فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نامه‌ای در اسارت که زن و شوهر را آشتی داد

28 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خواهر شهید مجتبی احمد خانیها تعریف می کند: چند سال بعد از شهادت برادرم در اسارت، یکی از دوستانش خانواده ما را پیدا کرد و ماجرای واسطه شدن مجتبی برای آشتی دادن خودش و همسرش را شرح داد.

وی گفت: “مدتی از اسیر شدنم می گذشت. همسرم از اینکه در اسارت بودم ناراحت بود و اظهار نارضایتی می کرد. می گفت از اینکه نمی دانم کی آزاد می شوی خسته شده ام و طلاق می خواهم.
برادرهای وی هم مدام به او می گفتند شوهرت برنمی گردد پس طلاقت را بگیر.

می خواستم جواب نامه همسرم را که درخواست طلاق کرده بود بدهم. مانده بودم توی اسارت چه کار کنم و چه چیزی بنویسم. قضیه را برای مجتبی تعریف کردم. همانجا مجتبی گفت که نامه را بده من بنویسم. نمی دانم مجتبی چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد.

پس از آزاد شدن و برگشتن به خانه دیگر حرفی از جدایی نشد و سال هاست که با همسرم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم. انگار نوشته های مجتبی کار خودش را کرده بود.”

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روزی که اسیر اردوگاه های موصل مربی تیم جودوی عراق شد

27 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خون زیادی از پاهایم رفته بود. عراقی ها مجروح ها را روی هم توی یک تویوتا ریختند، من را هم آخرین نفر انداختند روی بقیه. پاهای زخمی ام بیرون تویوتا بود که به زور در را بستند. از شدت درد دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم دیدم روی ویلچر توی یک راهرو بیمارستان هستم.

18 ساله بود که به جبهه رفت. کلاس سوم بود که درگیری های کردستان شروع شد. درس  را رها کرد و داوطلبانه به مریوان رفت و در کنار حاج احمد متوسلیان 5 ماه جنگید. مدتی برای مرخصی به زادگاهش گرگان برگشت و این بار زیر نظر فرمانده ی شهید، بروجردی دوباره عازم کردستان شد. با شروع حمله صدام به کشوراین بار به جبهه های جنوب رفت ومدتی نگذشت که مجروح شد.

سال 61 همزمان با شروع عملیات محرم اتفاق دیگری زندگی پر فراز و نشیب جوان رزمنده را رقم زد اتفاقی که باعث شد تا داوود میقانی در مسیری دشوار آینده خود را بسازد. در زیر داستان سالهای زندگی داوود میقانی، جوان رزمنده روزهای جنگ آمده است. 

 

آقای میقانی چه شد که اسیر شدید؟

مرحله 23 رمضان مجروح زیاد داده بودیم من هم به عنوان آر پی جی زن در خط پدافندی شرکت کردم. لشکر شهید خرازی خط را شکسته بود و بچه های اصفهان تلفات زیادی داده بودند. از این طرف بچه های ما وارد عمل شدند تا خط را نگه دارند. من هم دستم تیر خورد و مجروح شدم و مرا به بیمارستان ماهشهر بردند. با اینکه مجروح بودم و اجازه برگشتن به خط را نداشتم اما چون رئیس بیمارستان از بچه های قائم شهر بود با خواهش از او خواستم تا به خط برگردم.

در مرحله 31 عملیات رمضان شبی که 372 تانک دشمن به آتش کشیده شد ما جزو اولین گروه های رزمنده بودیم که در خاک دشمن عملیات را شروع کردیم. در 14 کیلومتری خاک عراق  و در نزدیکی کانال بصره  قرار داشتیم که تیر خوردم. شب شده بود و ما بین دشمن گیر افتاده بودیم. چون آر پی جی زن بودم و احتمال می دادم ممکن است اسیر شویم آر ژی جی را توی خاک مخفی کردم ممی دانستم اگر عراقی ها این موضوع را بفهمند حتما کشته می شویم.

کار از کار گذشته بود و به اسارت دشمن درآمدیم. همان اول ما را داخل نخلستانی بردند تا بازجویی را شروع کنند. پرسیدند چه کاره هستی؟ گفتم سربازم. گفتند برای کدام تیپ و لشکر؟ گفتم کربلا. عراقی ها فهمیدند دروغ گفته ام چون تیپ کربلا همه از بچه های سپاه بودند. همانجا یک کتک مفصل خوردم.

خون زیادی از پاهایم رفته بود. عراقی ها مجروح ها را روی هم توی یک تویوتا ریختند، من را هم آخرین نفر انداختند روی بقیه. پاهای زخمی ام بیرون تویوتا بود که به زور در را بستند. از شدت درد دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم دیدم روی ویلچر توی یک راهرو بیمارستان هستم.

 

زمانی که موضوع را فهمیدید چه حسی به شما دست داد؟ چه تصوری از اسارت داشتید؟

تا وقتی در اردوگاه مستقر شویم چیزی از مسیر نفهمیدم چون بیهوش بودم. تا رسیدیم ما را داخل اتاقی بردند و مجبور کردند که باید به امام توهین کنید. مقاوت می کردم و حرفی نمیزدم. یکی از افسرها که دست سنگینی هم در زدن داشت چنان به صورتم زد که یکی از دندان هایم شکست. هنوز هم جایش هست. دوباره حالم بد شد و به بیمارستان رفتم. از پاهایم هنوز خون می رفت. روی تخت دراز کشیده بودم که یک سرباز عراقی وارد شد و  با عصبانیت به من حمله کرد. می گفت تو برادرم را در بستان کشتی. داشت خفه ام می کرد. خانم پرستاریکه  آنجا بود جلوی سرباز را گرفت و من را نجات داد.

در همان بیمارستان بود که واقعا فهمیدم اسیر و گرفتار شده ام. برای من که در گرگان ورزش حرفه ای انجام می دادم و غرور داشتم قبول واقعیت بسیار سخت بود.

 

از چه موقع جودو را در اسارت شروع کردید؟ چطور توانستید با وجود شرایط اسارت ورزش را ادامه دهید؟

در بیمارستان پاهایم را گچ گرفتند و وارد اردوگاه شدم. بعد از چند ماه خودم گچ را باز کردم. متاسفانه در این مدت پاهایم چرک کرده. چرک ها را با تیغ می بریدم تا اینکه آرام آرام بعد شش ماه پاهایم وضعیت بهتری پیدا کرد.

قبل از اسارت جودو را در حد پادگانی آموزش دیده بودم. در گرگان هم ورزشکار ثابت والیبال استان بودم. بعد از اسارت با شرایطی که پیش آمد به سمت جودو کشیده شدم. ورزش در اسارت خیلی  سخت است در واقع تمام کارهای عادی زندگی از جمله خواب، غذا و آرامش را نداشتیم و اخلاق های متفاوت و سلیقه های مختلف را هم باید در نظر می گرفتیم و در چنین شرایطی ورزش، آنهم به صورت تخصصی را آموزش می دیدیم.

هرکسی نمی تواند باور کند که چطور با آن وضعیت تمرین می کردیم لذا تنها می شود به تصویر کشید. هر روز صبح که برای صبحانه  بچه ها را از اردوگاه بیرون میکردند تا زمان نظافت آسایشگاه و برگشت اسرا وقتی را برای تمرین گذاشته بودیم.

توی اردوگاه هرکس دو تا پتو داشت با بچه ها صحبت کردیم تا ده نفری که قرار بود جودو تمرین کنند پتوهای خود را بیاورند. پتوها را رویه هم می گذاشتیم و گوشه اش را می بستیم تا هنگام تمرین کسی آسیب نبیند. چون که از لحاظ تغذیه هم وضعیت خوبی نداشتیم باید خیلی مراقبت می کردیم. با همان امکانات کم جدو را زیر نظر آقای گندمکار آموزش دیدیم.

در زمستان هم تشک هایی را برای خواب داده بودند تشک ها را از وسط پاره می کردیم و کنار هم می دوختیم تا راحت تر تمرین کنیم.

از طرفی، هم تمرین میکردیم هم باید نگهبانی می دادیم. به خاطر اینکه ارشد آسایشگاه بودم دوتا نگهبان گذاشته بودیم تا اگر افسری نزدیک آسایشگاه شد با گفتن کلمه قرمز یا سفید دست از تمرین بکشیم. همین که افسر داخل اردوگاه می شد من از جای دیگر بلافاصله از اسایشگاه خارج می شدم و وقتی افسر شک می کرد و می گفت چرا پیشانی بچه ها عرق کرده از پشت می آمدم و خودم را جوری نشان می دادم که انگار اتفاقی نیوفتاده و بهانه می کردم بچه ها گرمشان شده.

 

عراقی متوجه نشدند ورزش می کنید؟

خوشبختانه عراقی ها با این که شک کرده بودند نتوانستند مچم را بگیرند ولی به عناوین دیگر مرا شکنجه دادند مثلا یک بار به بهانه المنت های بخاری که با آن آب گرم می کردیم من را تنبیه کردند یا اینکه چندبار به دلایل مختلف به انفرادی افتادم ولی خوشبختانه به عنوان جودوکار نتوانستند کاری کنند.

حتی یادم هست یک سرباز عراقی داشتیم که شک کرده بود و دائم می گفت من مچ تو را می گیرم. همیشه وقتی سوال می کردند که جودو کار می کنم یا نه می گفتم فقط مربی والیبال هستم. چون خوب والیبال بازی می کردم و در اردوگاه هم امکان بازی والیبال بود همه می دانستند والیبالم حرفه ایست. روز اخر اسارت وقتی مطمئن بودم که فردا به ایران بازمیگردیم وقتی برای آخرین بار سوال کردند توی اردوگاه جودو کار می کردم یا نه حقیقت را گفتم.

در اسارت به این فکر می کردید که اگر به کشور برگردید جودو را ادامه دهید؟

یک بار به اسرای آسایشگاه شماره 2 که در بین آنها حافظ و قاری قرآن هم وجود داشت گفتبه بودم که احساس می کنم روزی در بهترین آموزشگاه های دنیا آموزش می بینم. آن روز دوستانم با شوخی گفتند به همین خیال باش. حق هم داشتند چون به هیچ وجه حرفی از بازگشت نبود و ما اسارت را به عنوان زندگی پذیرفته بودیم فقط می دانستیم آخر زندگیمان شهادت است. البته روزهای اول در فکر آزادی بودیم ولی هرچه گذشت شرایط سخت تر شد. قبول کرده بودیم که برای انقلاب اسلامی باید جان خود را فدا کنیم. سال ها بعد از اسارت در جمعی همان دوستانم مرا دیدند و گفتند بلاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.

 

بهترین خاطره ای که از اسارت دارید را بگویید

افتخار می کنم که در بهترین دوران نوجوانی با امام آشنا شدم و توفیق داشتم در دفاع مقدس شرکت کنم. واقعا بزرگترین افتخارم این است که در دورانی که هر فرد می تواند به بالندگی در زمینه های مختلف برسد من به اسارت دشمن درآمدم و بالاترین نعمت خداوند این بود که در کنار اسوه مقاومت یعنی حجت الاسلام ابوترابی همنشین شدم و راه زندگی، چگونه زندگی کردن و وفاداری به امام و ولایت را در آن سختی از ایشان یاد گرفتم.

اولین بار کجا حاج آقا را دیدید؟

آقای ابوترابی را اولین بار در موصل 3 دیدم. خبر دادند که یکی از شاگردان امام(ره) در آسایشگاه 6 اسیر است. تا وارد اردوگاه شدم دیدم حاج آقا دور آسایشگاه چرخ باستانی می زند. جلو رفتم و بعد از سلام خودم را معرفی کردم. گفتم می خواهم مرا نصیحت کنید. حاج آقا گفت: همین فضای اردوگاه را با این همه سختی می بینی. تا این لحظه متوجه سختی های اسارت شده ای چون چند ماه از زمان اسارتت می گذرد. حاج آقا ادامه داد: اگر بتوانی همه زندگی، هستی و جوانی ات را در مسیر الهی قرار بدهی توشه ای از اسارت برمیداری. “همه چیزت برای خدا باشد” این ارمغان را از من داشته باش.

حاج آقا ابوترابی اولین قدم را برای من چنان زیبا ترسیم کرد که احساس آرامش کردم. می گفت هیچ وقت اعتراض به زبانت نیاید و به خاطر مردم و افرادی که کنار تو هستند آرام باش و به خدا توکل کن. خداوند بعدها نعمت هایی به شما می دهد که باور نمی کنید. واقعا به این حرف حاج آقا رسیدم و در ورزشهایی که آشنایی داشتم پیشرفت کردم و با رشته ای المپیکی آشنا شدم.

بعد از اسارت روزی آقای ابوترابی مرا در ستاد آزادگان دید و گفت: صحبت های زمان اسارت یادت هست؟ دیدی خداوند چگونه به انسان عزت می دهد؟ خداوند گاهی انسان را از نقطه ای به نقطه دیگر می برد تا او را آزمایش می کند.

 

رابطه تان با حاج آقا ابوترابی چگونه بود؟

آقای ابوترابی علاقه زیادی به بچه هایی فعال داشت چون روی سلامتی اسرا کار می کردند. به خصوص من که هم ارشد آسایشگاه بودم و هم ورزش می کردم. همین علاقه باعث شد وقتی به ایران بیایم در یکی از مسافرت های پیاده روی  همراه حاج آقا شوم. ساعت 6 در حرم امام خمینی قدم می زدم که حاج آقا ابوترابی کنارم آمد و گفت ورزش شما برای کدام کشور است؟ گفتم ژاپن. با پیگیری هایی که انجام داد به مدت 1 سال برای فراگیری دوره های پیشرفته به ژاپن رفتم. با اینکه خود حاج آقا گفته بودند 3 ماه ولی آقای ولایتی نامه زد تا 1 سال را در ژاپن بمانم.

همین 1 سال زمینه ای شد تا بتوانم ورزش جودو را حرفه ای تر دنبال کنم. بعد از آن به کره رفتم و در استایج های مختلف آموزشی به عنوان کچ و داور شرکت کردم و باعث شد اندوخته هایی که در دوران اسارت به دست آوردم را تکمیل کنم.

سال 90 عراق با دیدن موفقیت هایم در یمن برای مربیگری تیم ملی دعوت کرد. با تفکری که حاج آقا داشت و به ما یاد داده بود که به انسان ها احترام بگذاریم  به این نتیجه رسیدم به عراق بروم.با مادرم مشورت کردم. مادرم راضی به رفتنم نبود می گفت خطر دارد به خصوص که آن سالها عراق نا امن بود با این حال قبول کرد و من به عراق رفتم.

 

دولت عراق اطلاع داشت آزاده هستید؟

چیزی از اسارتم در عراق نگفتم چون ممکن بود برایم مشکلی پیش بیاید. آن موقع منافقین هم در عراق فعالیت می کردند و ممکن بود شناسایی شوم. از آنجا که کاظمین امن تر بود به آنجا رفتم و مستقر شدم. برای تمرین هر روز مسیری یک ساعته را تا شهری دیگر می رفتم. آن سال ها به جودوی عراق خیلی کمک کردم خودم دوست داشتم بمانم اما مادرم به خاطر سختی هایی که در دوری از من کشیده بود خواست که برگردم.

دلیل دیگر برگشتنم این بود که عراقی ها متوجه شدند من آزاده هستم. فدراسیون یمن به فدراسیون عراق موضوع را گفته بود. البته رئیس فدراسیون انسان بسیار شریف و صمیمی بود. زمانی هم که از موضوع اسارتم در عراق با خبر شد می گفت چرا به ما اطلاع ندادی تا بیشتر مراقبت باشیم با این حال من حاشا کردم  و هیچ وقت هم مستقیم نگفتم که آزاده هستم.

 

چقدر اسارت را در موفقیت های امروزتان تاثیر گذار می بینید؟

به اسارت با دو جنبه می توان نگاه کرد. جنبه جنگ آن چیزی جز کشته شدن و اسارت نیست اگر اینطور بنگریم کار سخت می شود ولی اگر اسارت را به عنوان یک اعتقاد بپذیریم اوضاع تغییر پیدا می کند. انسان در سختی ها بزرگواری و عزت به دست می آورد. باید دید نگاه چگونه است.

در ابتدا چون با فضای اسارت آشنا نبودم همه چیز برایم مبهم بود وقتی با حاج آقا ابوترابی آشنا شدم اسارت معنای دیگری پیدا کرد. وقتی نگاه اینگونه باشد اسارت ساده می شود حتی کتک هم که می خوری می دانی یش خدا اجر دارد. غیر از این اسارت قابل تحمل نیست. می گویند هر چیزچاره دارد جز اسارت . دوری از پدر و مادر، غربت. کتک های دشمن یک طرف و بلاتکلیفی و نداشتن جای خواب و پوشاک مناسب هم طرف دیگرمشکل اسارت بود. همه این ها باهم انسان را نابود می کند تنها چیزی که باعث تحمل این سختی ها می شود تنها وجود خدا و فکر کردن به اوست.

در قران آیه ای داریم که می گوید بعد از هر سختی آسانی است اما در آیه ان مع العسر یسری خدا می گوید همراه با سختی آسانی است.  منظور آیه این است  که سختی اگر با یاد خدا باشد آسان می شود. بعد از آشنایی با حاج آقا ابوترابی من هیچ موقع احساس نکردم اسیر هستم. حتی روز آخر اسارت بعضی بچه ها از اینکه فضای معنوی اسارت را ترک می کردند ناراحت بودند.

مدتی قرار بود سرمربی تیم سریلانکا باشم ولی با بحث هایی که در ایران شد مسئولیتی را در فدراسیون ایران قبول کردم. هنوز هم در قبول مسئولیت هایم همان تفکر بسیجی را دارم و هرکجا ببینم مشکلی هست برای کمک می روم. هرجا نام نظام جمهوری اسلامی و بحث پرچم مقدس جمهوری اسلامی باشد حتی از آبروی خودمان هم می گذریم و این یک مسئله حل شده برای ماست.

اطمینان دارم حالا که کمتر از یک ماه به مسابقات جودوی نوجوانان مانده و مسئولیت تیم را به من واگذار کرده اند اتفاقات خوبی خواهد افتاد چرا که با اخلاص به خدا و برای خدا کار را پذیرفته ام. برخی ها می گفتند چرا این کار را قبول کردی من می گویم در زمان اسارت هیچ تصوری از آزادی در ذهن نداشتم ولی خداوند با بزرگواری درهای بسته را باز کرد و به میهن برگشتیم. همین اعتقاد را در کارم هم دارم که خدا درهای بسته را باز می کند. در فرازی از دعای کمیل حضرت علی(ع) فروتنی و تواضع خود را به زیبایی نشان می دهد، آنجا که می گوید چه بسا بسیاری از حمد و ثناها وتعریف و تمجید ها در خور من نبود ولی تو آن را در جامعه نشر دادی. کسی که با این تفکر زندگی کند مسائل کوچک را نمی بیند.

 

امروز که چند دهه از اسارتتان می گذرد نظرتان درباره اسارت چیست؟

وقتی آقا فرمود اسارت قطعه ای از بهشت بود متوجه شدم که برداشت درستی از اسارت در کنار حاج آقا ابوترابی داشتم. آیت الله مشکینی برای حاج آقا ابوترابی نامه ای فرستاده بود که شما قبل از مرگ روانه بهشت شدید. یعنی فضای اسارت آنقدر باعزمت و با ارزش است که پاداشی ابدی دارد. البته برای کسی که بتواند خود را آزاده نگه دارد.

گاها جاهایی که می روم از اسارت صحبت می کنم و به بچه ها می گویم که می توانم الگوی خوبی برایتان باشم با همه سختیهای اسارت و شش ماه مجروحیت که یک لنگه پا در اردوگاه راه می رفتم خودم را با شرایط وفق دادم و با تفکرات حاج آقا ابوترابی روحیه پیدا کردم. حاج آقا باعث شد تا 50 هزار آزاده سلامت و با اعتقادات قوی به ایران برگردند. واقعا مقام معظم رهبری درست فرمودند که حاج آقا ابوترابی خورشیدی درخشان بود که در دلها می تابید.

…

با وجودی که داوود میقانی ورزش جودو را دیرتر از بقیه در اسارت شروع کرد اما تا پایان اسارت و بعد از آزادی ادامه داد . مدتی پس از آزادی اسرا برای ادامه ورزش و شرکت در آزمون به تهران آمد. سال  1998 در مسابقه کاتای پلیس ژاپن به عنوان اولین غیر ژاپنی قهرمان شد و از آنجا که تا به امروز کسی این مقام را کسب نکرده بود موفق به کسب دان پنج جودو از کشور ژاپن شد

وی هم اکنون مربی تیم نوجوانان جودوی کشور و مسئول کمیته فنی جودو و عضو هیئت رئیسه فدراسیون جودو است.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

آرپی‌جی‌زن عملیات طریق‌‌القدس که سر از تنش جدا شد

27 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید جعفرنژاد «آرپی‌جی‌زن» بود خوب آموزش دیده بود و خوب دیده‌بانی می‌کرد. آرزویش شرکت در عملیات‌ها و به شهادت رسیدن بود. سرانجام در آذرماه سال ۶۰ در عملیات طریق‌القدس در جنگ تن به تن با مزدوران بعثی سر از تنش جدا شد و به شهادت رسید.
شهید «احمد جعفرنژاد» در عملیات «طریق القدس» در «فتح بستان» که امام آن را فتح الفتوح نامیدند درسال60 به درجه رفیع شهادت نائل شد. احمد جعفرنژاد فرزند حسین اهل لشت نشاء در ششم آذرماه سال 38 در روستای فخر آباد استان گیلان در خانواده‌ای مومن و مانوس با قرآن به دنیا آمد پدرش کشاورزی ساده وبا ایمان بود، احمد آخرین فرزند خانواده بود. تولد احمد شور و حال خاصی به زندگی آنها بخشیده بود درآن زمان که او هنوز کودکی خردسال بود با کارهای خود جای خاصی درخانواده بخصوص نزد پدر باز کرده بود بطوری که شادی پدرشادی احمد بود.هنوز 9 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و سه سال بعد هم مادرش فوت کرد.

تقدیر الهی بر آن بود که شهید احمد جعفرنژاد از همان دوران کودکی یتیم و از محبت پدر و مادر محروم شود. اما همانطور که خدا می‌خواست او از تربیت اسلامی برخوردار شود سرپرستی او را برادر بزرگش محمد به دست می‌گیرد و او را به تهران نزد خانواده خود می‌آورد، به این شکل احمد زندگی جدیدی را در تهران آغاز کرد.

بعد از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد دبیرستان فلسفی تهران شد و در آنجا بود که احمد سراپاشور و شوق بود برای کسب تعالیم اسلامی. در سال‌های 56-57 که مدارس به حالت نیمه تعطیل درآمده بود. احمد با روحیه انقلابی در صف اول تظاهرات و فعالیت‌های انقلاب پیشتاز بود، در قیام روز تاسوعا و عاشورای57 وی با دردست داشتن پرچمی پیشاپیش بچه‌های محله حرکت می‌کرد تا جایی که نیروهای شاهنشاهی به آنها حمله ور شده و آنها هم در حیاط خانه‌ای سنگر می گیرند.

عاقبت انقلاب به پیروزی رسید و او پس از گذراندن تحصیل و اخذ مدرک دیپلم در رشته ریاضی فیزیک، مشغول به کارومطالعه بود. همواره تاکید بر این داشت که باید امام و یارانش را پشتیبانی کنیم، پشتیبانی از امام را یاری امام زمان(عج) می‌دانست درست روزی که امام فرمان دادند که مردم جبهه‌ها را پر کنند او مشتاقانه خود را برای خدمت معرفی کرد. وی می‌گفت ما سرباز امام زمانیم زیرا مملکت ما مملکت اسلامی است رهبرما اسلامی است، قانون ما قانون خداست زمانی که به او پیشنهاد می‌شد می‌خواهی تو را در تهران نگه داریم او قبول نکرد. سپس وارد نیروی زمینی ارتش شد و دوران آموزش نظامی را سپری کرد.

 

بعد از گذراندن دوره، او در دفتر خاطراتش می‌نویسد: «آری لحظه موعود فرا رسید؛ رئیس سیاسی ایدئولوژیک لشکر16 زرهی قزوین رفت پشت تریبون و گفت ما 11نفر داوطلب می‌خواهیم برای گروه جانبازان که در پادگان معروف است به «گروهان الله». این گروهان آموزش‌های کماندویی می‌بیند برای جنگ‌های نامنظم و همراه سپاه پاسداران به ماموریت می‌رود، تا حرفش تمام شد من و مرتضی و علیرضا زود رفتیم جلو.

رضا رضایی همرزم او می‌گوید: با شهید جعفرنژاد نشسته بودیم کنار هم صحبت می‌کردیم راجع به سپاه، گفتیم که گفته امام این است که اگر سپاه نبود کشور هم نبود، احمد عاشق کار با آنها بود. گروهانی را انتخاب کرد که معروف به گروهان جانبازان اسلام بود که تمام ماموریت‌های آنها با برادران پاسدار انجام می‌گرفت. آنجا هم احمد به خودسازی پرداخت با این که می‌توانست به خط مقدم نرود اما او و دوستانش داوطلبانه راهی را انتخاب کردند که مدت‌ها آرزویش را داشتند.

 

در مرخصی که به تهران آمده بود می‌گفت یکی از بزرگ‌ترین مزیت‌های جنگ این بود که برادران پاسدار و ارتش با هم متحد شدند و همکاری خوبی ایجاد شده، برادران پاسدار از برادران ارتش تاکتیکهای جنگی می آموزند و برادران ارتش، ایمان و عشق شهادت را.

با عزل بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا و انتصاب سرهنگ صیاد شیرازی ( امیر سپهبد علی صیاد شیرازی ) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش، هماهنگی سپاه و ارتش بیشتر و ارتباط فرماندهان این دو قوا تنگ‌تر و محکم‌تر شد و زمینه هایی تبیین استراتژی جدید در جنگ با هدف آزادسازی مناطق تحت اشغال دشمن فراهم آورد. از میان طرح‌هایی که در شورای عالی دفاع مطرح بود، طرح قطع ارتباط دشمن از شمال به جنوب با آزادسازی تنگه چزابه و آزاد سازی شهر بستان برای رسیدن به نوار مرز بین المللی نیز وجود داشت.

شهید احمد جعفرنژاد در گروهان 16 زرهی قزوین نیروی زمینی ارتش  درتاریخ 22 تیرماه وارد شهر حمیدیه اهواز و خط مقدم جبهه می‌شود و با چند تن از دوستان و فرمانده‌شان به نام شهید «علیرضا صادقی» وارد منطقه کرخه کور(کرخه نور) شدند و در آن زمان بود که نبرد مستقیم با مزدوران بعثی آغاز می‌شود به گفته همسنگران او احمد وهمرزمانش سریعا اقدام به ساخت حسینیه‌ای در منطقه کرخه نور می‌کنند تا نمازهای جماعت و مراسمات دعای کمیل و توسل برای رزمندگان اسلام مهیاتر باشد.

 

شهید احمد جعفرنژاد «آرپی‌جی‌زن» بود خوب آموزش دیده بود و خوب دیده‌بانی می‌کرد و در لشکر 16 زرهی قزوین نیروی زمینی ارتش بسیار خوب درخشید و در اولین عملیات که به نام «عملیات رمضان» بود در محور عملیاتی حمیدیه و کرخه کور(نور) در خط مقدم جبهه او و همرزمانش مقاومت جانانه‌ای را انجام دادند که به گفته دوستانش ضربات مهلکی به صدامیان وارد شد.

بعد از عملیات رمضان احمد به همراه همرزمانش وارد منطقه کرانه جنوبی رودخانه کرخه برای انجام عملیات، طراح می‌شوند که در این زمان حملات رژیم بعثی و آتش‌بار آنان بسیار سنگین می شود که احمد و بچه‌های رزمنده مقاومت طاقت فرسایی را برای باز پس‌گیری محورهای اشغال شده داشتند. در این عملیات احمد و طلایی و صادقی کارهای ایذایی می‌کردند.

در این عملیات یکی از دوستان صمیمی احمد به نام «علیرضا ربانی» شهید شد که یکی از همسنگران آنها (رضا رضایی) می‌گوید با شهادت علیرضا ربانی  من سست شده بودم و حالت یاس به من دست داده بود و احمد به من دلداری می داد و می گفت «مگر راه همه ما این نیست و آرزوی ما مگر این نیست که مثل علیرضا شهید بشویم حالا او هم  به آروزش رسیده است». بعداز آن احمد با حضور در عملیات شهید مدنی نقش ارزنده‌ای در رویارویی مستقیم با نیروهای بعثی داشت و کمک‌های فراوانی در ساخت سنگر برای رزمندگان داشت.

 

«عملیات شهید مدنی» در بیست و هفتم شهریور ماه 1360 ، به منظو انهدام توان رزمی دشمن درمنطقه عمومی سوسنگرد، به صورت محدود صورت گرفت. بعد از این عملیات بود که دیگر حال و هوای احمد عوض شد و «مرتضی طلایی شهیری» یکی از همرزمان او بود می‌گوید: «وقتی با او صحبت می‌شد همیشه آرزوش این بود که خدا او را به فیض شهادت نائل کند حتی در آخرین مرخصی که به تهران آمده بود گویی به او الهام شده بود که دیگر بازگشتی ندارد و در خانه قدم می زد و به اهالی خانواده می گفت «این آخرین باری است که من در کنار شما هستم» و حتی خوابی که از شهادتش دیده بود را برای برادرزده اش تعریف کرده بود».

برای رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت حتی هنوز مرخصی‌اش تمام نشده بود که زودتر از موعد دوباره به جبهه برگشت و می‌گفت من باید درکنار برادران رزمنده‌ام باشم هر چه خانواده به او اصرار کردند که چند روز دیگر فرصت هست بمان، اما او دلبسته جبهه بود و می‌گفت «من باید به خط مقدم بروم» در آن روز شهید جعفرنژاد از یک فتح بزرگ نوید می‌داد به خانواده و دوستان می‌گفت یک پیروزی خیلی بزرگ در پیش است آرزویش این بود که حتما در آن عملیات شرکت داشته باشه و از خانواده خود جدا می‌شود. با اینکه تمام عشق و دلبستگی او همین خانواده بود و بارها تمام پیشرفت و تحصیلات خود را مدیون برادر و زن برادرش می‌دانست و سرانجام درتاریخ 9/9/60 در عملیات طریق القدس در فتح دلاورانه بستان در جنگ تن به تن با مزدوران بعثی بر اثر اصابت ترکش، سر از بدنش جدا و به درجه رفیع شهادت نائل شد.

 

پیکر مطهرش در منطقه درگیری میان رزمندگان اسلام و صدامیان حدود 25 روز می‌ماند که پس از پیروزی کامل رزمندگان اسلام در جبهه بستان به عقب باز می‌گردد که در این فاصله خانواده خبر شهادت او را از دوستان مطلع می‌شوند و بعنوان مفقودالجسد برای او مراسم سوم و هفتم برگزار می‌شود و کم کم آماده مراسم چهلم شهید می‌شوند که از طرف نیروی زمینی با برادر او تماس می‌گیرند و خبر می‌دهند که پیکر مطهر شهید توسط رزمندگان اسلام به اهواز منتقل شده، سپس پیکرش به تهران آورده می شود و با تشییع با شکوهی در تاریخ 5 دی ماه شصت در قطعه 24 شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده می شود.

منبع: سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 652
  • 653
  • 654
  • ...
  • 655
  • ...
  • 656
  • 657
  • 658
  • ...
  • 659
  • ...
  • 660
  • 661
  • 662
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • رهگذر
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 403
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس