بر این بود که ضربه سنگینی به نیروی دریایی رژیم بعث عراق وارد شود. این برنامه که از سوی نیروی دریایی به طور دقیق برنامه‌ریزی شده بود، با همکاری برادران رزمنده در هوا دریا و نیروی هوایی به اجرا درآمد. قبل از شرح این عملیات از کلیه این برادران به خاطر فداکاریها و جانفشانی‌هایی که از خود نشان دادند و همکاری که با تیم داشتند سپاسگزاری می‌کنم.

بعد از اینکه تیم، مأموریت یافت به اجرای «عملیات مروارید» بپردازد، مدت زیادی در کلیه مواضع عراقی‌ها، با هلی‌کوپتر پرواز می‌کردیم و تمام حرکات دشمن را از هر لحاظ زیرنظر داشتیم. حتی کوچکترین حرکات دشمن را می‌توانستیم تشخیص دهیم که آنان در چه حالی هستند و چه کاری دارند انجام می‌دهند. روی این وضعیتها، بررسی و طوری برنامه‌ریزی کردیم که هر موقع می‌توانستیم برنامه عملیاتی خود را به اجرا درآوریم.

بعد از اینکه رژیم بعث عراق اعلام کرد که: «نیروی دریایی و ارتش ایران هیچگونه خسارتی به سکوهای نفتی و به مواضع صدور نفت عراق وارد نکرده است!» برای اینکه ضربه سهمگینی بر پیکر ارتش تا دندان مسلح عراق وارد کنیم، تصمیم به اجرای این عملیات گرفته شد تا ضمن فلج کردن دشمن، بتوانیم چند تا از واحدهای آنان را نیز تصرف کنیم و نشان دهیم هر لحظه اراده نماییم، قادریم حتی با تعداد محدودی پرسنل،‌ این کار را انجام دهیم.

در ساعت 4.5 بعد از ظهر روز پنجم آذرماه، تیم ما مأمور اجرای عملیات مروارید شد. به وسیله تعدادی از هلی‌کوپترهای نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران روی سکوهای نفتی، مخصوصاً سکوی «البکر» عراق پیاده شدیم. به محض پیاده شدن تیم ما، مزدوران صدامی که فکر می‌کردند حمله گسترده‌ای برای تصرف سکوها ‌آغاز شده است، شروع به تیراندازی به سوی ما کردند. اما از آنجا که ما قبلاً تمام مواضع سکوها و نقاط ضعف دشمن را می‌دانستیم، از زاویه‌ای وارد شدیم که آنها به هیچ وجه نتوانستند در مقابلمان مقاومت کنند و با وجود اینکه سکوها را در اختیار داشتند و مجهز به پدافند هوایی و موشک بودند،‌ نتوانستند در برابر ما مقاومت کنند. بعد از پیاده شدن ما چون تیراندازی خیلی شدید بود، در همان لحظه‌های اولیه اجرای مأموریت، احتمال کشته شدن ما می‌رفت؛ برادران «هوا-دریا» حاضر به ترک منطقه نشدند و معتقد بودند که تیم باید بازگردد و مجدداً با یک نیروی کاملتر وارد صحنه شود و سکوها را تسخیر کند. ولی ما مرتباً به آنها اشاره می‌کردیم که منطقه را ترک کنند، اما به سبب تیراندازی شدید و صدای هلی‌کوپترها نتوانستیم آنها را راضی کنیم که منطقه را ترک کنند. ناگزیر به عملیات خود ادامه دادیم. بلافاصله با «آر.پی.جی7» بر اساس شناسایی‌های قبلی، ساختمان‌ها پشت سر افراد عراقی را به آتش کشیدیم و یک خط آتش‌ بسیار بزرگ را پشت سر آنها به وجود آوردیم و نیروهای عراقی را به آتش کشیدیم و یک خط آتش بسیار بزرگ را پشت سر آنها به وجود آوردیم. نیروهای عراقی به شدت غافلگیر شدند و جون خود را در محاصره حلقه آتش دیدند، در حدود 50 تن از آنها (رقم دقیق معلوم نیست) خود را به آب انداختند و با شنا، قایق و دیگر وسایل از منطقه فرار کردند.

*مردان قورباغه‌ای

چند دقیقه‌ای بعد از این وقایع که تیراندازی هم به شدت از سوی افراد ما ادامه داشت، ناگهان دیدیم مردی از وسط آتش و دود به طرف ما می‌آید. او که بعدها معلوم شد «فرمانده گروه پدافند» سکوهاست، «کلاشینکفی» در دست داشت و چون احتمال می‌رفت قصد اجرای نوعی حقّه جنگی داشته باشد، یک رگبار به قسمت جلوی پای او شلیک کردیم و او ناچار شد اسلحه خود را به زمین بیندازد. پس از آنکه خوب به ما نزدیک شد، دریافتیم که لباس غواصی به تن دارد. بدین ترتیب پی‌بردیم پرسنلی که روی سکو هستند، اغلب غواص و جزو مردان قورباغه‌ای عراق هستند. از این نظر اقدامات لازم برای مبارزه با غواص بر روی سکو را به اجرا درآوردیم. چون برای این قسمت از عملیات، طرح‌ریزی کاملی انجام گرفته بود و ما می‌بایست در مراحلی که با خطرات احتمالی برخورد می‌کردیم، عملیات مخصوص برای دفع آن عملیات را به اجرا درآورده، خطر را خنثی می‌کردیم. بعد از اینکه این شخص خود را تسلیم کرد، تصمیم گرفتیم او را به منطقه ستاد عملیاتی خودمان در خاک ایران اعزام کنیم و هنوز هلی‌کوپترها در حوالی ما بودند، او را به داخل یک یاز هلی‌کوپترها انتقال داده، به خلبانان اشاره کردیم که منطقه را ترک کنند، زیرا حجم و صدای هلی‌کوپترها، هم ما و هم هلی‌کوپترها را تهدید می‌:رد و باعث می‌شد مأموران عراقی از داخل برجکهای نگهبانی و دیده‌بانی داخل خاک عراق که محل اسکله‌ها را زیرنظر داشتنأع متوجه شوند که هلی‌کوپترهای ایرانی روی منطقه مشغول عملیات هستند. به همین دلیل هلی‌کوپترها منطقه را ترک کردند. هنوز لحظاتی از ترک هلی‌کوپترها نگذشته بود که دو فروند میگ عراقی بالای سر ما در ارتفاع پائین ظاهر شدند. ظاهراً این هواپیماها برای کوبیدن و گرفتن مجدد سکوها از ما آمده بودند و ما که هلی‌کوپترها را در خطر دیدیم، بهترین راه را این دیدیم که هواپیماهای عراقی را متوجه خودمان بکنیم.

ما می‌دانستیم که میگهای عراقی تا مطمئن نشوند که تأسیسات در دست ایرانیهاست، تأسیسات را نخواهند کوبید. از این نظر با تکان دادن دست و اشاره و دیگر حرکات لازم توانستیم خلبانان میگ را متوجه خود بکنیم و خوشبختانه آنها با پی بردن به حضور ما بر روی اسکله، به طرفمان کشیده شده، مشغول دور زدن بالای سرما شدند.

هلی‌کوپترهای ایران هم با استفاده از این فرصت با سرعت زیاد دور شدند و خود را به نزدیکی خاک ایران رساندند. به محض اینکه که هلی‌کوپترها از افق دیدمان ناپدید شدند و ما تقریباً خیالمان راحت شده بودع صدای «فانتوم»‌های خودمان را در منطقه شنیدیم که روی منطقه «دایو» کردند و در ارتفاع کم بین میگ‌های عراق و فانتومهای ایران یک دریگری هوایی آغاز شد و لحظاتی بعد میگ‌های عراق (2فروند) به وسیله 2 فروزند فانتوم ایران که به کمک هلی‌کوپترهایمان آمده بودند، مشتعل شدند و به قعر دریا فرو رفتند.

بار دیگر با خیال راحت‌تر عملیات خود را از سر گرفتیم، تا غروب آفتاب هنوز یک ساعت و 45 دقیقه دیگر وقت بود و در این فاصله می‌بایست سکوها را پاکسازی کرده، آن را در اختیار خود می‌گرفتیم تا بعداً نیروهای خودی پیاده شوند.

در این فاصله تیراندازیهای ما روی سکو بیشتر شد. چون به صورت‌های مختلف تیراندازی می‌کردیم. تیم، در حین اجرای عملیات، پستهای دیده‌بانی و تماس مخابراتی بین خودمان را هم برقرار کرد. سکو خیلی بزرگ بود و از سه طبقه تشکیل شده بود؛ طبقه اول همسطح دریا بود، طبقه دوم شامل کلیه قسمت‌های فنی و سیستم تأمین برق، از توربین‌ گاز و موتورهای دیزل گرفته تا تأسیسات و لوازم زندگی و طبقه سوم نیز یک دکل عظیم «ماکروویو» بود که جهت تماس مستقیم تلفین سکو با عراقیها به کار می‌رفت.

در این هنگام ما در قسمت جنوبی سکو قرار داشتیم و پیشروی می‌کردیم. عراقیها با پشتیبانی خودشان و قایقهایی که قبلاً از سوی ما شناسایی شده بود، در قسمت شمالی سکو قرار داشتند.

*روحیه عالی، تلفات صفر

بعد از کاهش درگیری هوایی در بالای سرمان، در حدود 200متر پیشروی کردیم که بارندگی شروع شد. اگرچه فصل زمستان بود، ولی ما در این مورد هیچگونه پیش‌بینی نکرده بودیم و چون می‌دانستیم در آن منطقه قبلاً بارندگی نشده، این امر برای ما کاملاً‌ تعجب‌آور بود. بارش تقریباً مدت نیم ساعت ادامه داشت و بعد از آنکه باران بند آمد، جاهایمان را عوض کردیم. یعنی یک سیستم چرخشی به وجود آوردیم و پستهای دیده‌بانی گذاشتیم و برنامه تیراندازی ما هم کماکان ادامه داشت.

در طرح عملیات ما قرار بر این بود که اگر تا ساعت 11 نتوانستیم سکو را بگیریم، معنی‌اش این است که یا اسیر عراقیها شده‌ایم و یا به شهادت رسیده‌ایم. یکی از بنرامه‌هایی که در این قسمت از طرح گنجانده شده بود، بمباران و از بین بردن سکوها به وسیله واحدهای هوایی و دریایی بود، و تنها وسیله‌ای که ما می‌توانستیم جلوی اجرای مرحله بعدی این طرح را بگیریم، این بود که تماس مخابراتی برقرار کنیم و یا اینکه سکوها را تسخیر کرده، نفرات عراقی را اسیر کنیم. با توجه به تجربه‌ای که خودم در مورد سیستم‌های تماس مخابراتی، داشتم از لحاظ دستگاه و سیستم مخابرات هیچگونه کمبودی نداشتیم. بعد از نیم ساعت که دستگاه‌های مختلف را «چک» کردم، با آنکه بر اثر سرعت عمل و استفاده از هلی‌کوپتر، یکی دو تا از دستگاه‌ها صدمه دیده بود، سرانجام به یاری حق توانستیم تماس مخابراتی خودمان را با منطقه عملیاتی ایران برقرار کنیم. در تماسی که گرفته شد، بلافاصله وضعیت تیم را گزارش کردیم که : «روحیه عالی،‌تلفات صفر، هنوز پاکسازی انجام نشده.»

در این مرحله از عملیات، تیراندازی همچنان ادامه داشت. در حدود پانزده دقیقه بعد از تماس مخابراتی با مرکز ستاد عملیاتی در خاک ایران، ناگهان متوجه شدیم در میان آتش و دودی که از ساختمان‌های پشت سر عراقیها بلند شده بودع صدای صحبت کردن عربی و شلوغی و همهمه به گوش می‌رسد و لحظاتی بعد مشاهده کردیم که تعداد زیادی از عراقی‌ها از میان آتش و دود بیرون می‌آیند. آنها درست در تیررس ما بودند،‌ ولی ما «آتش‌بس» دادیم و متوجه شدیم که آنها در یک حالت تصمیم‌گیری و شک و دو دلی قرار دارند و به نظر می‌آمد که تصمیم گرفته‌اند که تسلیم شوند. منتظر شدیم ببینیم که آیا واقعاً تسلیم می‌شوند یا نه؟ حدود 20 تا 30 نفر بودند که بعد از چند دقیقه گروهی از آنان بازگشتد و عده‌ای در حدود 10 نفر به حالت پشت سر هم در یک صف به طرف ما حرکت کردند.

اسلحه‌هایشان هنوز در دستشان بود. ناچار برای خلع سلاح کردند آنها با یک رگبار آنان را متوجه کردیم که باید اسلحه‌ها را بیندازند. آنها نیز علامت را دریافتند و سلاح‌هایشان را به زمین انداختند و به طرف ما آمدند. در حال یکه به طرف ما می‌آمدند، آنها را شمردم، 9نفر بودند که اغلب هم لباس غواصی بر تن داشتند. بعد از تسلیم شدن این گروه، چون کلیه وسایل مورد نیاز وجود داشت،‌ دستهایشان را بستیم و آنها را به حالت نشسته وسط سکو نگه داشتیم و دو تن از نفرات تیم آماده و مامور پاسداری و حفاظت از این اسرا شدند.

مرحله بعدی در تاریکی انجام می‌گرفت، چون تقریبا آفتاب در حال غروب کردن بود و ما در تمام مدت شب باید هوشیار می‌بودیم تا مورد حمله قرار نگیریم و در ضمن با استفاده از تاریکی شب تاسیسات را به تصرف خود درآوردیم. بعد از تاریک شدن هوا، با مرکز ستاد عملیاتی خودمان تماس گرفتیم، گفتیم که 9 اسیر داریم، تلفات نداریم، وضعیت خوب و روحیه عالی است و احتیاج به کمک داریم.

ناگفته نماند وقتی اسرا را گرفتیم،‌ همه صحبت‌ از «طعام»، گرسنگی و کمبود غذا می‌کردند، این در الی بود که در مراحل بعدی عملیات دریافتیم که مقدار زیادی مواد غذایی از جمله ساردین و غذاهای مختلف در سکو وجود دارد. از آنجا که فکر می‌کردیم تسلیم شدن این 9 نفر، نوعی حقه جنگی است، تا ضمن شناسایی، ما را غافلگیر کنند، از هر لحاظ پیش‌بینی‌های لازم را به عمل آوردیم. از مسئله دفاع در مقابل غواص‌ها نیز غافل نبودیم و با استفاده از نارنجک‌ دستی به خوبی از پس آنها برمی‌آمدیم.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 654
  • 655
  • 656
  • ...
  • 657
  • ...
  • 658
  • 659
  • 660
  • ...
  • 661
  • ...
  • 662
  • 663
  • 664
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • صفيه گرجي
  • رهگذر
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 468
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس